_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

چقـــــدر خواب قشنـــگی ست مال مـــــن شـــده ای ...

هوالمحبوب:

مــــرا به دوزخ بـیـــــــــداری ام نـــیــــازی نیـــــــست

چقــــــدر خواب قشنـــگی ست مال مـــــن شـده ای ...

+هر کس برای درد دل باید مرتضایی داشته باشد؛پس لازم به ذکر نیست که اسم،تزئینی ست!|زیتا|

و من یک مرتضا دارم.مرتضایی که شبیه هیچ مرتضای دیگری روی زمین نیست.چون هیچ مرتضای دیگری جلوی من ننشسته و وقتی بستنی میخوریم برای من اس ام اس بدهد که خیلی دوستم دارد، تا من توی چشمهایش زل بزنم و به تمام کلمه های دنیا لعنت بفرستم که در ادای تمام احساس آن لحظه و تمام لحظه های دوست داشتن ه من عاجزند.

من یک مرتضا دارم.مرتضایی که شبیه هیچ مرتضای دیگری روی زمین نیست.انگار که خدا از تمام مرتضاهایی که قرار بود بیافریند فقط همین را آفریده تا درست توی زندگی من فرود آید تا تنها دلیل دعوا و ناراحتی مان این باشد که چرا وقتی درد دارم و غمگینم از آن پنهان میکنم. که چرا وقتی از دستش ناراحتم یا عصبانی و از من سوال میکند میگویم "اصلا"!که چرا به جای حرف زدن میخواهم فراموش کنم که اگر به قول او قرار بود و بلد بودم و عرضه اش را داشتم فراموش کنم،خیلی آدمها و اتفاقات ِ پیش از این را فراموش میکردم.که چرابه او نمیگویم تمام دیشب تا صبح گریه کرده ام یا اینکه چرا برایش تعریف نمیکنم که چقدر غم روی سینه ام سنگینی میکند.که چرا به دردهایش گوش میدهم اما از دردهایم برایش نمیگویم.یک مرتضا که نمیداند من خیلی وقت است حرفهایم تمام شده و دلم نخواسته و نمیخواهد وقتی درد دارم حرف بزنم ،که درد بکشد و درد بکشم.یک مرتضا که همه ی من را میفهمد و اعتقاد دارد یک روز رفتار من این رابطه را زمین میزند چرا که او آن همه اصرار میکند به حرف زدن و من اینقدر اصرار دارم به سکوت.

من یک مرتضا دارم.مرتضایی که شبیه هیچ کس نیست.چون هیچ مرتضای دیگری وقتی دلم از تمام روزی که گذشت گرفته و بغض دارد خفه ام میکند برایم شعر نمیخواند و با من شوخی نمیکند و دیالوگ های کلاه قرمزی و فامیل دور را که خیلی دوست دارد تقلید نمیکند و نمیخندد که من یادم برود "برای قلب فشار چهل تنی سخت است " و بعد وقتی از او میخواهم که در مورد علت دردم با من حرف نزند نمیگوید که دستم را میبندی که نمیگذاری حلش کنیم ،رفعش کنیم و تمامش کنیم.

من یک مرتضا دارم.مرتضایی که شبیه هیچ کس نیست.چون هیچ مرتضای دیگری برای دوست داشتنم،صدا زدنم،گم کردن دستهایم توی دستهایش،عشق ورزیدنش و پا گذاشتن توی تمام حریمهایی که دیگران را از وارد شدنشان منع میکردم از من اجازه نگرفته است.مرتضایی که حتی با اینکه اصرار میکنم که"من بیشتر تر " دوست دارمش خوب میدانم که "من بیشتر" گفتنش از تمام "من بیشتر تر" های من "بیشتر" است.

من یک مرتضا دارم که شبیه هیچ مرتضای دیگری نیست.چون هیچ مرتضای دیگری وقتی دارم محتاطانه برایش از زمستان و آدمهایی حرف میزنم که درد بودند و بغض میکنم و اشک به چشمهایم میدود ،اسمم را جوری صدا نکرده تا تمام دلم زیر و رو شود و من را از توی خاطره ام بیرون بکشد و وقتی با اشک آرام میگویم "خیلی اذیت شدم"با آرامش و عشق نگاهم نکرده و نگفته "میدانم" تا تو باور کنی که واقعن میداند.هیچ مرتضایی کنار دست من توی سینما ننشسته تا موقع تیتراژ فیلم که سکوهای نفتی را نشان میدهد از او بی مقدمه بپرسم که تا به حال عسلویه رفته یا نه و بگویم که عسلویه در شب فوق العاده است با آن مشعل های همیشه روشنش و درست شبیه همان عکسی ست که توی وبلاگم گذاشتم،تا بگوید که نرفته و من بگویم یک روز که حالم زیادی خوب بود در موردش مینویسم تا او با تمام خوبی اش لبخند بزند تا تو دلت آرام شود و بفهمد که من چقدر با خودم و قشنگی و زشتی عسلویه میجنگم و دارم دست و پا میزنم دختره خوبی باشم و بشوم .

من یک مرتضا دارم.یک مرتضا که شبیه هیچ کس نیست.چون برای هیچ مرتضای دیگری وقتی از من دور بوده اینقدر بی قرار و نگران نبوده ام.چون به خاطر هیچ مرتضایی بغض خفه ام نکرده وقتی با ناراحتی به او گفته ام که "دوستش ندارم".چون به خاطر هیچ مرتضای دیگری شب وحشت زده از خواب نپریده ام و به خاطر خواب ِ از دست دادنش تا صبح گریه نکرده ام و وقتی حرف میزند با او بدقلقی نکرده ام و تلافی ِ رفتنش در خوابم را سرش در نیآورده ام.

من یک مرتضا دارم.مرتضایی که شبیه هیچ کس نیست و فقط شبیه مرتضای من است.مرتضایی که با او میشود حتی سنگفرش های چهل ستون را عاشق شد.مرتضایی که چهل و یکمین ستون ِ چهل ستونی ست که وقتی نیست انگار تمام  آن بیست ستون مسخره که در آب حوض "ما بیشتر از این هاییم" را فریاد میکنند، از ریخت می افتند و به تو دهن کجی میکنند.

من یک مرتضا دارم.مرتضایی که شبیه هیچ مرتضای دیگری نیست .مرتضایی که یک روز،شاید خیلی دور و شاید هم خیلی نزدیک،دیگر مرتضای من نخواهد بود و حق دارد هرگز نفهمد من از نداشتنش میترسیدم،که با تمام منم منم کردن هایم و اصلا مهم نیست گفتن هایم از نداشتنش میترسیدم.مرتضایی که یک روز به من گفته بود برای حفظ رابطه اش میجنگد و از حقش که من باشم نمیگذرد و من با درد و با کمال آرامش(!) به او گفته بودم اما من نمیجنگم و او حق دارد یک روز که از خواب بیدار می شود ،دیگر مرا این همه نخواهد.و حق دارد هرگز نفهمد میترسیدم از اینکه یکی از همان روزهایی که کنار من نیست چشم در چشم کسی شود و دلش سـُر بخورد و یکی از همین دخترهای معمولی سند داشتنش را به نام خودش ثبت کند و من به خودم بگویم که"از اول میدانستم!" و باید هم میدانستم که حالا هر چقدر آدم هم نخواهد ولی سُر خوردن دل که دست خودش نیست.

من یک مرتضا دارم.مرتضایی که شبیه هیچ مرتضایِ دیگری نیست و اصلن شبیه هیچ کس نیست و شبیه همانی ست که باید باشد ...

بر شــب من گـــر گـــذری ؛همچـــو پیــک سحــــری ،غــــــم دل بـــبــــَــری...

