_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

پراکنده گویی......

هوالمحبوب:


اهل شکایت کردن نیستم ،فقط غر میزنم....به خودم ،به تو، به بقیه....گیر میدم،به خودم ، به تو ، به بقیه.....

حس میکنم اگه شکایت کنم شخصیتم میره زیر سوال ،پیش خودم ،تو و بقیه.....

رفتارهای مصنوعیه بعد از شکایتم را دوست ندارم.....آدمهایی که خودشون نیستن یا سعی میکنن مورد پسندم باشند را دوست ندارم....


خنده م میگیره...این روزها تمامه نوشته هام وحرفام وحسهام حول محوره تو میچرخه!

یک تو که این وسط گم شده!

یک عدد تو!

تو!

یک روزهایی مخاطب نوشته هام او بود وحالا شده تو!

کم کم فکر کنم بشه من ،خودم .....

اینجا احساسه نا امنی میکنم!

تازگیها وقتی میخوام بنویسم خیلی به این فکر میکنم که چه کسایی میان اینجا رو میخونن وبعد چی میشه!

هیچ وقت به این موضوع توجهی نکردم وواسم مهم نبوده......

چون اگه میخواستم به این توجه کنم ، اون موقع با غرض مینوشتم ومن با غرض نوشتن وبرای کسی نوشتن واز دست کسی پنهان نوشتن رو دوست ندارم......

تازگیها حواسم خیلی وقفه این میشه که یعنی کی میخونه وکی نمیخونه وکی چی میگه وکی چی نمیگه وکی چی فکر میکنه وکی چی فکر نمیکنه واین رو بگم یا اون رو نگم؟؟ وچی بگم وچی نگم و.......

وباز هم که فکر میکنم مهم نیست.....

اونی که میخونه تویی، اونه، منم، همکلاسیمه، همکارمه،دوستمه،آشناس،غریبه س، استادمون، شاگردام، دخترعمو،عمه ،احسان،فامیل،.....اگه بخوام حواسم باشه ،همین یه خورده رو هم که داد میکشم تا دلم آروم بشه یا حتی نشه رو هم از دست میدم....

تازگیها دلم یه چیزی میخواد...تازگیها آرزوی یه کسی رو دارم...تازگی ها دنباله یه کسی میگردم...یه کسی مثل خودم.....مثل "الهام"....فقط اون میدونه باید باهام چه طور رفتار کنه!

شاید خودخواهی وسر خود معطلی باشه ولی به تمومه آدمهایی که من رو دارند حسودیم میشه....به تمومه کسانی که واسم درددل میکنن ،برام گریه میکنن،برام میخندن،باهام حرف میزنن ،برام غر میزنن ،عشق میورزند ،کنارم آروم میشن وحتی برام سکوت میکنن ولی هستن چون میخوان باشند......

به تمومشون به خاطر خودم حسودی میکنم...!!!!!

این روزها به تو هم حسودی میکنم....

کلا حسودم!!!!

من و تو یه عالمه با هم فرق میکنیم.....یه عالمه ی یه عالمه....

تو آرزوی دوست داشته شدن داری و من تشنه ی دوست داشتن....

تو عشق میکنی از دوست داشته شدن و من لذت میبرم از دوست داشتن....

تو دنباله چوپ پنبه ای برای پر کردن حفره ی دلت هستی و من حسرت چوپ پنبه شدن!

تو دنباله موندگار شدن توی دل و ذهن هستی ،دنباله خاطره شدن و من دارم تو را که خاطره ام هستی هرروز و هر لحظه ورق میزنم.....

تودنباله فرار از تنهایی هستی و دنباله وسیله ای ، آدمی برای پرکردن تنهاییت و من میمیرم اگه تو رو برای پرکردن تنهاییم بخوام!

تو "من " را "هرکسی "را ،"او" را برای خودت و مرهم دله خودت میخوای و من "او" را،"تو" را برای "خودش" و"خودت " میخوام....


من و تو یه عالمه ی عالمه با هم فرق میکنیم


***************************************


خدایا نخواه آدمها را برای خودم و وسیله ای برای تسکین غصه های دلم بخوام.برای فرار از تنهایی برای پرکردن حفره ی دلم.برای تسکین دردهام.تو خودت برای تمومه اینها کفایت میکنی...خدایا کمکم کن آدمها را به خاطره اونی که هستن بخوام ، به خاطره خودشون......




الحسود لایسود.....

