_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

اصلا پــس از تو حال من به جهنــــم...ولش کن هیــچ !

هوالمحبوب:

حالا طـــنــــاب و چارپــــایه و بغضــــــی شکسته و...

یک لحظه زنگ میزنم که بگویم...ولــش کن ،هیـــــچ!

میدونی به چی فکر میکنم؟به اینکه اگه اونقدر کله خر می بودم و قید همه چیز رو میزدم و تو نبودی که درستش کنی الان چه وضعی داشتم؟!به اینکه اگه تو رو هم از خودم میگرفتم الان چی به سرم اومده بود.درسته هیچ کسی دردم رو نمیدید و به قول تو اونقدر بی عرضه بودم که به جای صاف ایستادن و توی چشمهای مشکلم نگاه کردن ،میرفتم توی سوراخ قایم میشدم تا وقتی خودم را بتونم آرومتر کنم و لبخند مسخره م را باز به صورتم بزنم می اومدم بیرون ولی واقعن توی این شبهایی که میگذشت که هر کدومش اندازه ی هزار قرن میشد چی به سرم می اومد.چی به سر تو می اومد؟واقعن چی به سر هر دو تامون می اومد؟

بهم میگی :"راستش رو بگم؟من هنوز دلم ازت یه جوریه!واسم خیلی سنگین بود ..." و من دردم میاد و میفهمم چی میگی.

حالا میخوای من راستش رو بگم؟من هنوزم یه جوری ام.وقتی شعر میخونی.وقتی میدونم چی توی دل و سرت ه و کلمه ها و جمله های معمولی ردیف میکنی.وقتی حالت خوب نیست.وقتی دیشب این همه درد بودی و من فقط به خودم بد و بیراه میگفتم.وقتی باهام اتمام حجت میکنی که این دفعه بار آخره من همه چیز را درست میکنم و اگه یه بار دیگه اتفاق بیفته...اگه یه بار دیگه اتفاق بیفته... اگه یه بار دیگه اتفاق بیفته...

و من به خودم یواشکی میگم امکان نداره دوباره اتفاق بیفته ولی نکنه دوباره اتفاق بیفته و بعد باز یواشکی توی دلم قسم میخورم که اگه بمیرم هم اتفاق نیفته و بعد میترسم.و خیلی میترسم.و اونقدر میترسم که باورم نمیشه این من بودم که با خودم قرار گذاشته بودم همه چیز رو خراب کنم !!

من هنوزم یه جوری ام وقتی دلم تنگ میشه.وقتی از این همه دوری بغض میشم.وقتی صدات خسته ست.وقتی بغض میشی.وقتی غمگینی.وقتی سهم سر صبحم را با تاخیر میدی. وقتی خودت یه عالمه غصه داری و بهم میگی:"میشه آروم باشی؟".وقتی ...

میدونی؟من دوستت دارم.می دونی؟من خیلی دوستت دارم.اندازه ی تمام ِ این چهارصد و چند روزه بودنت.حتی بیشتر از این چهارصد و چند روزه بودنت.اندازه ی تمام چندصد هزار روزه نبودنت.اندازه ی تمام حرف های نگفته ی بین مون.اندازه ی همه ی روزهای تلخی که تحمل کردیم و قراره باز هم تحمل کنیم...

می دونی؟من بدون تو هیچی نمیخوام.هیچی!حتی اگه وقتی دارم طناب را میندازم گردن ِریشه ی تمام احساسم و جون میکـَنــَم و زور میزنم که بگم...که بگم...ولــش کن هیــچ!

الـــی نوشت :

یکـ) اصلا پــس از تو حال من به جهنــــم...ولش کن هیــچ !    گوش کنید،آن هم با یک دنیا...!

دو) در این دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه دوستت دارد.

سهــ) نفیسه! میشه زود خوب بشی لدفن؟!

چاهار) ...

اردی بهشــــتـــــــم کن که اوضــــــاع معتـــــدل باشــــــد...

هوالمحبوب:

بهمـــــن به تــــن دارم تـــــو با آغــــوش مــــردادیــــت

اردی بهشــــــتــم کــن که اوضـــاع معتـــــدل باشــــد...

ولنتاین برایم بی معناست.یک لوس بازی مسخره که هر سال وقتی جلوی چشمهایم اتفاق می افتد_آن هم در اوج بحبوحه ی داستانهای بهمن ماه زندگی ام_تنها عکس العملم خندیدن به این طور مراسمهای مسخره است.نفیسه میگفت اگر شوهرش یک روز ولنتاین برایش خرس و گل و بلبل بخرد قطعن طلاقش را میگیرد ! و من همیشه دلم میخواست یک روز ولنتاین که عباس آقایمان_که باید حتمن هم تپل باشد!_ برایم گل خرید و عاشقانه تقدیم کرد که:"گل برای گل!" من هم برایش خرس خریده باشم مثلن و پیشکشش کنم که :"خرس برای خرس!" تا پشت بندش ما هم طلاق بگیریم و بشویم تیتر درشت روزنامه های داخلی و خارجی و درس عبرت تاریخ !!

نه اینکه بگویم بی احساسم و یا به خاطر این است که همیشه از خرج کردن و کادو گرفتن از مردها بدم می آمده و دوست نداشتم هیچ مردی خودش را اینقدر به من نزدیک حس کند که اندازه ی کادو خریدن برایم باشد و هر بار هم بر خلاف میلم مردی به من هدیه داد را تقدیم کردم به شخص دیگری که حتی چشمم به آن نیفتد _که قطعن و مطمئنن عباس آقایمان از تمام مردهای دنیایم مستثنی است و باید تلافی تمام کادوهایی که از مردهایی که در زندگی ام قدم میزدند،نگرفته ام و نخواسته ام که بگیرم را در بیاورد!_ بلکه همیشه و همه وقت علت و نیت هدیه دادن و هدیه گرفتن برایم از حجم و اندازه و نوع هدیه مهم تر بوده.من عاشق هدیه دادن ها و گرفتن های گاه و بیگاهم.عاشق هدیه ی تولد،تحویل سال،شب یلدا،دانشگاه رفتن،فارغ التحصیل شدن،سر کار رفتن،هدیه های دل تنگ شدن،هدیه های بعد از قهر و آشتی و یا حتی شیرینی دادن و گرفتن به خاطر کیف نو خریدن یا لباس نو دوختن!!مناسبت های گاه و بیگاهی که مختص من است و مختص اوست.

هدیه هایی که شامل Teddy Bear که یک قلب در آغوشش گرفته نیست،یا گل قرمز که من دوستش هم ندارم و یا حتی شکلات که من زیاد از حد دوستش دارم!

برایم آب نباتی که توی فلان مهمانی خواسته بخورد و یاد من افتاده که چقدر دوست دارمش و نخورده و برایم نگه داشته تا با هم بخوریم از تمام هدیه های پر رنگ و لعاب دنیا ارزشمندتر است.یا شعری که مطلع ش من بوده ام و یا هدیه ای که از توی خاطره تعریف کردنهایم کشف کرده،یا دعوت به فیلمی که یک بار خودش دیده و دلش خواسته دیدن فلان صحنه اش را بار دیگر با من تجربه کند و یا حتی هدیه کردن نگاهش به چشمهایم در روزی که حتی انتظارش را نداشته ام. 

