_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

مــــازوخیســـــمی کــه دوستـــــش داری ...

هوالمحبوب:

نشسته بودی درست کنارم و دعای مشلول میخوندی.یک بار قصه ش را برام تعریف کرده بودی و من یادم نبود،اما یادم بود تو دوستش داشتی و من کنارت نشسته بودم و سریع معنی ش را میخوندم که بفهمم قصه از چه قراره و تو با اون صدات که آدم را میکشت میخوندی و من زیر چشمی نگات میکردم.حتی وقتی نماز میخوندی و من دلم میخواست دست بذارم زیر چونه م و زل بزنم به دستات!ولی باز هم زیر چشمی نگات کرده بودم.پیغمبرهای دعا را رد کردی و به موسی که رسیدی لبخند زدی،انگار که ذوق کرده باشی و گفتی که موسی را دوستش داری و من یادم اومد که یکبار قبلن گفته بودی که "خشم ِ موسی" از اون خشم ها بوده و باز هم یادم افتاد که گاهی وقتی عصبانیت میکردم موسی میشدی و من با وجود اینکه می ترسیدم پرروتر از این حرفها بودم و باز هم به روی خودم و خودت نمی اوردم!

خوندنت که تموم شد رو کردی بهم و بی مقدمه پرسیدی:"اگه من بمیرم چی کار میکنی؟!"سریع گفتم:"تا چهلمت صبر میکنم!".همون موقع بود که به من خیره شدی و من باید با نگاهت حساب کار خودم رو میکردم و حرفم رو اصلاح میکردم یا لااقل معذرتی چیزی از دهنم پرت میشد بیرون ولی با لحنی که انگار بخوام از دلت در بیاورم گفتم:"خوب بااااااشه!تا سالت صبر میکنم!" و تو باز نگات را تیر کردی توی قلبم و گفتی:"خیلی بی شعوری!" و من انگار که مثلن به پر قبام برخورده باشه به حالت قهر نگام رو ازت گرفتم و گفتم:"خیلی پروویی!حالا خوب بود بعد از یک هفته میرفتم سراغ زندگی ه خودم؟قراره یک سال به پات بشینم !"

سرت رو انداختی پایین و انگار که فهمیده باشی افتادم روی دنده ی بدجنسی م ،با حالتی آزرده گفتی :"باشه!"و کمی صبر کردی و مثلن لحنت را جدی کردی که جدی جواب بدم و گفتی:"الـــی!واقعن اگه من بمیرم تو از کجا میفهمی؟!"گفتم:"خوب زنگ میزنم بهت میفهمم دیگه!"

گفتی :"آدم که مرده که گوشیش جواب نمیده"!گفتم:"زنگ میزنم خونتون،بالاخره یکی جواب میده میگه!" و بعد رفتم توی فکر و انگار که به نکته ی مهمی پی برده باشم با حالت گیج ازت پرسیدم:"ولی اگه سرگرم مراسم شیون و زاری باشند که کسی جواب نمیده!پس من چه جوری بفهمم؟!"

گمونم دلگیر شدی که نگفته بودم "دور از جونت"که نگفته بودم " من بدون تو می میرم"که نگفته بودم"از این حرفا نزن" که با لحنی مظلوم گفتی :"ناراحت نباش!به یکی میسپارم بهت زنگ بزنه خبر بده!"

و من با لحنی کنجکاو و هیجان زده پرسیدم :"مثلن کی؟!"و تو حرص خوردی که:"مگه مهمه؟مثلن فلانی" و اسم دوستت رو که میشناختم گفتی و من گفتم :"نه!اونکه زن و زندگی داره!"

و تو با تعجب نگاه کردی و گفتی :"یه خبر میخواد بده چی کار به زن و زندگیش داری؟!"

گفتم :"اولش یه خبر میخواد بده!بعدش که من غش کردم و حالم بد شد و رو به موت شدم،اون هم از روی انسان دوستی هی هر دفعه بهم زنگ میزنه و دلداری م میده .خب نه اینکه من قراره یک سال به پات بشینم،هی هر دفعه به من امید به زندگی میده و میگه روح ه تو هم در عذاب ه از غصه خوردنه من و بعدش دیگه گلاب به روتون به من چه که چی میشه!من که بهش روو نمیدم چون قراره یک سال به پات بشینم خب!ولی بعد از یک سال چی؟واسه همین نباس زن و بچه داشته باشه ،من که نمیخوام بعد از یک سال پایه های یک زندگی رو متزلزل کنم که آه و نفرین زن و بچه ش پشت سر من و تو باشه که!"

 موسی شدی با اون طرز نگاه کردنت که گفتی :"خیلی پررویی!"

نباید نگات میکردم که حرف زدن یادم بره.واسه همین سرم رو انداختم پایین که مأخوذ به حیا به نظر بیام و نفهمی ترسیدم و گفتم:"به من چه؟!من که یه سال به پات میشینم!اما آخرش که چی؟من میدونم روح تو هم اون دنیا راضی نیست من همه ش بی تابی کنم واست.نه اینکه فقط من بگم و یا فکر کنی خام حرفای دوستت بشم و قبول کنم ها،نه!مامانت یه روز میاد میگه اومدی به خوابش و گفتی که نباس اینقدر غصه بخورم،من که نمیتونم روی حرف مامانت حرف بزنم.تو هم که هی میری توی خواب این و اون و یه تک پا نمیای به خودم بگی از بس که من حساسم!میگی چیکار کنم؟مامانت رو ناراحت کنم؟تو راضی میشی مامانت ناراحت بشه؟من راضی میشم روح تو توی عذاب باشه که واسه من غصه بخوری؟"

گفتی:"عجب!" و به روبروت نگاه کردی و من دلم تنگ شد و زیر و رو وقتی دستات رو توی هم گره کردی و نفس عمیق کشیدی و هیچ نمیدونستی حتی وقتی کنارم هم هستی چقدر دلم واست تنگ میشه.

موقع برگشتن،وقتی توی پیاده رو کنارم قدم میزنی و من باز سر به سرت میذارم و میخوام که یکی از دوستای خوب و محجوبت رو برای قاصد شدن انتخاب کنی که ترجیحن کچل نباشه و زیاد دوستت داشته باشه که اگه یهو یه شب خوابت رو دیدم و بهش گفتم با پشت دست نزنه توی دهنم که پر خون بشه و هی من رو بیاره بهت سر بزنم(!)،دلم پر از دوست داشتنت میشه وقتی زیر زیرکی نگاهت میکنم که "چَشم چَشم" و "عجب عجب" راه میندازی و از سرما توی خودت جمع شدی و هی میگی سردت نیست و شالگردن دستبافم رو روی گردنت محکم میکنی.میون حرف زدنم یهو وسط پیاده رو بهت تنه میزنم و وقتی نگاهم میکنی بهت میگم که چقدر دوستت دارم و تو با بی خیالی بهم میگی "آره معلومه!" و هیچ نمیدونی که من این قیافه معصوم و خونسردت را به دنیا نمیدم.

موقع خداحافظی و دور شدن ازت،بدجنسی هام ته میکشه و مثل همیشه بغض میشم و انگار نه انگار که چند دقیقه قبل داشتم چه قصه ای سر هم میکردم و به این فکر میکنم که منی که طاقت یک سانتی متر دور شدن ازت رو ندارم چه طور...زبونم لال...و چیزی نمیگم.

حتی وقتی اتوبوس حرکت میکنه و تو از اون بیرون نگاهم میکنی و میخندی،لالم.حتی وقتی دارم ازت دورتر و دورتر میشم و به این فکر میکنم که با همه ی بدجنسی م، تو از من بدجنس تری که اینطوری میخندی،که دستات رو جلوی چشمای من تکون میدی و برام مینویسی "من خود به چشم خویشتن،دیدم که جانم می رود..." تا اینکه تا خونه بغض نبودنت چنگ بزنه توی گلوم و بنویسم "خدا امشب اگر از من تو را منها کند،بی شک... به او شک میکنم،او را چنین مبهم نمیخواهم" و برات نفرستم!!

الـــی نوشت :

یکــ) به خاطرِ کیلومترهایی که بیشتر شدند!