هوالمحبوب:


خودم میدونستم یه خورده حسودم

اما نه اینقدر

نه اینقدر که حسادت بکنم به تمام داشته های زندگیت

که حسادت بکنم به اون کسی که هرروز صبح بهت میگه صبح بخیر ودعوتت میکنه سر میز صبحونه.که حسادت بکنم به تمامه کسانی که هرروز صدات میکنند..سلام میکنن...وقت بخیر میگن.....

که حسادت بکنم به زن همسایه که یه کاسه آش میاره درخونتون وتو ازش میگیری وازش تشکر میکنی.....که حسادت بکنم به کاسه ی آش که تو بو میکشی ولذت میبری ومیگی : به به

که حسادت بکنم به رشته های توی کاسه.....به نخودها و لوبیاها که تو با وسواس از توی آش جدا میکنی و با حرص میگی نخود و لوبیا واسه معده م بده!

که حسادت بکنم به آینه که هرروز وقتی میخوای از درخونه بری بیرون خودت رو توش نگاه میکنی ودست میکشی روی سرت ولبخند میزنی ومیری.....

که حسادت بکنم به کفشات....به در خونتون که دستی از مهر میکشی روی سرش و میری از خونه بیرون...به دستگیره ی ماشینت....به آینه ی بغل وجلوی ماشین که همیشه تا سوار ماشین میشی تنظیمش میکنی....

تازه میفهمم راست میگن حسادت درد آوره .......تازه میفهمم چقدر حسودم....

حسودم.....حسودم که حسادت میکنم به تمام عابرهایی که بی محابا از جلوی ماشینت رد میشند وتو سرت رو از ماشین میکنی بیرون وداد میکشی سرشون  (یعنی داد میکشی؟!!!).....

حسودم که حسادت میکنم به چراغ راهنمایی توی خیابون که تو با احتیاط ودقت بهش نگاه میکنی وحواست بهش هست....به پلیس سر چهارراه....به رفتگره محلتون......به گنجیشکهای روی درخت خونتون.....به پستچی ای که قبض برق وآب را میاره درخونه وتوبهش میگه چه خبره آقا واون میگه مگه دست منه؟ من فقط  پستچی ام !.....

حسودم...وحسادت میکنم به تمامه داشته هات....به تمامه آدمهایی که تورو هرروز میبینن و تو با اشتیاق واز روی ادب بهشون سلام میکنی و میری......

حسادت میکنم....

به تمامه لحظه هایی که تو را حمل میکنن..که تورا بو میکشن...که تو را سر میکشن.....که تورا.....

حسادت میکنم به تمامه چیزها و کسانی که تو از روی کنجکاوی وشاید هم شیطنت وشاید هم....(!!!!) شروعشون میکنی و همکلام میشی ،زیرو رو میکنی وشاید هم.....!!!!

حسادت میکنم به تمامه کلمه هایی که انتخاب میکنی که اسیرشون میکنی و رهاشون میکنی که......

حسادت میکنم.....به تمومه این بیست وچند سال زندگیت حسادت میکنم.....حسادت میکنم....درد میکشم و لذت میبرم......

دیگرانِ من......

هوالمحبوب:


کلمه ها که گم میشند ومن کلمه ای برای گفتن ونشون دادنه حسم ندارم...حتی وقتی حسم گم میشه وحتی عکس العملی برای نشون دادنه اونچه تو وجودم میگذره ندارم..یهو سر وکله ش پیدا میشه...یهو میرم میخونمش وقتی که دیگه هیشکی رو سراغ ندارم که من رو بشنوه یا بگه...میرم سراغش...اون آخر سر که فقط دنباله یه مرهمم و نه بیشتر......

هی با خودم کلنجار میرم احساساتی نشم ولی بالاخره میشکنه این بغض لعنتی و من میمونم ومغفوره و یه عالمه حرف که همش کلمه ها وجمله های گمشده ی منه......مثل امروز...مثل امشب....مثل همیشه :


(تا تو به خاطره منی از وبلاگه مرحومه مغفوره ی عزیزم ) :


اول زندگی که خردسال هستیم، برای حفظ بقای خویش به دیگران احتیاج داریم؛

در پایان زندگی نیز برای حفظ بقای خویش به دیگران احتیاج داریم؛

و حالا یک راز…:

بین این دو مرحله هم به دیگران احتیاج داریم!

 * * *

و این احتیاج گاهی انقدر زیاد می شود که در یک بعدازظهر اوائل بهار وقتی که به باران نگاه میکنی که چطور درختها و برگها و دیوارها و آدمها و خیابانها را خیس و لطیف می کند، وقتی متعجبی که باران از پسِ شیشه چطور صورت ترا خیس کرده است، آن وقت میفهمی که یک خلا بزرگ جائی توی دلت لانه کرده است.