من که میگویم عشقی را که برایت مشق کنند عشق نیست،هدیه دادن هایی که وظیفه ی دادنش را به تو سنجاق کنند هم هدیه نیست. و حتی توقع هایی که پشت بندش می آید و میرود.من که میگویم عشق بازی کردن با عشق را بازی کردن زمین تا آسمان توفیر دارد.من که میگویم از تمام مناسبتهایی که تو را ملزم به نقش دختر و پسره خوبی بازی کردن کند، متنفرم!من که میگویم...

این روزها که همه تب و تاب چهارده فوریه ای را دارند که هیچ چیز از خودش و سنتش که حتی درست هم به جا نمی آورند نمیدانند و نام ولنتاین و عشق را بر آن مینهند برایم معنا و مفهومی نداشته و ندارد.

ولنتاین برای من تمام روزهایی ست که "او"یی که باید باشد هست و خودش که از تمام خرس ها و رد رز ها و شکلاتهای دنیا شیرین تر است را با بودنش و نگاهش به من هدیه میکند.روزی که همه چیزش مختص من و اوست.هدیه اش،نیت و علتش و روزش که البته چهاردهم فوریه نیست...!

بــر سر خوان تــــو تنهــــا کفـــر نعمت میکنــــیم...

هوالمحبوب:

بـر ســـر خـوان تـــــو تنهــــا کفـــر نعمــــت میکنـــــیم

سفـره ات را جمـع کن ای ع ــشق مهمـانـی بس است!

می دانم خواب نبودم ولی گمانم خواب بودم که میتی کومون هم آمده بود و مرا دیده بود و هیچ نگفته بود و رفته بود و من سنگینی نگاهش را چشم بسته حس کرده بودم و باز از جایم تکان نخورده بودم و حتی میترسیدم چشمهایم را باز کنم که چشمم به در و دیوار بخورد که انگار همان تاریکی ِ کوری و ندیدن بهتر بود!

فرنگیس حرف میزد و فاطمه غر غر میکرد که درسهایش را نخوانده و الناز باز با فاطمه پچ پچ میکرد و گل دختر جیغ میزد که دفتر و دستک فاطمه را میخواهد و من همه ی اینها را چشم بسته دیده بودم و باز دلم نمیخواست چشمهایم را باز کنم و باز بالشت را محکم تر روی صورتم فشار دادم و نفس عمیق کشیدم که نمیرم!

از دورتر صدای تلویزیون می آمد که باز هم بلند بود و یحتمل میتی کومون به اخبار دیدن نشسته بود پایش و من باز چشم بسته تصویر تلویزیون را هم میدیدم و به زور نفس میکشیدم و زور میزدم که نمیرم!

عناوین اصلی اخبار گذشت و انگار گل دختر به کتاب و آمال و آرزویش رسید و فاطمه مشغول درس خواندن بود و فرنگیس و الناز مشغول آماده کردن شام که من صدایشان را نمیشنیدم و باز چشم بسته می دیدمشان و زیر متکا فین فین میکردم و نفسم را میدادم بیرون که نمیرم!

شنیدم گفت"معصومه!" که گوشهایم تیزتر شد،تلویزیون بود که میگفت فردا سالروز سیاهپوش شدن قم است و فردای فردا بزرگترین جشن پیروزی ِ انقلاب(!) سراسر ایران که فکرم از دستم فرار کرد و رفت سمت قدم زدن ِ آن سال ِ ولی عصر و یک خروار خاطره و آن کافه ی سیاه و سپیدی که سیاه و سپید نبود و یک بغل شع ـر که آمده بود و رفته بود و شب موقع برگشتن بدون اینکه من بخواهم و بگویم احسان من را پیاده کرده بود روبروی حرم سیاهپوش معصومه و گفته بود "تا بیای من یه کم بخوابم،فقط زود بیا!" و من را متعجب و هیجان زده رها کرده بود جلوی گنبد طلایی و من از ذوق و بغض پرواز کرده بودم تا معصومه و باز هی حرف زده بودیم تا برگردم.

لعنت به فکر و ذهنهای سرکش که افسارشان را از دستت میکشند و خر خودشان را میرانند و انگار نه انگار که تو صاحب اختیارشان هستی و باید از تو اجازه بگیرند وقتی هر گورستانی عشقشان میکشد که بروند!

هنوز هم مصمم بودم به بسته نگه داشتن چشمهایم که تمام بدنم گر گرفت و فنروار از جای بلند شدم و نشستم روی تخت و گذاشتم عرق گر گرفتگی ام از چشمهایم بزند بیرون(!) که چشمم روی گل دختر خیره شد که یکی از کتابهای فاطمه را کش رفته بود و کنار تخت نشسته بود به هنرنمایی داخلشان.نمیدانم از ترس و نگرانی کاری بود که میکرد یا از ترس و نگرانی دیدن صورتم که سر جایش میخکوب شده بود و مضطرب گفت :" آآلااام ه؟ " و من نگاهم را دزدیدم و باز در و دیوار اتاق بود که حمله میکرد سمت چشمهایم!

گمانم کتاب را فراموش کرده بود که آمد نزدیکم و باز آرام گفت :" آآلااام ه؟ ".دستهای کوچکش را گرفتم و روی شکمم گذاشتم و گفتم :"دلم درد میکنه قربونت برم!" که خم شد و شکمم را بوسید و پرسید:"خو شُد؟" که دستهایش را بوسیدم و گفتم:"آره آجی خوب شد!" و صورتم را با بالشتی که توی بغلم بود پاک کردم و لبخندهای تلخ و شیرین حواله اش کردم و خودم را پهن کردم روی تخت و چشمهایم را بستم روی روشنایی اتاق که کنارم دراز کشید و دوباره دستهای کوچکش را روی شکمم احساس کردم تا باز غرق شوم در تاریکی ِ ندیدن...!

الـــی نوشت :

یکـ) زیتــا را بخوانید.در الـــی شریک شده!

دو) مرحومه ایـــن را هزاران روز پیش نوشته بود و من همان هزاران روز پیش بود که...!

سـهـ)"بعد من امـــا تو راحت تر به خیلـــــی چیـــزهــا ... "   

مــــن کــــــور باشــــم،کـــــور باشـــــم، کـــــور باشــــم...

هوالمحبوب:

روزی اگــــــر سـهـــــم کســـــــی بــــودی دعــــــــا کــــــن

مــــن کــــــور باشــــم،کـــــور باشـــــم، کـــــور باشــــم...

مثل همین شبهای سرد دی ماه بود که پا گذاشتی در زندگی ام.نمیدانم دقیقن من تو را خواسته بودم یا تو مرا.تو مرا انتخاب کرده بودی یا من تو را ولی همین شبهای سرد دی ماه بود .همین شبهایی که من زیاد از تاریکی و سردی و اتفاقاتی که در خودش مخفی داشت میترسیدم و محتاط بودم و تو از راه رسیدی و این بار آنقدرها هم نترسیدم.

