_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

پاره شد پیرهنـــــــم... دیــــدم و دیـــــدی : لختــــم!

هوالمحبوب:

کیم کارداشیان اونم توی بلاد کفر وقتی که عکس برهنه ش شد عکس روی جلد مجله ی فلان و همسرش گفت من که از حج خانومم حمایت میکنم و شما هم برید حالش رو ببرید و به جون من دعا کنید که اینقدر روشن فکرم ،کل دنیا از جمله همون شهر و کشور آزاد و رهایی که چنین آدمی را پرورش و بال و پر داده بود با فونت درشت و همچین جگر سوز توی مجله ها و سایت ها و دفتر و دستکش نوشت : " خانواده ی کارداشیان کاری جز لخت کردن خودشون بلد نیستند و این عادت کارداشیان هاست و ..." و بقیه ی مردم ِ اون کاره هم رفتند دنبال عکس و مجله که کلن ذوقمرگ بشند از زیارت اندام تحتانی و فوقانی طرف و برای خالی نبودن عریضه هم هر چند وقت یه بار دهنشون رو باز کنند و تقبیح یا تحسین کنند و جک و لطیفه واسش بسازند.

دیگه اونوقت شما چقدر باحالی که انتظاره کیفوری داری(شوما بوگو اوپن ماینندی و این جور صوبتا!)اونم توی کشور و شهر و جاییکه نه نه و باباهامون همه ی زورشون رو زدند که اگه هیچی هم نمیتونند تحویل جامعه بدند حداقل آدم بارمون بیارند که عین موجود دو پا رفتار کنیم(موجود دوپا از نشان دادن فلان جایش ذوقمرگ نمیشود و ژست به اونجام هم نمیگیرد!) و به اصول اون موجود دو پا پایبند باشیم ،یکی پیدا میشه هر چند وقت یه بار به یه بهونه ای لخت میشه که بگه من از اینا دارم و برام هم مهم نیست و دلتون آآآآب! و یک عده هم دنبالش راه میفتند ماله خودشه و به تو چه راه میندازند و یه دل سیر طرف رو نگاه میکنند و بعد اه اه و پیف پیف راه میندازند و یه عده ی دیگه هم شروع میکنند اندامش رو تجزیه و تحلیل کردن که به به یا اه اه !

من نمیخوام مثل همه بحث را دین و آیینی و ناسیونالیستی ش کنم،حتی نمیخوام بگم وااای خاک به سرم و این جور خزعبلات اما متن کتاب مقدس یهودیان و مسیحیان هم که نگاه کنی وقتی میخواد قصه ی آدم و حوا رو تعریف کنه و بگه بعد از خوردن میوه ی ممنوعه چه اتفاقی براشون افتاد میگه :" ...آنگاه چشمان هر دو باز شد و فهمیدند عریانند.پس برگ های انجیر به هم دوخته ،سترها برای خویش ساختند" و هر چی نگاه میکنی اثری از این نیست که وقتی فهمیدند عریان شدند جلوی هم فیگور گرفتند تا پز اندام تحتانی و فوقانیشون رو به هم بدند و یا حتی به نشونه ی اعتراض لخت و پتی بچرخند!

الـــی نوشت :

یکــ)خداوند قبل از هر چیز در جایی از کره ی زمین که ایران نام نداشت،انسان را از حیا آفرید و انسان را بدان زینت داد.

دو) عکسه من و کیمی و گلی همین الان یهویی!

سهــ) آلمــــا نوشت ...

یـــک کفـــــــن دارم بــــدون ِ استخــــــوان ...

هوالمحبوب:

سفــــــــره ای دارم ولــــی خالــــی ز نــــــــان

یـــک کفـــــــن دارم بــــدون ِ استخــــــوان ...

"الفت" که دوید تا وسط کوچه و داد و هوار راه انداخت و همسایه ها را خبردار کرد که نور چشمش پیدا شده و همین روزها بر میگردد و مردهای ردیف جلو که زن نبودند و هیچکدام چشم به راه نبودند و گمگشته ای نداشتند و میخندیدند من اشک هایم را با پشت دست پاک میکردم که شوری اش شیرینی ِ دهانم را به هم نزند!

وقتی "الفت" پا برهنه پرید وسط کوچه و یک عالمه راه رفته بود و هنوز نفهمیده بود کفش به پا ندارد و مردهایی که زن نبودند و فهمیده بودند الفت کفش به پا ندارد و میخندیدند ،من اشک هایم را توی تاریکی سینما پاک میکردم و نان برنجی هایم که در عوض صبحانه برده بودم که تا بعد از ظهر از گرسنگی نمیرم و تند تند در دهانم لهشان میکردم،زهر مارم شد!

"الفت" که با اشتیاق دوید و قربان صدقه ی آزاده ی تازه از راه رسیده میرفت و شنید پسرش را هیچ کس ندیده و آزاده ی از جنگ برگشته نشانی از پسرش ندارد و گوشش کر شد و چشمش کور و توی خلأ نفس میکشید و کمرش خم شد و به دیوار تکیه داد و مردهای ردیف جلو که هیچ کدامشان نه زن بودند و نه مادر و نه چشم به راه ،آخی آخی راه انداخته بودند؛من هق هق میکردم وقتی این همه الفت بودم و میدانستم کوه امیدت یکهو متلاشی شدن یعنی چه!

