_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

تمـــرین بـــرای روزهـــایی که نمی آیــــی...

هوالمحبوب:

ایــن خیــــره ماندن ها به ساعـــت های دیواری

تــــمریـــن بــرای روزهـــایی که نـــمی آیـــی...

قدم بزنم سمت میدان نقش جهان و بخواهم بروم بازار قیصریه که بدهم زنجیر گردنبندم را برایم درست کنند.همان که فرشته هدیه ام داده و دیروز گلدختر در کُشتی زد پاره اش کرد و من به جای داد و بیداد و دعوا کردنش زل زدم به او و اخم کردم و زنجیر گردنبندم را دست گرفتم تا او با احتیاط و پاورچین پاورچین بیاید کنارم و زنجیر را از دستم بگیرد و "نچ نچ " به راه بیندازد و بعد که ببیند قرار نیست دعوایش کنم به من لبخند بزند و بگوید "برات یه دونه میرم بیرون میخرم،باش؟" تا من قیافه ی ناراحت بگیرم و باز نگاهش کنم تا بیشتر جرأت پیدا کند و حتی دست روی سرم بکشد و بگوید :"عاطفه دختره بدی شده وا!" تا من بالاخره اخمهایم را قورت بدهم و بغلش کنم.

قدم بزنم سمت میدان نقش جهان و یک مرد هشتاد نود سانتیه کچل با پنج پسر بچه ی قد و نیم قد و یک زن سن و سال دار که همگی انگلیسی بلغور میکنند جلوی پاهایم قدم بزنند و همه ی پیاده رو به سمت من که ناخودآگاه به واسطه ی قدمهای هماهنگم با آنها همراه شده ام نگاه کنند و غرق هیجان و تعجب شوند از دیدن منظره ی مرد چند سانتی و پسر بچه های خارجی و زنی که فارسی و انگلیسی اش فصیح و بلیغ است و گمانم مادر آن پنج پسر و همسر آن مرد کوتاه قد است و من به جای هیجان زده شدن و یا تعجب از دیدنشان و یا حتی دیده شدنم نگاهم را بیاندازم پشت نرده های چهل ستون و خودم را ببینم روی یکی از نیمکت ها که روبروی "اویم " نشسته ام و او دست به سینه و رو به تابش آفتاب زمستانی ای که هنوز خودش را پهن کرده روی عمارت نگاهش را دوخته به آنطرف حوض بزرگ و بدون اینکه نگاهم کند میگوید:"خانوم ما اومدیم و یک ساعت هم نشستیم تا بدهیمون رو صاف کنیم که بعد شما طلبکارمون نشید و شما انگار نه انگار!" و نمیداند با همین جمله و ژستش چقدر غمهای عالم را ریخت روی بندبند وجودم که من باز مثل گاو مشدی حسن لبخند زدم!

پسر بلند قد که به مادرش کشیده یک کیف پول کرمی پیدا میکند و به بقیه خبر میدهد و همه می ایستند و من پشت سرشان نگاهم را پرت کرده ام آنطرف نرده های چوبی و خودم را میبینم جلوی عمارت که با "اویم" قدم میزنم و او میگوید که به خاطر من یک ساعت بیشتر می ماند و با همه ی غصه ام از یک ساعت بعد زوور میزنم که لبخند بزنم.

مادرشان کیف را وارسی میکند و چشمش می افتد به کارت اتوبوس و عابر بانک داخل کیف و میگوید که باید کیف را بگذارند سرجایش و مرد کچل کوتاه قد میگوید باید بدهند به پلیس که صاحبش را پیدا کند و من بهشان نمیگویم که راه را سد کرده اند تا من عبور کنم و حتی نمیگویم پلیس در اینجا کار و بارش را نمیگذارد برای پیدا کردنه صاحب کیف پولی که تنها محتوی اش کارت اتوبوس است و عابر بانک و اینبار پشت عمارت را نگاه میکنم که "اویم " خم شده تا از آبسرد کن آب بخورد و عطشش برای آب خوردن را که درست مثل بچه مدرسه ای های تخس دستشان را لیوان میکنند و با ولع آب میخورند،می میرم و هیچ نمیگویم.

مرد کچلی که به زور قدش به یک متر میرسد از پسرهایش میخواهد تا راه بیفتند برای پیدا کردن پلیس و باز عابرها چشم میدوزند به خارجی های به نظر بامزه ای که  یک کیف پول کرمی را به دست گرفته اند و باز با هیجان برای هم خاطره تعریف میکنند و من پشت سرشان به سمت میدان نقش جهان راه میفتم و دلم هوای نشستن روی نیمکت جلوی عمارت چهل ستون را میکند و انگشتم را روی نرده های چوبی میکشم و "اویم" را میبینم تکیه گاه شده و من در کنارش قشنگ ترین حس دنیا را دارم و نگاهم را از او می دزدم و مشغول عمارت میکنم و خاطره تعریف میکنیم.