آن وقت میفهمی که چقدر به “دیگران” احتیاج داری.

آن وقت میفهمی که چقدر دلت میخواهد “دیگران”ِ خودت را داشته باشی.

اصلا میخواهی دستِ یک “دیگران” را بگیری، قدم به قدم بیاوری و بنشانی­‏ش میان دلت. روی آن قالی سرخ آفتاب خورده. درست زیر آن “وان یکاد” و چراغ ها و تنگ ها و شمعدانی ها… یک چای خوشرنگ جلویش بگذاری، دو زانو بنشینی به تماشایش و گاهی دستی از سر تحسر و تحسین روی چشمهایش بکشی…

اینجور مواقع میفهمی که چقدر تشنه ای



***مرحومه جان ممنونم

من..ساوه...دانشگاه....یادش بخیر.....

هوالمحبوب:  

آلفرد رو از کیفم درمیارم ومیندازمش روی تخت وبهش میگم دیگه رسیدیم خونه! 

دلم برا اصفهان وخونه تنگ شده بود با اینکه فقط دوروز نبودم وبا اینکه هیچ چیزی اینجا انتظارم را نمیکشه جز درد.... ولی دلم تنگ شده بود....شاید چون من زاده ی دردم وبد عادت شدم! 

این دوروز حسابی توی ساوه کلافه شدم.....ساوه وخیابونهاش رو دوس ندارم....تنفس توی ساوه...قدم زدن توی ساوه...آدمهای ساوه......نه اینکه بدم بیاد ها...نه! فقط دوس ندارم...با اینکه هیچ اتفاق بد یا ناخوشایندی واسم نیفتاده! 

تنها جای قشنگه ساوه که بینهایت دوستش دارم ومیدونم میشه بغض واسم...دانشگاهه....از اون دم در ونگهبانی بگیر تا سقاخونه(آب خوریه دانشگاه) وسلف و کلاسها و آموزش و اون نیمکته روبروی آموزش و چلوکبابیه رو به رو دانشگاه وچمنهای نم داره توی بلوار که قراره از روش هیچوقت رد نشیم چون 

 well-educated تشریف داریم  و سایت و..... 

این دوسال....توی ساوه ودر مسیر ساوه  وبا بچه ها...هنوز تموم نشده دلم تنگ شده......واسه مسیر ساوه که سید جی پی اسش رو به کار بندازه وجاده رو شناسایی کنه...واسه آقای قاسمی که تاتوی ماشین میشنه متکای خوابش رو باد کنه وتا خوده دانشگاه بخوابه......واسه مسیره طولانیتره رفتن به قم که سید انتخاب میکرد تا من رو هرچندوقت یه بار به آرزوم برسونه ....واسه اون کله پاچه ایه نزدیک حرم که یاد نگرفتم کجا بود!.....واسه اون سه راه سلفچگان که هی منتظر بمونی ماشین پربشه وراه بیفتیم وهی راننده تاخوده دانشگاه واست "پارسال با هم دسته جمعی رفته بودیم زیارت " بذاره وهی سیگار دود کنه.....واسه اون نگهبان دم در که تا میبیندت تا کمر خم میشه..حتی واسه اون فلکه ی انار که همه ش دلت میخواست نیست ونابود بشه که هی مجبوری بهش چشم بدوزی تا زمان بگذره وتوزودتر برگردی خونه...... 

این دوروز توی ساوه توی خوابگاه با زینب داشتم آخرین لحظه های دانشگاه را میگذروندم...آخرین لحظه های با هم بودن.....لذت بخش بود..حتی با اینکه استرس امتحان واین کتابه تحوله لعنتی رو داشتیم که هیچی ازش سر درنمیوردیم وهمش تا صبح سوسک و عنکبوت میکشتیم وجیغ میزدیم....!!!!! 

حتی با اینکه یه عالمه خسته بودیم وموقع پیدا کردنه قبله یه مکافاتی کشیدیم که نگو.....!!!!...دستشویی از این وریه پس قبله اینوریه..حالا یه خورده بچرخیم که یه ذره عرفانی تر بشه...حالا یه خورده هم اینورتر که همچین دلچسب بشه....... 

زینب میگه حالا گیر نده هی دعا کن اینوری ما  که مطمئن نیستیم قبله درسته یهو دعات اشتباهی بشه و....... باز میشینیم پای کتابا..... 