"الفت" که گفت دلش میخواهد با استخوان های پسرش تنها باشد و روی تابوت دست میکشید و میبوسید و می بوییدش و قنداقه ی استخوان های یونس را در آغوش کشید و درست مثل آن وقت ها که یونسش نوزاد بود برایش لالایی خواند و بوسیدش،مردهای ردیف جلوی سینما که زن نبودند و مادر نبودند و چشم به راهی هم نداشتند و شاید توی عمرشان هیچ وقت منتظر هیچ کس این همه نبودند دیگر نمیخندیدند، انگار بــُغ کرده بودند همگی و صدای بالا کشیدن دماغشان را هم میشنیدم وقتی فشارم افتاده بود و دستم باز بی حس شده بود و قلبم را فشار میدادم و بلند بلند گریه میکردم و دستم را جلوی دهانم گرفته بودم و اشکم تمام صندلی های سینما را خیس کرده بود...

من چقدر "الفت" بودم وقتی چراغ های سینما روشن شد و هیچ کس توی صورت کسی دیگر نگاه نمیکرد.من چقدر الفت بودم وقتی چشمهای مردهایی که زن نبودند قرمز شده بود و آرایش زن هایی که شاید مادر هم نبودند پایین چشمهایشان ریخته بود و صورتشان را به رنگ سیاهی سالن در آورده بود...

امرز از همان صبح ه اول وقتش که روز پر ماجرایی بود و من یک عالمه کار داشتم، تا سینما دویده بودم که دیر نرسم و با خودم "شیار 143" را ببینم و پشت بندش یک دل سیر روی نیمکت چاهارباغ بنشینم و گریه راه بیاندازم وقتی که این همه "الفت" بودم...!

+کمی دعا لدفن،خب ؟

تکیــــه بــر پشتــی زده یــــار و صـــدای تــــار... فکــــرش را بکــــن!



از خانه که زده بودم بیرون به این فکر کرده بودم برای ناهار که بورانی اسفناج دارم و کمی هم خوراک مرغ آن هم بدون ذره ای نان باید چه کار کنم که چشمم به نانوایی خلوت سر کوچه افتاد و بعد از سال ها که از دوران طفولیتم میگذشت سر از جایی در آوردم که آن روزها توی صف طولانی اش قند و پولکی های توی جیبم را خرت خرت میجویدم تا نوبتم شود و نان هایم را با وسواس جمع کنم و راهی خانه شوم تا باز مامانی جیغش در بیاید که نان سوخته خریده ام یا خمیر!
نان های لواش و کنجدی اش را چیده بود روی پیشخوان و برای منی که آخرین بار نان به قیمت 10 تومان خریده بودم ،"450 تومان" زیادی عجیب و گران جلوه میکرد.
بوی نان توی سر و بینی ام میپیچید و حس خانم بودن عجیب سر به سرم میگذاشت.نمیدانم بوی نان بود یا فرح بخشی اول صبح یا چهارشنبه بودن ِ امروز و یا حرفهایم با خودم موقع بیرون آمدن از خانه که باید روزی خوب را شروع کنم که دلم خواست خانم خانه ی کسی باشم که صبحش را با خرید نان و صبحانه آماده کردن برایش شروع کنم و حتی وقتی کار به نخوردن صبحانه اش و میل نداشتنش برسد از اینکه قرار است برایش لقمه بگیرم و نسکافه یا چای در حلقش بریزم و گولش بزنم که او را به مقدسات دنیا قسم که فقط همین یک قلپ و همین یک لقمه است و بس،غرم نیاید و فقط ذوق باشم از این همه تلاش برای مرد اخموی اول صبحم که با همه ی کج خلقی ها و بهانه هایش بی نهایت دوستش خواهم داشت.
نمیدانم چه بود که دلم یکهو همه ی خوبی ها و بدی های یک زندگی معمولی دم صبح را خواست و خودم را به خاطر حسم زیاد دوست داشتم و نیشم شل شد و به خودم چشمکی زدم و "ان شالله همین روزها !" نثار خودم کردم و دو نانی که خریده بودم را تا کردم و داخل پلاستیک گذاشتم و همین که آمدم بروم چشمم به پسر شاگر نانوا افتاد که لبخندهای پت و پهن میزند و تنها حدسی که زدم این بود که یحتمل چشمکم را دیده و به خودش گرفته و هیچ نگفتم و خانومانه سر به زیر انداختم و دور شدم و باز ذوق مرگ از حسم از لپم یک نیشگون یواش گرفتم و خنده ام گرفت از تصور پسر شاگرد نانوای ِ دسته گل به دست در خانه مان که مادرش مدعی است من با چشمکم اوی سر به زیرِ چشم و گوش بسته را اسیر کرده ام و بعد هوای صبح چهارشنبه را به سیخ کشیدم و درسته قورت دادم و راهی ه یک روز سخت با امیدهای خوب شدم :)

از صد آدم یـک نفــر انســـــان خوبـــــی می شـود !