هوالمحبوب:

خـُب وقتی روی تخت دراز کشیدی و زل زدی به سقف اتاقت و یهو عین فنر از جا میپری و لباس میپوشی و بعد جلوی آینه می ایستی و با احتیاط و دقت برای بیرون رفتن آماده میشی و شال ِ صورتی ت را سر میکنی و کفش های صورتی ت را که گذاشته بودی برای روز فلان، از زیر تختت در میاری و پا میکنی و در جواب لبخندهای مشکوک و نگاه متعجب فرنگیس که ازت میپرسه با کی قراره کجا بری؟ یه لبخند پت و پهن میزنی و میگی :"با عباس آقا خونه بخت!!" و بعد یه بوس محکم از گل دختر میگیری و از اینکه جای لب هات روی لپش می مونه کیف میکنی و از خونه میزنی بیرون...

وقتی پیاده روی سمت راست را آروم آروم قدم میزنی و از توی همون پارکی رد میشی که خیلی وقت پیش توی روزای سنگین زندگیت سندش را زدی به نام خودت و بازی بچه ها را دنبال میکنی و وقتی میرسی سر میدون و از خودت می پرسی :"چپ برم ،راست برم یا مستقیم؟" و بعد از اینکه ده،بیست،سی،چهل میکنی و مستقیم برنده میشی ،سوار بی آر تی میشی و صورتت را میچسبونی به شیشه ی اتوبوس و با انگشتات روی شیشه هی حروف درهم بر هم ه لاتین مینویسی و به رفت و آمد ماشینها و آدما خیره میشی و یک ساعت تموم درهای اتوبوس باز و بسته میشه و تو از اتوبوس پیاده نمیشی ...

وقتی ایستگاه آخر پیاده میشی و خیابون را رد میکنی و از کله پاچه ی "یاران" میگذری و هی راننده تاکسی ها سرشون را میگیرند توی صورتت و میگند :"خانوم بروجن؟... مبارکه؟" و تو یاد زمستونی میفتی که سوار یکی از همین تاکسی ها راهی ِ اونجا شدی و قلبت که هنوز خنگی که جای دقیقش رو نمیدونی تیر میکشه و صورتت را ازشون برمیگردونی و یه راست میری سراغ همون دو تا مغازه ای که عاشق ذرت مکزیکی هاشی و این بار تصمیم میگیری از بین اون دو تا فروشنده به مرد اخموی ِ چاقی که هیچ وقت دلت نمیخواست ازش خرید کنی بگی یه ذرت مکزیکی بزرگ با یه عالمه قارچ و چیپس و پنیر و سس سفید که تلمبار میکنه روی کله ی ظرف بهت بده ...

وقتی باز سر میدون می ایستی و دوباره ده ،بیست ، سی ،چهل میکنی که راست بری یا چپ یا مستقیم و این بار چپ برنده میشه و قبل از اینکه اوتووبوس از راه برسه زن فالگیر میاد کنارت و بهت میگه خوشگله فالت رو بگیرم؟و تو بهش میگی "نباید اینجوری بگی که!باید لهجه بگیری و بگی خانوم خوشگله فالــتُ بــِگیرُم؟" و وقتی فالگیر جمله ای که یادش دادی را تکرار میکنه و تو بهش میگی فال من رو خیلی وقت پیش گرفتند.اگه دوس داری میخوای من فالتُ بگیــرُم ؟ و وقتی بهت میگه مگه تو فالگیری؟ و تو بهش میگی نه،من جادوگرم! و اون پا میشه میره و تو تا خونه توی اتوبوس با خودکار فیروزه ای رنگت توی دفترچه ت هی مینویسی :"یک جلوه نما پیش از آن کـ ـز غــم آید جان بر لب ما..." و هی زمزمه میکنی و نفس عمیق میکشی و تمام صفحه میشه "جان بر لب ِ ما " ...

وقتی تا نیمه شب هی توی نت میچرخی و زیــتا رو میخونی و اشک میشی،آرش رو میخونی و غرق میشی ، عطیه رو میخونی و بغض میشی،گوریل رو میخونی و دماغت رو با پاچه ی شلوارت پاک میکنی،گلاره رو میخونی و نا خوداگاه آه میکشی، و با بلانش و خودم و او و نیکولا هی فین فین راه میندازی و با آلمــا اینقدر گریه میکنی که دلت برای الی میسوزه و بعد از مدت ها یک ساعتی شعـر میشی و بعد خسته از شنیدن و دیدن و گفتن،پناه میبری به رختخواب ...

وقتی خودت را میندازی توی آغوش خواب تا به دنیای فراموشی پناه ببری و هی دنده به دنده میشی و هی دلت تنگ میشه و میشه و میشه و وقتی آدمای زندگیت رو مرور میکنی و یادت به زهرا و ساناز و مستانه میفته و بهشون میگی که اونا همون یه تیکه از صد تیکه ی خداند که ساغر برام خوند:"خدا صد تکّه شد،هر تکّه اش یک جا فرود آمد ...و از یک تکّه اش بانوی شعرم ،در وجود آمد" تا اینکه صبح که بیدار میشند ببینند و بدونند چقدر مقدس و دوست داشتنی اند و وقتی میفهمی زهرا بیداره و هی سعی میکنی بخوابونیش و بهش میگی که همه چی آخرش خوب تموم میشه و سرش را بذاره روی شونه ت و آروم بخوابه و باز دنده به دنده میشی و دوباره هی دلت تنگ میشه و میشه و میشه...

و وقتی درست ساعت پنج صبح وسط اون همه وول خوردن و دلتنگی بلند میشی و ناخونهای مظلومت رو شلخته لاک فیروزه ای میزنی و بعد با همون رنگ توی دفترچه ت مینویسی :"بر شب من گــر گذری؛همـــچو پیـــک سحـــری،غــم دل بـبـَری..." و این بار زل میزنی به "غــم دل "و هی تکرارش میکنی و خیره میشی به سپیده دم که آروم آروم داره سرک میکشه توی اتاقت و بعد زیرش مینویسی "صبــــح بخیــــر دنیــــا...صبـــح بخــیر همه ی دنیـــا...صبح بخــیر الـــی" و چشمهات رو میبندی ...

یعنـــی اینکه شایـــد دختره خوبـــی باشی ولـــی حالــِت ...!حتمن خوبـــه،نــه؟!

الـــی نوشت :

یکــ) او که الـــی را میشناسد میداند که الـــی،معصومه و آن گنبد طلایی قــم و آن مسجد دور را با آن گنبد فیروزه ای اش می میرد.همان مسجد ِ پر از پرنده و همان معصومه ای که مرهم تمام بغض هایش شد.روز معصومه به همه ی دخترای خوب مبارک :)

دو) تمام دیشب زیتـــــا ی این جمله ها را تا پنج صبح بارها بوسیدم. 

سهـ) نمیشود ایـــن ملـــودی را دوست نداشت.

بــــاز هم مــــــال خودت بـاش ،خـودم مـــــال تـــوأم...

هوالمحبوب:

زنـــدگـــــی زیــر ســر تــوســــت اگـــر لــج نکـــــنــــی

بــــاز هم مــــــال خودت بـاش ،خــودم مـــــال تـــوأم...

داد که میزنـی لال می شـوم...داد که میزنـند لال می شوم...داد که میشنوم لال می شـوم.

دست خودم نیست.همیشه وقتی صدای آدمی بلند میشود و هجوم می آورد به سمت گوشهایم لال میشوم.چه مخاطبش من باشم چه نباشم.خوب صد البته وقتی مخاطبش من باشم فرق میکند و این بار باید تمام سعیم را بکنم که وسط ماجرا بدون اینکه کسی بفهمد که ترسیده ام ،نمیــــرم!دست خودم نیست.از اول هم دست خودم نبوده!از یکی از چیزهایی که همیشه از همان اول وحشت داشتم همین داد شنیدن بوده!

درست مثل وقتی که محمد و نفیسه با هم بحث شان میشد و قهـر میکردند و من ه زبان درازه پر حرف،لال میشدم و نفیسه میگفت "الــی!جوری رفتار میکنی که آدم خیال میکند دعوای ما تقصیر توست "و من لبخند میزدم و هیچ وقت نمیگفتم که از " داد شنیدن" میترسم.