همان شبها،همان شبهای سرد دی ماه که همیشه برای من آبستن درد بود و هیچ فکر نمیکردم درست بیستمین روز یکی از شبهایش بنشینم درست روبروی تو و برایت از خودت بنویسم و از خودم.باید چه بنویسم که تو ندانی؟تو که تمام من را تمام و کمال میدانی.همین امروز ظهر بود که گفتی :"الــی! تو باور نمیکنی من حسهای نگفته ات را از پشت همین تلفن میفهمم؟" و من میدانستم و باور میکردم و برایت یک دریا گریه کرده بودم که آن روز که رفته بودی برای تازه کردن ِدیدار فلانی که گفته بودم برایم مهم نیست یک دل سیر مرده بودم تا برگردی.

تو مرا خوب میفهمی.تو مرا بیشتر از خودم میفهمی.حتی با اینکه این یکی دو روز اخیر کم سوار غرورم نشدم و کم جولان ندادم!تو مرا خوب میفهمی.عشقم را احساسم را نگاهم را نگرانی ام را و من تمام عشقت را خوبتر از خوب میفهمم.تمام احساست را نگرانی ات و حتی همان غیرت مردانه ات را که هر بار من را به درک نکردنش متهم میکنی و پشت بندش میگویی :"اگر مرد بودی میفهمیدی!"

تو راست میگویی.راست میگویی که غرورم را سوار شده ام و هر بار احساس کنم قرار است برایش اتفاقی بیفتد چشمم را به روی تمام دنیا میبندم.تو راست میگویی که تو به اندازه ی من روی خودت و رفتارت تسلط نداری و بلد نیستی خوب بازی کنی.نمیتوانی وقتی حرف از غریبه ای میشود لبخند بزنی و آرزوی خوشبختی کنی.نمیتوانی حرص نخوری،هزار بار نشکنی،اصلن هزار بار هم که شکستی بیتفاوتی ات را به نمایش بگذاری و آرزوهای خوب بدرقه ی کسی که دوستش داری کنی.تو راست میگویی که من بلدم.که من زیادی بلدم!

راست میگویی که اگر روزی رخت دامادی به تنت کردند من بلدم لبخند بزنم و شور و هیجانم گوش فلک را پر کند و بپرسم:"از عروسمون چه خبر؟!"یا حتی خودم برایت دست و آستین بالا بزنم و هزار بار بشکنم ولی خم به ابرو نیاورم و عروس انتخاب کنم.حتی ممکن است توانایی های بیشتری از خودم به عرصه ی ظهور بگذارم و پا فراتر گذاشته و برای پیوندتان یک دسته گل بزرگ بخرم و خدمت برسم و حتی بشوم فامیل عروس و جلوی چشمهای عروس لبخند بزنم و به تو چشم غره بروم که :"جرات داری به عروسمون کمتر از گل بگی!" و هی زور بزنم که تکه پاره های ریز ریز شده ی دلم را طوری جمع و جور کنم که آب از آب تکان نخورد و هیچ کس نفهمد!

تو راست میگویی. درست مثل همان روز که روبرویم نشسته بودی و با هم آن همبرگر لعنتی را که سس نداشت و مزه ی مقوا میداد را میخوردیم و تو گفتی:"راسی!رها از من خواستگاری کرده!" و من توی چشمایت زل زدم و به زور لبخند زدم و باز آن همبرگر کوفتی را گاز زدم و بدون اینکه چیزی بپرسم گفتم :"مبارکه!" و هی توی دلم برای خودم آواز خواندم که سکوت خفه ام نکند و هی مرور کردم که یعنی کجا حواسم باز پرت شد که تو هم از دستم لیز خوردی و یک نفر باز از من زرنگتر بود و هی خودم را به خوددار بودن دعوت کردم و باز لبخند زدم تا برایم از شوخی ِ بامزه ات حرف بزنی و من باز بخندم و هیچ به رویت نیاورم که دلم میخواهد برای همین شوخی ِ مسخره ات با پشت دست توی دهانت بزنم و باز هم با لبخند همبرگری که مزه ی مقوا میداد را سق زدم!

تو راست میگویی.همه ی حرفهایت درست که من بلدم ولی همه ی این حرفها مربوط به زمانی است که من این همه دوستت نداشته باشم و نداشتم.که من قرار بود و باشد باز هم خانمی پیشه کنم و غرورم را بغل کنم و بگویم :"گور ِ پدر ِ تمام نداشته هایم!"و باز دختره خوبی باشم!درست مثل تمام این سالها مثلن!

همه ی اینهایی که راست می گویی برای روزهایی بود و هست که من این همه عاشقت نباشم و نبودم.همان روزهایی که من هنوز مفتون این بودم که مردها شیفته ی سرزندگی و اخلاق و رفتارم شوند و از من با تمام شیطنت و دل به دلشان دادن،سرکشی و بی تفاوتی ببینند و به این نتیجه برسند که عاشقشان نیستم و اندازه ی من نیستند و بعد از خودم خاطره های خوب به جا بگذارم و اینکه من مسلمن دختره خوبی هستم و بروم پی ِ کارم و بروند پی ِ کارشان!نه این روزها که از تمام مردها گریزانم و میترسم از اینکه به چشمشان بیایم یا وقتی چون تویی را دارم کلمه ای همکلامشان شوم.که کسی که تو را داشته باشد انگار بر زمین حکمرانی میکند و نیازی به هیچ چشم و کلامی ندارد.

همه ی اینهایی که میگویی و میگفتی درست ولـــــی نه در این شرایط ،نه در این زمان،نه بعد از این همه روز.تو درست میگویی که من بلدم ولــی...

ولی همین حالا،همین امشب من بعد از یازده هزار و صد و چهل و چهار روز انتظار و زندگی از میان تمام هفت میلیارد آدم روی ِ کره ی زمین دلباخته ی مردی شده ام که تمام وجودم را تسخیر کرده و علی رغم اینکه میدانم من حق سهم بردن از هیچ یک از آدمهایی که دوستشان دارم را ندارم،نمیتوانم به همین راحتی برای رفتنش دست تکان بدهم و تظاهر به دختره خوبی بودن بکنم.تو راست میگویی که من مثل تو داد و بیداد راه نمی اندازم.من مثل تو ناله و شیون نمیکنم ولی قبل از اینکه بخواهم لبخند همیشگی ام را نثارت کنم و "مبارک باشد" تحویلت بدهم و یا زور بزنم که هیجان زده بودن و خوشحالی ام را نشانت بدهم،می میرم.

من خوب نبودم.من هیچ وقت برای تو دختره خوبی نبودم و خوب میدانم چقدر آزارت داده ام.خوب میدانم چقدر صبوری کرده ای و من چقدر سرکشی و طغیان.حالا هر چقدر هم بگویی فدای یک تار مویم و تو فقط برای اینکه نبازم میگذاری که بــِبـَرم و بتازانم نه اینکه چون زورم میرسد،چرا که من هیچ گاه در برابر این همه خوبی ات یارای تازاندن نداشتم و ندارم و همیشه کم آورده ام.

میدانی؟چه طور بگویم؟کلمات را گم کرده ام!من  ِ زبان دراز ِ گستاخ ِ سرکش برای حرف زدن با تو کم آورده ام و درست مثل همان روزی که میخواستم در شهر پس کوچه های محتشم از تو جدا شوم دست و پایم را گم کرده ام.حتی همین امشب هم که منزل مادر ِ سمیه بودم و از پیرزن خواستم برای من و مردی که دوستش دارم دعا کند دست و پایم را گم کرده بودم وقتی او مرا به خوبی و مهربانی با تو سفارش کرد و من برق رضایت را در چشمهایش دیدم وقتی که اخم کرد و گفت :"نبینم اذیتش کنی ها!".