مرد کوتاه قد پلیس راهنمایی رانندگی را سر چاهار راه میبیند و با خانواده اش میروند کیف پول را تحویل دهند و مادر خانواده که فارسی بلد است برای پلیس توضیح دهد چه شده و من از کنارشان رد میشوم و مثل عابرها با تعجب نگاهشان نمیکنم و نگاه و دلم را به ظالمانه ترین شکل ممکن از بین نرده های چهل ستون میکشم بیرون تا با این همه دلتنگی تک و تنها در عمارت و چهل ستونی که بدون "او" بی ستون ترین کاخ دنیاست، برای خودشان پرسه نزنند و میروم به سمت میدان نقش جهان و بازار قیصریه تا بدهم زنجیر گردنبندی که فرشته هدیه ام داده و دیروز گلدختر در کُشتی زد پاره اش کرد را برایم درست کنند تا وقتی رسیدم خانه گلدختر را به آغوش بکشم و به او بگویم که "عاطفه آنقدرها هم دختره بدی نشده" وقتی توانسته خواهرش را بکشاند تا پشت نرده های چوبی ِچهل ستونی که بدون "او" بی ستون است...

قبــــل تـــــو هر کـــس که آمــــد خالـــه بازی کـــرد و رفــت!

هوالمحبوب:

قبــــل تـــــو هـــــر کـــس کــــه آمــــد خـــالـــه بازی کـــرد و رفـــــــت!

لعنتـــــــــی ! مـــی خــــواهمـــــت ایــــن بـــــار جــــــور دیـــگــــری ...

خودت میدونی اولین مردی نبودی که پا توی زندگیم گذاشتی.میدونی که اولین مردی نبودی که  گفتی سلام.اولین مردی نبودی که شعر رو میفهمیدی و میخوندی و مینوشتی.اولین مردی نبودی که حرف زدیم،که با هم سر یک میز نشستیم و در مورد علایق غذایی مون حرف زدیم و من در نوشابه م رو دادم تا باز کنی.اولین مردی نبودی که میدونستی من بستنی رو می میرم.اولین مردی نبودی که صدام کردی،که نگام کردی،که قدم زدی توی روزهای زندگیم،که حرف زدی،که گوش کردی،که دستات رو به سمتم دراز کردی ،که درد دل کردی و گوش شدم.که گفتی دختره خوبی ام و من خودم میدونستم!!اولین مردی نبودی که توی زندگیم بودی و من با همه ی دوست داشتن هام نمی خواستم دوستش داشته باشم!

اولین مردی نبودی که توی زندگی ام ســُر خوردی.قبل از تو یه عالمه به ظاهر مرد اومده بودند و نشسته بودند و سناریو به دست نقششون رو بازی کرده بودند و رفته بودند و خواسته بودم که برند.نه اینکه بد بودندها،نه!قبل از تو یک عالمه مرد اومده بودند که قد و اندازه ی من نبودند.

تو اولین مردی نبودی که سر و کله ش توی زندگیم پیدا شد.اولین مردی نبودی که از سینما حرف میزد و هنر و موسیقی و شعـر اما اولین مردی بودی که با همه ی مقاومت و نخواستنم و سرکشی م به دلم نشست،که وقتی به جای الــی میگفت الهام و "الف" دوم اسمم رو میکشید نفسم به شماره می افتاد.اولین مردی بودی که سکوت بین جمله هاش ضربان قلبم رو بیشتر میکرد.اولین مردی بودی که براش تمام و کمال درد و دل کردم،که کنارش بغض کردم و گریه و هیچ نگران ضعیف جلوه کردنم نبودم.که دستام رو ازش دریغ نکردم،که نگاهم رو ازش مضایقه نکردم،که با بودنش احساس کم بودن کردم و در کنارش احساس بزرگی، که بهش تکیه کردم و از تکیه کردن بهش احساس ضعف نکردم و پر از قدرت شدم.اولین مردی بودی که وقتی کنارشم دلم میخواست و میخواد که زن باشم.