هوالمحبوب:


امروز که بیشتر از تمام روزهای کاری ام توی شرکت جدید کار داشتم و با یکی دو تا آدم مهم هم جلسه ی غیر علنی(!) داشتم و میان ایمیل های رسیده و نرسیده ی اوایل روزهای کاری ام تا همان لحظه به خواست مدیر بخش دنبال یک اسم و ایمیل آشنا و نا آشنا میگشتم تا مستنداتم را رو کنم،چشمم به این افتاد!
چشمم به این افتاد و همه ی کارها و تلفن ها و حرف های غیر علنی و ارسال ایمیل ها و هماهنگی های مسخره با این و آن و جستجو برای مستندات و اثبات حقانیت خواسته و اقدامم را گذاشتم کنار و دست زدم زیر چانه و خیره شدم به مانیتور و هی ذوق کردم و هی غصه قورت دادم.
یادم آمد چند روزی بیشتر از کارم در این شرکت نمیگذشت و وقتی از منی که تا چند وقت قبلش برای خاموش نمودن کامپیوتر آن را از پریز میکشیدم بیرون خواسته بودند استعلام قیمت فلان سرور را با فلان مشخصات برای فلان پروژه بگیرم و من دست به دامان "او" شده بودم تا راهنمایی ام کند که سربلند از مسئولیت محوله بیرون بیایم و "او" تماس گرفته بود و یک عالمه خندیده بود که چطور این کار را از من خواسته اند و کلن موفق باشم؛ برایم این ایمیل را فرستاده بود و در جواب ایمیلم خیلی جدی تماس گرفته بود که این حرف ها برای فاطی تنبان نخواهد شد و حالا که من اینقدر پروفشنال تشریف دارم تا ساعت یک بعد از ظهر وقت خواهم داشت تا پیش فاکتور تجهیزات مورد نیازش را برایش ارسال کنم و گرنه یک مشتری خوب و خفن را از دست خواهم داد و در برابر پیشنهادات من که Case قرمز یا حتی آبی بهتر است(!) و اندک سوالاتم من باب اینکه خیار شورش فله ای باشد یا شیشه ای و کمی هم خنده های یکی در میانم و بهانه آوردنم که امروز سرم زیاد شلوغ است و اجازه دهد پیش فاکتورش را تا فردا ارسال کنم، خیلی جدی تر اتمام حجت کرده بود که یا تا امروز ساعت سیزده و یا هرگز و پشت بندش تلفن را قطع کرده بود تا من هی قربان صدقه اش بروم و حسرت بخورم که مشتری وفاداری چون او را از دست داده ام...!
+600

خـــــــدا رحمـــــــش بیایـــــد بـر مــخـــاطـــب هــات بانـــو جـــان ...

هوالمحبوب:

غـــزل چشمــــــت ،غـــزل مـــــویت ،غــــــزل لبــــهات بانــــــو جــــان

خـــــــدا رحمـــــــش بیـــــایـــــد بــــر مخـــاطـــب هــات بانــو جـــان ...

از هفت هشت ماه پیش که به دنیا اومده بود تا همین حالا وقت نکرده بودم برم ببینمش.نه وقت کرده بودم و نه میتونستم و نه میشد که بشه.ولی این بار باید میرفتم.دلم برای مهسا یک ریزه شده بود و دلم میخواست دختری که کمی شبیه من بزرگ شده بود را میدیدم تا شاید کمی آروم میشدم.

عروسک به دست مهسایی که اومده بود به استقبالم رو در آغوشش کشیدم و به سمت خونه ی قشنگش رفتیم.مهسا و خونه و زندگیش با همه ی سختی ها و دردهایی که میدونستم و نمیدونستم ازش من رو دلگرم میکرد به آخری که قرار بود خوب تموم بشه.

هنوز هم مهربون بود،دستاش،خودش،نگاهش، حرف زدنش و هنوز هم ناراحت بود با اون لبخند مهربونش.خونه ش خیلی قشنگ بود و برام تعریف کرد چطور و با چه وضعیتی درستش کردند و چی شد که اینطور شد!

من اما در برابر نگرانیش بابت خونه ش که ممکنه قشنگ به چشم نیاد یا کوچیک و بد باشه فقط ذوق بود که نثارش میکردم و چشمم که به دخترش افتاد همه ی جمله ها و کلمه هام یادم رفت!

دخترش خوشگلترین نوزادی بود که به عمرم دیده بودم.اونقدر قشنگ و تپل که نمیتونستی چشم ازش برداری و من به جای گفتن هر کلمه ای در موردش فقط میچلوندمش و ذوقمرگ میشدم.

به مهسا حسودی م شد،خیلی حسودی م شد.با علم به همه ی چیزهایی که در موردش میدونستم حسودی م شد.مهسا از من خیلی خوشبخت تر بود.مهسا خوشبخت بود.مهسا با وجود زندگیه سخت و گذشته ی سختش خوشبخت بود و این رو منی میدونستم که ذره ذره و ثانیه به ثانیه ی زندگیش را لمس و درک کرده بودم و از سر گذرونده بودم و هنوز داشتم ادامه میدادم...

مهرگان خط بطلان میکشید روی تمومه دردهای مهسا و کاش میتونست با همه ی مهربونیش درک کنه چقدر خوشبخت و خوشحاله از این همه داشته در برابره اون همه نداشته.