سوادم کلا نم کشیده وچهارتا سوتیه خفن میدم.....شاید به خاطره اینکه این چندوقت به سواده همه گیر دادم یهو همچین خدا میذاره تو کاسه م وااااااااااااااااااااای خدا کلی میخندیم......"زینب! چوب سیاهمون را دارند زاغ میزنن!!!!!! .....دیگی که واسه من نجوشه میخوام سره گاو توش بجوشه   (یا یه حیوونه دیگه !!)

تاصبح نشستیم درس خوندیم وکلی حرص خوردیم...خوشبو هم استرس داشت وبا اس ام اسهاش مارو بیشتر مسترس میکرد (لغت من در آوردی با ریشه ی استرس هستش!) وهاله که توی اوجه غم  غرق بود من باید آرومش میکردم اون هم وسطه این همه بلا و سید که من به قوله خودش  با زنگهام شده بودم کابوسه خوابهاش وچقدر تا صبح تحول خوندیم وچقدر ....... همه ش تا صبح سیر خوندنه کتابمون  را نسبت به بقیه دنبالا میکردیم وعجب شبی بود...

 

دلم برای عمو جعفر تنگ شده بود..لاغرتر شده بود و همچین یه نموره آقاتر....وشیرین و نغمه که تپلتر شده بود و مسعود که تکون نخورده بود....ومریم و بقیه که مدتها بود نبودند واین امتحان لعنتی به زور دور هم جمعشون کرده بود..... 

قرار شد دوهفته دیگه وقتی مانیا از اهواز اومد بریم با بچه ها ویلا ومن شدم مسئوله هماهنگی وقراره به کوریه چشمه دشمنانه اسلام ؛"آلفرد" رو هم ببرم!!!!  

البته احتمالا با احسان برم و آلفرد!!

کلا همه به آلفرد من حسودیشون میشه!نگی نگفتم!!!! 

دلم تنگ میشه...دلم تنگ نشده تنگ میشه..برای تمومه لحظهای بیخوابی و زجری که گذروندیم تا ساوه تموم بشه....برای تمومه لحظهای ساوه که من رو به هیچ ولی هیچی قشنگ دعوت میکنه..... 

رسیدم خونه وخوشحالم...همین!

خوبت شد؟؟؟؟!!!

هوالمحبوب: 

 

همین رو میخواستی؟ 

خوبت شد؟ 

دلت خنک شد؟ 

کیف کردی؟ 

وقتی اس ام اسش رو میخونم زود کتابم رو باز میکنم وگوشیم رو میذارم زیر مبل وانگار نه انگار داشتم از صبح غر میزدم... انگار نه انگار به اندازه ی تمومه زندگیم رفتارش بهم برخورده....انگار نه انگار طلبکار بودم یا هستم بابت گیج شدنم..بابت اینکه نمیدونم چی غلطه چی درسته...بابت اینکه تمومه رفتاره به نظر خودش درست؛درده که هجوم میاره طرف من ...... 

از تو اس ام اسش صدای دادش میاد... 

قشنگ میشنوم سرم داد زده! 

خجالت میکشم ...خیلی خجالت میکشم....

دروغ چرا؟ 

میترسم!!! 

وقتی یکی سرم داد میزنه میترسم...لال میشم 

دست خودم نیست.... 

به خودم میگم خوب شد حالا؟ 

یه حرف رو که صددفعه تکرار نمیکنن بچه ! حالا برو زنگی شو برو رومی شو برو هر غلطی میخوای بکن برو اینقدر غر بزن تا بترکی!!!! 

اصلا انگار نه انگار تقصیره اونه که من رو گیج کرده 

تا صدای دادش رواز تو اس ام اسش میشنوم....گوشیم رو قایم میکنم و سرم رو میبرم تو کتابم و نفسم در نمیاد و جیک نمیزنم  

حتما باید یکی سرت داد بزنه تا آروم بشینی یه گوشه صدات درنیاد؟ آره؟؟؟

خوبت شد؟؟؟!!!!

وهرسازی که میبینم....

هوالمحبوب: 

 

زل زدم به روبه رو...اصلا انگار نه انگار یه عالمه کتاب نشسته که همینجور دست نخورده باقی مونده وهی داد میکشه آهای پس من رو بخون!!مگه تو امتحان نداری بچه؟؟!

توی خونه اعلام کردم که هرکی باهام تماس گرفت بگن که خونه نیستم تا مثلا بشینم درس بخونم ولی انگار اصلا واصلا درس خوندنم نمیاد!