درست مثل همان شب که بعد از آن همه انتظار و نگرانی،حرفهای پر از دردی را خواندم و از همان لحظه تا فردا توی هزار توی خلوتم گم و گور شدم تا با خودم و این بازی ِ مسخره ای که جدی شده بود و کلمه هایی که شنیده بودم و آدم های ماجرا کنار بیایم و موبایلم از زنگ خوردن نمی ایستاد و من فقط اشک میریختم که چقدر راحت بازی خورده ام و وقتی شب سر و کله ام پیدا شد و از خلوتم زدم بیرون و هیچ توضیحی نداشتم بدهم،عباس آقا بلند فریاد میکشید که نگرانش کرده ام و گفت که "سادیسم" دارم که بی خبر گم و گور شده ام و همه را نگران کرده ام!و من درد میکشیدم که محکوم به شنیدن حرفهایی هستم که حقم نیست ولی لال شده بودم در برابر فریادها!

یا درست مثل همان شب کذایی که آن رعیت ِتمام عیار بعد از فریادهای من،داد میزد که قد من نیست و خیلی از من و امثال من بزرگ تر و گنده تر است و اگر اراده کند همین حالا میتواند درست مثل پیغمبرها روی آب راه برود،یا همان روز که با کمال وقاحت دست و پا میزد که الـــی یک روز مختار میشوی و به خونخواهی برمیخیزی و باید دست به کاری زنی که غصه سر آید.آن روز هم با اینکه باید تمام دردم را کشیده می زدم توی صورتش اما لال شده بودم در مقابل فریادهایی که همیشه شنیدنشان من را میترساند...

درست مثل وقتی که می تی کومون عصبانی میشود و من توی دلم هی تند تند عددها و ستاره ها و گوسفندها و گلهای قالی و تمام عناصر و اشیا دنیا را می شمارم که حواسم جمع شمردن شان شود تا خودم را نبازم و گریه ام نگیرد.

یا درست مثل همان عصر جمعه که توی مترو آن مرد با آن زن و بچه ی بیچاره اش کنار هم ایستاده بودند و مرد با الفاظی که من نمیشنیدم با مردی دیگر که توی شلوغی هلش داده بود درگیر شده بود و زن و بچه اش از خجالت و ترس مثل بید میلرزیدند و مانع دعوا میشدند و من از ترس زل زده بودم روی زمین و تند تند توی دلم با خودم حرف میزدم که صدایی نشنوم و شانه ات را محکم گرفته بودم و گمانم ناخنهایم را با شدت توی بدنت فرو کرده بودم که ناگهان پرسیدی "خوبــی الـــی؟ " که به خودم آمدم و نگاهم رفت روی انگشتهایم که شانه ات را چنگ زده بود و کلی خجالت کشیدم و خودم را جمع کردم و لبخند زدم که "خوبـــم!"

دست خودم نیست.دست خودم نبوده.اگر حرف بزنم گریه ام میگیرد و من هیچ دلم نمیخواهد ضعیف جلوه کنم و بشنوم که الی با این همه دب دبه و کب کبه و ادعا سر ِ یک داد زدن این همه خودش را می بازد و بعد گزک دست این و آن بدهم که هی دادهایشان را هوار کنند روی سرم تا لال شوم.

وقتی داد میزنی می میرم.فرقی نمیکند مقـصـر باشم یا نه.لال میشوم و تو می پرسی که سکوتت یعنی چه؟و وقتی به زور برای اینکه عصبانی تر نشوی حروف را کلمه میکنم و "نمیدانم" را از دهانم پرت میکنم بیرون،تو عصبانی تر میشوی و من باز میترسم و لال میشوم.

درست مثل آن بعد از ظهر لعنتی ِبعد از مسافرتت که همه ی زورم را زده بودم و پا روی تمام دلتنگی ام گذاشته بودم و ارتباطم را کم کرده بودم تا دغدغه ات من نباشم و از مسافرتت لذت ببری و حالا محکوم شده بودم به دوری کردن و کلافه کردنت.معلوم بود پر از عصبانیتی ولی زور میزدی با آرامش حرف بزنی.گفتی دیگر هیچ وقت اینقدر از تو فاصله نگیرم ،گفتی وقتی دردی هست حرف بزنم.گفتی دوری نکنم و گمان نکنم این دوری کردنم به نفع توست.گفتی به جای تو تصمیم نگیرم.گفتی...

دلم نمیخواست حرف بزنم و وقتی اولین جمله ی به قول تو بی انصافانه از دهانم سرک کشید بیرون،درست مثل شب قبلش تو داد شدی و من لال...!

نمیدانم!شاید "به قول تو "بی انصاف شده بودم،بهانه گیر شده بودم یا دلم برای به هم خوردن آرامش و احساسی که بینمان بود تنگ شده بود ولی....ولی لال شده بودم و دلم میخواست برای این داد زدن هایت دوستت نداشته باشم.

آنقدر عصبانی بودم که اصلا کاش میتوانستم دوستت نداشته باشم و بشوم همان الـــی ِ سرخود معطل که هیچ برایش مهم نیست حرفش تــیر بشود بر دل کدام مرد!

حالت بد بود،میدانستم.حالم بد بود،نمیخواستم بدانی!

خودم را به سختی جمع و جور کردم که انگار نه انگار و بعد از یک سکوت طولانی،با لحنی سرد گفتم:"اصلا مهم نیست!میشه آروم باشی؟"

انگار تیرم را بدون آنکه خواسته باشم رها کرده بودم سمتت که گفتی خرابتـــر از این نمیتوانستی باشی.میدانستم پر از عصبانیتی،نمی خواستم بدانی پر از عصبانیتم.

جسورتر شدم و پرسیدم:"میشه بگی غرامت ِ این همه خرابی چقدر میشه پرداخت کنم؟"

میدانستم داری درد میکشی و نمیخواستم بفهمی که...و انگار فهمیده بودی دارم درد میکشم که گفتی:"من مـال تـوأم.آدم بابت مایملکش غرامت نمیده ."

درست خورد به هدف!تیــری که به سمتم رهـــا کــرده بودی را میگویم!چرا که هیچ گمان نمیکردم اینقدر زود عصبانیتم فرو کــش کند،ترسم رخت بربندد،دردم التیام پیدا کند،حالم دگرگون شود ،همه چیز را فراموش کنم،و این بار من خراب تر شوم و بغضم اشک شود و بگویم که "چقـــــــــدر دوستــــــــت دارم..."

الــــی نوشت:

یکـ) " خـوب ِمن بـد به دلت راه مـده چـیزی نـیست..."  فقط خواستم گوش کنـید.من را با خودش میبرد به ...!

دو) هــــوا درست و حسابـــی ست و زنــدگــی معــرکه است             زیتــــــا را بخوانیــد

سهـ)عاشق مداد ِ ســاره ام با این نقش هایی که میزند.اصلا موجود عجیبی ست این دختر .

چاهار)روزه داران مـــاه نــــو بیـــــنند و مـــا ابـــــروی دوســـت...          فــطــر مبــارک :)


زهــــر دوری باعـــث شیرینــــی دیــــدارهاست...

هوالمحبوب:

زهــــر دوری باعـــث شیرینــــی دیــــدارهاست

آب را گــــرمای تــــابســــتان گـــوارا میکند...

