_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

بدون شرح....

هوالمحبوب:


آمار و کابرد آن در مدیریت (1) : 8

تحقیق در عملیات 1     :     8.86


اخلاقم کوفت شده !جرات گریه کردن هم ندارم. کلا  از دیشب تا حالا کلی چشم دنبالمه ببینند حسم چه جوریه! اگه صدام در بیاد میندازند گردن هزارتا ماجرا و اتفاق دیگه !!!! گوشی تلفن را برمیدارم و خیلی زوور میزنم معمولی باشم و غرم نیاد یا گریه نکنم!همه چی آرومه! نه بابا!من؟توهم زدی! همه چی آروومه!!!!

کلا ملت متخصص در ربط دادند بی ربط ها به هم هستند و بیا ثابت کن خاک برسر شدم به خاطره این دوتا عدد تا بقیه هی بخواند بهت تلقین کنند واسه یه چیزه دیگه ست! بد جوری با این دو تا عدد شوکه شدم ! بد جوری!!!!

خـــــــــــــدا.....

 خدا : خدا و کووووفـــــــــــــــــــــــــت!


دلم می خواهد زن باشم! زنی به بزرگی و عظمت خلیفه الله.....

هوالمحبوب:


اومدم کلی حرف بزنم

کلیـــــــــــــــــــــــــــــــــ

کلی حرفم می اومد

از امروز و دیشب...

ازاینکه کجاها رفتم و چی کارا کردم

از اینکه توی اسفند امسال کلی اسفندهای زندگیم زنده شد

چون خیلی جاها رفتم که بوی اسفندهای قبل را میداد و لذت بردم از اینکه دارم لذت میبرم و درد نمیکشم. لباسی را پوشیدم که همیشه و البته  آخرین بار برای اون پوشیده بودم و خیلی دوستش داشت .جایی رفتم که آخرین بار با اون رفته بودم. جایی نشستم که آخرین بار با اون  نشسته بودم.غذایی خوردم که آخرین بار با اون خورده بودم و امروز و دیروز اون آخرین بارها را با اولین بارهای یه تازه از راه رسیده که شاید قراره برای همیشه باشه، تکرار کردم و برخلاف همیشه بی نهایت لذت بردم ولی....

ولی وقتی اومدم بگم و بنویسم و حرف بزنم ،دیدم که دعای چند روزه پیشم مستجاب شده !

شاید هم دارم عجله میکنم و زود قضاوت میکنم. شاید ترمز بریدم و باز دارم چشم بسته حرف میزنم و فکر میکنم و یادم رفته ولی حرفها و حسها و آدمش آشناست. اونقدر آْشنا که انگار خودمم!

وقتی بهم میگه خوشحاله از پشیمونیم و وقتی میگه مثل زودپزیم و وقتی میگه دختر خوب،انگار که الی رفته توی جلدش و داره بلند بلند حرف میزنه!اون منم یا اون من یا هر دو یه لیلا؟!ً


دو سه روز پیش بود کنار باغچه توی خنکای اسفند نشسته بودم و  زیر لب به خدا گفتم :خدا! این دفعه اگه لیلایی اومد ترجیحا خانوم باشه!(خاک برسرم که برات تعیین تکلیف میکنم اما باید خانووووم باشه و گرنه نگاهش هم نمیکنم!)! دلم لیلای دختر میخواد که نه من گیج بشم و یادم بره و نه اون! نمیخوام لیلاهام بی جنبه بشند نمیخوام خودم بی جنبه بشم! نمیخوام یادم بره لیلا ، لیلاست! نمیخوام یادش بره لیلا ،فقط لیلاست!لیلای بزرگی که خراب نشه که خرابش نکنم که خودش ،خودش را خراب نکنه!لیلایی که لیلایی کنه و بعد بره ! که دلم نسوزه... که دلش نسوزه ... که اگه موند لیلا باشه و اگه رفت باز هم لیلا....درست مثل لیلا....

 و امروووووووووز دیدمش!

قبلنا هم دیده بودمش

ولی

امروز دقیقتر دیدمش. وقتی حرفاش را خوندم یخ کردم. تمومه لذتم منجمد شد و بعد یهو گرم شدم. آرووم آروووووووووم....