دو) پونزده سال پیش هم مبعث سه شنبه بود!مبعث مبارک :)

سهـ) من دلم دلش مشهد بخواد پـُرروه ؟

چاهار) اردی بهشت ه خوب ه سنگین ه سخت ه غمگینی بود که تمام شد!

تنهــــــایی یــک مـــرد را یـــک مـــرد میفهمـــــد ...

هوالمحبوب:

*گفتــــم بگــــو،شایـــد بفهـــمم ... زیـــر لـــب گفتـــی :

تنهــــــایی یــک مـــرد را یـــک مـــرد میـــفهمـــــد ...!

خودت گفتی.همان موقع که آن همه کتاب را در دست گرفته بودی و اصرار میکردم که کمکت کنم تا خسته نشوی و تو قبول نمیکردی و میگفتی :"خدا مــرد را برای حمالی آفریده!".همان موقع که دلیل و مدرک آوردم تا قانعت کنم استدلالت برای حمل کردن کتابها محکم نیست و پرسیدم:"پس چرا از صبح تا حالا که حمالیِ این کوله پشتی رو میکنم نگفتی بده من تا بیارمش اگه خدا مـرد رو واسه حمالی آفریده ؟ "، گفتی :"خوب واسه اینکه تو خودت یه پا مـَردی!"

یا آن روز که از تفاوت نوع دوستی مردها و زن ها حرف میزدیم و تو گفته بودی:"مردها دوستی هاشون با هم واقعیه و پایدار.مردها ترجیح میدند رو در رو حرف بزنند و حتی به هم بد و بیراه بگند و بعد به معنای واقعی برای هم بمیرند.مردها دوستی هاشون با هم مردونه ست ولی زن ها در ظاهر قربون صدقه ی هم میرند و برای همدیگه میمیرند و بعد پشت سرش خاله زنک بازی در میارند".همان روز هم وقتی گفتم :"پس چرا من و دوستام اینطوری نیستیم؟پس چرا توی این چهارده سال همیشه من و هاله رو در روی هم به هم بد و بیراه میگیم و دعوا میکنیم ولی بعد که باز همدیگه رو میبینیم هوای همدیگه رو داریم و انگار نه انگار؟"،گفتی:"آخه تو که مثل زن ها نیستی!مـَردی!واسه همین هم دوستیات مردونه ست!من در مورد زن ها گفتم نه تو!!"

خودت گفتی من مــَردم.دوستی هایم،حمالی کردن هایم،لوس بازی در نیاوردن هایم،حرف زدن هایم!

حالا چه شده که به جای اینکه بگذاری تنهایی ات را بفهمم،خودت را کنار میکشی و نغمه ی "هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست "سر میدهی و شعر تنهایی ِ مردانه ی این شاعر و آن شاعر را زمزمه میکنی و لایک میزنی!

چه شده که با تمام مردی ام که به آن اقرار داشتی من را با دلشوره های زنانه ام بعد از چند جمله ی مختصرت در مورد احوالت تنها میگذاری که هزار فکر و خیال ناجور به سرم بزند.که اول از همه وقتی بودنم به چشم نمی آید که آرامترت کند شبیه تمام زن ها دل نگران شوم.که وقتی خیال میکنم با بودنم حالت خوب میشود و هیچ اتفاقی نمی افتد و کم بودنم را به عینه میبینم حالم از بی عرضگی ام که برای آرام شدنت هیچ کاری از دستم بر نمی آید به هم بخورد.که برای غصه خوردن هایت هزار بار دق کنم.که من را وقتی به فهمیدن تنهایی ات قبول نداری و شریک نمیکنی و حرف نمیزنی مثل تمام زن ها بغض کنم و به هر حربه ای متوسل شوم که آرامت کنم و تو بیشتر از قبل در لاکت فرو روی.که وقتی حتی شنیدن صدایم هم دلتنگ تر و ناراحت ترت میکنم خودم را مچاله کنم در صندوقچه ی پستویی که شاید نبودنم آرامت ترت کند و اینطور میشود که نا خواسته غصه ات را بیشتر می کنم که جایی که باید بیشتر دو رو برت میپلکیدم پا پس کشیدم یا اینکه به من که میخواهم حرفهایم آزارت ندهد بگویی از سکوتت بوی خوبی نمی آید و گمان کنی بی تفاوت شده ام!

چه شده که نه مردانگی ام را تایید میکنی که تنهاییت را با من سهیم شوی و آنقدر حرف بزنیم که به گریه های بلند بلند ختم شود و فردا انگار نه خانی آمده و نه خانی رفته،و نه زنانگی ام را که به دل نگرانی ها و سردرگمی ها و دلشوره هایم حق بدهی و حداقل به خاطر آرام شدنم،آرام شوی.

مردانگی ام به من میگوید باید حرف نزنم.مردها وقتی غم دارند حرف نمیزنند،راه میروند.حرف نمیزنند،داد میزنند.حرف نمیزنند،سیگار میکشند.حرف نمیزنند،فحش میدهند.حرف نمیزنند،گیر میدهند!مردانگی ام به من میگوید باید لال شوم و تمام صداها را خفه کنم که تو آرام شوی.مردانگی ام به من میگوید حرف نزنم،فقط مردانه دست روی شانه ات بزنم که حس کنی و باور کنی که هستم و روی من حساب کنی حتی اگر هزار سال طول بکشد و حتی اگر به راستی هیچ کاری نتوانم برایت انجام دهم.مردانگی ام میگوید اینکه یک مرد باشد که بتوانی رویش حساب کنی دلت را قرص میکند و آرام!

ولی زنانگی ام کار دستم میدهد.زنانگی ام که میگوید باید حرف بزنم مرا مثل مرغ سر کنده کرده.زنانگی ام مثل تو از سکوتت بوهای خوب نمیشنود.از بغضت که هی قورت میدهی و از اشک های شورَت که به خاطر من پنهان شان میکنی و هی تند تند میگویی خوب میشوم.زنانگی ام مرا میترساند،که نکند دور از چشم های من اتفاقی در حال وقوع است.که نکند حال بدت را آدمها و چیزهای بدتر خوب کنند!که نکند کم حرفی و سکوتت که هر روز پر رنگ تر از دیروز میشود ناشی از کم رنگ تر شدن عشقی ست که بینمان بوده.زنانگی ام نگران میشود و هی حرف میزند و گمانم حوصله ات را بیش از پیش سر میبرد و مردانگی ام هی صبر میکند و سکوت و حتی کناره گیری که آرام تر شوی.

یا مردانگی ام را به رسمیت بشناس و از تمام تنهایی ات حرف بزن،داد بزن،اصلن بیا برویم عین آدم های لا ابالی عربده بزنیم و سیگار دود کنیم و به زندگی نکبت بارمان تف کنیم و فحش های رکیک مردانه نثارش کنیم،یا بر زنانگی ام مـُهـر تایید بزن و اینقدر دلشوره ها و دل نگرانی ها و بغض های هر شبم را بیشتر نکن و من را که هر چند کـَمـَم و زور میزنم با کنارت بودن آرامت کنم،ببین و نه به خاطر من بلکه به خاطر خودت که بهترین ِزندگی ام هستی زوود خوب شو.

* شعر از رضا احسان پور ،تصرف و تحریف از الــی!

همیشـــــه سهــــم مـــن از تــــو چقــــدر ناچیــــز اســـت ...

هوالمحبوب:

تهران را با چشمهای بسته دیده باشم،ساعت هفت و چند دقیقه ی صبح درحالیکه با صدای راننده که" آزادی" را داد میزد،خسته و خواب آلود از اتوبوس پریده باشم پایین و ده دقیقه همانطور ایستاده خوابیده باشم و به هیچ صدای راننده تاکسی ای که مرا به "در بست "سواری دعوت میکند توجهی نکرده باشم تا همانطور چشم بسته کمی خواب از سرم پریده باشد و دنبال ترمینال غرب که میدانستم همان حوالی ست بگردم که به فریضه ی مهم دستشویی و گلاب به رویم بپردازم شاید که خواب به کل از سرم بپرد! 