مهسا بینظیرترین دختری بود که به عمرم داشتم و مهرگان بیشتر از قبل اون رو برام دوست داشتنی میکرد و کرد،اونقدر که وقتی بعد از ظهر از پیشش رفتم و هنوز چند متری از خونه ی قشنگش دور نشده دلم برای هر دوشون بک دنیا تنگ شد ...

الـــی نوشت :

هفته ای که با چشم ها و لبخند تو آغاز شود را باید قاب کرد و زد به دیوار همه ی خوشبختی اش را عزیز جان ... 

می دویدم همچو آهـــــــو ... نپـــــریدم از لـــب جــــو...! ِ

هوالمحبوب:

از راه رسیدم و با لبخند گل و گشاد به همکاران بخش که کنار میز آقای نون جمع شده بودند صبح بخیر گفتم و حال پریسا و آقای ب و آن یکی آقای ب و آقای ز و آقای میم و اووسایم را پرسیدم و بعد از حواله ی یک جمله ی قصار من باب این که چرا همیشه اینقدر خوشحالم ،رفتم سراغ یگانه و منصوره تا آن ها را هم از رسیدن و وجود خودم مستفیض کنم!

سرم را بالا گرفتم و مثل گربه های زبر و زرنگ پریدم توی دبیرخانه که احوالپرسی ِ سورپریزانه کنم که یکهو کائنات دست به دست هم دادند تا خودشان مرا سورپریز کنند و کفشم را لیزاندند و من از جنیفرم گرومبی نقش زمین شدم آن هم وسط دبیرخانه خدا را شکر!

صدایش کل ساختمان را گرفت،تا آنجا که یکی دو تا از بچه های بخش اجرایی همراه با همکاران بخش بازرگانی یورش بردند سمت دبیرخانه و وقتی کله هایشان را داخل بخش کردند هیچ ندیدند الا من که سرم را کرده بودم توی مانیتور منصوره و گرم صحبت با او که کدامیک از فاکس ها را برایم ایمیل کند و یگانه که داشت با موبایلش حرف میزد!

همینکه یکی از صداها پرسید چی شده؟ سرم را بلند کردم و کنار منصوره ایستادم و متعجب پرسیدم :"چی،چی شده؟" و آن ها جملگی بالاتفاق گزارش صدای گرومبی فرم ِافتادن ِ کسی یا چیزی را به سمع و نظرمان رساندند و من همچنان متعجب و جدی و منصوره با خنده متقاعدشان کردیم که اشتباه شنیده اند و یحتمل خیال برشان داشته و از آن ها اصرار که صدای افتادن کسی را شنیده اند و از ما انکار که حتمن خیالاتی شده اند و به سر میزشان هدایت شدند آن هم گیج و ویج!

وقتی همگی متفرق شدند  و وضعیت سفید شد،خودم را آرام انداختم روی صندلی ِ منصوره و گلاب به رویتان دستم را نشاندم روی منتهی الیه م (شما بگویید جنیفر!). 

منصوره کف و ضعف کرده بود از خنده و البته نگرانی و یگانه چشمهایش را قلمبه داده بود بیرون و بلبل زبانی میکرد که چطور توانسته ام خودم را در اپسیلونی از ثانیه از روی زمین بلند کنم و برای بچه ها جدی نقش بازی کنم و قدرت شنوایی شان را زیر سوال ببرم!

من اما دردم به حد اعلی رسیده بود و حواسم نه به خنده های منصوره بود و نه نطق غرای یگانه و نه به اینکه خوب شد قبل از اینکه سوژه ی روز و حتی سال شوم که الــی با منتهی الیه ش خورده زمین و از فردا هی حال جنیفرم را بخواهند بپرسند و یا حتی نپرسند،از جایم بلند شده ام !

دقیقه ها طول کشید تا خودم را جمع و جور کنم و مثل بچه ی آدم مرتب و منظم بروم سر میزم که کسی متوجه کج کج راه رفتنم نشود و سعی کنم تا عصر کمتر تکان بخورم که دردم زیادی تابلو نشود!

گلاب به رویتان،رویم به دیوار و این جور صوبتا درد عظمایی بود به جد که نمیشد انکارش کرد و پنهان ولی خب از آنجایی که من خدای پنهان کردن دردم ، بر نفس سوسولم که خودش را برایم لوس میکرد غلبه کردم و تا عصر دندان سر جگر گذاشتم و دل به دل جنیفرم ندادم که آبرویم را کم و زیاد کند و رسوای عالم!

کج کج و راست راست آمدم خانه و هی ناله کردم تا صبح و هی زدم توی سرم که مرده شور سورپریزانه صبح بخیر گفتنت را ببرند و اینکه چرا اینقدر کلن آرام و قرار نداری و شیطنت میکنی با این سن و سالت و بعد از خودم لجم گرفت که مگر چند ساله ام  که همچین به خودم می گویم با این سن و سالت و بعد به خودم گفتم اصلن خوب کردی و همین است که هست و بعد هم پشت بندش نصف شبی به یکی از همکاران کج و معوجم فحش دادم محض دلخوشی !