انگار که یهو یه آمپول دردناک بهت بزنند و بعد کم کم بی حسی،یه بی حسی و کرخی خوش آیند تموم وجودت را گرم کنه و کم کم بری توی خلسه و حالتی که آرامش تمومه وجودت را بگیره. از اون دردهای قشنگ!!!!

فصل لیلاشدنش زووود رسید. هنوز لحظه ی تبلور و طلوعش شروع نشده

اما مطمئنم یه لیلای دیگه ست

حالا اگه حرف اون فالگیره درست در بیاد هم مهم نیست! با آغوش باز حاضرم این دفعه من واسه لیلا بمیرم و نه اینکه اون رو بکشم

ســـوســــن جــــان خوش اومدی دختر!

.

.

..

.

پـــــ . نــــــ :


آدمهایی که فکر میکنند را دوست دارم. آدمهایی که درد میکشند را دوست دارم. آدمهایی که سنگین و لی قشنگ درد میکشند را دوست دارم. آدمهایی که وقتی با تمام وجود درد میکشند ولی دست و پا میزنند که بقیه درد نکشند را دوست دارم. بچه ی جناب سرهنگ هم دوست داشت.تمام این آدمها را! همیشه میگفت کسی که فکر میکنه قابل احترام و ستایشه.وقتی کسی فکر میکنه قابل تقدسه! مقدسه........

درد تقدس می آورد و تطهیر...تمام درد کشیده ها را دوست دارم .همانها که همیشه فکر میکنند که همیشه درد میکشند که همه توی آغوش خدا با درد لبخند میزنند و به تو نهیب میزنند بسه دیگه! لوسبازی تعطیل! نهیب شنیدن را دوست دارم با تمام این آدمها.....

پرنــــــــده فکـــــــــــر عبــــــور استــــــــــــ.........


هوالمحبوب:
 

 
سفر، بهانه‌ی خوبی برای رفتن نیست
نخواه اشک نریزم، دلم که آهن نیست

نگو بزرگ شدم، گریه کار کوچک‌هاست
زنی که اشک نریزد قبول کن زن نیست

شب است بی تو در این کوچه‌‌های بارانی
نه! پلک پنجره‌‌ای در تب پریدن نیست

خبر رسیده که جای تو راحت‌ست آنجا
قرار نیست خبرها همیشه... اصلا نیست
زنی که فال مرا می‌گرفت امشب گفت:
پرنده فکر عبور است، فکر ماندن.... .


.
.
دلم واسه اسفند پارسال یهو تنگ شد. یاد خاطره ی خاصی نیفتادم اما دلم اسفند پر از درد پارسال را خواست.دلم درد خواست. دردی که بفهممش! یا حداقل فهمیده باشمش. رفتم سراغ پارسال. نمیدونم چرا ولی انگار نه انگار خودم نوشتمش. اینقدر با ولع خوندم تا برسم به تهش و باز با چشمای پر از اشک باز خوندمش باز خوندمش. هزار دفعه خوندمش. صد هزار دفعه. دلم تنگه.. واسه خودم. دلم واسه خودم خیلی تنگ شده. واسه روزی که فقط من بودم و من!

خوش به حال الی! این را با حسرت گفتم وقتی پست آخر اسفند پارسال را خوندم و باز خجالت کشیدم......  " حلقه ی بیرون در بیدل خطابم میکنند"

هـــــــمواره مــــا شبیـــــــه به هـــــــم دوره می‌شــــــویم

هوالمحبوب:


ازم میپرسه :الی!اسم ماشین احسان چیه؟

میگم:MVM !

زیر لب اسمش را تکرار میکنه و لبخند میزنه و به راه رفتنش ادامه میده.میدونم واسه چی میپرسه. فردا وقتی پاش رسید مدرسه با افتخار و غرور واسه همه تعریف میکنه که دیروز عصر مامانم و النازمون رفتند بیرون خرید! منم نشسته بودم پای تلویزیون که یهو الی مون از خواب بیدار شد و با قیافه اجق و جق اومد و وقتی دید بارون میاد و کسی خونه نیست بهم گفت تا من دست و صورتم را میشورم  لباس بپوش بریم بیرون!

من زود کارهام را کردم و لباس پوشیدم. بارون می اومد...الی مون گفت چتر بردارم اما خودش چتر برنداشت و دستم را گرفت گذاشت تو جیبش و گفت تا سر فلکه پیاده بریم؟ گفتم بریم.....