راست ِدماغم را بگیرم و بروم،آن هم چشم بسته و قدم زنان بخوابم تا یک راننده ی اتوبوس که از کنارم میگذرد صدایم کند که در محل سوختگیری اتوبوس ها چه غلطی میکنم و تا بیایم چشمهایم را باز کنم و توضیح بدهم،مرا تنها مسافر اتوبوسش بکند و تا ترمینال برساند و با لهجه ی ترکی اش برایم بلبل زبانی کند که بیراهه رفته ام و من همچنان خواب باشم و فقط برای آنکه بی ادب جلوه نکنم با همان چشمهای بسته از او خداحافظی و تشکر کنم و بعد بروم دست و صورتی آب بزنم شاید چشمهایم باز شد و وقتی ترگل ورگل و با چشمهای تقریبن باز از آن مکان خارج شوم خیال کنم که تهران را دیده ام.

یا زمانیکه فائزه را میبینم،یا هانیه را،یا مادرش را،یا شیوا را،یا زنی که موقع ترمز گرفتن بی آرتی روی من چپ میشود و من بغلش میکنم و او مرا می بوسد و لبخند میزنیم.یا وقتی با فاطمه قرار و مدار میگذارم که ببینمش و نمیشود و نمیتوانم.یا زمانی که ساره را نمیبینم!و همه ی این زمان ها که کوله پشتی انداخته ام و در پایتخت قدم میزنم و سرب قورت میدهم و لبخند میزنم گمان کنم تهران را به چشم میبینم و اینقدر خنگ باشم و نفهمم که تهران درست وقتی با هم روی پل هوایی قدم میزدیم شروع شد.

درست آن زمان که من به خاطر زخم پایم میلنگم و غر میزنم که تو چرا چسب زخم نداری.زمانیکه میگویم گرسنه ام، تشنه ام،که باید بروم دستشویی و تو مرا فلان فک و فامیل حاج باقر میخوانی که فقط بلد است غر بزند! 

تهران درست وقتی که تو چسب زخم به دستم میدهی تا به انگشت پایم بزنم که زخم شده شروع میشود.وقتی کتاب فلیپ کاتلرم را از من میگیری و میگویی که چقدر سنگین است و من برایت قیافه میگیرم که یک ترم تمام این کتاب را به دوش گرفته ام و دانشگاه برده ام و آورده ام و اینقدر هم مثل تو برای سنگینی اش ناله نکرده ام.

تهران درست زمانی برایم شروع میشود که اول صبحی ساندویچ سق میزنیم که من از گرسنگی تلف نشوم و من هی یاد نان خامه ای هایی میفتم که فراموش کرده ام همه اش را بخورم و این انصاف نیست که تو هم یادم نینداخته ای و یا بستنی مگنومی که برایم گرفته بودی و فراموش کردی به من بدهی و معلوم نیست چه کسی به جای من میخوردش و باز غر میزنم. 

تهران برای من با تو شروع شد وقتی که چشمهایم روی تو گشوده شد.وقتی یک عالمه از دستت عصبانی بودم و پر از بغض و به خودم قول داده بودم نه نه من غریبم بازی درنیاورم و عین دخترهای لوس اشک نریزم.همان موقع که به تو حق داده بودم عصبانی شوی ولی حق نداده بودم آنطور برای منی که میخواستم مثلن سورپریزت کنم داد بزنی که خودم سورپریز شوم!همان موقع که به خودم قول داده بودم توی چشمهایت نگاهت نکنم که مغلوب شوم و آخر سر تاب نیاورده بودم و نگاه کردنت تمام قهرها و گله ها را آشتی کرده بود و تهران شروع شده بود. 

تهران با تو شروع شده بود حتی با اینکه ساعتها از آمدنم به پایتخت میگذشت،درست وقتی که بریده بریده نگاهت کرده بودم و گفته بودم گمانم زیر سرت بلند شده که اینقدر بد اخلاق شده ای و بعد مثل یک زن روشنفکر ِاحمق ِ مثلن متمدن گفته بودم که درکت میکنم و به تو حق میدهم اگر اینطور شده باشد و بهتر است با هم حلش کنیم که عذاب وجدان نداشته باشی که منجر به بد اخمی ت شود و تو از طرز فکرم خندیده بودی و خندیدنت مرا هم خندانده بود و گفته بودی که چقدر خنگم!! 

تهران با تو شروع شده بود درست وقتی که من تو را نفس میکشیدم و همه ی نفس ها را تند تند ذخیره میکردم برای روز مبادا یک گوشه ی دنج قلبم و به تویی که فکر کرده بودی فین فین به راه انداخته ام گفته بودم که خنگ تشریف داری! 

تهران با تو شروع شده بود میان آن همه کتاب و مهم نبود چند ساعت از آمدنم در پایتخت میگذشت،وقتی تهران با آن همه بزرگی و جمعیتش تــــو بودی که شروع شده بودی.

تهران با تو شروع شده بود وقتی امید صباغ نو را دیدیم و او تو را شناخت و حرف زدید و وقتی کتابهایش را خریدیم و اسمم را پرسید که برایم در کتابهایش امضا کند و من به جای ذوق کردن،از تو خجالت کشیده بودم که مرا الهام عزیز خطاب کرده و یا بهترین شعرش که عاشقش بودم و بارها برایت خوانده بودم را با دستخط زیبایش برایم نوشته که :"حسود نیستم اما کسی به غیر خودم...غلط کند که بخواهد رقیب من باشد." 

تهران با تو شروع شده بود وقتی یاسر قنبرلو را دیدیم و گرم احوالپرسی کرده بود و با هم حرف زده بودید و قرار مدار گذاشته بودید و من تمام مدت حواسم به نگاهش بود که چقدر متین و حساب شده به آدم ها نگاه میکند.درست مثل یک مرد تمام عیار و بدون اینکه کسی متوجه باشد نگاههای منقطع و سنجیده همراه با غرور و تواضع نثار مردم میکند.تهران با تو شروع شده بود وقتی یاسر اسمم را پرسید و مرا در کتابش دوست عزیز خوانده بود و به اسم و فامیل صدایم کرده بود و من چقدر یاد حنانه افتاده بودم که میتواند به اندازه ی تمام آسمان و زمین به مردش ببالد و خود را خوشبخت ترین زن دنیا تصور کند. 

مهم نبود چقدر از بودنم در پایتخت میگذشت وقتی تهران درست از وقتی شروع شده بود که روی سکو نشسته بودیم و تو برایم صباغ نو میخواندی که "من یوسف قرنم زلیخا خاطرت تخت...این بار میخواهم خودم گردن بگیرم".وقتی برایم یاسر میخواندی که :"تو و این کافه های سر در گم...تو و این ...خاک بر سرت یاسر!". و من فقط به همین تک مصرع یاسر فکر میکردم که :"آه یوسف تو دیگر که بودی..." و هزار بار تکرارش میکردم و در تو محو میشدم تا تهران باز هم شروع شود وقتی که تو از فاضل حرف میزدی و منزوی،از کاظم بهمنی و قیصر،و من همه ی تلاشم را به کار می بردم تا به جای غرق شدن در گرداب چشمهایت شنا کنم حالا که تهران شروع شده! 

تهران با تو شروع شده بود وقتی مهدی فرجی را در راه دیده بودیم و تو را شناخته بود،طاهری را که با تو احوالپرسی کرده بود،صاحب علم را که از دیدنت ذوق مرگ شده بود.تهران با تو شروع شده بود درست وقتی به تو گفته بودم که سال بعد تو پشت این پیشخوان کتابت را برای مردم امضا میکنی و من با همه ی وجود به تو افتخار میکنم و همه بیشتر از پیش دوستت خواهند داشت و با تو عکس یادگاری میگیرند اما هیچکدامشان اندازه ی من عاشقت نخواهد بود و تو به من خندیده بودی و من فقط به این فکر کرده بودم که یعنی ممکن است مردم را به چه اسمی توی کتاب شعرت خطاب کنی و برایشان امضا کنی و اینکه من آن موقع چقدر باید سعه ی صدر داشته باشم! 