فردا صبح که باز عازم کار شدم برای کسب روزی ِ حلال ، نرم و نازک...چست و چابک....با دو پای کودکانه آن هم بدون اینکه پریدنی از جوی به صورت آهو طور در کار باشه،به شرکت و دبیرخانه نزول اجلال کردم .

صبح بخیر و سلام ها که رد و بدل شد و نوبت احوالپرسی رسید منصوره حال خودم و جنیفرم را پرسید و من صد البته از آنجایی که دختر خوبی هستم با نهایت احترام و ادب گفتم که هر دو خوبیم و جنیفرم هم سلام میرساند و بعد هم رویم را برگرداندنم و جنیفر را یه سمتش گرفتم و خواستم به خاله سلام کند و مراتب تشکرش را ابلاغ نماید از اینکه جویای احوالش شده که نمیدانم چرا منصوره مرا بی ادب خواند و خواست جنیفرم را لگد باران کند که من جا خالی داده و اخم هایم را در هم کشیدم و گفتم قطعن اوست که بی ادبی به خرج داده و ادب جنیفرم را که از او تشکر کرده نادیده گرفته و کلن اقبال ما را باش که با چه کسانی شده ایم هفتاد و چند میلیون و خلاص!

قــــــــدم زدم که فـــــــــرامــــوش تـــر کنــــــم خــــود را ...!

هوالمحبوب:

حواسم به ساعت نبود و توی آفتاب روی پله نشسته بودم و لقمه ی نان و پنیرم را سق میزدم و به رفت و آمد آدمها نگاه میکردم و با خودم فکر میکردم چقدر از اینجا خاطره ندارم که مرد مسافر به زن مسافر که پرسیده بود این دیگر چه جور ساعتیست گفت :"وقتی مستقیم روبروی حوض بایستی و نگاه کنی بهش میبینی سایه افتاده روی ساعت نه و بیست دقیقه!".اینطور بود که فهمیدم ساعت نه و بیست دقیقه ی صبح است که من نشستم این گوشه ی جلفا و به خاطره های نداشته ام از اینجا فکر میکنم.

آن هم جاییکه تقریبن همه ی اصفهانی های با کلاس و گاهن بی کلاس و در عین حال مدعیه کلاس اصرار دارند برایشان خاطره انگیز بوده و یا هست و اگر هم خاطره نداشتند و ندارند،همه ی عزمشان را جزم میکنند که خاطره بسازند تا بعدها برای بقیه تعریفش کنند و مثلن توی وبلاگشان بنویسند!!

همین سه چهار ماه پیش آن گوشه درست روبروی نیمکت با نفیسه نشسته بودیم ،آن هم نه برای خاطره درست کردن بلکه تنها برای اینکه جای دیگری نمیشد بی خیال آدمها نشست و اسنک خورد و به هیچ کس هم تعارف نکرد. اسنک خوردیم و بعد هم تخمه! باقیمانده ی همان تخمه های لحظه ی طغیانگری ام و نفیسه که وبلاگم را خوانده بود خوووب میدانست که همه اش را خورد تا موقع طغیانگری ام مثل آدم های لا ابالی در ملأ عام تخمه در حلقم نریزم!

همین چند ماه قبلترش هم با نرگس نشسته بودیم بستنی خوردن در همین تریای پشت سرم و کلی حرف زده بودیم و گمانم یکبار هم با صدیق از اینجا گذر کرده بودیم تا برویم کلیسا و خلاص!

من گمانم بی کلاس بودم و شاید هم حوصله ی با کلاس بازی نداشتم که اینقدر از اینجا کم خاطره داشتم و دلم خواست بلند شوم بروم به قدم زدن آن هم ساعت نه و بیست دقیقه ی صبح که یحتمل حالا دیگر بیست دقیقه نبود و مثلن شده بود بیست و چند دقیقه و یا حتی سی دقیقه! 

چشمم دختر کفش و کیف نارنجیه سیگار به دسته کمی آنطرف را گرفته بود که در آفتاب لم داده بود و سرگرم دنبال کردن خطوط و نقش و نگار صورت و آرایش همرنگ کفشهایش بودم که دلم نخواست بیشتر آنجا بمانم تا شاهد لبخندهای با کلاس و مرموز مردها که در پی صید کردنش بودند باشم!

راست دماغه نه چندان راستم را گرفتم و رفتم به سمت سی و سه پل تا خودم را مهمان یک فیلم کنم!خودم هم باورم نمیشد کارهای هرگز نکرده انجام دهم!اصلن نمیدانستم از کجا به ذهنم رسید بروم سینما.شاید موقعی که از پله ی اتوبوس داشتم لیز میخوردم و زن ها نگرانم شدند و مردها یواشکی خندیدند این فکر به ذهنم حمله کرد!

یادم نمی آمد تا به حال سینما رفته باشم به تنهایی یا مشتاق سینما رفتن باشم.همه ی آن پنج شش بار سینما رفتنه عمرم را دیگران دعوتم کرده بودند.آخرین بارش همین سال گذشته بود که با "او" (دهلیز) را دیده بودیم و بعد هم همه ی "میر" را قدم زده بودیم و اشانتیون نوشابه گرفته بودیم!!