باید درست همین الان ،همین الان که یه عالمه نوشابه ی سیاه خوردم و یک تانکر آب ، و دارم دست میکشم روی شکم ورقلمبیدم و با خودم فکر میکنم که اگه یه چنگال بکوبونم توی شیکمم میتونم عین کارتون تام و جری که وقتی چنگک با شدت فرو میرفت توی شیکم ه پر از آب تام و با شیکم سوراخ سوراخش میتونست گلهای گلدون را مثل آب پاش آب بده، میتونم تموم ه گلها و درختای باغچه و کوچه را آب بدم یا همین الان که فرنگیس داره صدام میکنه برم هندونه بخورم و بهش میگم به جان بچه ی آخرم نمیتونم تکون بخورم و اگه لب به هندونه بزنم رسماً ترکیدم ،تو زنگ بزنی بهم و بگی درست سر کوچه روبروی آژانس هواپیمایی به دیوار تکیه زدی و دلت تنگ شده و میخوای قبل ازاینکه بری خونه بدوم بیام پیشت ؛تا من نفهمم چه طور روسری آبی ِ فرنگیس را از روی تختش بر میدارم و میندازم سرم و چادر فاطمه را از توی اتاقش کش میرم و خودم را تند تند میرسونم سر کوچه ای که تو خسته به دیوارش تکیه زدی و از توی همون تاریکی میشه تمومه نگاه و نقش و نگار صورتت را حدس زد.

من از دیدنت بال دربیارم و ذوق مرگ بشم و تو بهم زل بزنی و سرتا پامو برانداز کنی و بهم بگی چقدر دمپایی هام قشنگه تا من تازه یادم بیفته با چه قیافه ای جلوت ظاهر شدم و چادرم را بکشم روی دمپایی ِ صورتی حموم و از خجالت دلم بخواد آب بشم برم توی زمین و تو بهم بگی که چقدر چادر بهم میاد و من هیچ گول نخورم از حرفت و زبون درازی کنم و بگم :من همه چی بهم میاد!

باید درست همین الان صدای نخراشیده ی موبایلم بلند بشه تا من تا سر کوچه پرواز کنم و بعد بشینیم لب جدول خیابون،درست روبروی آژانس هواپیمایی و در جواب ِ "چه خبر" گفتنت تموم ه روزی که گذشت را تند تند با تکون دادن دستام تعریف کنم و هیچ برام مهم نباشه مثلن همین خانم اعظمی که قرآن خون ه و سر ساخت و ساز ِخونه ش با بابا چپ افتاده و منتظره یه آتو بگیره و یه ماجرا عـَلـَم کنه وقتی داره از مراسم دعای طیبه خانوم برمیگرده ،درست موقع عبور از خیابون من را ببینه و بعد بیاد با آب و تاب یه عالمه قصه های خاک برسرانه ای از کارهای هرگز نکرده ی من و تو توی محل تعریف کنه و توی دلش عروسی بگیره که "بفرما!اینم از دخترش!!"

بایدخونتون همین خونه ی دیوار به دیوارمون باشه ،همین خونه ی سمت چپی تا درست چند ساعت دیگه درست بعد از هزاران بار "یا ساتـِر کُلِ مَعیوبٍ یا مَلــجَأ کُــلِ مــَطرودٍ ..."گفتن که دلم بدجور شع ـر میخواد و تو پر از حرف و سکوتی از دیوار برم بالا و بیام روی پشت بوم پیشت و کتاب "گربه ی من نازنازی ِ " را که یه بار واست خوندم با خودم بیارم و هی برات بخونم "گربه ی مصطفی بلاست...بهونه گیر و بد اداست " و گربه ی مصطفی بشم و تو بخندی و درعوض تو با اون صدات برام "فاضل " بخونی که "همراه بسیار است اما همدمی نیست ..." تا من یه عالمه دلخور بشم از خودم که انگار همدم نیستم و بهت بگم مگه من مرده م؟ و توی گوشت "یا چشم بپوش از من و از خویش برانم یا..."زمزمه کنم.

باید تو باشی و من باشم و زیر آسمون ستاره بارون هی شعر بخونیم و حرف بزنیم و من یه عالمه خاطره ی یواشکی یادم بیاد و بی توجه به اینکه شاید بعدها به روم بیاری یا از درگیری های ذهنیم و شنیدنش ناراحت بشی آروم آروم تعریفش کنم تا تو چشمات سنگین بشه و خوابت ببره و من هیچ نگران نخوابیدنت تا صبح نباشم و فردا صبح همین خانم "گاف" ،پیرزن همسایه،همین که همیشه به سر ِمن قسم میخوره،از نجواهای عاشقانه من و تو که تا صبح از توی تراس خونه ش شنیده برای دخترها و پسرها و نوه هاش حرف بزنه و اون ها همه تایید کنند که این دختره از روز اولم معلوم بود چه جونوری ه و تا من را توی کوچه میبینند "استغفرالله استغفرالله " راه بندازند که دیشب به جای "الغوث الغوث" و التماس برای بخشش و توبه،"خاموش مکن آتش افروخته ام را..." سر دادیم و من خنده م بگیره از تموم ه آدمایی که نمیفهمند و وقتی تو رو دارم هیچ برام مهم نباشه که به چشمشون قدیس ِدیروز محلشون شده... لا اله الا الله!

باید درست همین الان ،همین الان که دلم میخواد همسایه ی دیوار به دیوارمون بودی یا سر کوچه منتظر ِ من تا از راه برسم تا تو به دمپایی های صورتیم بخندی ، اسمت نقش ببنده روی صفحه ی گوشیم و اولین چیزی که بهم میگی اینه که "چقدر دلت تنگ شده و کاش امشب،فقط همین امشب این همه کیلومتر بینمون نبود ..."و هیچ یادت نیاد چقدر ازم دلخوری و یا اینکه من اونی نبودم و نیستم که تو فکر میکردی...

الـــی نوشت :

یکـ) در کوچـه های کوفـه صدای عبـور کیـست؟...امشب از اون شبای در سر شوری دارمه ها!

دو) یا نورَالنور...یا مُنوِر النور...یا خالِق النور...یا مُدبر النور...یا مُقدِرَ النور...یا نورَ کُل نور...یا نوراً قبل نور...یا نوراً بعد کل نور...یا نوراً فوق کل نور...یا نوراً لیس کمثله نور... "عاشق این فرازمــ. از بس که پر ِ نور ِ"

سهـ)من هیچ وقت دوستام را وسط راه رها نکردم.اونا خودشون جایی که خواستند پیاده شدند و من فقط به پیاده شدنشون کمک کردم.همیــــــن...

مـن از حـســـــین و رضــــا و مجـــــید ممــــــنونــــــم...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

وقتـی که دست های تـــــــو بـاشند ، می شـود...

هوالمحبوب:

در عـــــُرف مــــا پــــرنــــده شـــــدن غیـــــر ممـــــکن اســــت

وقتـــــی کـــه دســــت هـــای تـــــــو بـــــاشند ، مــی شــــود...

تموم دیشبش را نخوابیدم و تموم شب قبلش را از بس سرفه کردم.و با هر سرفه تموم دل و روده و معده و لوزالمعده و حتی انگشت شست پام می اومد توی حلقم و بر میگشت سر جاش.اثری از سرما خوردگی نبود ولی صدام و گلوم...!

هدیه ی روز تولدم بود،درست همون موقع که به خدا گفته بودم اگه به مرگ طبیعی بمیرم همینقدر دیگه عمر می کنم. و خدا دست به کار شد و یه قورباغه ی گنده فرستاد توی گلوم ،بدون اینکه مردنی در کار باشه! :)

صدای احسان با اینکه اتاق بالا میخوابید در اومده بود از این همه سرفه،الناز کلی خانومی کرده بود و صبوری که با اینکه تخت بغلی میخوابید هیچی نگفته بود.و تو بهم گفته بودی برم دکتر.

و من با اینکه هیچ دوست نداشتم برم دکتر بهت گفته بودم اگه خوب نشدم "چشم"!