یادت هست که گفته بودم آدم کسی را که دوست دارد باید دوست داشتنش را فریاد بزند ولی قربان صدقه اش را بگذارد برای پستوی خانه اش و قرار شد یک روز ِچهارشنبه ساعت شش بعد از ظهر درست وسط خیابان خواجو دوست داشتنت را فریاد بزنم و حتی یک روز هر ساعتی که مهم نبود درست پیش چشمهای میتی کومن،اگر که تو میگفتی.شاید باید آن چاهارشنبه ی نامعلوم این را به تو میگفتم،شاید هم آنقدر گستاخ بودم که پیش چشمها و دهان باز میتی کومون،شاید هم...!

نمیدانم!من با این همه ادعایم خیلی چیزها را بلد نیستم و تجربه ی خیلی چیزها را ندارم.من تا به حال توی چشمهای هیچ کسی نگاه نکردم که بگویم دوستش دارم چه برسد به اینکه...!نمیدانم باید بایستم؟بنشینم؟توی چشمهایت نگاه کنم؟ یا سرم را به زیر بیاندازم و پایین را نگاه کنم؟گمانم اگر قرار بود توی چشمهایت نگاه کنم و این حرفها را بزنم از صدای ضربان قلبم به لکنت می افتادم،نمیدانم...شاید هم یک لبخند شیک میزدم و توی چشمهایت با تمام عشقم نگاه میکردم و میگفتم.اصلن چه بهتر که اینجا نشسته ام جلوی مانیتور و این ساعت از شب که تو خوابیده ای مینویسم.همه چیز که نباید طبق عرف پیش برود و مثل تمام مردم دنیا.اصلن مگر من آدم قانون و مقررات و عرفم؟اصلن مگر من و زندگی ام شبیه ِ بقیه ی آدمهاست که شبیه بقیه رفتار کنم وقتی که خدا هم با من شبیه بقیه رفتار نمیکند؟

من اگر چه با تمام دنیا فرق میکنم و دنیا با تمام من ولی هنوز همان آدمه قبلی ام ،فقط یک کمی فرق کرده ام.کمی عاشقتر،کمی دلبسته تر و حتی کمی عاقلتر.فکر نکن که عاشقی و عاقلی جمع نمیشوند.در من هر آنچه که بشود تصور کرد جمع میشود.حتی اینکه چشمم را روی تمام بی ربط بودنمان به هم و شرایطی که داریم ببندم و همان غروری که دم از سوار شدن من بر آن میزدی را بگذارم زیر بغلم و مغرورانه تر از همیشه جلوی چشم این همه شاهد و چشمهای خودت که خط به خط این نوشته ها را میخوانی از تو درخواست ازدواج کنم و برایم هم مهم نباشد که نباید این عمل از یک دختره خوب سر بزند و یا اینکه تو قصد ازدواج نداری و یا بهانه های متدوال که قرار است مثلن ادامه ی تحصیل بدهی و یا اینکه پله های ترقی را تـِی بکشی و یا اینکه جهازت کامل نیست و یا پول نداری یا قرار بر این حرفها نبوده یا دهانت بوی شیر میدهد!!!

میدانی برای من یک روز با تو زندگی کردن به تمام این یازده هزار و صد و چهل و چهار روزی که از زندگی ام گذشته می ارزد،حتی اگر شده به خاطر تو رو در روی تمام دنیا بایستم و حتی یک روز برسد که من را اندازه ی همین امروز و همین امشب دوست نداشته باشی و بشویم درست شبیه همین هایی که ادعا میکنیم با همه شان فرق میکنیم.اصلن خودت بگو مگر میشود که یک روز برسد که تو مرا و من تو را این همه دوست نداشته باشم؟اصلن مگر میشود دلمان بخواهد که همدیگر را نداشتیم یا...

میدانی اینقدر دست و پایم را گم کرده ام و حرفهایم را هم،که یادم نیست از تو پرسیده ام "با مــن ازدواج میکنــی یا نــه؟!".یعنی اگر پرسیده باشم ممکن است بگویی...؟!راستی اگر بگویی نه، چطور باید بیایم پاشنه ی خانه یتان را در بیاورم؟!


الــی نوشت :

میدانم همه اش از خوب بودنتان است اما میشود برایم خارج از وبلاگ،مثلن اس ام اسی یا تلفنی یا حتی حضوری کامنت نگذارید؟همه ی حرفهای وبلاگ را بگذارید برای همین جا!میدانید آخر مشترک مورد نظر قادر به پاسخگویی نمی باشد :)

یلــــــــدای آدم ها همیشه اول دی نیست...

هوالمحبوب:

تــو نیــــستـــی پیـــش مـــــن و فرقی نخـــــواهد کـــرد

کــه آخـــر پایـــیــــــز امـــروز است یا فــــــرداســـــت

یـــلــــــدای آدم ها هـمـیــــشه اول دی نــیـــــست

هـر کس شبی بی یــار بنشیـــند،شبــش یــلـداست

بخواهی حرف طولانی ترین شب سال را بزنی،ذهن و فکر و خیال من سمت یلدا نمی رود.ذهن و فکر من سمت همان شب ِاواخر زمستان ه سال هزار و سیصد و هشتاد و چند می رود که در آن سوز سرما در ایوان و در حیاط دراز کشیده بودم و زل زده بودم به آسمان و به چشم خودم حرکت زمین را می دیدم و اشک هایم یخ زده بود و منتظر بودم صبح شود و آفتاب طلوع نمیکرد.یا همان شب ه سرد اوایل زمستان ه هزار و سیصد و نود که تا صبح توی خیابان ها پرسه می زدم و اشکم را حرام ه تاریکی اش میکردم و فقط راه می رفتم و از سرما به خود می لرزیدم و آن صبح لعنتی پرده از رخ نمی کشید.یا همان شب سرد ِ پاییزی ِ نود و چند که تا صبح همه بیدار بودیم و درد میکشیدیم و حتی میتی کومون هم گریه میکرد و من دعای هفتم صحیفه ی سجادیه را میخواندم که:"... با من چنین کن حتی اگر شایسته ی آن نباشم..." و درد میکشیدیم و صبح نمیشد.و یا همه ی این شبهایِ پاییزی ِ بدون ِ تو که من تا صبح به عکس ِتو چشم میدوزم و فقط آه میکشم و درد.و صبح با لبخند کشدار سلام می شوم و تو همه ی کذب بودن کش داری اش را میفهمی!

گمانم هزار بار بیشتر گفته ام که یلدا برای من انار نیست،هندوانه نیست.کرسی و مادر بزرگ و پدر بزرگ ِ هرگز نداشته ام نیست.تخمه خوردن و دور هم نشستن و بلند بلند تعریف کردن و خندیدن نیست.حتی یک دقیقه بیشتر از شب قبل و یا حتی طولانی ترین شب ه سال هم نیست.همه اش ارزانی ه همانهایی که همه ی این چیزها را دارند و از هزار روز قبلش اس ام اس بارانت میکنند که "یادت باشه من اولین نفری ام که یلدا رو بهت تبریک گفت!!"*،که انگار قرار است به اولین نفرها مدال قهرمانی بدهند و یا در این غمکده بازار،تو یادت خواهد ماند اولین کسی که به لوس ترین شکل ممکن یلدایی را تبریک گفته که حتی خودش باور ندارد!