نمیدونم این چه سریه که هرموقع کتابات رو باز میکنی تمومه خاطرات ریزو درشتت هجوم میارند طرفت وتو رو باخودشون میبرند...اصلا خودت هم نمیدونی چند ساعت توی خاطرات غوطه وری..ولی اون آخر اشکی که قل میخوره از چشمت پایین تورو به خودت میاره که بسه دیگه وباز یه ناخونکی میزنی به کتابات که مثلا شرمنده ی خودت نشی......

دلم میخواد حرف بزنم.....خیلی دلم میخواد حرف بزنم...حرف زدنم میااااااد....دلم میخواد خیلی حرف بزنم وفقط حرف بزنم بدونه اینکه کسی حرفم رو قطع کنه یا بهم دلداری بده یا آخی آخی واسم راه بندازه...دلم میخواد یکی مثله خودم حرفام رو گوش بده که دقیقا همون کاری رو بکنه که من موقع گوش دادنه حرفه این و اون میکنم.....فقط گوش بده وهیچی نگه واون آخر سر که احساس کرد دلش خالی شده از حرف وحدیثای تلنبار شده..بحث رو به شوخی بکشونه وبگه :بسه دیگه لوس بازی!! وتوی دلش وقتی دید میخندی کیف بکنه وبگه خداراشکر که دلش آروم شد ....وبعدش هی حواسش باشه بهت ولی هیچی نگه وبه رووت نیاره که چی شنیده یا اصلا شنیده یا نشنیده؟!!!!

گوشیم زنگ میخوره...احسانه....دوسه روزی هست ازش خبر ندارم....باهم کلی حرف میزنیم....حرفای روزمره ولی مهم....اونقدر مهم که اون آخر سر بهم میگه :نمیخوای با یه خداحافظی خوشحالم کنی؟؟!!!!!!

وقتی بهم غر میزنه کجایی؟چرا یه سر نمیزنی دفتر؟!، خوشحال میشم...وقتی غر میزنه که فکر کردم مردی خداراشکر که خبری ازت نیست یا باهام دعوا میکنه ازذوق توی پوسته خودم نمیگنجم....وقتی باهام حرف میزنه دلم میخواد بمیرم.....دلم براش تنگ شده...خیلی....

سرم را باز میبرم تو کتابام وباز تمومه روزهای زندگی جلو چشمم رژه میره..کتاب رو ورق میزنم وصفحه ها رو میشمارم که تاچندساعت دیگه قراره چند صفحه بخونم وباز.....

نوشته: حواست کجاست لامسب!"........بیسواد، لامصب رو با "س " نوشته !...خنده م میگیره...میگم هیچ جا.....حواسم هیچ جا نیست بیسواد!!!

یکی میخواد به خودش بگه حواست کجاست که تاریخ رو سا ل 1380 زدی به جای اینکه 90 بزنی!!!!

حواسم هیچ جا نیست..حواسم پیش خودمه....دارم درس میخونم...مگه نمیبینی؟؟؟؟؟!!!!  

 

***********************************************************  

پ.ن : 

۱. فرداشب لیلة الرغائبه...شبه یه عالمه آرزوی قشنگ وباز من موندم که چی آرزو کنم...مثله همیشه حرفی نمیزنم به خدا  ولی تازگی ها دلم میخواد بمیرم!!!! شاید این رو آرزو کردم!!!!وشاید هیچ!!!!معنویت خونم تازه گی ها کم شده....نمیدونم شاید دارم گم میشم!!!! 

 

۲. « دختر شرقی »آدرس وبلاگت رو واسم بذار این دفعه که اومدی....ندارمش!!!!

نفسم میگیرد....

هوالمحبوب: 

 

نمیدونم چرا...اما داشتم میرفتم دانشگاه....فکر کنم دلم برای دکتر حضوری تنگ شده بود. 

همه ی بچه ها بودند....مثل اون روزها که همه بودند....آقای قاسمی..مانیا...عمو جعفر...لاله...هانیه...سید...زینب...فائزه...نغمه...خوشبو....غفاری....مثل سرکلاس دکتر گرد یاکلاس دکتر حسینی که همه بودند..نمیدونم کی بهم خبر داده بود اما داشتم میرفتم دانشگاه...خودم تک وتنها.... 

نمیدونم سید کجا بود یا کجا جا مونده بود..شاید خودش رفته بود قم واز اونجا رفته بود...شاید رفته بود شب پیش دوستاش واونها هم اغفالش کرده بودن که نره دانشگاه ومن باز باید حرص میخوردم... 