اولین مردی بودی که قرآن خوندنش رو می مردم و توی آیه آیه ی خوندنش بغض و عشق شدم،که عاشق دعا خوندنش شدم،عاشق قنوت گرفتنش.اولین مردی بودی که پای حرفش موند،که واسه اولین بار در برابر اشتباهاتم بهش گفتم"ببخشید!".که اونقدر گفتم "ببخشید" که حالش بد بشه از ببخشید شنیدنم.که به خاطر هر دفعه بحث کردنم باهاش پر از درد شدم،که از قهر بودنش دق کردم،که تمام دنیا رو باهاش قدم زدم و خسته نشدم،که ولی عصر با نگاه اون شد پاریس.اولین مردی بودی که براش از خودش مهم تر بودم.اولین مردی بودی که همه ی بداخلاقی ها و بی انصافی هام رو تاب اورد.

اولین مردی بودی که بدون اون مگنوم دابل چاکلت خوردن یعنی زهر هلاهل.بدون اون زاینده رود دیدن یعنی جهنم.اولین مردی بودی که با تک تک سلول هام خواستم که خواسته باشمش و خواستم که داشته باشمش.اولین مردی بودی که یواشکی میون ه "هرچی تو بخوای "گفتن به خدا دلم خواست که سهمم بشه.اولین مردی بودی که با لبخندش سراپا شور شدم،با شنیدن اسمم از دهنش پرواز کردم.تو اولین مردی بودی که شبیه هیچ کسی نبود و عاشقش شدم...

+گفته بودم این چشم های تیز بین شمایی که دقیق الــی را میخوانید قابل احترام و ستایشند؟حقیقتن گاهی زیادی غافلگیرم میکنید :)

همـــیشـــــــــــه خـــــواســـــته ام از خــــدا فقــــط او را ...

هوالمحبوب:

همـــیشـــــــــــه خـــــواســـــته ام از خــــدا فقــــط او را

چنـــانـــکـه خستــــه تــنــــی چـــای قــنــــد پهـلـــو را ...

یکـ)...وَلِلَّهِ الْحَمْدُ الْحَمْدُلِلَّهِ عَلَی مَا هَدَانَا وَلَهُ الشُّکْرُ عَلَی مَا أَوْلانَا...

دو)خاطــره ها ...

مـرا ببخــــــش اگـــر از تـــــو کــم نمی خــــواهــم ...

هوالمحبوب:

زیـــادی از ســـر من چـــون نخواســتم جــز این

مـــرا ببخــش اگـــر از تـــو کــم نمی خواهــــم ...

همین دوازده روز پیش بود که موقع خوابیدنت گفته بودم که ... و تو تا صبح نشسته بودی و پا به پای من نخوابیده بودی و من هی زور زده بودم که به خاطر تو هم که شده بخوابم و نتونسته بودم و هی زور زده بودم که خودم رو جمع و جور کنم که یعنی خوبم و تو فهمیده بودی که نیستم و تا صبح کنارم نشستی.

همین یازده روز پیش بود که یک ریز و بلند بلند گریه کرده بودم و تو دل به دلم داده بودی و هیچ نگران نبودم که ضعیف به نظر بیام و اعتراف کرده بودم که خسته شدم و تو گفته بودی که می دونی و تا همیشه کنارمی.

همین ده روز پیش بود که بعد از دو شب بیخوابی ناخودآگاه بدون اینکه بهت خبر بدم خوابم برده بود و تو تاصبح چشم روی هم نگذاشته بودی از نگرانی و من خواب هفت پادشاه رو میدیدم و تو ثانیه ها رو میشمردی تا هوا روشن بشه و فردا صبح به جای تنبیه کردنم از این همه سهل انگاری با همه ی دردت وقتی که زور میزدم از دلت در بیارم ،فدای سرت تحویلم دادی.

همین یک هفته پیش بود که خودسر شده بودم و حرف هیچ کسی توی گوشم نمیرفت و داد زده بودم و حرص خورده بودم و مرغ یک پام را بغل گرفته بودم و سر به بیابون گذاشته بودم که سرم داد کشیدی که اندازه ی یه نخود عقلم رو به کار نمیندازم و مرغ یک پام را گذاشتم زیر چونه م و یک ساعت تموم وسط جاده نشستم و روی اون سکو به حرکت ماشین ها زل زدم و گریه کردم و در جواب نفیسه که بهم گفت قبلن ها طاقتت بیشتر بود گفتم "پیر شدم!" و باز رفتم و نشستم روبروی معصومه و فقط به خاطر اینکه ناراحت نشی و نباشی و فقط به خاطر همه ی اعتمادی که به حرفات داشتم و دارم ،زور زدم خودم رو جمع و جور کنم و دل دادم به اونی که ناراحتم میکرد تا به قول تو آخرش خوب تموم بشه و گمونم شد.

همین سه روز پیش بود که روز تولدت اون هم اول صبحی دیر شدن کارت رو به جون خریدی و روزی که قرار بود پر از شیرینی باشه رو با تلخی روز من شریک شدی تا آب توی دل نا آرومم تکون نخوره.