تهران با تو شروع شده بود میان آن همه کتاب وقتی قیدار خریدیم،وقتی تیمور جهانگشا خریدیم و وقتی به کتابفروش پیشنهاد دادیم بهتر است شوهر آهو خانم از زنش طلاق بگیرد وقتی کتابش اینقدر گران پایمان در می آید.وقتی هزار و یک شب خریده بودم و تو به خریدم جدی نگاه نکرده بودی و من حرص خورده بودم.وقتی کتاب احسان پور تمام شده بود و تو قول داده بودی وقتی دیدی اش از خودش برایم با اسم و امضا تحویل بگیری.وقتی کاظم بهمنی خریده بودیم و حامد عسکری.وقتی "ن" خریده بودی و جلیل صفر بیگی.وقتی رمز بن های کتاب را هی اشتباه میگفتیم و میخندیدیم.وقتی گفتی برای گل دختر به جای کتاب،عروسک انگشتی بخریم.یا وقتی با یک عالمه جستجو برای الناز کتاب کنکور خریدیم.یا وقتی شوهر و برادر نفیسه به من زنگ بودند که برایشان هفت جلد کتاب خواجه ی تاجدار بخرم و یک دفتر چهل برگ و پاک کن.و بعد با نفیسه یک عالمه خندیده بودند و من از خستگی عصبانی شده بودم که این همه راه رفته ام تا اطلاعات و برایت با حرص تعریف کرده بودم که زن و شوهر سر کارم گذاشته اند و صورت خسته اما خندان تو من را هم خندانده بود.

 تهران با تو شروع شده بود وقتی شیوا ما را به بستنی دعوت کرده بود و با هم در مورد هنر و موسیقی و روانشناسی و آدمهای کله گنده حرف میزدید و من عین بز اخفش بدون اینکه سر در بیاورم سر تکان میدادم و توت فرنگی و آلوچه هایی که شیوا آورده بود را میخوردم.وقتی که شیوا میگفت پیانو میزند و تو در مورد آلات موسیقی ای که نواخته بودی حرف میزدی و من هم وسط بحث جدی تان ادعا کرده بودم قابلمه میزنم و گاهی هم در ِ قابلمه!و شما خندیده بودید و باور نکرده بودید که راست میگویم و فرنگیس که همیشه حرص میخورد که چرا سر و صدا به پا میکنم میتوانست شهادت بدهد و حتی گل دختر که همیشه از این کار من کیف میکند و از شانس بد من هیچکدام نبودند که حقانیت گفته هایم را اثبات کنند! 

تهران با تو شروع شده بود درست یکی دو ساعت به رفتن من وقتی ادای آرایش کردنم را در می آوردی و وقتی که آیینه تعارفت میکردم و ادعا میکردی آینه احتیاج نیست و میتوانی از حفظ  آرایش کنی!!! 

تهران با تو شروع شده بود وقتی خسته در حال برگشت بودیم و من به این فکر میکردم که چه حیف که این کوله پشتی لعنتی باعث شده بود پاپیون پشت مانتویم که اینقدر دوخته شدنش برایم مهم بود دیده نشود و تو گفته بودی نصبش کنم روی پیشانی ام که همه ببینند و من باز غر زده بودم که تو متوجه اهمیت پاپیونم نیستی و یواشکی یک دل سیر ذوق مرگ داشتن و طنازی ات شده بودم. 

تهران با تو شروع شده بود درست توی مترو وقتی موقع برگشتن من باز یاد نان خامه ای ها و بستنی و نُقل هایم افتادم که فراموش کرده بودیشان.وقتی که در مورد جزییات آدمهای اطرافمان فوضولی میکردم و تو خسته و کلافه دل به دلم میدادی!

تهران درست وقتی شروع شد که با عجله بدون یک خداحافظی درست و حسابی سوار اتوبوس شده بودم و از خستگی و تشنگی در حال تلف شدن بودم،درست لحظه ای که به خاطر تلفن الناز اشکم در آمده بود و تو برایم آب آوردی و من دلم میخواست از خوشحالی بمیرم.

تهران با تو شروع شده بود درست وقتی اتوبوس به راه افتاد و تو موبایل به دست جلوی شیشه ی اتوبوس در حال حرکت با همه ی خستگی ات ایستادی و از پشت تلفن از من خداحافظی کردی و آنقدر خسته بودی که فراموشت شده بود برایم بخوانی:" بگو که موقع رفتن چگونه جا دادی ... درون ساک خودت قلب بی قرارم را؟!"

تهران دقیقن وقتی شروع شده بود که من از تو دور میشدم و با تمام خستگی ام در جاده پر از بغض بودم که چرا تهران این همه دیر شروع شده بود...!

الـــی نوشت :

یکـ) اردی بهشت باشــــد ...

دو) آه یوسف تو دیگـــر که بودی ...؟!

سهـ) ...

بتـــــاز اســـــب خــــودت را ولـــــی مــــواظـــب بـــاش...

هوالمحبوب:


بتـــاز اســـــب خــــودت را ولــــی مــــواظـــب بـــاش

کــه شـــــرط بـــردن بـــازی ســلـامت شـــــاه اســـت

آن مــــــن بـــــودم کــــه بـــی قـــــرارت کــــردم...

هوالمحبوب:

گـــفتـــم دل و دیــــن در ســــر کــــارت کــــردم

هــــر چیــــــز کــــه داشــــتـــم نثــــارت کــــردم

گفتــی تــــو که باشـــــی کــه کنـــی یا نکنـــی؟

آن مـــــن بــــودم کـــه بــــی قــــــرارت کـــردم

بودنت کنارم شبیه بستنی ست آن هم درست وسط ماه رمضان.اینکه یک ظرف بستنی که من برایش میمیرم را بگذارند جلوی چشمهایم و به من حق انتخاب بدهند و من خوب بدانم برای انتخابم همه جوره مؤاخذه خواهم شد!! اینکه من که برای بستنی میمیرم باید فقط نگاهش کنم و لبخند بزنم و حرص بخورم و هی لحظه شماری کنم برای رسیدن افطار و به خودم دلداری بدهم که بالاخره اذان خواهند گفت و هم زمان غصه بخورم که تا افطاری که نمیدانم کی از راه میرسد بستنی ام تمام میشود و آب!

دارم سیر نگاهت میکنم و خودم را به صبوری دعوت میکنم و تمام روزهایی که با هم داشتیم را مرور میکنم که باز با نگاهت که آدم را دستپاچه میکند میخواهی که بلند فکر کنم.میخندم به خودم که هنوز نشناختمت که نمیشود از تیر رس نگاهت پنهان شد و فکر کرد و به تو که مثل همیشه مچم را گرفته ای.میدانم نمیتوانم به هیچ ترفند از جواب دادن طفره روم.نگاهم را میدزدم و اعتراف میکنم به روزهایی که گذشته و به سال قبل همین جا و همین وقت ها.اعتراف میکنم که حتی در تصور و خیالم هم نمیگنجید این همه دلباخته ات شوم.به اینکه در تصور دنیا هم نمی گنجید دخترک سرکش و مرد ستیز زمین تمام خودش را توی طَبَق بگذارد و بسپارد به دست تو که مواظبش باشی.به اینکه سال قبل همین جا با چشمهایت که برق میزد و عاشق بود برایم شعر میخواندی و من میخندیدم و حواسمان به عقربه ی بزرگ ساعت نبود و امسال من غرق در تو شدم و تو میخندی و من به عقربه ی بزرگ ساعت لعنت میفرستم.به اینکه از من بعید بود این گونه دل باختن و فریاد زدنش.به اینکه چقدر کار دنیا عجیب و غریب است و گردش روزگار بامزه!

و تو یواشکی میخندی و بدون اینکه نگاهم کنی با قیافه ی حق به جانب میگویی :"اصولن مقاومت در برابر من سخته!" و دختر سرکش و حاضرجواب با یک عالمه جواب در آستین ،بدون اینکه زبان درازی کند و بخواهد کـَل کـَل به راه بیاندازد اعتراف میکند که حق با توست.که اگر تو نبودی شاید هیچ وقت تمام وجودش مملو از دوست داشتن نمیشد.که اگر تو این نبودی شاید هیچ وقت این نمیشد .که یک عالمه آدم در زندگی اش قدم زده اند و هیچ نشده الا قصه ای مضحک و پر از دردسر.که هیچ نشده الا غصه و درد.که هیچ نشده الا اصرار به دختره خوبی بودن حتی وقتیکه دلش نمیخواسته! که حتی زمانی هم که خیال میکرد میشود به کسی اعتماد کرد و پرده از رخ کشید ،آن آدم با تمام وجودش بی اعتمادی ش را همه جا جار زده و خیال ناراحتش را با تمام سختی و دردش راحت کرده!