یلدا برای من شع ـر است و یک سجاده ی قهوه ایِ بـُته جقّه و حافظ و دعا.که بنشینم درست روی گل وسط قالی و برایش "مولای یا مولای "بخوانم و زور بزنم که خودم را لوس نکنم ولی درست موقع ه "...هَل یَرحَم الضَّعیف إلّا القَوی" یاد تمام ناتوانی ام بیفتم و بغض امانم ندهد و عر و عور راه بیندازم!

نمیدانم درست از کی شروع شد ولی یلدا برای من لیلة القَدر است.از همان شب ها که تا صبح باید برایش حرف بزنی.از همان شب ها که آدمهای زندگی ات را قطار میکنی جلوی چشمت و میگذاری وسط و از همه شان برایش حرف میزنی و درد دل میکنی و بعد یواشکی در گوشش برایشان دعا میکنی.

یلدا برای من یک شب مقدس و دوست داشتنی است.از همان شبها که لازم نیست تقویم و آدمها طولانی بودنش را آن هم فقط برای یک دقیقه یادت بیاندازند و تو را حسرت به دل تمام نداشته هایت بگذارند.یلدا برای من یادآور تمام شیرینی و تلخی ِ تمام شبهایی ست که ...

یلدا من را می بـَرد تا "دی" ،تا خود ِ "دی" ، تا تمام سردی و سنگینی اش،تا تمام لبخندهایی که مرا به گرم شدن در "دی" دعوت می کردند.یلدا من را می بـَرَد تا تمام آدم هایی که دوستشان دارم و داشتم،تمام آدم هایی که درد دادند و دردشان را کشیدم.یلدا من را می بـَرد تا تویی که هستی و باید کنار من باشی و نیستی.

و امشب اولین یلدای من و تویی ست که کنارم نیستی و من باز باید لبخند کشدار بزنم!

الــی نوشت :

یکـ) بالاخره یک روز درست شب یلدا فیلم "شب یلدا" رو میبینم.یه شبی که تنها نباشم،که راس راسی تنها نباشم.که یلدا باشه و من با دستهای خودم انار دون کرده باشم و ریخته باشم توی کاسه...!توی تمومه این شیش هفت سال حتی وقتی که همه ی عظمم را جزم کردم که فیلمش رو بگیرم و ببینم نشد.انگار که نباید بشه.و من هنوز بدون اینکه دیده باشمش و یا حتی شنیده باشمش،ازش به عنوان بهترین فیلم یاد میکنم!!

دو )* یک روز اگر یادم بود پستی در باب آداب و رسوم اس ام اس دادن هم مینویسم!باشد که رستگار شویم!

سهـ) فرشته بی شک این عکس هایی که برایم فرستادی قشنگ ترین هدیه ی شب یلدای من بود.

چاهار) احسان یک عالمه ذوق شدم وقتی این فایل را باز کردم و با تمام شیطنت هایت دلم برایت یک عالمه تنگ شد.چقدر خوبه که امسال یلدا پیشمی.

پنجـ) راستی تا یادم نرفته :"سلام!...یلداتون مبارک" :)

+بلاگفایی ها از زندگیتون راضی هستید کلن؟!:)

جغرافـــــــــیای کوچــــک مـــن بازوان توســــــــــت ...

هوالمحبوب:

جغـــرافـــــــــیای کوچــــک مـــن بــــازوان توســــــــــت

ای کـــــاش تنــــگ تر شود این سرزمـــــین به مــن ...

از همان کلاس چهارم ابتدایی هم که اولین بار اسمش را شنیدم خوشم نمی امد!از بس که کلمه اش عجیب غریب بود و مسخره!"جیم"،"غین"،"ف"،مضحک ترین ترکیب حروفی که بشود تصورش را کرد!اصلن حروفش با همدیگر هارمونی و هماهنگی نداشت که به دل بنشیند!و هیچ وقت هم نفهمیدم مثلن به چه درد میخورد که بدانی اسم فلان رود ِچند کیلومتری که در فلان منطقه جا خوش کرده چیست؟! اصلن احمقانه بود یک نفر اینقدر بیکار بوده باشد که میان ِ این همه اتفاق مهم و چیزهای خارق العاده متر برداشته به دنبال متراژ و اندازه ی فلان کوه و فلان دشت و فلان رود رفته باشد که بعدها برای یک متر آنطرف تر و آن طرف تر شدن اندازه اش پای برگه ی امتحانی ام مواخذه شوم و همیشه برای نمره اش،سرزنش!

حالا تمام دنیا هم جمع شوند و مثلن مثل همین خلبان شازده کوچولو بگویند با جغرافیا در یک نظر میتوانی چین را از آریزونا تشخیص دهی و اگر در دل شب سرگردان شده باشی جغرافی خیلی به دردت میخورد.یا به قول جغرافی دان ه احمقش :" کتابهای جغرافی از سایر کتابها ارزشمندترند و هیچ وقت هم ارزششان را از دست نمیدهند و به ندرت پیش می آید که یک کوه جایش را عوض کند و خیلی بعید است که اقیانوسی خشک شود. و ما فقط چیزهای مستند و جاودان را ثبت میکنیم!!و گل چون فانی ست جایی در جغرافی ندارد!!"،باز هم فرقی نمیکند!

جغرافیا مسخره است!اصلن من که میگویم دروغ است،حالا هر چقدر هم کوه و رود و دشت و جلگه و سرزمینهای مثلثی شکلش که از انباشته شدن آبرفتها در دهانه ی رودها تشکیل میشود و اسمش را گذاشته اند"دلتا"،موجود باشد و گزارش کاشفان تائیدش کند!

یک ساعت است عینک به چشم،زل زده ام به این نقشه ی مسخره و هی سرم را دور و نزدیک میکنم و باز هم توی کـَتــَم نمیرود!اصلن دانشی که فاصله ی من و تو را یک بند انگشت نشان دهد و من نتوانم از همین یک بند انگشت فاصله توی چشمهایت نگاه کنم،دروغ ترین دانش و علم دنیاست.حالا هی بروند کوه و دشت و رود و آبرفت و جلگه و متراژ بلندترین و کوتاهترین و وسیع ترین و کوچکترینشان را ثبت کنند.

گور پدر تمام مقیاسهای یک پنجاهم و یک پونصدم و یک پنج هزارم که این همه کیلومتر را کرده اند یک بند انگشت و میخواهند بی عرضگی ام را به رخ بکشند که نمیتوانم این یک بند انگشت را صفر کنم و توی آشپزخانه ی کوچک آن خانه ی چند ده متری ات بوی سوپ راه بیندازم و بنشینم کنارت و قاشق قاشق سوپ در دهانت بگذارم و حتی به خاطرت لب به هویج پخته های سوپی که از آن بدم می آید بزنم تا گول بخوری و تمام سوپت را تمام کنی و از تو برای هزارمین بار قول بگیرم که دفعه ی آخرت باشد که مراقب خودت نیستی و سرما میخوری و تو باز از آن قولهای الکی بدهی و بعد بالای سرت و دست در دستت بنشینم و تا صبح تویی که غرق خوابی را سیر نگاه کنم و دعا کنم که زودتر خوب شوی ...