همین امروز...همین امروز که بهت گفته بودم سهم من از همه ی تو به اندازه ی یک بند انگشته که اون یک بند انگشت رو هم باید با همه اطرافیات سهیم کنم،همین امروز که گفته بودم روز تولدت که روز من بوده و سهم من از تو به اندازه ی قولی که بهم دادی هم نبوده،همین امروز که یادم رفته بود چقدر با همه ی نبودنت هستی ،به خاطر کم بودنت ازم معذرت خواستی و هیچ بهم نگفتی که چقدر بی انصافم.که چقدر سوی چشمام کم شده که این همه بودن را ندیدم و نمیبینم.

همین امروز که من خودم رو اونقدر محق میدیدم که گله کنم و به همون اندازه باید این همه نبودن رو چشم پوشی کنم و نباید از قولی که بهم داده بودی و بهش عمل نکردی دلگیر باشم که مبادا دلگیر باشی،هیچ بهم نگفتی که چقدر بد شدم و سهل انگار که این همه بودن به چشمم نمیاد که خیال برم داشته که نیستی.که خیال برم داشته که نبودی.که چشم دوختم به همه ی نبودن ها وقتی که این همه هستی و یادم ننداختی که خودم برات خونده بودم "از فرط بودن است که پیدا نمیشود..."

نمیدونم!!شاید به قول نفیسه کم طاقت شدم و شاید هم به قول الـــی پیر و شاید هم به قول تو با روشی که در پیش گرفتم دارم میرم به سمتی که خیلی چیزها لذتش رو برام از دست داده و قراره که بده ولــی میدونم و مطمئنم همونقدر که ممکنه لذت خیلی چیزها و داشتن خیلی چیزها برام از بین بره و کم رنگ بشه اما به همون اندازه لذت داشتن تو برام به اوج میرسه و روز به روز بیشتر میشه،درست مثل شرمنده شدنم از این همه خوب بودنت.

+من را ببخش بابت احساس خسته ام

من را ببخش بابت این فکــرهای خــام ...

عشـــق مثـــــل هـــــوا شـنــــاســـــی نیســـــت ...

هوالمحبوب:

پیـــــش بیــــنـــی نکـــــن چـــه خــــواهــــد شــــــد

عشـــق مثـــــل هـــــوا شـنــــاســـــی نیســـــت ...

به من گفتی که من "خودی ام".فردای بازی ایران و آرژانتین که تو احتمالن برای گلی که مسی زد یک عالمه داد و بیداد به راه انداخته بودی و من تمام مدتِِ مسابقه روی نیمکت ِهمان فضای سبزِ کنار خانه مان که آن روز منتظر شدی تا برایت شال و کلاه بیاورم که سردت نشود،چاهار زانو نشستم و فقط شع ـر گوش دادم و با هر بیتش نفس عمیق کشیدم و بغض خشک شده ام را قورت دادم تا آرام شوم و نشدم!

به من گفتی "وقتی برای کسی مهمان میرسد و غذا کم است،خودی ها کمتر غذا میخورند تا غذا به مهمان برسد"،دو روز بعد از همان لحظه ای که من غمگین بودم و گفته بودم کشش بحث ندارم و تو برخلاف همیشه یک سر سوزن فکر نکرده بودی شاید حرف مفت زده باشم و شاید باید بمانی و فقط همین یک بار بحث نکنیم.نه اینکه بنشینی یک گوشه و خیال کنی به من و اعصابم مثلن لطف کرده ای!

به من گفته بودی "من خودی ام و کم بودنت را ببخشم و اینکه برای حفظ آبرو صورتم را جلوی مهمان ها با سیلی سرخ نگه می دارم" درست یک هفته بعد از آن روزی که چترهای بستنی و دست خطت را شاهد گرفته بودم که دلم برایت تنگ شده و تو طبق حرفهای گذشته ام گمان کرده بودی حرف از دلتنگی با من مرا دلتنگ تر میکند و برای جبران دلتنگ تر نشدنم چهل و هشت ساعت مرا از شنیدنت دریغ کردی که دلتنگ تر نشوم!

به تو گفته بودم سهم من از تمام تو به اندازه ی یک بند انگشت است و تو همان یک بند انگشت را هم برایم جیره بندی کرده ای و نگفته بودم "خودی بودنی" که تو را برایم جیره بندی کند تا آن جاییکه برای حفظ آبرو جلوی مهمان ها مجبور باشم روزه بودن و افطار نکردنم را پنهان کنم و دست روی شکمم بکشم که سیرم و غذای دلچسبم را حتی بو نکشم و به خوردشان بدهم و صورتم را سرخ تر کنم و هی آه بکشم و حسرت به دل بمانم را دوست ندارم.