اینکه این دختر آدم این گونه دل سپردن ها نبوده و هر چه هست زیر خود توست که اینگونه آهسته و پیوسته پیش رفتی و پیش بردی و سر هر منزلگاه پله به پله تمام سلاح ها را بدون اینکه آب توی دلش تکان بخورد انداختی.که این بار برخلاف همیشه از اینکه بی سلاح و دفاع است با تمام وجود خوشحال است چرا که هزار بار مطمئن است که از خودش بیشتر مراقبش هستی.

اعتراف به دوست داشتن آنقدر ها هم سخت نیست،حتی فریاد زدنش یک روز عصر ساعت شش درست وسط خیابان خواجو وقتی که یــار تو باشی،حتی اگر با تمام شیطنتت بگویی که حق دارم :)

الــی نوشت :

یکـ)نظرات پست قبل عجیبن غریبا تایید نمیشود،گمانم بلاگ اسکای سرناسازگاری با ما دارد!بلاگ اسکای که آرام شد تایید از ما،پشیمانی از بلاگ اسکای :)

دو)کمی دعا لدفن.

سهـ) اردی بهشت را عمیق نفس بکشید :)

به هـر کسـی که شبیـــــه تـــو نیـــسـت بدبــــیـــــنم!

هوالمحبوب:

یادته؟هفت سال پیش بود.همون موقع که هنوز تسبیحم پاره نشده بود و در عوضش مامان فرزانه بهم اون تسبیح شب نما را نداده بود.یا مامان تو اون تسبیح و جا نماز سفید ِ از مشهد اومده رو یا ستاره تون اون تسبیح دونه درشت زرد رنگ رو.همون موقع که من هنوز تنهایی نرفته بودم معصومه.همون موقع که هنوز روز رفتنم برات "شایلی" را نخریده بودم که گفته بودی نکنه برم سفر و بمیرم و کادوی تولدت را نداده باشم.همون روز که هنوز اون سجاده ی قهوه ای ِ بته جقه مال من نشده بود.

همون روزا که مامانت هنوز روضه نگرفته بود و بهم نگفته بودی دوشنبه بیام پیشت و من موقع دعا با اینکه پر از درد بودم روی پله های آشپزخونه تون نمیدونستم دقیقن از خدا چی بخوام و هیچی بهش نگفتم و فقط گریه کردم!همون موقع که هنوز سعیدتون نرفته بود مکه که تو ازش بخوای واسه الهام دعا کنه تا دلم آروم بشه و هر روز واسه گریه هام و حرفام گوش بشی.

همون روزای خیابون ِ میــر که من و تو توی یه آموزشگاه با هم کار میکردیم و تو مسئول بخش زبان شده بودی و من مربی و قرار شده بود هیشکی نفهمه ما همدیگه رو میشناسیم که یهو واسمون حرف در نیارند با پارتی بازی اومدیم سر کار.همون روزا که با هم رسمی سلام و احوالپرسی میکردیم و تو جلوی همه بهم تذکر میدادی که چرا دیر اومدم و بعد که همه میرفتند سر کلاس وسط درس دادنم در کلاس را میزدی و بهم میگفتی :"خانوم فلانی یه لحظه تشریف بیارید بیرون!" و وقتی می اومدم بیرون عین دختر و پسرهای عاشق که میترسند عاشقونه هاشون لو بره سرک میکشیدیم که کسی ما رو نبینه و همدیگه را بغل میکردیم و میبوسیدیم و سلام و صبح بخیر جانانه میگفتیم و بعد تا در یکی از کلاسها باز میشد زود من را میفرستادی سر کلاس و من توی دلم به خاطر داشتنت کرور کرور قند آب میکردند.

همون روزا که وقتی بعد از ظهر می اومدم و میدیدم نیستی و به همه گفته بودی عصر توی ِ یه شرکت دیگه مشغول کاری و نمیتونی بیای و فقط من میدونستم میخوای وقتی محمد میاد خونه،خونه باشی و بری استقبالش،واست نامه مینوشتم اونم رسمی و پر از رمز و رموز که فقط من و تو میفهمیدیم و میچسبوندمش به مانیتور که وقتی صبح میای اولین کسی که باهات حرف میزنه من باشم.

یادته؟همون روزا بود که محمد رفته بود سفـر و همون "تو"ی ِ آروم و سر به زیر رفتی واسه تسویه حساب توی "کیترینگ ".همون روزا بود که رفتی و گردن اون زن ِ مزاحمی که بدون رضایت تو شده بود منشی و به قول تو بعدها میشد موی دماغ را گرفتی و پرت کردی از اونجا بیرون و برام با هیجان،غیرت و قدرت نماییت رو تعریف کردی .

آره همون روزا بود که وقتی بهت گفتم یه خورده زیاده روی کردی گفتی نمیتونی تحمل کنی یه روز اسم کوچیک مردت از دهن ِ یه زن غریبه بیاد بیرون.یه روز که به واسطه ی روال عادی ِ کار خیلی چیزها بین زن و مرد عادی میشه تا جاییکه اسم کوچیک ِ همدیگه را که صدا میکنند انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و تو هم نباید ناراحت بشی!

همون روزا که من خیال میکردم میفهممت ولی باز توی دلم با وجود محمدی که از چشمم بیشتر بهش اطمینان داشتم گمون میکردم زیادی حساس شدی و عکس العمل به خرج دادی.

همون روزا که من با تموم دوست داشتنت و بهت حق دادن،اونقدرها هم به حساسیتت حق نمیدادم!

هفت سال گذشت تا بفهمم درد داره ...خیلی درد داره اسم کوچیک ِ مردی که دوستش داری را با تمام اعتماد و اطمینانی که بهش داری از دهن ِ یه زن غریبه بشنوی که صداش میکنه،که خطابش میکنه،که حتی مرورش میکنه.

اون احمقی که گفته مردها غیرت دارند ولی زن ها حسودند را باید روی تخت مرده شور خونه شست!زن بلد نیست وقتی اسم کوچیک مردی که دوسش داره را از دهن کسی که نباید،میشنوه رگ گردنش بزنه بیرون و صورتش سرخ بشه و داد و فریاد بزنه و شاخ و شونه بکشه.یکی مثل تو میره و قبل از اینکه کسی به خودش اجازه ی همچین جسارتی رو بده ،گردن طرف را میگیره و از حوزه ی زندگیش پرتش میکنه بیرون و یکی مثل مــن فقط گــریــه میکنه نفیسه!!!

+ از اینجــا گــوش کنیـد

بـــا خودت ای "عیــــــد " اگــــــر او را نیــــاوردی نیـــــــا ...

هوالمحبوب:

بهت میگم :"ازت ممنونم "و بهم میگی :"وا!مگه تشکر داره ...؟"و من میگم :"چرا نداره،معلومه که داره "و تو بی هیچ حرفی فقط واسه اینکه مثلن دل به دل من داده باشی قبول میکنی و میگی باشه !

آره!تشکر داره و باید تشکر کنم.به خاطر همه ی روزهای سالی که گذشت باید تشکر کنم.واسه لحظه لحظه و ثانیه به ثانیه ای که بودی باید تشکر کنم.واسه همه ی روزای فروردین و اردی بهشت و خرداد و تیر و مرداد و شهریوری که بودی،واسه همه ی روزای خزان و طلایی پاییز و واسه همه ی روزای سرد و سیاه زمستون.واسه همه ی اون لحظه هایی که تقلا میکردم از غم و درد تنها باشم و تو با همه ی لجبازی م نمیذاشتی و کنارم بودی.واسه ی همه ی اون روزایی که با همه ی غرور و خودخواهی و سرخود معطلی م میخواستم نباشی و نباشم و تو کمترین اهمیتی بهشون ندادی.واسه ی همه ی لبخندهایی که باعث ش شدی.واسه ی همه ی داد و فریادهایی که زدی.واسه همه ی قهرهایی که آخرش به خاطر تو آشتی شد و ایمان من را به تو بیشتر از پیش کرد.