الــی نــوشــت:

 " اســــاس علـــم ریاضـــی به بــاد خـــواهد رفـــــت  ... "    با الـــی گوش کنیــد

آقـــــــــا! گمــــانم مـــــن شمـــــــا را دوووســـــت ...

هوالمحبوب:

ایــن بــــار دیــــگـــــر حـــــــرف خــــــــــواهم زد

آقـــــــا! گمــــانم مـــــن شمـــــــا را دوســـــت ...

صدایت کرده بودم آقـــاآآآآ و گفته بودی با شنیدن اسم کوچکت مشکلی نداری و گفته بودم عادت ندارم اسم کوچک مردهای غریبه را صدا کنم و تو حرص خورده بودی.

دستهایت را به سمتم دراز کرده بودی که سلام و گفته بودم دستهایم را به هیچ مرد غریبه ای نخواهم داد و تو جسارتم را تحسین کرده بودی و حرص خورده بودی.

قربان صدقه ام رفته بودی و خیلی جدی گفته بودم که "نامم الهام است نه آن جک و جانورهای ِ لوسی که مرا به نامشان میخوانی" و دعوا که شد قول داده بودی که هیچ وقت قربان صدقه ام نروی و حرص خورده بودی.

میخواستیم برویم پانزده خرداد و راننده ی تاکسی ما را انداخته بود صندلی ِجلو و من از بس هی به راننده توی دلم یک ریز ناسزا گفته بودم و خودم را به در فشار داده بودم و جمع کرده بودم،میخواستم از پنجره پرت شوم بیرون و تو خودت را هل داده بودی توی دنده و آغوش راننده که من معذب نباشم و حرص خورده بودی!

خواسته بودی مثلن غیر مستقیم بفهمی کجای زندگی ام هستی و از عدد آدمهای عزیز زندگی ام پرسیده بودی و گفته بودم در حلقه ی عزیزترین هایم به جز خانم خانه و برادر و خواهرهایم و نفیسه و نرگـس و بچه ی جناب سرهنگ آدم ِدیگری را ندارم و بقیه با رعایت سلسله مراتب بیرون از این حلقه اند و هنگامی که تامل و تعلل کرده بودم تو را کدام قسمت حلقه بگذارم حرص خورده بودی.

با احتیاط و شوق گفته بودی دوستم داری و با زیرکی و سهل انگاری جمله ات را نشنیده گرفته بودم و گفته بودم چقدر اتاق به هم ریخته است(!!) و تو حرص خورده بودی!

 زل زده بودی به روبرو و عصبی شده بودی و پوست لبهایت را با دستت کنده بودی و من به جای اینکه دستهایت را گرفته باشم و خواهش کنم که آرام باشی،گاه و بیگاه با بطری ِ نوشابه زده بودم روی دستهایت که رحم کنی به لبهایت و تو حرص خورده بودی.

ایستاده بودم روبرویت و تمام نگاهم را توی نگاهت شش قبضه قفل کرده بودم و بغض امانم را بریده بود و اشک قلبم را تر کرده بود و لبخند لبهایم را تلخ و شیرین،و فقط خندیده بودم و دور شده بودم و تو حرص خورده بودی.

زل زده بودی توی چشمهایم و گفته بودی "مسخره نیست آدم از تمام دنیا کسی را این همه دوست داشته باشد آن هم با حفظ موازین شرعی؟!" و لبخند زده بودم و گفته بودم "نــه!" و نگاهت را دزدیده بودی و گفته بودی "عــَجــَب!" و حرص خورده بودی!

سرم را آورده بودم نزدیک گوشهایت تا بگویم که دوستت دارم و نگفته بودم و فقط گفته بودم خداحافظ و با عجله رفته بودم و تو ایستاده بودی و برایم دست تکان داده بودی و گفته بودی مراقب خودم باشم و حرص خورده بودی.

حالا از آن همه حرص خوردن هایت روزهای بهاری و تابستانی و پاییزی و زمستانی زیادی گذشته و تو هنوز هم که هنوز است حرص میخوری،درست مثل یکی دو روز پیش که گفته بودی دیگر برای منی که سفید پوشیدنت را می میرم سفید نمیپوشی و وقتی گفته بودم چرا؟!سفید به تو می آید و سفید که میپوشی خواستنی تر میشوی،گفته بودی آن شب برای شستن رد ِ رژگونه هایم روی سر شانه های تی شرت سوغات ِسفید رنگ ِ از فرنگ آمده ات یک عالمه حرص خورده ای...!

الـــــی نوشـــت :

آقــــا! گمانـــم مــن شمـــــا را دوووســــت ...       با الــــی گوش دهیـــد

دو) هیــس ! عشقــتـان را فریـاد نزنــیـــد                        زهـــرا را بخوانیــــد

مـــــن دوســـت دار بستنــــی ِ زعفـــرانـــی ام...

هوالمحبوب:

ایــن بیـــت آخـر است هـوا گـــرم شـــد ؛ بخنـــــــد

مـــــن دوســـت دار بستنــــــی ِ زعفـــرانـــی ام...

و باور نمیکنی و هیچ کی باور نمیکنه و حتی خودم هم باور نمیکنم.اونم منی که عاشق بستنی ام! منی که بستنی را می میرم.منی که از تمام آدمهای دنیا با هر کلک و حقه و ترفند هم شده یک بستنی طلبکارم.منی که ممکن ه بدی و دردی که از آدمی کشیدم رو فراموش کنم اما بستنی ای که به من بدهکار بوده و بدهی ش را نپرداخته ،نـــه!مثلن همین تو که قرار بود برام بستنی ای بخری که توش یه عالمه موز باشه و نخریدی و من هنوز یادمه(فک نکن لازانیا رو هم یادم رفته!) یا آلـا که بستنی ش را نپرداخت و فکر کرده چقدر من دختره خوبی ام که یادم رفته یا "محترم خانوم "زن حسین آقا و مامان امید و علی وقتی شیش ساله بودم ُبهم گفت اگه دختره خوبی باشم و سوار امید و علی نشم برام از "عبدالله" بستنی قیفی میگیره و منم دیگه از پسرهای سوسولش نخواستم واسم"خر"بشند تا من و احسان سوارشون بشیم و اون محترم ِ نامحترم هیچ وقت نه از عبدالله و نه از هیچ کی دیگه برام بستنی قیفی نخرید!

و باور نمیکنی منی که عاشق بستنی ام و منبع آرامش و مرهم بغض هام به جای هزار تا قرص و آرام بخشی که مردم میخورند و حتی اسمشون رو هم بلد نیستم بشه بستنی،این روزها بستنی برام بشه زهر هلاهل!که چشمم که بهش میفته و گاز اول را که میزنم تموم ه وجودم بشه بغض و نخورده دل بکنم ازش و بندازمش توی سطل!