بلیطم یک ساعت بعد را نشان میداد و میتوانستم توی این یک ساعت مغازه ها را زیر و رو کنم و تا آمادگاه قدم بزنم.قدم زدم و دلم نخواست به هیچ فکر کنم الا همان قدمهایی که زده میشد.

روی صندلی سینما که نشستم و به شاهکار(!) تهمینه میلانی نگاه کردم هم به هیچ چیز فکر نمیکردم.حتی وقتی دیالوگ ها و بازی رفتاریه "آتش بس" هم به نظرم مسخره می آمد و اینکه مرفهین بی درد هم چقدر با همسرانشان مسخره دعوا میکنند و بحث!

دلم نخواسته بود چیزی بخورم-مثلن بی ادبیه فیل یا چیپس که با کلاس ها فرنچ فریز صدایش میکنند یا مثلن ساندویچ که از الزامات دیدن فیلم در سینماست(!) و فقط چشم دوختم به صفحه و زیر یکی دو جمله اش را هایلایت کردم که یادم بماند برای روز مبادا و باز راست دماغه کوفته برنجی ام را گرفتم و تا خانه قدم زدم و باز هم رفت و آمد آدم ها و خرید کردنهایشان را دنبال کردم . حین قدم زدن با نفیسه هم موبایل به دست حرف زدم که میگفت نروم توی وبلاگم دری وری بنویسم که این امر مشتبه شود که حالم خوب نیست تا باعث شوم اویی که فکر میکند دلداری دادن بلد نیست و میترسد حرفی بزند که حال من بدتر شود،برود یک گوشه کز کند تا من تنهایی خوب شوم و این همه از هم فاصله بگیریم.

راست دماغ گردم را گرفته بودم و قدم میزدم به سمت خانه و به این فکر میکردم بهتر است این سینما رفتن را بگذارم توی برنامه ی پنجشنبه های سرگردانم آن هم درست وقتیکه برایم هیچ لذتی نداشت و ندارد و قرار گذاشتم در موردش فکر کنم!

رسیده بودم خانه و بساط ناهار را علم کردم محض رضای شکم بیچاره ام و سرم به شدت درد میکرد که میتی کومون گفت:"  باید روزی یک سیب بخوریم و به خاطر شرایط جوی خوردن یک سیب در روز الزامی ست." و وقتی لب هایم را کج و معوج کردم که من از سیب قرمز متنفرم و برایم مزه ی مقوا میدهد،از آن نگاههای شماتت باری که نمیشود در برابرش مقاومت کرد حواله ام نمود و امر فرمود تا چشم هایم را ببندم و فرض کنم سیب زرد که از علاقمندی های شدیدم است میخورم و من مجبور شدم کار ِ هرگز نکرده سیب قرمز گاز بزنم و هی عق بزنم و حواس خودم را پرت کنم که خیال برم دارد دارم سیب زرد سق میزنم تا نکند استفراغ کنم روی تمام دنیا . نه اینکه خیال کنید بچه نه نه و سوسول باشم ولی آخرش عقم گرفت و سیب را نصفه نیمه گم و گور کردم که برود به درک سیبی که مزه ی مقوا میداد!

همین حالا که دارم همه ی سعی ام را میکنم که حواسم به خواندن های نفیسه باشد و دختره خوبی باشم که غرغر نکنم توی وبلاگ و عر و عور راه نیندازم،به این فکر میکنم که سرگردانی و کلافگیه روزها و خود ِآدم،تو را به چه کارهایی وادار میکند.مثلن سینما رفتنی که هیچوقت به آن مشتاق نبودی و خوردن سیب قرمزی که از آن متنفری!

این یعنی اینکه شاید بعدتر ها به چیزهای دوست نداشتنیِ دیگری بر حسب اجبار متمایل شوم.آنقدر متمایل که وهم برم دارد علاقمند شده ام!!

باید برای اینکه بفهمند خستـــــــه ام ...

هوالمحبوب:


بایـــــــد بــــرای ایـــنــــــکه بفـــــهمـــــند خستـــــــه ام 
امشـــب تمــــــــام سابقـــــــه ام را رهــــــــا کنــــــم ...

دیشب که فرشته برایم نوشته بود :"الی گریه کنی کتک داری !"،لبه ی تختم نشسته بودم و هزار بار گریه کرده بودم و دماغ آویزانم را با پیراهنم پاک کرده بودم و هیچ هم کتکش برایم مهم نبود.

هزار بار گریه کرده بودم و نگفته بودم :"دیر گفتی و من یک عالمه گریه کرده ام" و در عوض برایش شکل چشمک فرستاده بودم و باز هم گریه کردم.

گریه کردم که نمیدانستم برای کدام دردم باید گریه کنم.گریه کردم که نمیدانستم باید برای کدام دردم مرهم بخواهم.گریه کردم که نکند باید برای این همه درد و درمانش هیچ انتظاری نداشته باشم و حقم است و تنها انسان روی زمین حساب شده ام که تمام خلق انسان فی کبد را در من خلاصه کرده اند!