هی بچه ها اس ام اس میدادند چرا نیومدی؟...چرا دیر اومدی ؟...و من هم هی داشتم حرص میخوردم که بابا دارم میام.توی راهم..الان میام....خیلی هیجان زده بودم...دلم برا همشون تنگ شده بود ..حتی غفاری!!!! 

بالاخره اومدم توی دانشگاه وتند تند سلام کردم واز پله ها اومدم بالا ویه سلام نصفه نیمه به آقای طالبی وپریدم تو کلاس وبلند سلام کردم.....همه سرشون را برگردندوند وسلام کردند وباز خیره شدند به جلو ..استاد حضوری بهم گفت:باز که دیر اومدی!  واون هم سرش رو برگردوند به جلو...فکر کنم بچه ها داشتند ارائه ی یکی از شاگردا رو میدیدند که همشون حواسشون به اون جلو بود....یه خورده بهم برخورد...هیشکی حواسش به من نبود...نمیدونستم چه خبره! 

نشستم اون ته کلاس کنار هانیه.بهش گفتم چی شده؟! 

گفت:خودت الان میفهمی.....! 

ویهو سکوت شکسته شد.... 

 

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است.... 

 

قلبم داشت می ایستاد! 

تو نشسته بودی اونجا پشت میز وداشتی شعر میخوندی وهمه داشتند بهت گوش میدادند...حتی Presentation که هیشکی رو آدم حساب نمیکنه...همه غرق شده بودن!!!!  

اینجا چی کار میکردی؟؟ ؟؟

هانیه داشت گریه میکردو خانوم منصوری داشت ذکر میگفت واستاد داشت لبخند میزد....حتی غفاری هم ساکت نشسته بود ومن....... 

نمیدونم چرا اما نفسم بالا نمیومد....انگار کلاس روی سرم داشت سنگینی میکرد..انگار داشتم میمردم....حسم گم شده بود...قاطی پاتی شده بود...نمیدونستم خوشحالم....غمگینم...هیجان زده شدم....شوکه شده بودم!!!!  

 نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست

 

مسخ شده بودم فکر کنم....داشتی میتازوندی....آروم وباوقار....و من هنوز شوکه بودم... 

 

ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی...

 

کم کم به خودم اومدم..وقتی که آقای قاسمی از من پرسید این کیه ؟ومن  گفتم نمیدونم!من که تازه اومدم....!!!! 

کم کم مغزم داشت لود میکرد زمان ومکان رو و تو همچنان داشتی میخوندی..... 

 

وهمه غرق شده بودند توی صدا ونگاهت ...و من..... 

بلند شدی که بری..کجا؟نمیدونم....من حتی یه کلمه هم حرف نزدم....همه دورت جمع شدند وداشتند با تو حرف میزدند ومن هنوز اون ته کلاس نشسته بودم و داشتم تقدیست میکردم...داشتم فکر میکردم...داشتم با خودم حرف میزدم...و داشتم..... که از خواب بیدار شدم.... 

 

ساعت یک ونیم شب بود ومن دلم تنگ شده بود..... «که گفتی در خواب تورا دیدم واز خواب پریدم....»

وقتی ناراحت نیستم؛خوشحالم!!!!!

هوالمحبوب: 

 

۴سال پیش بود که عین همین عنوان را توی وبلاگ قبیلم اون اواخر اردیبهشت نوشتم..... 

بعد از ۴سال هنوز نرفته ام سراغش....نوشتم وقتی ناراحت نیستم؛خوشحالم.... وتوی اون پست نوشتم که دردمیکشم از درد ولی خوشحالم....... 

حالا رفتم سراغش......حرفهایش حس وحال الان من را میزد....ازنویسنده ش خوشم اومد.!!!!...بعضی اتفاقات چنان میفته که انگار هزاربار تکرار شده وتو حواست نبوده...  ... حتی با اینکه به خودت قول میدی حواست باشه که تکرار نشه وعاقل باشی...

خوشحالم که  حسم اشتباه نکرده ونمیکنه...خوشحالم که دلیلی برای برخوردن ندارم.....خوشحالم درمورد او اشتباه نکردم وتردیدهام همه گم وگور شد....خوشحالم حسم درست بودوشکهایم بی مورد....خوشحالم الی هنوز الی هست ومونده وچیزی ازش کم نشده یا به خاطره هیچ زیره سوال نرفته...خوشحالم که دلم از بابته خیلی چیزها آرومه وهمین برام بسه و....ناراحتم.....دلم خونه...ودرد داره من رو میکشه برای باقیمانده ی اون هزارویک چیز که باید باهاش کنار بیام.....برای لحظه ای که زخم زدم...برای دلی که اون هم پر درده ومن دستم کوتاهه ونمیدونم باید چی کارکنم..... واصرار من به خوب شدنش بدترش میکنه.....