و خوب که نشده بودم هیچ،بدتر هم شده بودم.دکتر رفتن را دوست نداشتم.نه وقتش را داشتم و نه خوشم می اومد برام قرصی تجویز کنه که همه ش یادم میرفت بخورم. نه خوب شده بودم و نه دکتر رفته بودم و با اینکه سعی میکردم کمتر حرف بزنم که سرفه هام لوم نده،فهمیده بودی اونقدرها هم حرف گوش کن نیستم و اتمام حجت کرده بودی که اگه روزی حرفم را گوش نکردی ناراحت نشم! ولی من هنوز هم دوست نداشتم برم دکتر!

گفتم هرچی بگی میخورم ولی دکتر نمیرم.و تو برام اسم شربتی را نوشتی که توش آویشن و عسل بود و باید شربت خوشمزه ای می بود و یه شربت دیگه که توش حرفX داشت و من همیشه از حرف X بدم می اومد که همه ش ماحصل تنبل بازی ِ خارجکی هایی بود که حالش را نداشتند بنویسند iks  و رفته بودند برای خودشون یه حرف اختراع کرده بودند به اسم X!

میدونستم اسمش یادم میره ،موبایل به دست رفتم پیش داروخونه چی و اسم شربت را از روی گوشیم براش خوندم.گفت آویشن با عسل را نداره ولی بدون عسل هست.و من بدون عسل را نمیخواستم،چون تو گفته بودی با عسل و من قول داده بودم هرچی تو بگی الا دکتر رفتن!

باید اسم شربت بعدی را میگفتم که X داشت و تا اومدم اسمش را بخونم خودش با خنده گفت "اکسپکتورانت ؟"و انگاری درست گفت چونکه X داشت و من چقدر از این حرف بدم می اومد.

شربت را داد و گفت باید کمتر حرف بزنم چون وضعیت تارهای صوتیم افتضاحه .گفتم به دلیل کارم نمیتونم حرف نزنم و وقتی فهمید چی کاره م کلی ذوق مرگ شد و برام کلی شربت و قرص ردیف کرد.بهش گفتم قرص نمیخورم و همیشه بعد از بیست و چهارساعت یادم میاد که دوازده ساعت پیش باید هر هشت ساعت یه بار یه قرص کوفتی را میخوردم.

با توجه به توضیحاتم قرص شب و صبح بهم داد و گفت بذارم بالای سر تختم که موقع خواب و بیدارشدن ببینمش و یادم نره و شربتی که فقط موقع خواب بود و یه بسته شکلات سبز رنگ با طعم نعنا که هر موقع دلم خواست ،حتی موقع کار و سر کلاس بخورم. و گفت با توجه به چشمام و علایم ظاهریم کم خونی دارم و همینکه تا الان نمردم ،مبارکم باشه :))

قرار شد دفعه ی بعد که از کنار داروخونه ش رد شدم براش یه سری سی دی آموزش زبان ببرم تا حین کار گوش بده و اون هم برای کم خونی و رنگ چشمام یه سری داروی دیگه تجویز کنه.هزینه ی دارو یه اسکناس پنج هزارتومنی بود که داروخونه چی با گفتن قابلی نداره اما شما چاهارهزار تومن بده ،هل داد توی دخلش!

باید بهت میگفتم دختر حرف گوش کنی شدم و پیاز داغ ماجرا را کم و زیاد کردم و گفتم با اینکه دارم میمیرم اما زنده م و تو گفتی باید برم دکتر و من گفتم داروخونه چی خودش دکتر بود و تو گفتی دکتر نبوده،اسکل بوده!!

 و من هنوز هم تفاوت و معنی اسکل و مونگل را نمیدونم!درست مثل خیلی کلمه ها که فقط میدونم معنی ِ خوبی نداره ولی نمیدونم مورد استفاده ش دقیقن کجاست!

و تو باز گفتی که برم دکتر ...

- اون وقت تکلیف داروهامو و چاهارهزارتومنم چی میشه؟کی پولشو میده؟

 - احسان!

- به احسان چه؟ مگه اون گفت برم دارو بخرم؟

- من گفتم فقط اون شربت را بگیر

- به من چه؟!اگه تو نگفته بودی برم داروخونه که من نمیرفتم که اونا را هم بگیرم که.

-اسم داروهاتو میگی؟

و من قرص و شربتها را ردیف میکنم جلوی چشمم و اسمشون را میگم.لعنتی ها همه شون هم توش X  دارند و منتظر می مونم که بهم بگی بخورم یا نه!

-نمیدونم والا.هرجور خودت میدونی.

-اصلا من نه داروهامو میخورم  و نه دکتر میرم گــدا!

- کی حرف پولشو زد؟

دیگه هیچی نمیگم و بعد از چند دقیقه که سکوت میکنم باز سراغم را میگیری و بهت میگم سر گذاشتم به بیابون!

- چرا؟

- نمیتونم حرف بزنم.دکترم گفته حرف زدن برام خوب نیست.تارهای صوتیم آسیب میبینه.

- تو که حرف نمیزنی.داری اس ام اس میدی.

- دیگه بدتر! نه اینکه کم خونی دارم .اگه تایپ کنم انرژی م تموم میشه و غش میکنم.غش کنم برم بیمارستان تو پنج هزارتومن میدی برام کمپوت بخری بیای بهم سر بزنی؟نمیای دیگه!بذار به درد خودم بمیرم!!

- چرا پنج تومن؟تو که چاهارتومن دادی؟

-داروخونه چی اول گفت پنج تومن میشه ولی چون شمایی چاهارتومن!

- خوب پس چاهارتومن میشه .

- نه! گفت چون منم چاهارتومن میشه.ولی اگه تو بودی که پنج تومن میشد.

- حالا که من نبودم و تو بودی .پس چاهارتومن میشه.

-اصلا من نمیتونم حرف بزنم.داره انرژی م تموم میشه م ن د ی گ ه  د ا ر م  م ی ر م 

حروف منقطع و بریده بریده انتخاب میکنم که یعنی دیگه دارم تموم میشم و تو ازم میپرسی که کجا میرم؟

- ا و ن د ن ی ...ا 

- اگه پول بدم نمیری؟

- مثلن چند تومن؟

- چهار تومن

- بی خیال!ب ذ ا ر ب م ی رم .مراقب خودت باش.حلالم کن!

-میشه نمیری؟

- آخه دنیایی که آدماش پنج تومنشون را سفت گرفتند و از خودشون جدا نمیکنند به چه درد میخوره؟ب ذ ا ر ب می رم.

- چشم پنج تومن میدم.

- از اس ام است پرینت گرفتم،اسکن گرفتم.خودش را هم تا موقعی که طلبم را وصول کنم پیش خودم نگه میدارم.نمیتونی زیرش بزنیا.

- چشم!

و بعد صدات میکنم.همونجوری که حرف صدادار یکی مونده به آخر اسمت کشیده بشه و فقط جوابش بشه "جانم " . و تو مثل همیشه میگی جانم...؟

از همون "جانم "هایی که باید پشت بندش بهت بگم که دوستت دارم.که از اینکه دل به دلم میدی خوشحالم...از اینکه چقدر خوبه که هستی ولی...ولی میگم :

- کی پنج تومنم را میدی؟

- هر موقع دیدمت

- پس کی میای ببینیم خوب؟

-زووووود...

-مثلن چقدر زود؟

- خیلی زود...

خوب خیلی زود که نمیشه ،یهو دیر میشه

- تو میگی چی کار کنم؟

- خوب پنج تومنم را بده ترمینال به راننده تا اتوبوس ها بیارند.

و تو این دفعه میخندی...بلند بلند میخندی...از همون خنده ها که آدم باید براش بمیره...و بهم میگی خیلی خبیثم...و میگی حتی از نفیسه هم خبیث ترم و دست اون را از پشت بستم.میگی از همون جمله ی اول میدونستم باید آخرش پنج تومن را بدم فقط نمیدونم چرا اینقدر مقاومت کردم.میگی باید رییس جمهور آینده من را بکنه وزیر اقتصاد که طلبهای وصول نشده ی دولت سر یه هفته وصول بشه...!!