فرشته نوشته بود از کلاس فرانسه چه خبر و من گریه میکردم که نوشتم :"قرار بود این هفته شروع بشه ولی هنوز نشده!". گریه میکردم که برای "او" هم نوشتم تا به خانه نرسیده شام بخورد و با مادرش ضیافت دو نفره بگیرند.گریه میکردم وقتی برای مهسا نوشتم مراقب خودش و دختر خوشگلش باشد و او برایم نوشته بود که من هم مراقب الی باشم.

فرشته نوشته بود :"الی گریه کنی کتک داری " و من قامت بسته بودم و روبروی خدا ایستاده بودم و یک دل سیر گریه کرده بودم.

گریه کرده بودم برای الناز.گریه کرده بودم برای احسان.گریه کرده بودم برای فرنگیس.گریه کرده بودم برای "او".گریه کرده بودم برای مادرش،برای برادرش.گریه کرده بودم برای ساغر،برای فرشته،برای زهرا.حتی گریه کرده بودم برای میتی کومون و شهاب 3 که نه آرامش داشتند و نه آرامش میدادند.یادم افتاده بود برای همه گریه کرده ام الا خودم و گریه کرده بودم برای خودم...خودم...خودم!

گریه کرده بودم و هی برای این و آن پیام فرستاده بودم و اشک ها و دماغم را با پیراهنم پاک کرده بودم و باز گریه کرده بودم و دلم را خوش کرده بودم هیچ کس نمیداند من این موقع شب توی اتاقم و لبه ی تخت گریه میکنم تا بخواهد دلداری ام بدهد و لعنت به همه ی دلداری دادن ها که هیچ چیز را حل نمیکند و باز گریه کرده بودم.

گردنبندم را توی دستهایم محکم گرفته بودم و دریا دریا گریه کرده بودم و خدا را نشانده بودم جلوی چشمهایم و هیچ نگفته بودم الا گریه.

یادم افتاده بود از آبان متنفرم و دوره اش کرده بودم و یک عالمه گریه کرده بودم.رفته بودم تا سه شنبه ی آبان سال هفتاد و چند که سیزده ساله بودم و گریه کرده بودم.رفته بودم تا دو سال بعدش و گریه کرده بودم.با گریه رفته بودم به کز کردن پانزده سالگی ام توی تاریکیه ِ اتاق ِ دوشنبه شب و آمدن عمه که پیدایم کرده بود .فکر کردم به اینکه چقدر تنها بودم و هستم و گریه کرده بودم.رفته بودم به آبان هشتاد و چند و گریه کرده بودم.رفته بودم تا نیمه ی همین آبان یکی دو سال پیش و آمدن ِ "او" و گریه کرده بودم و به خودم قول داده بودم یک روز همه ی آبان های زندگی ام را توی این وبلاگه لعنتی بنویسم و گور بابای هر کسی که بخواهد به من برای نوشته ها و اتفاقات زندگی ام کج کج نگاه کند و گریه کرده بودم.

گریه کرده بودم و یادم افتاده بود چرا حالا که آبان ماه نیست این همه گریه دارم و به دی ماه و آبان و همه ی آدم هایی که دلم را آزرده بودند لعنت فرستاده بودم و باز هم گریه کرده بودم.

بلند شدم و دو رکعت نماز شکر خواندم برای همه ی داشته ها و نداشته هایم و هی زور زدم که فین فین راه نیندازم و باز گریه کرده بودم.

فرشته برایم نوشته بود :"الی گریه کنی کتک داری " و برایم هیچ مهم نبود کتک دارم و اصلن هم تعجب نکرده بودم فرشته از کجا فهمیده گریه ام می آید که بی مقدمه نوشته بود اگر گریه کنم کتک دارم و نوشته بودم:" به آدمهایی که میمیرند حسودی میکنم "و باز گریه کرده بودم.

خزیده بودم روی تخت و زیر پتوی گلدار نارنجی و قهوه ای ام ،خودم را بغل کرده بودم و لای پتو پیچیده بودم و دیگر نمیشد دماغ و صورتم را با پیراهنم پاک کنم. سرم را توی بالشتم فرو کرده بودم و باز گریه کرده بودم و بالشت و ملافه ی گلبهی تختم با آن خرس های آبی و قرمزش را با فین فین و اشکم خیس کرده بودم و به گند کشیدم و باز هم گریه کرده بودم.

آنقدر گریه کرده بودم که چشمهایم امانشان بریده شد که خواب را به کام کشیدند و هیچ صدایشان در نیامد...

میــــــدونــــی حالــــم ایـــن روزا بـــدتـــــر از همــــه ســـت ...

هوالمحبوب:

زنگ میزنم که نتیجه ی آزمونم رو بپرسم.سحر همکار قدیمی م که باز موقع مصاحبه در آموزشگاه دیده بودمش و شده بود مدیر آموزش فلان آموزشگاه،گفته بود هر وقت کاری داشتم به موبایلش زنگ بزنم تا پشت خطه شلوغ آموزشگاه معطل نشم.من هم زنگ زده بودم.آهنگ پیشواز داشت مثل همه ی موبایل های بعد از مرگ ِمرتضا پاشایی!

آهنگ پیشوازش من رو میبرد تا تلفیقی از لبخند و بغض.تا آخر منتظر موندم نه واسه اینکه سحر جواب بده ،فقط واسه اینکه تا جاییکه میشه آهنگ را گوش بدم.