کلی کیف داد تو بارون پیاده راه رفتیم....

الی مون واسم چیپس خرید آخه خیلی چیپس دوست داره ولی همه ش را داد به من وخودش دوتا دونه خورد...کلی راه رفتیم و الی مون هی " تو بارون که رفتی...دلم زیر و رو شد..." را میخوند.بعد هم به من میگفت خاطره تعریف کنم تا اون هی بخنده.....الی مون دوست داره وقتی من خاطره تعریف میکنم هی گوش بده و بهم بخنده..همینطور الکی .....

سوار اتوبوس شدیم...الی مون دستکشهاش را در اورد دستم را گرفت تا رسیدیم دفتر احسان.....

کلی خوشحال بودم رفتم پیش داداشم.قلبم تند تند میزد.....

رفتیم تو دفتر احسان دراز کشیده بود کنار بخاری....خوب سردش بود خوب.....تا منو دید یهو سرش را بلند کرد گفت تو کجا بودی دختر؟؟؟

بوسم کرد....بوسش کردم...بعد هم باز ولو شد رو زمین....

با الی مون هی نشستیم هی حرف زدیم.....بعد الی حوصله ش سر رفت بلند شد آشپزخونه را مرتب کردن و بعد نشست پای کامپیوتر.....

منم اول با موبایل الی مون بازی کردم و بعد نشستم پای کامپیوتر بازی .....

احسان وقتی بلند شد به الی مون گفت اینجا دیگه کافی نته کلا؟!!!! اما به من هیچی نگفت وباز باهام شوخی کرد.حتی مثل الی مون غر هم نزد که اینقد با این کامپیوتر بازی نکن خراب میشه...الی مون هم غر نزد که اینقد با گوشیم بازی نکن

الی مون نشست به حرف زدن با احسان  ومنم هی موبایل بازی کردم....

بعد میخواستیم بیایم ولی  چون بارون می اومد احسان گفت من میرسونمتون...

الی مون همیشه دلش میخواد صندلی جلو ماشین بشینه.همیشه هم با دوستاش دعواش میشد همه جا، که اون باید صندلی جلو بشینه! اما به من گفت که من صندلی جلو بشینم پیش احسان وخودش رفت عقب نشست!

کلی خوشحال بودما،آخه احسانمون تازه ماشین خریده.اسم ماشینش....(احتمالا یه خورده فکر کنه تا اسمش یادش بیاد..شایدم سرش را بخارونه یا با انگشتاش بازی کنه تا یادش بیاد!)...آهان اسمش ام وی ام  ه ....

بعد احسان یه آهنگی گذاشت  و تا ته زیادش کرد و از تو آیینه به الی مون خندید...الی مون هم خندید و کلی ذوق کرد.

هی میخوند "خانومم تویی....بارونم تویی....."

الی مون زد به من و گفت :فاطمه این آهنگ را احسان واسه تو گذاشته هی میگه خانومم تویی ها!!!!

کلی ماشین سواری کردیم وچیزای خوشمزه خوردیم و اومدیم خونه....

وقتی اومدیم خونه دیگه شب شده بود و بابا و مامانم با الی مون دعوا کردند وگفتند توی این بارون فاطمه را کجا بردی آخه؟! الی مون هم هیچی نگفت و بعد اومد توی اتاقم و بهم خندید و گفت دختر خوبی باشی بازم میبرمت بیرون تو بارون راه بریم و بعد بریم پیش احسان......

دیروز خیلییییییییییییییییییییی خوش گذشت...خیلییییییییییییییییییییی

..

فردا فاطمه یه خاطره خوشگل داره که برای دوستاش تعریف کنه. که ذوق کنه. که پز بده. که افتخار کنه و فردا فاطمه م کلی حرف میزنه و تموم دوستاش بهش گوش میدند و فاطمه م کلی خوشحال میشه و کلی دوستاش حسودیشون بشه و دلشون بخواد توی بارون راه برند و با داداششون ماشین سواری کنند و صندلی جلو بشینند.....درست مثل اون روزای الی که دلش میخواست هزارتا خاطره واسه گفتن داشته باشه و نداشت و فقط گوش میداد و بعد به خودش میگفت بیخیال..الی همون روزا  که اندازه ی الان فاطمه بود هم ،معنی بیخیال را میفهمید......