و من این بار میخندم...بلند بلند...اونقدر میخندم که به سرفه می افتم و یادم میره باید سرم را بکنم زیر پتو که صدای سرفه م را نشنوی...میخندم و سرفه میکنم .از اون سرفه ها که راه نفس کشیدنم را میبنده و من همچنان میخندم. و تو میگی :"تو رو خدا نخند.من به جات میخندم.یهو میمیری.من که پنج تومنم حروم شد راضی نشو با مردنت بیشتر ضرر کنم."

و من باز میخندم...و این بار دلم راس راسی میخواد بمیرم.برای کسی که دل به دل خباثت هام میده.میذاره ذوق کنم از شیطنت هام.میذاره نگران هیچی نباشم.میذاره احساس بدجنسی کنم از اینکه گولش زدم.از اینکه با تمومه ذکاوتش برام گول میخوره و قیافه ی مغموم به خودش میگیره تا من فاتحانه بخندم.برای آدمی که با تموم خستگی و غصه هاش برات بلند بلند میخنده چون میدونه تو خنده هاش را میمیری و من باز میخندم...

الـــــی نوشت :

یکـ) اینقدر از اینا که آخرش مینویسند این نوشته مخاطب خاص دارد یا ندارد حرصم میگیره که نگوووو!حالا مثلن که چی؟با مخاطب خاص دار شدن چی میشه که با مخاطب خاص دار نشدن نمیشه؟دارید جایی مینویسید که منبع و مرکز دیده شدن و قضاوت شدن ه و بعد نگرانید از قضاوت شدن ها.مخاطب خاصی باشه یا نباشه تو "خود ِ نوشته هاتی"...همین :)

دو)باید کسی باشد که آدم را همینطور که هست دوست داشته باشدمرحومه را از اینجا بخوانید.

سهـ) انگار من رفته باشم زیر پوست گیتور و این حرفها را کلمه شده باشم. گیتـور را از اینجا بخوانید

چاهار) "خوشبخت به دنیا نیامدم اما خوب بلدم چه طور خوشبخت زندگی کنم..."این را از پروفایل ِ یک دختر قرتی خواندم. قرتی بازی هایش را دوست دارم.

+ سند موزیک وبلاگ را بزنید به نام مـا!

 

ادامه مطلب ...

میوه می چینـــم، برایــــم برگ ها را پس بزن...

هوالمحبوب:

میـــوه میچیــــنـــــــم ، برایـــم بـــرگ ها را پــــس بــــزن...

اصلا هم ناراحت نیستم!اصلا هم بغض نمیکنم.حتی وقتی صدام میکنند که توت بچینم و بخورم!

آخه کدوم آدم عاقلی وقتی توت میخوره بغض میکنه؟اصلا شما که اهل کتاب و مطالعه اید، تاریخ رو ورق بزنید ببینید اصلا در تاریخ بشریت همچین موردی یافت شده که کسی وقتی توت میخوره گریه ش بگیره؟

همه میدونند من زیاد اهل توت خوردن نیستم چه برسه که بخوام وقتی توت میخورم گریه کنم!

همه میدونند!حتی خانوم همسایه که بهش میگیم "خاله"!

نشون به اون نشون که چند وقت پیش که به اصرارش رفتم خونشون تا زیر درختشون توت بخوریم،وقتی همه عین بز از درخت آویزون شده بودند و داشتند حتی برگهای درخت رو هم میخوردند و من کلی خنده م گرفته بود ، چندتا دونه توت بیشتر نخوردم و هی عجله داشتم برم سر کار و "خاله" هم فهمید و گفت :"تو هم که "توتی" نیستی!" و من خندیدم و گفتم :"نه!من غازم!" و تا چند دقیقه داشتم برای خودم تجزیه تحلیل میکردم که منظورش "توتی" با "ت" دو نقطه بود یا "ط" دسته دار!

اصلا هم ربطی به این نداشت که توت هاش معلوم نبود شیرینه یا ترش! و کلا همه ی مزه های دنیا توی وجودت گیج میشد و یا اینکه مجبور بودم توت را از درخت بکنم و من عادت داشتم و دارم میوه را حاضر و آماده بخورم نه دستچین و دونه دونه و با فاصله که نفهمم چی خوردم!

امروز هم فرقی با قبل نداشت!به اندازه ی کافی به خاطر تابستونم که قرار بود دود بشه بره هوا منزجر بودم و پیشنهاد رفتن زیر درخت توت میتونست نور علی نورش کنه! وقتی گفتند قراره بریم زیر درخت توت چندان راغب نبودم.حتی وقتی قرمزیش با تمام قوا داد میزد بیا منو بخور.حتی وقتی که توت های رشید و قد بلند جلوی چشمت راه میرفتند و دلبری میکردند.

حتی وقتیکه اولین توت را با اکراه گذاشتم دهنم و طعمش تمومه وجودم را جمع کرد و چشمام را بستم از بس که ترش بود و تا لحظه ای که همون توت ه لعنتی بره پایین صد بار جلوی چشمام پرده ی اشک اومد و رفت و من همه ش را گذاشتم پای ترش بودنش!

و گرنه اصلا هم یادم نیومد که تو چقدر توت دوست داری .یا اصلا هم یادم نیومد که چه طور از درخت تند تند توت میکندی و دلت میخواست تموم ه درخت را یه لقمه کنی و من توت های رسیده را میچیدم و کف دستت میذاشتم تا بخوری و من کیف کنم.و اصلا هم یادم نیومد چه طور توی اون مسیر سربالایی ه پر از درختهای توت خسته شده بودی و من هلت میدادم و تو میگفتی:" فکر کردی خیلی قوی ای؟خیال کردی تو داری من را میبری بالا ؟" و من بهت گفتم :پس چی ؟اگه فکر میکنی داری کمکم میکنی همه زورت را بزن تا سر جات بایستی و من هلت بدم ببینم چقدر میری جلو!

و یا اصلا هم یادم نیومد همه ی زورت را زدی یا نزدی و من باز توی اون مسیر پر از درخت توت هلت دادم و با هم کلی خسته شدیم...

یک توت دیگه گذاشتم توی دهنم.انگار که ترشیش فشار بیاره به چشمهام و غدد اشکیم!عجب توت قوی ای بود!

حتما باید یه جایی توی یه کتابی جایی نوشته باشه توت های خیلی ترش خاصیت اشک زایی و بغض دارند ،نه؟

و گرنه اصلا دلم تنگ نشده و  یادم نیفتاده که این همه ازم دوری و چقدر توت دوست داری!اون هم توت ترش و قرمز.حتما به خاطر ترشی ه این توت های لعنتیه که وقتی میذارم دهنم انگار دارم خون جیگر میخورم و الا چرا باید بغض راه گلوم را ببنده؟

همه چی که سر جاشه و همه چی آرومه و من هم حتما چقدر خوشحالم...تو اونجا توی دشت شقایق کباب خوردی با یه عالمه سیر! و اصلا هم نباید برات مهم باشه چقدر خوشبو شدی!و وقتی میگی "یه عالمه " یعنی که کلی اشتها داشتی و حالت خوب بوده که این همه سیر خوردی و دیگه لازم نیست کسی کنارت بشینه و هی برات لقمه بگیره با یه پر ریحون و هی گولت بزنه که اگه اینو بخوری لقمه ی آخره تا تو تمام غذات را بخوری .و من باید با تصور اینکه خوبه که خوبی کلی خوشحال باشم.همه چی سر جاشه و من هم  اینجا "گل دختر" به بغل، نشستم زیر درخت توت و کنار استخر ماهی و دارم با احتیاط دونه دونه توت توی دهن گل دختر میذارم ونگرانم که مبادا مثل من بغض کنه و اشکی بشه ولی اون انگار بدنش در برابر توت مقاوم باشه چون هر بار توت را میخوره و قورت میده باز با سر و صدا و اون نگاه الی کــُـشـِش تقاضای توت ِدرشت بعدی را میکنه.