به من گفته بودی نگران حرف نزدن هایم هستی.نگران اینکه هر گاه غمگینم خفه میشوم و در برابر اصرارت لال میشوم و انگار نه انگار که بارها قول داده بودم با حرف نزدنم نگرانت نکنم و اینکه پای قول و قرارم و حرفم نمی ایستم اصلن خوب نیست و معنای خوبی نمیدهد و باز برای حرف نزدنم قهر کرده بودی وقتی که گفته بودم تحمل دعوا ندارم و رفته بودی که تحملم را بالا ببری  و هیچ فکر نکردی باید نگران تمام آن دو شبی باشی که دیوارهای اتاقم دست در دست هم به سمتم هجوم می آوردند و گلویم را فشار میدادند و مرا نمیکشتند که راحت شوم و من بدون اینکه به مقصر بودنم فکر کنم به این فکر میکردم که چطور چهل و هشت ساعت بدون من را توانسته ای تحمل کنی و کسی که این مدت را بدون من تحمل کند حتمن بیشتر از این ها را میتواند تحمل کند و به شصت پایش هم نباشد!!و ترسیده بودم.

به من گفته بودی "خودی".گفته بودی من "خودی ام".من "توأم".گفته بودی خود توأم و بی عرضه بودن و کم بودنت را چشم بپوشم و من از اینکه "خودی " خطابم کرده بودی از شوق بغض کرده بودم و از اینکه برای سرخ نگه داشتن صورتم جلوی مهمان ها باید ظرف غذایم را بدون اینکه حتی بویش کنم تعارفشان کنم درد کشیده بودم و گفته بودم همین که "توأم" از سرم هم زیاد است.

من "خودی"ام.یک خودی غمگینه به گمانم خوب که همین یک بند انگشت سهمش را که از تمام بند انگشت های دنیا بیشتر است، می میرد.یک "خودی" که روزی هزار بار دلش میلرزد از اینکه مجبور باشد از این یک بند انگشت سهمش برای ابد چشم پوشی کند تا مهمان هایش میزبانی اش را تقدیر کنند و شاید آنقدر خوششان بیاید که خودشان صاحبخانه شوند!

من "خودی ِ "خوب ترسویی هستم که دلش میلرزد و برایت مینویسد "عشق مثل هوا شناسی نیست ..." تا تو دلش را قرص کنی و پاسخ دهی که "عشق باران مرداد ماه است ..." و او باز میان تمام دلشوره هایش بغض کند و به چشم گفتن هایش به خدا فکر کند!

من "خودی" خوبی هستم.یک "خودی" که تو را با رئیست،همکارانت،ارباب رجوع هایت،دوستانت و خانواده هایشان،آشناهایت،شاگردانت،خانواده ات و اقوامت شریک است.یک "خودی" که شبها خواب صاحبخانه شدن مهمانهایش را میبیند و اشک میریزد و به خودش میگوید یک "خودی " باید آبرو داری کند تا "خودی ِ خوبی " باشد.

من "خودی" بودن را خوب بلدم.تمام این سالها خوب بلد بودم.من برای تمام عزیزان زندگی ام "خودیِ خوبی" بودم.شاید غر زده باشم و حتی دلگیر اما مهمانهایم از میزبانی ام لذت برده اند.مهمانهایم بدون اینکه بدانند میزبانشان که بوده یا چه کرده قند در دلشان آب کرده اند.

تو مرا "خودی" خطاب کردی.گفتی که من "توأم" و من باید به خودم ببالم که تو از من این همه خیالت جمع است.که تو مرا این همه به خود نزدیک میدانی.که تو هم مثل من پر از دوست داشتنی.

من باید "خودیِ خوبی" باشم.نباید غر بزنم،نباید بترسم،نباید روزی هزار بار دلهره ام را در دهان و دلم قرقره کنم و تف کنم بیرون.باید قورتش بدهم و هزاران شمع نذر میزبان نشدن مهمانهایم کنم!

به دنیـــــا آمــــدی تا یــــک فـــــرشتــــه در زمیــــن باشـــد ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

چه خــــوب می شـــــود از نخـــــل چشمتـــــان امشـــــب ...

هوالمحبوب:

چه خــــوب می شــــود از نخـــــل چشمتـــــان امشـــــب

 بـــرای ســــفــــره ی افــــطــارمــان دهـــی خـــــرمـا...!

خرمای سفره ی افطارمون با تو.اونم وقتی که توی چشمهام نگاه میکنی و من از نخل نگاهت تند تند خرما میچینم و...