به خاطر همه ی ماه ها و روزهایی که خودت و خاطره های خوبت رو بهش سنجاق کردی.واسه اینکه دیگه فروردین برام سنگین نیست و همیشه یاد تو و محتشم و اون اولویه ی بی نخود سبز و اون گزی میندازه که بهم ندادی و یاد شعرهای نصفه نیمه و خداحافظی هول هولکی.به خاطر اینکه باز عاشقونه و بیشتر از قبل عاشق اردی بهشت هستم و شدم که توی آخرین روزهاش من رو شیفته ی تو کرد و خودم هم باورم نمیشد که با بغض و اشک ازت جدا بشم.به خاطر خردادی که من را عاشق چهل ستون کرد و لقمه های بریونی با یه پر ریحون.

به خاطر تیر ماهی که همه ی روزهاش بوی تولد تو رو میده و اون نامه ی بلند بالای تولدم با شعری که گفته بودی و من با اشک خوندم و ذوق شدم،به خاطر همه ی مرداد داغی که همیشه بوی انتظار به خاطر ِ تو رو میده،به خاطر همه ی شهریوری که سکانس ها و قاب های فیلمی که دیده بودی را باز با من تکرار کردی و همیشه و تا آخر عمر من را یاد نوشابه ی قوطی ای میندازه که از مدیر فست فود اشانتیون گرفتیم و یاد غافلگیر کردنم توی ِ"خیابون میر"ی که همیشه دوستش داشتم و اون اس ام اس موقع ِ بستنی خوردنمون وسط بغض بودنم.

به خاطر پاییز و مهر ماهی که اگر چه با دعوا و بحث مون شروع شد اما همیشه و تا ابد آشتی و مهر تو و اون روسری ِشالی ِ مشکی زیر بازارچه و ترشی و قره قوروت خوردن روبروی همون عالی قاپویی را به یادم میاره که پیشترها خاطره ی گریه ی پشت شمشادهاش قلبم رو از کار می انداخت.به خاطر آبانی که اگر چه هنوز هم من را میبره تا سه شنبه ی آخر پر از درد ِ سیزده سالگی م ولی من رو پر از عشق میکنه که توی یکی از روزهای سال قبلش از راه رسیدی و سُر خوردی توی زندگی م و یاد اولین ِ اولین ِ زندگی م که امسال بهم تبریک گفتی ش و بستنی دابل چاکلت مگنوم که دیگه هیچ وقت بدون هم نمی خوریمش!به خاطر آذری که با تو بوی معصومه میده و لذت مشلول خوندنت برام و غرق شدنم توی رکعت به رکعت نمازت.

به خاطر دی ماهی که توی یکی از نیمه شب هاش من رو غرق خجالت کردی و بی مقدمه ازم پرسیدی: :"خانوم اجازه؟باید برم توی وبلاگتون بنویسم با اجازه ی بزرگترها بعله یا به خودتون هم بگم قبوله؟!" و دی ماهی که همیشه برام آبستن درد و غم بود رو شیرین ترین ماه ِ سال کردی.به خاطر بهمن و اون سینما بازی هاش،به خاطر بهمنی که داشت همه ی سهمم را از تویی که به اندازه ی یه بند انگشت بود میگرفت و من چشمم را بسته بودم و دل به دلش داده بودم و تو با همه ی ناراحتیت به خاطر بد بودنم بهش اجازه ندادی و خودت را باز بهم برگردوندی و ثابت کردی بهمن،ماه ِ زانوی غم به بغل گرفتن و از دست دادن نیست.به خاطر اسفند ازت ممنونم،به خاطر ِ همه ی روزهای ِسرد و بارونی ش که خیالت رو دادی دستم تا باهام توی تک تک کوچه پس کوچه های این شهر قدم بزنه.به خاطر ِ اون دَه تا طلب سریع السیر وصول شده ی تو و همه ی طلب های وصول نشده ی من.به خاطر سهم سر صبح ِهر روز اسفند ماه که بهم ندادی و به خاطر همه ی قول هایی که بهم دادی!به خاطر همه ی اول صبح های این روز و ماه ها که صدای خواب آلودت را توی گوشم طنین انداز کردی و اجازه دادی روزم با تو شروع بشه و با تو تموم.

توی پونصدمین روز بودنت توی زندگیم،درست توی آخرین روز سالی که داره تموم میشه و یک ساعت و چند دقیقه مونده به سال تحویل،به خاطر همه ی لحظه هایی که باهام بودی و کنارم بودی ازت ممنونم.به خاطر ِ همه چی و مهم تر از همه به خاطر همه ی اونی که بودی و به خاطر ِخود ِخودت.

حالا دیدی تشکر داره؟دیدی چقدر تشکر داره؟دیدی بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی تشکر داره و من باید دنیا دنیا از تو و اون ذاتی که من را لایق داشتنت دونست تشکر کنم.میدونی من از خدا که تو را آفرید ممنونم؟...همین:)

الـــــی نوشت :

یکـ) فراموش شدنی نیستند همه ی آدمهای زندگی ام.هیچ کدام شان،حتی همان ها که درد داده اند و رفته اند.باز هم موقع "حول حالنا الا احسن الحال" در ذهنم مرور میشوند برای داشتن روزها و لحظه های قشنگ.باز هم در ذهنم مرور میشوید به امید داشتن ِ "آخری خوب".سلامتی،آرامش،درک و معرفت را از او که مهربان ترین مهربانان است برایتان خواستارم.از اینکه در سالی که گذشت در زندگی ام بودید ممنونم:)

دو) گمانم مدت زمانی اینجا نباشم.شاید سفر،شاید هم لم دادن جلوی تلویزیون و تخمه شکستن و فیلم های مزخرفش را دیدن و شاید هم اصفهان گردی!علی ایها الحال فرقی نمیکند،فقط قرار است در اوایل سال نود و سه عطای "مجازستان "را با تمام حقیقی بودنش به لقایش ببخشم و خودم را دست "واقعیـِستان " با تمام مجازی بودنش بسپارم،باشد که رستگار شوم :)

سهـ) امســـال بـــــرای مــــا ســــال دیـگــــری ست ... 

چاهار)با تمام سختی ها و غم هایش،دلم برای امسال تنگ خواهد شد ...!

پنجـ)این هم عیدی ِ ما _که برایمان نوستالژی دارد شدید_به شمایی که دوستتان داریم آن هم زیاد.آدمهای زندگی ِ الــی همه دوست داشتنی اند.حتی شما دوست عزیز ! :)

  گـــل اومــــــد بهــــــار اومــــــد ... از اینجا گوش کنید 


چشمـــــان چــاهـــارشنبــه ســـوری روشـــن ...!

هوالمحبوب:


افـــتـــاد زمسـتـــــان به تـــنــــــوری روشـــــن

سـر سبـــــز شدیــــم از حضــــوری روشــــــن

خــــوش آمــــده ای بـــــهار،خـــوش آمـــده ای

چشمـــــان چــاهـــارشنبــه ســـوری روشـــن!

اگر همسایه ی جدیدمان که بر حسب اتفاق روحانی هم تشریف دارند،به همسرش نگفته بود که اگر مراسم آتش و آتش پرستی در محل به پا کردند باید بروند خانه ی مادرش که در این فسق و فجور شرکت نکند و خانم همسایه هم اظهار افسردگی و غم و عذاب نمیکرد از در منزل مادر شوهر به سر بردن،فرنگیس طبق عادت هر سال بساط چهارشنبه سوری را وسط کوچه علم میکرد و همسایه های پیرمان را دور هم جمع میکرد و از روی آتش با نیش های شل و خنده میپریدیم و سیب زمینی کباب میکردیم و تخمه میخوردیم و من باز هم مثل هر سال به تمام محله قول میدادم سال آینده عباس آقا دار شده باشم و با او جگر بخریم و روی همین آتش کباب کنیم و بدهیم دست محل،باشد که رستگار شویم و خیر دنیا و آخرت نصیبمان شود.