نمیدونم!حتما باید جایی،توی کتابی،سایتی،مجله ای،روزنامه ای،مقاله ای چیزی نوشته باشه توت خاصیت احساس زایی داره و روی احساسات آدمای مختلف تاثیرای مختلف داره و ممکنه حساسیت زا باشه!واسه همینه که شاید یکی مثل من بغض میشه با توت و یکی مثل گل دختر و تو شوق میشید...! و گرنه هیچ ربطی به دلتنگی م نداره!!

الــی نوشــت :

یکـ) آبان بود،دوشنبه و مبعث! امشب بی شک بزرگترین عید زندگی من خواهد بود.سالگرد ازدواجت مبارک فرنگیسم. عید شما هم ! :)

دو)یعنی دم این بلاگ اسکای گرم با این همه تغییرات خفن!آقا ما از صبح تا حالا احساس خارجکی بودن بهمون دست داده خفن!فقط نمیدونم چرا عکس و شرح نوشتمون را خورده! و گرنه ما کلی ازش ممنونیما! بلاگ اسکایی ها مبارکمون باشه :)

سهـ)آجی ای که نتونه ساک داداشش را وقتی میخواد بره مسافرت ببنده براش،آجی نیست!چغندره!

چاهار) نمیخواید بگید که شما هم پای این مناظره ها و معارفه ها و مصاحبه های دور چندم ریاست جمهوری میشینید و بعد هم دستتون را میذارید زیر چونتون و به افق خیره میشید و کلی بهش فکر میکنید که؟! لا اله الا الله ! حالا هی ما میخوایم هیچی نگیم،مگه میذارید؟

قلبـــت که ... نیمــــه‌ی چپ مـــن تیـــر می‌کشـــــد...

هوالمحبوب:

قلــبــــت کــه مـیـــزند ســـر مــن درد مـــیــــکند

ایــــن روزهـــا ســــراســــر مــــن درد مـیـــکند

قلـــبت ... که نیمه ی چــــپ مـــن درد میـــکشد

تـــب کـرده ، نیــــم دیـــگر مــــن درد میـــکند...

دستم را میذارم روی قلبم...همیشه مشکل داشتم توی پیداکردن جای دقیقش!سمت چپ بود ولی چقدر بالاتر یا پایین تر؟!روبروم نشستی سرم را میذارم روی قلبت و صداش را میشنوم ...داره درست و مرتب میزنه.باز دستم را میذارم روی قلبم...رو میکنم به فرنگیس و ازش میپرسم وقتی قلب آدم درد میگیره آدم خیلی دردش میاد؟...میخنده و میگه:" نه! کم دردش میاد! ".دست میکشم روی قلبم و زیر لب میگم:"خودم میدونم خیلی دردش میاد".باز روبروم را نگاه میکنم و تو نیستی...

شب خیلی بدی بود!...داشتم دعا میکردم که بمیری.درست روی گل وسط قالی...همونجا که همیشه میشینم روبروش و باهاش حرف میزنم.همونجا که موبایل خوب خط میده.همونجا که...

با هق هق ازش میخواستم بمیری که کمتر درد بکشی!آخه حالت خیلی بد بود .خودت گفتی دعا کنم که بمیری و من خودم بهت گفتم از این به بعد هرچی بگی گوش میکنم ،فقط خوب شو. و تو با درد ازم خواستی برای مردنت دعا کنم و من داشتم به خدا التماس میکردم!

من که بهت گفته بودم خنگم!حالا دیدی؟

اینقدر حالم بد بود که نمیفهمیدم دارم چی کار میکنم!درست مثل اون شب سرد زمستون که اونقدر حالم بد بود که یادم رفته بود چه طور وضو میگیرند!

یکی در میون برای نبودنت و نبودنم دعا میکردم.میخواستم مثلا عدالت را رعایت کنم!!وسطش یهو فهمیدم دارم چه غلطی میکنم.زدم توی سرم!خاک تو سرت الــی!

حالا دیگه بلند بلند به غلط کردم غلط کردم افتاده بودم!یه غلط کردم به تو میگفتم یکی به خدا!داشتی درد میکشیدی و داشتم می مردم!

خنده دار بود منی که افتاده بودم روی دنده ی لج  و سر خود معطلیم و چشمم را بسته بودم تا نباشم و نباشی حالا داشتم دق میکردم از درد کشیدنت!اگه چیزیت میشد من چی کار میکردم؟منی که حتی جرات نکرده بودم نبودنت را توی ذهنم تصور کنم، حالا با دستای خودم داشتم میکشمت و تو داشتی تقلا میکردی.چه طور تونسته بودم؟

اینا را بهت نگفته بودم ، نه؟...آره !نگفته بودم!

انگار هزار سال ه باهات حرف نزدم...انگار هزار سال ه صدات را نشنیدم...انگار هزار سال ه نمردم از صدا کردنت...

تو از سکوت من منزجری اما نمیتونم حرف بشم.میگی خسته شدی از بس سکوت شنیدی ولی من بلد نیستم حرف بشم...نمیخوام حرف بشم.

نمیخوام طلب بخشش کنم که میدونم مستحق بخشش نیستم...نمیخوام بگم باهام اینجوری تا نکن که میدونم مستوجب مجازاتم حتی اگه دق کنم از اینکه صدام نکنی...تا زجر بکشم که هیچی نمیگی...تا درد بکشم که درد میکشی... 

نمیتونم وقتی معذرت خواهی میکنی که انگار مزاحم شدی ،داد بزنم و بگم با من اینطور حرف نزن...نمیتونم التماست کنم خوب شو...با من بد باش و خوب شو...

نمیتونم بگم قول میدم که...که انگار بمیرم از اوردن کلمه ی "قول" توی دهنم .که من آدم زیر قول زدن ها نبودم و شدم!

نمیتونم التماست کنم کاری بکنی ،که چیزی بگی، که داد بزنی ،که دعوام کنی ،که باهام قهر کنی ،که اینجوری نباشی .خنده م میگیره که جون خودم قَسمت بدم که حرفمو گوش کنی ...دردم میاد جوری رفتار میکنی که هیچی نشده که بهم میگی چیزی عوض نشده و از چیزی انصراف ندادی... دردم میاد این همه خوبی.

باید صبر کنم.هزار سال هم شده صبر میکنم

هیچی نمیگم...به جون خودت هیچی نمیگم...با نگفتنت مجازاتم کن...با انگار نه انگار چیزی شدنت...با صبرت...با صدام کردنت...با هرچیزی که میتونی... هر کاری بکنی و هر چی بگی درسته...من تا آخر عمرم هیچی نمیگم...از سکوتم درد نشو...من قهرم...با خودم...!

کسی را که برنجاند تـو را هرگـــز نمیبخشم       تـو با من آشتی کردی ولــی من با خودم قهـرم.

الـــی نوشت :

یکـ)  مــن یک کمـــی میترســـــم... از اینجا بخوانید :|

دو) فردا ارتحال مردی است که به اسم و پشتوانه اش خیلی ها خیلی کارها کردند!همان ها که اگر خودش حضور داشت انکارش میکردند.آدمهایی شبیه همان ها که قرآن سر نیزه کردند و بعد سنگ قرآن ِ ناطق را به سینه زدند. من این مرد و اقتدارش را بسیار دوست دارم و داشتم.

سهـ) اگر خواستید صدایمان کنید چون صدایتان خوبست و نتوانستید نگران نشوید،بلاگ اسکای پیغام فرستاده از فردا  سه شنبه تا حداقل چهل و هشت ساعت نمیتوانید با اینکه صدایتان خوبست مرا صدا کنید!... البته زحمت بیهوده میکشد گویا.چون ما که کلا خواستیم برای این نوشته صدایمان نکنید و "بگذارید که سربسته بماند صدفمان !"

دارم بـه بـــــار عشـــــق شمــــــا فکـــــر مـــی کنـــــم...