گمون کردی تند تند خرما میچینم و میخورم؟نــــه!

نامرده اونکه خرمای نخل نگاهت رو بچینه و اونقدر سخاوت نداشته باشه که همون خرما را همونجور که دلت میخواد و بهش گفتی که یه زن خوب باید دَم افطار چنین و چنان خرما تعارف مـردش بکنه،با دستای خودش توی دهنت نذاره.

من یه خروار شرمنده و خجلم که پیشت نیستم و تو به جای خرما با اون همه عطشت با آب افطار میکنی.تو بگو چه طوری دلت میاد من خرما چین نگاهت نباشم و سفره ی افطارم بدون خرما بمونه؟!


تـــاریـــخ تــــولــــدم عـــزیـــزم در اصـــــل ...

هوالمحبــــوب :

تـــاریـــخ تــــولــــدم عـــزیـــزم در اصـــــل

بـرگشـــته به روز آشنــــایــی با تــــــــو ...

فیس بوکم را دی اکتیو کرده بودم که مارکز زاکر برگ و دار و دسته اش همه جا داد و هوار راه نیندازند برای تولدم تا ملتی که تولدم را فراموش کرده اند خبردار کنند،توئیترم را هم.با خودم هم قرار گذاشتم توی وبلاگم هیچ ننویسم و در بوق و کرنا نکنم.از همان وسط هفته که گفته بود پنجشنبه میخواهد برود تولد دوستش و هیچ یادش نبود در همان پنجشنبه یک نه نه قمر دیگر هم که من باشم پا روی این کره ی خاکی گذاشته شصتم خبردار شده بود که امسال تولدم از همان سالهاست که باید زور بزنم دختر خوبی باشم و صبر کنم تا بعد مثلن دلم را خوش کنم به "هر کسی ز یادش رفت این تولد بنده ... تا خود قیامت هست رو سیاه و شرمنده!" گفتنم و بعد مثلن خانمی پیشه کنم که مهم نیست تا هم بیشتر خودم زجر بکشم و هم فراموش کننده ی تولدم!

یادش نبود،نه"او "و نه احسان که دلم میخواست یادشان می بود و حداقل برایم بهانه می آوردند که نمیتوانند برای تولدم کاری کنند به غیر از تبریک و یا تبریک هم نه،فقط اینکه به رخ بکشند به یاد داشتنشان را!

شب تولدم برخلاف هر سال،نیمه شب ننشستم به دعا و حافظ خواندن روی گل وسط قالی و سجاده ی قهوه ای رنگ بته جقه ام.همه را گذاشتم برای اذان صبح و فردایی که قرار نبود اصفهان باشم.شب را غمگین گذرانده بودم و به خودم گفته بودم مردها هیچ وقت هیچ تاریخی را به خاطر ندارند الا تاریخ چک ها و قسط ها و سر رسید بیمه اتومبیلشان و من اولین زن دنیا نیستم که تولدم فراموش میشود و نباید آنقدر ها هم سخت بگیرم و هی به خودم دلداری های مثلن منطقی میدادم.

صبح با احسان کل کل کرده بودم وقتی که خواسته بود امروز نروم و نگفته بودم شرم آور است که تولدم را فراموش کرده.راه افتاده بودم سمت قم،آن هم ساعت هشت صبح و دلم خواسته بود بروم پیش معصومه و هدیه ی تولدم را از او طلب کنم.هیچ کس منتظرم نبود و دلیلی نداشت عجله کنم.تا شب وقت داشتم برای رسیدن،همین که روبروی ضریح معصومه آرام میگرفتم و چند رکعتی نماز در آن مسجد گنبد فیروزه ای میخواندم و برمیگشتم کفایتم میکرد.راننده هم انگار میدانست عجله ای برای رسیدن ندارم که راه چهار ساعته را پنج ساعت طی کرده بود و چنان آهسته جاده را متر میکرد که داد همه را در آورده بود الا من که دیر یا زود رسیدن برایم مهم نبود.

"او" حوالی ظهر اس ام اس فرستاده بود که شب بد خوابیده و من مثلن دختره خوبی بودم که هیچ نگفته بودم و از او خواسته بودم تا شب هنگام که قرار است برود تولد دوستش استراحت کند. او از اس ام اس اشتباهی که صبح برایش فرستاده بودم حرف زده بود.همان که به کسی گفته بودم:"...عمرن یادش باشه!" و من همه ی وجودم اضطراب شده بود که اشتباهم را ماست مالی کنم که نفهمد امروز تولدم است.گفت دلش برایم تنگ شده و گفتم "من هم !" و همه ی وجودم غصه شده بود وقتی به یاد می آوردم که به یاد نیاورده.برایم همین نزدیکتر شدنم کفایت میکرد حتی اگر نبود، حداقلش این بود که فاصله ی کیلومتری مان کمتر و کمتر میشد.شاید اینطور دلم هم گول میخورد!