ولی خب از بد حادثه و شاید هم خوبش نشد که مثل هر سال آن شود که همیشه بود و چهارشنبه سوری ِ محل به همان چهارشنبه سوری دو سال پیش ختم شد که من درد بودم و منتظر و بعدش تمام شد و تمام کردم سناریوی ِ مسخره ای را که بازی در آن را پذیرفته بودم و فردایش با شیوا رفتم جمکران و فردای فردایش گل دختر را خدا به ما داد.این شد که امسال حتی از روی شعله ی شمع هم نپریدیم چه برسد به تلی از آتش ِ سر به فلک کشیده که سر بدهیم سرخی ِ تو از من و زردی و سیاهی ِ من از تو!

تمام این سیزده چهارده سال بودنمان در این محل فرنگیس متولی چهارشنبه سوری بود به غیر از پارسال که چه بهتر که منزل نبودیم و درست همین شب در راه جزیره بودیم و من در تاریکی ِ شب تمام چهارشنبه سوری ِ سال قبل را درد میکشیدم و همه ی حواسم به خودم جمع بود که یاد پارسالش مرا نکشد!به خواب هم نمیدیدم دقیقن یک سال بعد درست چهارشنبه سوری جلوی دریا بایستم و هوایش را نفس بکشم و نمیرم.حتی تصورش هم نمیتوانستم بکنم که یک سال بعد درست شب چهارشنبه سوری از میان مشعل های پر از گدازه و آتش عسلویه بگذریم و من هنوز زنده باشم.یک سال گذشته بود و درست چهارشنبه سوری من عسلویه بودم و رو به دریا و باز فرنگیس بساط چهارشنبه سوری اش را در تاریکی ِ ساحل به پا کرده بود و من تحمل این همه اتفاق را با هم نداشتم.دریا را دیده بودم و بلند بلند میخندیدم و با تو حرف میزدم.آتش چهارشنبه سوری را میدیدم و بلند بلند گریه میکردم و هی پی در پی میگفتم "چه چهارشنبه سوری ای!کنار دریا!عسلویه!عـــجـــــــب!" و باز بلند بلند گریه و خنده را قاطی کرده بودم و تو گیج شده بودی که "الی داری میخندی یا گریه میکنی؟!" و من خود نیز نمیدانستم و هضم این شب برایم سنگین بود...!

یادت می آید؟پارسال!چهارشنبه سوری ِ یک سال پس از آن چهارشنبه سوری ِ زجر ِ زندگی ام بود و اولین چهارشنبه سوری ای بود که احسان کنارم بود و تو . و من برایت باز تا نیمه تعریف کردم قصه را و باز گریه شدم و بغض!هیچ وقت نمیتوانستم تا آخر جمله هایم تاب بیاورم و همیشه تو مرا به آرام شدن و صرف نظر از تعریف کردنش دعوت میکردی و من به تو و خودم قول میدادم که دفعه ی بعد دختره خوبی باشم و تا آخر تعریف کردنش تاب بیاورم و انگار هیچ وقت هم نمیشد!

الان درست یکسال از چهارشنبه سوری دریا و عسلویه ای که کنار تو گذراندم و برایت حرف شدم میگذرد و دیگر چهارشنبه سوری آزارم نمیدهد و درست مثل همیشه برایم شیرین است وقتی تو و دریا و عسلویه با تو را به یادم می آورد.وقتی به یاد می آورم که تمام سالی که گذشت علیرغم پناه بردنهایم به تنها بودن،لحظه به لحظه در کنارم بودی و نگذاشتی لحظه های درد آور زندگی ام امانم را ببرد و همان لحظه ها را تنها به خاطر بودنت برایم شیرین ترین لحظه ها رقم زدی.از حالا تا واپسین لحظات عمرم تمام چهارشنبه سوری های دفتر خاطرات ذهن و زندگی ام به تو سنجاق میشود و دریا و عسلویه ای که اولین بار با تو و در کنار تو دیدم و شنیدم و لمس کردم و تنها به خاطر بودنت نمردم را.

چهارشنبه سوری تو را به یادم می آورد و صبوری هایت و صدای خنده ها و گریه هایم را که با موج های کوبنده ی دریایی که با تو اولین بار دیدم آمیخته شده بود و صدای تو که مرا مثل همیشه به صبوری دعوت میکرد و آن مشعل های بلند عسلویه که به خاطر بودنت قشنگ ترین منظره ی شب زندگی ام بود و شیرینی و شهدی را که به خاطر بودنت کرور کرور در دلم آب میشد و مرا به از روی آتش پریدن دعوت میکرد.

 چاهارشنبه سوری همگی مبارک.همین!:)

الــی نوشت :

یکـ)همه ی دیشب یک طرف،وقتی موهام را توی دستات گرفتی و بافتی و یه کش مو زدی سرش و انداختیش روی دوشم یه طرف.بهت نگفتم عاشق اینم که موهام رو ببافند و یاد ِیه عالمه خاطره ی خوب افتادم.کلی زور زدم بغض نکنم و دختره خوبی باشم.به خاطر همه چی ممنونم هاله:)

دو) همیشه چهارشنبه ها رو دوست داشتم و دارم.حداقل خوبیه چهارشنبه ها به اینکه که سه شنبه نیست!!!

شـِکــــَــر خوش اســـــت ولیکـــــــــن حلاوتـــــــش تــو ندانــــــی...

هوالمحبوب:

شـِکــــَــر خوش اســـــت ولیکـــــــــن حلاوتـــــــش تــو ندانــــــی

مــــن ایـــن معــــاملـــه دانـــم که طعـــــم صبـــــــر چشــیـــــدم...

مثلن مثل هر روز صبح صدای خواب آلودش که اصرار میکند پنج دقیقه بیشتر بخوابد را نشنیده باشی و یک ساعت بعدش هم سهم هر روز صبحت را نگرفته باشی و هر چقدر هم شال و کلاه را بو بکشی که اثری از آثارش پیدا کنی هیچ نیابی جز بوی ِقدیمی ِیک عطر آن هم مثلن از یک روز برفی که خودت شلخته وار نصیب شال و کلاه کرده ای و هی دلت آشوب باشد و نباشد و بخواهد دل تنگ شود و حق نداشته باشد و صدای چرق چرق استخوانهایی را از دور بشنوی که زیر بار این همه سنگینی بی تابند و به ناله افتاده اند و هی درد بکشی از ناتوانی ات و هی حرص بخوری از دلتنگی ات و هی کلمه ها را جا به جا کنی و جمله ها را،که همه اش همراه با خودت عادی به نظر برسند تا اینکه یک صدا هر چقدر هم خسته و هر چقدر غمگین تو را از تمام دل تنگی ها و غصه ها رها کند.تا رنگ ببازند تمام دردهایی که بودنشان با تمام دردناکی اش آنقدر ها هم دردناک نیست...


به اضافه نوشت:

+ تا روزی که همه اش تمام شود من ایستاده منتظرم.حتی اگر قبل از تمام شدنش من ایستاده تمام شوم!

++من این پست رها را دوست دارم :)

یک دلــبر ما بـــِــه که دو صـد دل بــر ما...

هوالمحبوب:

ای دلبـــــر مــــا مبـــاش بــی دل بــــر ما

یک دلــبر ما بـــِــه که دو صـد دل بــر ما

نــه دل بــــر ما نــه دلـبــــر انـــدر بــر ما

یــــا دل بـــر مــا فـــرست یا دلـــبــر ما...

باید یک روز ِبهمن ماه بیایی،درست وسط زمستان.باید یک روز زمستان بیایی،درست وقتی که سوز سرما هم شوخی اش گرفته و ما را عنتر خود کرده و هی هجوم می آورد در مغز استخوانمان و هی گم میشود!اسفند هم بد نیست.اصلن اسفند بیا.آن هم با کفشهایی که پایت را نزند که هی راه برویم!باید یک روز اسفند ماه بیایی و دست مرا بگیری و تمام این شهر و خیابان هایش را که هزاران روز پیش با آدمهای زندگی ام که حتی با من قدمی برنداشته اند ،قدم زده ام را قدم بزنی.باید پا جای همان جا پاها بگذاری.باید تمام خیابان های این شهر از رد تمام خاطره ها و آدمهای زندگی ام پاک شود و تمام خیابانها و اسمها و تابلو ها و درخت ها و کوچه ها فقط تو را به یاد من بیاورد.