الان هانیه زنگ زد.....اون گریه من گریه....دلم برای هانیه تنگ شده...برای اینکه سیر بشنومش ومن رو سیر بشنوه.....امروز که داشتم میترکیدم از حرف زدن وبا عمه حرف میزدم...عمه چپ چپ نگاهم میکردوگفت:الهام! این تویی این حرفا رومیزنی؟؟؟ 

خیره خیره بهم نگاه میکرد ومن فقط چشم به سنگفرش پیاده رو حرف میزدم.... 

نمیدونم....خوشحالم؟....ناراحتم؟...گیجم؟.....بیخیالم؟.... 

هانیه سراغم را میگیره ومن دلم پرمیکشه.....روی تخت توی تاریکیه اتاق دراز کشیدم....سراغم را میگیره.....بحث را به سمت وسوی اون عوض میکنم تا مبادا ناراحتش کنم....حرف میزنه واشک میریزه...حرف میزنم واشک میریزم..... 

به آرامش دعوتش میکنم...به آرامش دعوتم میکنه... 

بهش میگم خوشحالم..... 

ازاینکه ناراحت نیستم خوشحالم.....وبقیه ش مهم نیست..... 

 

الهی بمیرم...راست میگفت....مرورش میکنم...راست میگفت...چقدر حواس پرت وسر به هوا شدم....چقدرحواسم نیست که کجا چه کارکردم یا چه طورشده...چقدربد شدم.... 

راست میگفت....همو که ازادبیات فقط شعر گفتنش را ....الهی بمیرم که اینقدربد شدم با این حرف زدنم.....راست میگفت...چقدر خودخواهم...فقط حواسم به خودم بود....اوایل فقط نگران بودم....نگران آدمی که مستاصل است وشاید داره اشتباه میکنه ویکی باید بگه اشتباه فکر میکنه یا....وحالاااااا.......

مرورش میکنم..... 

باید حواسم باشه....حتی حواسم باشه دارم اینجا چی میگم یا مینویسم.....بدم میاد حواسم را جمع کنم...!!!! 

مرور میکنم.....صورتم را هل میدهم توی صورت «آلفرد» ومرور میکنم....مرور میکنم حتی بدونه اینکه یه «واو» جا بندازم.....چقدربد شدم.....چقدر بد شدم که باید تظاهر کنم .....من ازتظاهر متنفرم....  

مرور میکنم....«یار عاشق کش وبیگانه نواز است هنوز.....».....مرور میکنم......«دیشب کسی مزاحم خواب شما نبود؟...»...مرور میکنم.......«برای با تو نشستن بهانه ی خوبیست...»...مرور میکنم......«باید اول به توگفتن که چنین خوب چرایی؟....»...مرور میکنم.......«من حرمت خود ندیده می انگارم...»....مرور میکنم....«گویدم مندیش جز دیدار من...»...مرور میکنم....«هیچ کابوس تبر....»...مرور میکنم....«یخ بسته ای پوشیده باشد یا که عریان...»...مرور میکنم.....«وبی شک دیگران بیهوده میجویند تسکینم...»......مرور میکنم....«بدون بال وپرپرواز میکرد....»...مرور میکنم.....«کاشکی اسکندری پیدا شود....»...مرور میکنم.......«بگوووووووووووووو سیــــــــــــــــب»...... 

 

من هیچیم نیست ..... هیچــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی......

شر مرسان....

هوالمحبوب: 

 

خون خونم رو داره میخوره...نمیدونم باید چی بگم یا چی کار کنم؟!خنده هایم همه جنبه ی احترام داره..یعنی بی احترامی نه! 

من را تا کلاس میرسونند ومیرند پی زندگیشان و من با مثلا شوق ازشان خداحافظی میکنم... 

کلاس تمام میشه ومن عازم رفتن وانجام کارهام هستم که دقیقا با زنگ پشت زنگ کلافه م میکنه ومیگه بیایید دنبالم بریم بیرون...مثلا حضرت اجل با من تنها باشند تا مثلا از سلایق وعلایقش شاید صحبت کنه.....از حرص دارم دق مرگ میشم...... 

من معنیه خیلی رفتارها را نمیفهمم...معنیه ایجاد علاقه کردن وجلف بازی های خنده دار که مثلا اسمش میشود محبت کردن در قباله دیگران.... 