و باور نمیکنی منی که وقتی بغض میکردم،یه گاز بستنی تموم ه بغضم را میشست و قورت میداد،که وقتی خوشحال بودم یه لیس بستنی خوشحالیم را صد چندان میکرد،که بستنی خوردن وسط زمستون با فرنگیس را به تموم ه دنیا نمیدادم ،منی که Ron و Patty - اون دو تا زن و شوهر بیرمینگهامی ِ که دوست هاجر اینا بودند - بهم میگفتند Miss Ice cream از بس صبح تا شب چپ و راست میرفتیم بهشون میگفتم فک کنم خسته شدید،بهتره بریم بستنی بخوریم!!منی که یه عالمه خاطره ی بستنی از آدمای زندگیم دارم که در حد ذوقمرگ شدن بهم میچسبه،حالا تا چشم به بستنی میندازم تموم ه دنیا آوار می شه روی سرم!

تو بهم میگی بستنی رفته توی بلک لیستت و دیگه نمیتونی بدون من از خوردنش لذت ببری و من دارم فکر میکنم شاید اون فالوده بستنی رو که آبلیموش زیاد بود و از بس یخ بود دندونام داشت میریخت و دادمش بهت که بخوری رو بتونم فراموش کنم یا اون بستنی ِ رو که بعد از کلی زیر و رو کردن مـِنو و زل زدن به سفارش دختر و پسری که روبرومون نشسته بودند سفارش دادیم و روش یه عالمه شوکولات و چیزای رنگی رنگی ریخته بود و یه چتر،که نمیدونم دقیقن منظورشون چیه که اون چتر رو بر فراز بستنی به اهتزاز در میارند و تو وسط حرف زدن ِ من یه پرده اشک نشست توی چشمات و بستنی م را کوفتم کردی و مجبور شدم بگم اونقدرها هم میل ندارم و باز با تو سهیم بشمش را یادم بره؛ یا اون بستنی که هر کودوممون به هم زل زدیم و تند تند خوردیم و من همه ش داشتم فکر میکردم زودتر تمومش کنم که مجبور نباشم از روی دختره خوب بودن بهت تعارف کنم را بذارم توی خاطرات عادیه بستنی خورونم ولـــی...

ولی نمیتونم وقتی بستنی ِ مگنوم شکلاتی را باز میکنم و اولین گاز رو که بهش میزنم یادم نیفته نشستی کنارم و تکیه دادم بهت و فقط یه بستنی سهم هر دومون ه و من بدجنس میشم و اولین گاز بزرگ را خودم از بستنی میگیرم و بعد سایز دهنت را طوری تنظیم میکنم که نکنه نامردی کنی و  به محض اینکه بستنی رو میخوری باز تیکه بزرگش رو سهم خودم میکنم و وقتی به تهش میرسه ،بین تو و بستنی ،بستنی رو انتخاب میکنم و به این فکر میکنم که بستنی "پدر و مادر نمیشناسه " و گاز آخر بستنی باید نصیب اون بشه که زورش بیشتر میچربه و در جواب "خیلی نامردی " ِ تو قهرمانانه لبخند بدجنسی میزنم و زود قورتش میدم!

آخه چرا باید بستنی میبینم قلبم بایسته؟ "بستنی که پدر و مادر نمیشناسه"!بستنی شکلاتی را باز میکنم و گمونم هیجان زده م،اولین گاز رو که میزنم از سرمای بستنی تموم ه وجودم آتیش میگیره!باید زود قورتش بدم که مثل همیشه بغضم را قورت بده و بشوره ولی گیر کرده توی گلوم و پایین نمیره!بستنی ِ لعنتی!حتمن عیب از بستنی ِ.حتمن یه چیزیش شده!نکنه مثل اون اولویه هاست که از جلوم برداشتی و نذاشتی بخورم و گفتی خراب شده یهو مریض میشی و من هر چی گفتم خراب نشده تو گوش نکردی و حرصم گرفت!زور میزنم قورتش بدم و میدم و میشم یه خروار اشک و تو نیستی که بگی :"الـــی!بستنی لازم شدی؟برم بستنی بگیرم؟" تا زور بزنم اشکم گم بشه و بغضم رو قورت بدم و بخندم و بگم "نــــه!" که بگم :"آخه بستنی را که با بستنی قورت نمیدند!"

ولی آره!بستنی لازم شدم.نه از این بستنی ها که مونده روی دستم و باید مثل همیشه بغضم را بشوره و بریزه پایین و من نمیتونم بخورمش.از اون بستنی ها که تو بشینی کنارم و من تکیه بدم بهت و فقط یه بستنی سهم هر دومون باشه و من بدجنس بشم و اولین گاز بزرگ بستنی را سهم خودم بکنم و بعد سایز دهنت را طوری تنظیم کنم که نکنه نامردی کنی و به محض اینکه سهم بستنی ت را خوردی باز تیکه ی بزرگش را سهم خودم کنم و وقتی به تهش برسم به این فکر کنم که "بستنی پدر و مادر نمیشناسه!" و گاز آخر بستنی باید نصیب اونی بشه که زورش بیشتر می چربه و تیکه ی آخر بستنی میشه سهم تویی که اونقدر زور داشتی که قلب من را مال خودت کنی...

+و تو به اندازه ی تموم ِ روزایی که نیستی به من بستنی بدهکاری...

الـــی نوشت :

یکــ) کولـــی ...کولـــی ... کــولـــی ! تو من را می کـُشـــی دختـــر !

دو) این سه شنبه از آن سه شنبه ها بود.سه شنبه ی پیدا شدن ِ زمین از کعبه...تولد مســـیح و ابراهیـــم.دحوالارضی که باید تا صبح صداش میکردم برای بخشش و انگار خدا منتظرم نبود!

ع ــــشق یعنــــی حالِــــــت خــــــــــوب باشــــــه ...

هوالمحبوب:

پـــرسید ع ـــشـــق چیـــــست؟ تهــــی کـــــرد جــــام و گفـــت :

بــــر هر کســـی به شــیــــوه ای ایـــن داستـــــــان گذشـــت ...

به سقف اتاق زل میزنم.بالشتم را بغل میکنم،می چرخم ،توی تختم جا به جا میشوم و دوباره شبیه قورباغه ها(!) دست راستم را بالا میبرم و پای چپم را پایین،روی شکمم دراز میکشم و این بار زل میزنم به آجرهای قهوه ای و زرد روبرو و اشکهایم را قورت میدهم.

تو برایم شع ـر میخوانی و من شوق میشوم و این بار نمیشود اشک ها را قورت داد و هی تند تند سر میخورند پایین ولی حواسم هست فین فین راه نیندازم و میخندم تا صدای خنده ام را بشنوی و خیالت تخت باشد و تو ...و امان از تو که همیشه زود دستم را میخوانی!

شعر تمام می شود و من هزار بار تحسینش میکنم و تو برایم اعتراف میکنی نیمه شب سرودی اش تا من دوباره بغض شوم و پرواز کنم.میخواهم برایم حرف بزنی،باید برایم حرف بزنی و حرف میزنی و من چقدر دلم برای حرف زدنت تنگ شده بود.تو حرف میزنی و من از هر کلمه خودم را دار میزنم،لابلای کلماتت گم میشوم و هی تقدست میکنم و باز همان شع ـر را میخواهم و تو می خوانی اش و باز میخوانی و دوباره میخوانی و کاش تا خود ِ صبح هی میخواندی!