اگر فکر کنید من هم تب مرتضا پاشایی گرفتم یا به خیل مشتاقان و هوادارانش پیوستم و بعد از مرگش شدم عاشق سینه چاکش و تا صدای ساز و آوازش رو میشنوم حزن و غم از دست رفتنش من رو میگیره،کاملن در اشتباهید.

میدونم اگه بگم نه دوسش داشتم و نه دوسش دارم ،یک عالمه آدم که بعد از مرگش تازه فهمیدند مرتضا پاشایی ای وجود داشته،پیدا میشند که میخواند من رو به وحشتناک ترین صورت ممکن بُکُشند و یا شایدم بخواند کاملن نامحسوس در یک حرکت انتحاری منفجرم کنند،ولی باز هم فرقی نمیکنه و قرار نیست حرفی غیر از این بزنم یا نظری غیر از این داشته باشم!

درست مثل اینکه همه ی دنیا فسنجون دوست داشته باشند ولی من از فسنجون بدم میاد و کسی نمیتونه غیر از اینکه طبق نظر و فرضیه و سلیقه ی خودش من رو بد سلیقه خطاب کنه ،کاری دیگه انجام بده یا چیزی بگه!

این ترانه و آهنگ فقط من را میبرد و میبره تا روزها و حس ها و آدمی که یادآوریش قشنگ ترین، زیباترین ،فرحبخش ترین و در عین حال غمگین ترین حس رو می نشوند توی دل و بند بند وجودم.من رو میبره و میبره تا اوایل روزهای عاشقی م که تازه از پیشش برگشته بودم و نیمه شب از شوق دوست داشتنش و حسی که نمیشناختمش خوابم نمی برد و بهم گفته بود این آهنگ رو از مرتضا گوش بدم و من اون شب و اون روز هزار بار بی وقفه گوشش داده بودم و هر بار که مرتضا خونده بود :"قول بده که تو از پیشم نری ..." من در خلوتی که "او" نبود اشک شده بودم و هر هزار بار آروم گفته بودم :"قول میدم!"

این آهنگ ،آهنگه همه ی اون روزهام بود که "او" برام میخوند نه مرتضا.واسه همین هیچ وقت با شنیدنش یاد مرتضا نیفتادم و نمی افتم.من با این آهنگ یاد "او" میفتم نه هیچ مرتضایی روی زمین و حتی زیر زمین! همه ی اون روزهایی که حالم از عاشقی و عشق دگرگون بود و توی خودم جا نمیشدم و میگفتم :"اگه عشق یعنی حالت خوب باشه پس چرا من حالم اینقدر بده و دلم آروم نیست "،این آهنگ بک گرانده لحظه هام بود.

وقتی شماره ی سحر را گرفتم ،بغض شدم و اشک از یادآوریه همه ی حس هایی که به داشتنشون می بالیدم و گمونم می بالم.سحر گفته بود به موبایلش زنگ بزنم که زیاد پشت خط نمونم و گمونم سر کلاس بود و نمیتونست موبایلش رو جواب بده که من اندازه ی تعداد انگشتای دستم بهش زنگ بزنم و منتظر بمونم تا سحر گوشیش رو جواب نده تا من فقط "بی هوا نوازشم کن " گوش بدم و دلم بخواد "او" یی که باید،اشک و غصه هام رو کم کنه و دلم هی تنگ تر بشه...

الـــی نوشت :

نشانه های سیمانـــی ...

کنــــار ِ صندلـــــیِ خالـــــی ِ پرواز دلتنگــــــم ...

هوالمحبوب:

تقریبن الان حسابش را که بکنی غیر از من و یگانه و منصوره و شاید هم مستخدم شرکت و نگهبان هیچ کسی توی این ساختمان چندین و چند طبقه ی چند اتاقی نیست.

همه همین یکی دو ساعت پیش به فاصله ی کمی از هم بند و بساطشان را برداشتند و زدند به چاک! رفتند در آغوش زن و بچه شان تا گل بگویند و گل بشنوند و از کار گله کنند و به همکارشان فحش بدهند! رفتند شام برای شوهرشان آماده کنند و هی غر بزنند از روزی که گذشت! رفتند همه ی کار و روزی که گذشت را بگذارند پشت در و به آدمهایی که از صبح کنارشان نبودند بپردازند.

همین چند دقیقه پیش صدای یگانه هم می آمد که به شوهرش میگفت بیاید دنبالش تا با هم بروند پیاده روی و گمانم مجتبی خسته تر از این حرف ها بود که یگانه قبول کرد خودش تنهایی عازم خانه شود.

منصوره اما هنوز مشغول تایپ و ارسال فاکس است که من دارم این خطوط را مینویسم و صدای دستهایش را می شنوم و انگاری که دلم نخواهد از اینجا دل بکنم و بروم بیرون!

انگاری که بیرون از این ساختمان همه چیز درست شبیه صبح و دیروز و دیشب و هر روز و هر شب باشد و حتی وحشتناک تر و من دلم نخواهد با هیچ کدامشان روبرو شوم. ترسو شده ام گمانم که پناه برده ام به این ساختمان سوت و کوری که صدای نفس کشیدنش هنوز می آید!