صد بار گفتم من از این مسخره بازی ها وآشنا کردنها خوشم نمیاد . باز میخواد رفاقت را تمام کنه ومثلا من رو به یه آدم خوب شوهر بده!!!!! 

میگه میاد دنبالت بیایید دنباله من بریم بیرون! 

از اون اصرار واز من انکارو بالاخره اون پیروز میشه ومجبور میشم با آقای فوق الذکر برویم دنبالش.... 

یکی از همکاراشه وبه نظر اون مثلا آدم حسابیه! 

توی ماشین فقط دارم به خودم فحش میدهم وصدا ازم درنمیاد...بیرون را نگاه میکنم وتا ازم میپرسه چه خبر؟...توی چشماش براق میشم که یعنی با من حرف نزن واون سکوت میکنه.... 

میرسیم درب منزلشون ومن با عصبانیت میشینم صندلی عقب وتمام خیابانها با اخم وعبوسیه من طی میشه.....وقتی پیاده میشیم میکشمش یه گوشه ومیگم: دفعه آخرت باشه من رو درگیر بازیهای مسخره ت میکنی....دفعه آخرت باشه من را مثل خودت تصور میکنی...دفعه آخرت باشه به من مثل یه احمق نگاه میکنی....دفعه آخرت باشه  من را هم جزو سرگرمیهات حساب میکنی...» 

هیچ کدوم از مانتوها رو نمیپسنده...اون هم الان اعصابش خط خطی شده وتا میخواد توضیح بده نیتش خیره ومن اشتباه میکنم با نگاهم تهدیدش میکنم که اگه ادامه بده عصبانی میشم! 

هیچ حرف نمیزنم...چشم میدوزم به خیابان واز خودم متنفر میشم......سر کوچه پیاده میشم خداحافظی میکنم....به محض پیاده شدن اس ام اس میدم:« از خودم خجالت میکشم..از خودم وتمام زندگیم ولحظه های با تو بودنم خجالت میکشم.....توروخدا دیگه منو درگیر بازیها وسرگرمیهات نکن...بهم برمیخوره...من با آدمهای زندگیه تو حتی تو فرق میکنم...مرسی... »

دقیقا چیزی میگم که بهش بربخوره...که بدش بیاد...که پشت دستش رو داغ بذاره من رو توی هیچ کدوم از خیرخواهی هاش دخیل کنه وشرکت بده.....زنگ میزنه...اس ام اس میده ومن فقط سکوت میکنم.... 

مرا به خیر تو امید نیست.....شر مرسان

فقط آمدم...همین

هوالمحبوب: 

 

فقط آمدم بنویسم که نوشته باشم ..توی این واپسین لحظه های اردیبهشت 

شاید بعدها درستش کنم تمام آنهایی که باید مینوشتم ...فرصتم کم است وحرفهایم بسیار 

از تمام اردیبهشت وهمین لحظه های آخر 

خدا راشکر که شروع شد وبالاخره تمام شد 

 

 

*********************************************************** 

این پست همینجا تمام شد....توی همین چندجمله ی بالا و توی آخرین وواپسین لحظات پر از اشتیاق ودرده اردیبهشت...اما.....اینها را نوشتم ..چونکه تکه ای از اردیبهشت فقط توی اردیبهشتهای نوشتهای این وبلاگه خنده دار جا میشود...شاید نفهمی..اصلا اصرار نکن که بفهمی..من میفهمم...من وخودم با هم و....توکجای این جمله هایی؟نگرد..همه جا وهیچ جا....نه چون خوب درقالب بد جا نمیشه!...نه! حرفهای یواشکیه خودم ماله خودم..توی وبلاگه دلم..اینجا همین مختصر ؛ که یهو نترکم..

 

 

اول بار توی صفحه مانیتورم دیدمش...وقتی داشت سرک میکشید توی اتاقکها ومن پشت به در خیره به کامپیوتر بودم وتصویرش را دیدم که آمد ورفت ومن فقط لبخند زدم و توی دلم گفتم الهی ی ی ی ...چنددقیقه ای بیشتر طول نکشیدکه تمام طول وعرض و ارتفاع محوطه  را قدم زدیم وآخرسرهم یه ارزن سایه پیدا کردیم ومن جاخوش کردم توی همون یه ارزن و خاطره گفتنها ردوبدل شد .مثل همیشه این من بودم که حرفها م مجال حتی نفس کشیدنم را هم نمیداد واو بود با یه عالمه سوال که نمیفهمم ونمیدونم این همه جواب به چه دردش میخوره! داشت کم کم پترس میشد

ادامه مطلب ...