قرار به خوابیدن است و من چند روز است طلوع صبح را به چشم می بینم.هیچ مزیتی نداشته باشد خوبی اش این است بعد از چند صد روز خواب ماندن ،درست لحظه ی نـور با خجالت روی گل وسط قالی-همان جا که موبایل خوب آنتن میدهد-قامت میبندم به ستـّاری اش و موقع دعا و خواستن،لپــم را روی "الله" ِسجاده میگذارم ،چشمهایم را میبندم و اشک میریزم و سکوت میکنم و لال میشوم.میدانی؟همه جا تویی!حتـــی وقتی چشمهایم را مقابل او میبندم تو در مقابلی!

دارم کافر میشوم،دارم به هر چیزی غیر از تو کافر میشوم.میدانی"من به کفری که تو پیغمبر آنی شادم..." ولـــی نه! شاد نیستم...غمگینم که نیستی!که هستی و نیستی!که"حالم بد است مثل زمانی که نیستی...دردا که تو همیشه همانی که نیستی".نگرانم! ...توی گوشم صدای تو می وزد که "عاشق که میشوی نگران خودت نباش... "و صدای خودم که "عشق آنچه هستی است نه آنی که نیستی" ولی من نگرانم و میترسم!از فــردا،از نداشتنت،از کـَره ی بادام زمینی ام،از خودم!

تو خوووب میفهمی،میدانی همه اش از دوست داشتن است.این بی قراری ها،این ترس ها،این نگرانی ها،این دلهره ها،این بغض ها،این اشک ها،این دوست داشتن ها...و تو خووب میفهمی کلمه ها عرضه اش را ندارند که نشان دهند "خیلی دوستت دارم" یعنی چقدر.که "خیلی دلتنگم" یعنی چقدر.و ما خوب میفهمیم کلمه ها از همان اول هم عرضه اش را نداشتند لعنتی ها!

جلوی تلویزیون لم میدهم و باز به تویی که درمقابلی زل میزنم.بازیگر ِفیلم، حال خوب را به عشق نسبت میدهد و پشت بندش یک لعنتی ِ دیگر، مردم را به تماشای عاشقی و حال خوب ِ بقیه به سینماهای سراسر دنیا(!) دعوت میکند و من...و من هی دور ِ جمله اش تاب میخورم و قدم میزنم و نمی فهممش!!

- "مگه نمیگند عشق یعنی حالت خوب باشه؟پس چرا من حالم خوب نیست؟"

- " زر زدند!آخه کدوم آدم عاشقی توی ِ تاریخ حالش خوب بوده؟"

درست میگویی!تاریخ به خود آسودگی ندیده از این قـِســم رخدادهـا ،"در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست " و من انگار به اندازه ی تمام تاریخ عاشقم این روزها...!

الـــی نوشت :

یکـ) شب عاشقـــان بیــدل چه شبـــی دراز باشـد...  هزار بار هم گوش بدید،کـَـم ه.

دو) نفیسه چقدر خوبه که هستــی.میفهمی چی میگم؟خیلی خوووبه :)

سهـ)گفته بودم دوستتون دارم که اینقدر مهربونید؟ با شمام ها!با همین یک جفت چشم ِ خیره به مانیتور! :)

قلبــــم دوباره ساعـــت خود را عقــــب کشـــــید...

هوالمحبوب:

امشـــب به یــــــاد آن شـــــب اول که دیــــدمــــــت

قلبــــم دوباره ساعـــت خود را عقــــب کشـــــید...

این شعر را، این نوشته ها را ،این جمله ها را و تمام این حرفها را باید همان شبی که مردم ساعت دیواری و مچی شان را عقب کشیدند و من ساعت قلبم را،برایت میگفتم.همان شب که تو یک عالمه خاطره شده بودی و میگفتی میخواهی بروی مشهد دخیل ببندی که آقا اخلاق مرا خوب کند و با تو مهربان تر و من از صبح علی الطلوع عصبانی بودم و پر و پاچه ی همه را بلا استثنا گرفته بودم و با راننده ی تاکسی دعوا کرده بودم و ناهارم را پشت میز ساندویچی کوفت کرده بودم.همان شب که کلافه بودم و موبایلم را که اسم تو را روی خودش حک کرده بود و برایم نوشته بودی "فقط خیلی پر رویی!" چسبانده بودم به صورتم که همین من ِ پررو دلش برایت تنگ شده و زل زده بودم به سقف آبی رنگ اتاقم و دقیقه ها را میشمردم تا خوابم ببرد.این ها را باید همان شب میگفتم،قبل از آنکه تو سر و کله ات پیدا شود و بخواهی برایم حرف بزنی که عصبانیتم فرو کش کند و من بخواهم برایت خاطره ای از کسی که آنقدر ها هم مهم نبود تعریف کنم که تو را به هم بریزد و من را هم!

باید همان شب قبل از آنکه دعوایمان میشد به تو میگفتم که بهانه ی تمام کلافگی و بد قلقی امروزم به خاطر عقب و جلو رفتن  ِ همین ساعتها و دقیقه هایی ست که تو نیستی...

قبل از آنکه آدم خاطره ام بین من و تو فاصله می انداخت و تو را اینقدر تلخ میکرد و من را این همه غمگین باید به تو میگفتم که اولین روز پاییــــز بدون تو برایم برزخی ترین روز مرداد است و سردترین روز دی ماه.و من همه ی روزهای پاییزی که عاشقم و زمستانی که با تمام سفیدی اش درد میکشم را فقط با تو تاب می آورم.

ببیــــن!من هر چیزی که بین من و تو حتی به اندازه ی یک اخـــم فاصله بیاندازد را دوست ندارم.همه شان را می بوسم و یا نـــه،اصلن نبوسیده میگذارم کنار.شاید سرسختی نشان دهم در برابر تلخی ات که تلخم میکند امّا به طرفة العینی از چشمم می افتند تمام آدمها و چیزهایی که حتی به اندازه ی یک سر سوزن آزارت میدهند.همه ی آدمهای مهم و غیر مهم زندگی ام.همه ی اتفاقات قشنگ و زشت زندگی ام.همه ی مکان های باشکوه و مخوف زندگی ام.همه ی روزها و دقیقه های خاطره انگیز و درد آور زندگی ام.همه ی دوست داشتنی ها و نداشتنی های زندگی ام.اصلن همه ی زندگی ام!همه شان! حتی همین وبلاگ...

الـــی نوشت :

یکـ) میدانم وقتی می آیید و میبینید جا تر است و بچه نیست یعنی چه!میفهمم ناگهان وبلاگی را خالی ببینید و هیچ اثر و نشانه ای نداشته باشید و ندانید چه شده و کجا دنبالش بگردید یعنی چه؟!خودم یک بار طعمش را چشیده ام!حالا هر چقدر هم دختره خوبی نباشم،هر چقدر هم چرت و پرت بنویسم و خزعبلات سر هم کنم باز هم میفهمم!بر الـــی ببخشایید ،خـــُب؟

دو) دعا کنــید آنقدر دختره خوبی باشم که اراده ی نشستن سر درسهایم را داشته باشم.باشد که رستگار شویم!

سهـ) خدا را شکــر که تابستان لعنتی تمام شد!فصل عاشقی مبارک.پاییز نویسی بماند برای بعد :)

+من را میبخشی میــس راوی ؟ بگو که میبخشی