دلم نمیخواست در راه خواب باشم.موبایل به دست اس ام اس های "زهرا" که از بیمارستان برایم تولدم را تبریک گفته بود و"فرشته"، همکلاسیه قدیمی ام و شعر تبریک "ساغر "و شادباش "مریم"، اولین شاگرد دوران تدریسم که حالا معلم قابلی شده بود و تهنیت "سمیه" و دست و جیغ و هورای "ساره" و لبخند و آرزوهای خوب "هاله" و دلگیری و مبارک باد گفتن "شهرزاد" و تبریک "سوده "و مکالمه ی 24 ساعت رایگان درون شبکه ای همراه اول که به من هدیه شده بود را زیر و رو میکردم و تشکر آمیز جواب میدادم و به تماس "آزیتا" که مثل هر سال برایم آهنگ"هپی تولد" مینواخت و تبریک "نرگس" و "مادرش" که بسیار دوستش داشتم پاسخ میگفتم که باور کنم خیلی ها تولدم را در تقویم زندگی شان مهم میدانند و دل به دل "او"یم میدادم که تولدم را به یاد نداشت و میگفت دلش برایم تنگ شده و از فراموش کردن احسان حرص میخوردم و به جان نفیسه غر میزدم و خودم را به صبوری دعوت میکردم تا فردا نامحسوس پوست هر دویشان را بکنم!

بالاخره رسیدم."او"یم خواسته بود رسیدنم را خبر دهم که مثلن از نگرانی در بیاید و من روبروی ضریح وقتی با چشمهای پر از اشک هدیه ی تولدم را از معصومه میخواستم رسیدنم را خبر دادم و زل زده بودم به معصومه و به همه ی گناههایم اعتراف کردم و چادر مشکی فاطمه را روی صورتم کشیدم و برای معصومه از الناز گفتم و احسان و او و فرشته و فرنگیس و باقی که "او" اس ام اس داد برایش کاری کنم و وقتی پاسخ مثبتم را شنید دیگر هیچ نگفت.گمانم اپراتور ایرانسل با او چپ افتاده بود که پیامکش که از من خواسته بود بروم همانجا که قبلن برایم مشلول خوانده بود،دو رکعت نماز بخوانم را به من نرسانده بود که باعث شد تماس بگیرد.دلم میخواست با معصومه حرف میزدم نه او.حتی با اینکه داشتم از او برای معصومه حرف میزدم. گفت بروم همانجا که آن دفعه دعا خوانده بود و من سیر شنیده بودمش که منتظرم است و من خنده را با گریه آمیخته بودم و دویده بودم و آنجا در آستانه ی ورودی حرم خسته و خندان دیدمش و میان آن همه جمعیت نمیدانستم چه کنم الا خنده که پر از بغض بود و دزدیدن نگاهم !!

باورم نمیشد،گمانم رویا بود.خواسته بودم که برویم زیارت و نماز بخوانیم و برگردیم تا بتوانم خودم را جمع و جور کنم.روبروی معصومه ایستاده بودم و برایش با خنده تعریف کرده بودم که "او"یم آمده و یک عالمه تشکر کرده بودم بابت هدیه ام و با پررویی گفته بودم الناز و خوشبختی اش همانی ست که به خاطرش این همه راه آمده ام و نباید فراموش کند که ...

که ... دختری شبیه فرشته ها را روبروی خودم دیدم که همان فرشته ی وبلاگم بود که هر روز صبح بخیر میگفتیم و همیشه همین جا شعر میشد.هم او که تا به حال ندیده بودمش و خبرش داده بودم عازم قمم تا تولدم را در آرامش و دعا سپری کنم و برایم باور ناپذیر بود که میان آن همه جمعیت که اگر مادرم را گم میکردم هم نمیتوانستم پیدایش کنم،او مرا دیده بود و شناخته بود.هم او که تا به حال مرا ندیده بود و میگفت در خواب مرا به همین شکل و قیافه دیده و از همین رو مرا شناخته!معصومه شوخی اش گرفته بود و کرور کرور شادی و هیجان را به خونم تزریق میکرد.

حرف زدیم و نماز خواندیم و آنقدر هیجان زده بودم که فراموش کردم با معصومه خداحافظی کنم.رفتیم همانجا که "او"یم دلفریب تر از همیشه نشسته بود و خنکای سنگفرش حرم را با تمام وجود با ذره ذره سلولهایم نفس کشیدم.من جایی بودم که از همه ی زمین بیشتر دوستش داشتم،بین دو آدمی که بودنشان برایم زیباترین بود آن هم درست وقتی که فکرش را نمیکردم.