هوالمحبوب:

دارم بـه بـــــار عشـــــق شمــــــا فکـــــر مـــی کنـــــم

کـه مـن چـطــور یــک نفـــری عاشقـــت شـــدم ...؟!!!

من هیچ وقت آدم این حرفها نبودم! آدم "کاش بودی"های شبانه! و "دلم تنگ شده " های روزانه! که چشم در چشم کسی شوم و اشک شوم .که دستش را بگیرم و زمزمه کنم که :" منم دوستت دارم!"...که نگاهم را با اشک از او بدزدم و به همه چیز و همه کس نگاه کنم که مبادا توی چشمهایش نگاه کنم و بگویم :"میشه بغلت کنم ؟ " و بعد سرم را روی شانه اش بگذارم و هق هق کنم از اینکه چند دقیقه ی دیگر قرار است کنارم نباشد و من چقدر دلم تنگ میشود و لعنت به تمام ساعتهای دنیایی که نمی ایستند...

دخترها شاید نه،ولی مردها در مخاطب قرار دادن من با این اصطلاح مشترکند :"بی احساس"! از بس که به شوخی و بازی میگرفتم حرفهای صد من یه غاز عاشقانه ای را که همه حفظ بودم!حتی اگر مملو از دوست داشتنشان بودم!...من هیچ وقت آدم ابراز احساسات نبودم.من هیچ وقت به کسی نگفته بودم که برایش میمیرم یا دوستش دارم -  غیر از یک بار که همه اش دروغ بود و مجبور بودم و پر از درد و انگار باید میشکستم -!!!

من هیچ وقت حتی موقعی که با گریه گوشی را برمیداشتم از دلتنگی ، و اسم روی صفحه ی گوشی همراهم قلبم را از حرکت باز میداشت و بعد با عجله اشکهایم را پاک میکردم و بغضم را فرو میخوردم و وقتی صدای پشت خط از من میپرسید :"ببینم گریه کردی؟" ، بله نمیگفتم !نمیگفتم چقدر دلتنگ نبودنش هستم.برعکس بلند بلند میخندیدم و میگفتم :"وا! نه! گریه واسه چی؟!" و وقتی میگفت :"صدات یه طوری شده !" باز میخندیدم و میگفتم :"من همیشه صدام یه طوری بوده! "

من توانایی ترک کردن همه چیز و همه کس را در سی ثانیه داشتم!...شاید در واقع اینطور نبود ولی تظاهر میکردم که میتوانم و اصلا بروند به هزار توی تاریخ تمام آنهایی که ندارم را! اصلا "رها کنی بروند و دوتا پرنده شوند ...که هق هق تو مبادا به گوششان برسد!..." و بعد خودم توی خلوتم اشک میشدم و کم کم خودم را به صبوری دعوت میکردم و به خدا ثابت میکردم "ببین هرچی تو بخوای،هر چی تو بگی!".

شاید طول میکشید ولی میشد...!

من نهایت ابراز احساساتم حتی در خلوتم،بغل کردن عکس روی دیوار بود و بعد اشک شدن و درد دل کردن برای تصویری که همیشه میخندید و گله از اینکه چرا نیستی و مطمئنم که اگر بود هیچ وقت نشانش نمیدادم که دلتنگ بودم از نبودنش!

من توانایی ضجه زدن نیمه شبها را داشتم ولی به طرفة العینی زود خودم را جمع و جور میکردم و هیچ به روی مخاطبم نمی آوردم که دلتنگم !شاید از درون نابود شده بودم ولی نمیگذاشتم کسی بفهمد دردها و دلتنگی ام را!...نهایتش می آمدم توی این وبلاگ جسته گریخته میگفتم و میرفتم!...

من و فریاد دلتنگی؟؟؟؟؟...من و خواستن ه بی حد و حصر؟؟؟...خنده دار ترین اتفاق تاریخ بود !!!

من هیچ وقت قرار نبود کسی را از یک جایی بیشتر و جلوتر توی زندگی ام راه بدهم.قرار نبود برای کسی درد دل کنم...و قرار نبود اگر راه دادم و درد دل کردم اجازه دهم خودش را آدم مهمی توی زندگی ام تصور کند ...قرار نبود برای کسی دلتنگ شوم...قرار نبود کسی را آنقدر دوست داشته باشم...اصلا قرار بود تمام آدمهای دنیا را دوست داشته باشم ولی قرار نبود عاشق کسی بشوم...

من آدم این حرفها نبودم که روزی هزار بار اسمی را در خلوت و آشکار صدا کنم و باز آرام نشوم...

که دلم بخواهد باشد...که همیشه باشد...که تا ابد باشد...

که دلم بخواهد فقط او حرف بزند و من گوش شوم...که دلم بخواهد فقط نگاه شود و من غرق شوم...که دلم بخواهد بخندد و من بمیرم.که دستهایش توی دستهایم باشد و من گناه شوم! که دلم بخواهد تمام اینها را بداند و هیچ خجالت نکشم از خواستن و گفتنم!

من آدم این حرفها نبودم...

من هنوز هم آدم این حرفها نیستم!

هر چه هست و شد زیر سر شماست...

الـــی نوشت :

یکـ) شاید بعدها در مورد یک عالمه آدم و جاهایی که قرار بود توی پایتخت ببینم و ندیدم و نشد حرف زدم!مثلا شهربازی ای که با شیوا نرفتم،دستهای فاطمه ای که نگرفتم، پله هایی که با مارال پایین نیامدم و خاطرات یواشکی ایی که برای هانیه تعریف نکردم! فقط فارغ التحصیل شدم در پنجشنبه ای که حتی مهم نیست ساعت چند بعد از ظهر بود :|

دو) تمام پروژه ی دانشگاهی که تمام شد را مرهون "بابک ــشون " هستم که یک روز می آمد وبلاگ ه " دختره خوب " و مدتهاست از او خبر ندارم ، که خیلی به من کمک کرد که تشویق کرد و ترغیب.من تمام شیرینی ِ دانسته هایم را مدیون شمام آقااا!... و بعد ممنون زینب و شیرین که قوت قلبم بودند و هستند.دوستتون دارم دخترا :)

سهــ) این روزها من زیاد داداشم را می میرم!

چاهار) اردی بهشت تموم بشه من چی کار کنم ؟!

پنجـ) " سخت است اینکـــه دل بکنــــم از تــــو،از خـــودمـــ ..."<<< از اینجا گـــوش بــدیــد

A L W A Y S

:هوالمحبوب
-Have I ever told you I love you?!
- No...!
- I do
- Still...?
- ALWAYS
Indecent Proposal(1993)-Directed by Adrian Lyne

الــی نوشت :
یکـ) این روزها شال های رنگیم را خیلی دوست دارم...میچینم جلوی رووم و هر روز یکیش را انتخاب میکنم و سر میکنم.آره! راس میگفت!شال بهم میاد...!
دو ) اردی بهشت که باشه و بشه حتی اگه نخوای هم پر میشی از اردی بهشت...از من گفتن!
سهـ) این هفته یه عالمه مبارکه...روز کارگر ... روز زن... روز معلم!...از همین حالا مرسی که کارگر و معلم و دختره خوبی ام!
چاهار ) اگه زلزله نیاد ، اگه تصادف نکنم، اگه نمیرم، اگه یهو وضعیت دلار و تورم روی تعداد واحدهام تاثیر نذاره ، ده روز دیگه فارغ التحصیل میشم بالاخره!
پنجــ ) اینترنتم به قهقرا رفت تا اطلاع ثانوی! حتما میبخشید اگه بقیه کامنتها را تایید نکردم.باید با دقت بخونم و جواب بدم و یحتمل الان توی کافی نت جای خوبی نیست برای دقت کردن !!!
شیشـ) من این دیالوگ بین دایانا و دیوید را بدجور عاشقم! همیشه عاشق بودم!از همون روزهای بیست و چند سالگی ...