باید زمستان باشد و درست یک روز بهمن و یا اسفند که دستم را میگیری و سرک میکشیم در "آمادگاه".همان خیابان که من زیاد از حد دوستش دارم و درد میکشمش!

همان که با همه ی آن هایی که با من نبوده اند قدم زده ام.خیالشان را بغل کردم و تمام سنگفرش هایش را شمرده ام تا تمام شود.

باید برویم درست روبروی هتل سفیر و بدون توجه به نگاه و حرفهای مردم مرا ببوسی تا وقتی آنجا را میبینم یاد بوسه ی ناگهانی ات بیفتم و کرور کرور قند و شرم در دلم آب شود نه اینکه به یاد بیاورم یک شب سرد زمستان جلوی تمام آن نگاهها و حرفها موبایل به دست وسط پیاده رو داد میکشیدم و اشک میریختم!

باید برویم جلوی هتل عباسی و پیاده رو اش را درسته قورت بدهیم با قدمهایمان!شانه به شانه ی هم راه برویم و سنگ فرشها را نگاه کنیم و برایم حرف بزنی و برایت حرف بزنم تا همیشه آن سنگفرش ها تو را به یادم بیاورد نه آدمی را که شانه به شانه ام قدم برداشت و خیره به سنگفرشها بزرگترین راز زندگی ام را شنید ولی خرد شدنم را نه!

باید برویم روبروی "سوره" و مثلن "مگنوم دابل چاکلت " هم دستمان باشد و بنشینیم کنار مرد فلوت زن ِ پیاده رو و به هم تکیه بدهیم و بستنی مان را بخوریم، اصلن جلوی آن همه چشم نامحرم به عاشقانه هایمان بستنی ِ همدیگر را لیس بزنیم و هی نی گوش بدهیم و به جای تمام حزن های نوای نی بخندیم آن هم بلند تا هیچ گاه مرد فلوت زن روبروی "سوره" مرا به یاد آن همه تنها تکیه کردن به زانوهایم و اشک ریختنم با نوای نی اش نیاندازد.

باید برویم تمام مجتمع عباسی را دور بزنیم و هی کتاب ببینیم و به کتابفروش هایی که "بفرمایید چه کتابی میخواستید؟" تحویلمان میدهند لبخند بزنیم و کتابهای شهر کتاب را زیر و رو کنیم و ته کتابفروشی که میرسیم-همانجا که آن روزها منتظر ایستاده بودم و به شهرزاد تلفنی میگفتم "کاش زودتر تموم بشه!من از این مسخره بازی ها بدم میاد!از این ادای عروس ها را در اوردن و لبخند زدن متنفرم!" -تو در گوشم زمزمه کنی که دوستم داری.تا همیشه انتهای کتابفروشی دوست داشتن تو را به یادم بیاورد و از به یاد آوردنت شوق شوم و بغض آخر کتابفروشی را بسپارم دست همان اسفند ماه لعنتی!

باید موقع پایین آمدن از پله های مجتمع عباسی که لی لی میکنم تو بگویی که خانومانه رفتار کنم،اصلن تمسخر آمیز آفرین بگویی و بپرسی "خب دیگه چه کارایی بلدی؟" تا من هیچ گاه موقع بالا و پایین رفتن از پله هایش آن شب خنک مرداد را به یاد نیاورم و به این فکر کنم که دیگر میشود موقع لی لی پایین آمدن از پله ها چه هنر نمایی دیگری به خرج داد!

باید برویم "هتل سفیر".اصلن به درک که کافی شاپش شده "مزون مژگان" و هیچ کسی آنطرف شیشه ننشسته به بستنی خوردن.باید برویم همانجا و با هم سه ساعت و بیست دقیقه حرف بزنیم و تو من را اسیر چشمهایت کنی و من برایت شعر بخوانم که "بیست و چند سال پیش دریک تیر..."یا اصلن بخوانم"تو مهربانتر از آنی که فکر میکردم..."تا هر گاه از کنار مزون عبور میکنم خودت و خودم را پشت شیشه ببینم که برق چشمها و بند بند انگشت هایت را می میرد.

باید با هم برویم طبقه بالای مجتمع.برویم کتابفروشی ِ آن مرد مو سپید که دوست شهرزاد بود و زیادی هم محترم و مهربان و محجوب.همان که میگفت کسی که "دانیل استیل" دوست داشته باشد و بخواند "آدم ِ سطحی "ست و برایت یک عالمه کتاب بخرم.اصلن ببین دیگر چوب خط کتاب خریدن برایت پر شده.این بار تو باید برایم کتاب بخری.مهم نیست چه کتابی."شازده کوچولو"یی در یک جعبه ی فلزی و یا کتاب های دانیل استیل" و یا حتی یک جلد دیگر "امیل" که مشابهش هنوز گوشه ی کتابخانه ام نوی ِ نو خاک میخورد و رنگ خواندن به خود نگرفته!باید تا ابد آن کتابفروشی و آن مرد سپید مو و آن طبقه ی بالا تو را به یادم بیاورد.

باید با هم برویم کتابفروشی حاشیه ی خیابانش و بپرسیم "دیوان محمد علی بهمنی دارید؟" یا کتابچه ی کوچکی از "اخوان ثالث".همان کتابفروشی که یک روز صبح جمعه به من "بهمنی" و "اخوان ثالث"فروخت!یا مثلن برویم سراغ کتاب "یازده دقیقه " را بگیریم و مثل آدمهای سبک سر بخندیم!!

باید برویم "ونوس" و با هم بستنی آناناسی بخوریم!از همان ها که رویش چتر چنبر زده و همیشه به چترهایش خندیده ایم تا به جای تصویر دست ِشهرزاد و بستنی ای که شیرینی ِقبولی ِ فلانی در فلان دانشگاه صنعتی بود،دستهای تویی که محرابند توی کادر بیفتد و من سیر نگاه کنم و پرواز کنم.

باید تا سر خیابان با من قدم بزنی و همانجا که "او"....او که با هم سه ساعت و پانزده دقیقه حرف زده بودیم از من خداحافظی کرد و دستهایش را به سمتم دراز کرد و گفت که از دیدنم خوشحال شده و من لبخند به لب دست به سینه گذاشتم و سرم را نیمه خم کردم و خداحافظی مردانه کردم،دستهایت را هل بدهی توی دستهایم که غیر از تو به هیچ کس هدیه اش نکرده ام.باید همانجا درست کنار تابلویی که نام خیابان را یدک میکشد انگشتانت را قفل کنی بین انگشتانم که گمانم دیگر گرفتن بازوهایت کفایتم نمیکند!تا من همیشه کنار آن تابلو تو را ببینم و دستهایت را!

باید تمام "امادگاه" بشودتو.باید همه جای شهر بشود "آمادگاه" ای که من با تمام وجود دوستش دارم و تمام آمادگاه بشود تویی که برایم پرستیدنی هستی.

باید شرم کنم از سست شدن پاهایم وقتی قدم به "آمادگاه" میگذارم وقتی چون تویی را دارم.باید از خجالت بمیرم که تصویر آدمهایی که با من آمادگاه را قدم نزده اند هجوم می آورد به سمتم و تمام وجودم میشود درد از تمام روزهای بهاری و تابستانی و پاییزی و زمستانی و زمستانی و زمستانی ِ آن روزهایی که تو نبودی!!

هی تو !تو که خوب میدانی جایگاهت در قلبم محفوظ و امن است و آنقدر بزرگی که جایی برای ورود هیچ بنی بشری باز نگذاشته ای ولی من شرم دارم و درد دارم از به یاد آوردن آدمهایِ آمادگاهی که تو نیستند.من میجنگم برای به یاد نیاوردنشان.میجنگم نه برای به یاد آوردن تلخی ها و نه مرور شیرینی هایش.شرم دارم که با اجازه و بی اجازه توی ذهنم قدم میزنند.نه چون درد میدهند،نه چون اشتباه بودند...نــــــه!فقط چون تو نیستند.همین...!

الــی نوشت:

یکـ)یادت باشد که "باید " باشی تا آمادگاه،میر و همه ی شهر بشود تو .بشود چهل ستون!

دو )سیصد و شصت و پنج روز پیش در چنین روزی ...!

سهـکــم اگر با دوستانم مینشینـــم جــرم توست ... با الـــی گوش کن