ناهار را با هیجان و خنده و یک عالمه حرف جایی به پیشنهاد فرشته با "تنوع غذایی" (!)سپری کردیم و من از همیشه خوشحال تر بودم.فرشته واقعن فرشته بود و "او"یم همه ی زندگی ام و احسان هنوز به یادش نیامده بود نزولم به زمین را آن زمان که جرعه ی آخر نوشابه ام را سر کشیدم!

فرشته گفت که از دیشب میدانسته من می آیم و "او" یم گفته بود که از صبح سرگردان بوده و منتظر در برق آفتاب که من از راه برسم و من را غرق خجالت و شادی کرده.

فرشته دیگر رفته بود و"او"یم جایی میان مردها مشغول عبادت بود که من روبروی محراب ِمسجدِ گنبد فیروزه ای نشستم و برای امام خوبی ها از امروز و هر روز و اولین بار و آخرین بار آمدنم تعریف کردم و نماز طولانی اش را قامت بستم و برای تولدم حافظ باز کردم و "بیا و کشتی ما در شط شراب انداز..." خواندم و "ز کوی میکده برگشته ام ز راه خطا..."یش را بغض شدم و باز هدیه ی تولدم را از او خواستم و خواستم که بخواهد باز به دیدنش بیایم.

مشغول تعریف و دعا و شعر بودم که احسان به یاد آورده بود و برایم نوشته بود که "چقدر لعنتی ام که برای فرار از شیرینی دادن تولدم در رفته ام و پناه برده ام به معصومه و امام خوبی ها..." و به یاد آوردنش مرا به پرواز دعوت کرد.همان موقع بود که نفیسه برایم نوشته بود برای فردا دو صفحه متن برای شوهرش ترجمه کنم و با من قرار گذاشته بود که به محض رسیدنم خبرش کنم که برایم دو صفحه را بیاورد.توی صحن همان مسجد گنبد فیروزه ای بود که "او"یم کنارم نشست و کادوی تولدم را باز کرد و شعری که شده بود را پیشکشم کرد و محرم تمام ثانیه هایم شد.

هنوز هم به گمانم خواب بودم،زمانی که جلوی چشم امام خوبی ها و آن پرچم های سبز و آبی که باد به رقصشان در آورده بود،چادر به سر کشیدیم.گمانم تمام آنجا با ما به رقص آمده بودند و من همه ی گرما و سوزانی هوا را که آمیخته با عشق بود با عطشی وصف ناپذیر می بلعیدم و لذت می بردم.

هوا جهنمی گرم بود و من اردی بهشتی شده بودم و تمام جاده ی برگشت برایم پر از لبخند بود،پر از "هنوز باور نمی کنم"،پر "خدایا شکر"،پر از "دوست داشتن" که با رسیدنم به اصفهان و دیدن نفیسه آن هم آن موقع شب با آن جعبه ی بزرگ که کیک تولدم را باردار بود و به جای برگه های ترجمه توی دستانم جایش داد،عیشم کامل شد.

بغض داشتم زمانی که به آغوشش کشیدم و به نفیسه گفتم امروز بهترین روز تمام این سی و یک سال زندگی ام بود و ایمان آوردم که درست وقتی انتظارش را نداشته باشی،از راه میرسد...

الـــی نوشت :

یکــ) مامان نرگس گفت تولدم را به مامانی و میتی کومون تبریک بگویم.گفت تولد ما بر دیگران مبارک است و باید باشد.به دیگرانی که ما را دارند،حتی اگر دختر خوبی نباشیم :)

دو) این کیک با آن توت فرنگی های درخشانش هنر دستهای دختری ست که بی نهایت دوستش دارم.مرسی نفیسه ی من :*

سهـ) فرشته تو فرشته ترین فرشته ی روی زمینی.ممنون دختر:*

چاهار)به تو که میرسم همه ی واژه ها رنگ میبازند.اصلن سکوت کنم و توی چشمهایت نگاه کنم،خودت همه ش را میخوانی مرد دوست داشتنی ِ زندگی ام،نـــه ؟

+این که میبینید وبلاگتان نمی آیم یک دلیل بیشتر ندارد.

من تا پانزدهم تیر قسطی می آیم نت.

بعد از آن به دیده ی منت:)

رشتـــه ی بیـــن مـــن و او بــــا گــره کـــوتـــاه شــــد ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بایــد قلــمــم را بـه زمیــن بگــذارم ... ایـن قـافیــه را اگـــر چـنین بگــذارم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.