_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

و دختـــــری که خــــلاف جهان عمل کرده....

هوالمحبوب:

من مردها را دوست دارم...از همان اول داشتم....از همان وقتها که فکر میکردم قدرتمندترین موجودات روی زمینند

حتی از آن موقع که ازشان میترسیدم و فکر میکردم همه مثل میتی کومون فقط بلدند داد بکشند و زور بگویند و درد بدهند خروار خروار!

از همان اول که درسمان "روباه و خروس " بود و میرفتیم خانه ی آقا کریم و من روی پاهای مجید ِ بیست و چند ساله  دست به سینه مینشستم و تلویزیون میدیدم و او با موهایم بازی میکرد و من برایش "اتل متل کلاغه " را میخواندم و او از بلبل زبانی من به وجد می آمد و مرا میبوسید و وقتی که می آمدیم خانه از "مامانی" کلی کتک میخوردم که اینقدر گستاخم...

از همان موقع ها که وقتی با بابا میرفتیم خیاطی ِ حسین آقا ،حسین آقا کنار پایم مینشست و  شکلات تعارف میکرد و بعد میگفت :" الــی عروس من میشی ؟ " و من میماندم که بین "امید " و " علی " کدام را انتخاب کنم و همیشه دلم امید را میخواست ،چون همیشه میگذاشت من و احسان روی پشتش "خر سواری " کنیم و مثل علی وحشی بازی در نمی آورد!!

از همان موقع که آقای هاشمی ِ کتاب فروش ،جلوی تمام مشتری هایش مرا به اسم صدا میکرد و حال خودم و بابا را میپرسید و لپم را میکشید و به احسان میگفت "احشان!"

از همان موقع که نه سالم بود و میرفتم منزل آقای سعیدی کلاس زبان و او میان آن همه شاگرد ِ بزرگتر از من ، اسمم را صدا میکرد و از من میپرسید وقتی کره را با مگس ترکیب کنیم محصول چیست و من با افتخار وقتی همه ی آن بچه دبیرستانی ها حالت تهوع میگرفتند از این فرضیه ،میگفتم :"پـــروانــه"!(Butterfly) و لبخند مینشست روی لبهای آقای سعیدی و هیچ به روی هم نمی آوردیم که دیشب توی مهمانی ِ منزل ما همه ی اینها را به من یاد داده بود ....و یا وقتی دعوایم میکرد که چرا حواسم به درس نیست و گوشم را میکشید...!

مردها برایم عجیب بودند و سنبل اقتدار و قدرت.

حق هم داشتم.

تنها مرد زندگی ام میتی کومون بود و من از تمام اقتدار و وجودش هراس داشتم....یک هراس عجیب و غریب که هنوز هم دارم!که همیشــــــــــــه دارم!

ازشان میترسیدم اما.......امـــا دوستشان داشتم....

نه از آن دوست داشتن های عاشقانه!

نه!

آخر یک دختر هشت ، نه ساله از عشق چه میداند ؟

همیشه کیف میکردم :" پسرا شیرند مثل شمشیرند و دخترا موشند مثل خرگوشند!"

 و میشود در پناهشان احساس امنیت و قدرت کرد!

اگرچه با لجبازی همیشه اصرار داشتم:

ادامه مطلب ...

من با تمام شایعه ها ساختم ولی...یک بار هم نسوخت دماغ کـلـــاغ ها

هوالمحبوب:


خدا را شکر کلاغها هم سیاهند و هم زشت و هم بدقدم و هم بدشگون و هم بی زبون و فقط هم بلدند بگند قار قار و صداشون هم باعث آزار و اذیته! یعنی کلا فحش خور و همچین مورد اتهام و نفرت قرار گرفتنشون ملسه!خدارا شکر که دیوارشون کلا کوتاهه!

یعنی با این تعابیر و تفاسیر عمرا کسی بفهمه دلیله اینکه هفته ای یه دونه صابون باید بذاریم توی جا صابونی دستشویی به خاطر اینه که تا میام صابون را بردارم از دستم لیز میخوره و میره توی گلاب به روتون چاه فاضلاب!

همیشه انگشت اتهام میره سمت کلاغای باکلاس و باهوشی که جای صابون دستشویی را خوب بلدند! فقط کسی نمیتونه بفهمه چه جوری این موجودات خاک بر سره سیاه بد ترکیب بلدند در دستشویی را باز کنند!


تولـــــد  نوشت ِ نیمه ی  اول شهریور اونم به ترتیب روز وقوع ! :

* تولدت مبارک مظلوم ترین دختر زندگی الی!به اندازه تمام این بیست و سه سال دوستت دارم و شرمنده ی تمام خوبیهاتم. تولدت مبارک الناز ِ آجــــــی ....

* تولدت مبارک نفس آجی! تولدت مبارک معصومترین ترین دختر زندگی الی ! به اندازه ی فاطمه بودنت دوستت دارم فاطمه ی الــی....

* تولدت مبارک شهرزاد جان!تولدت مبارک مهربون ترین دختر زندگی الی!...به خاطر تمام خوبیات ممنونم دختر...به خاطر تمام این یک سال...




"اینــجا هم یه عکس دیگـــه از همه ی  چـــاهـــار تفنگـــدارِ میتـی کـومـون "!

تب؟ ندارم نه! حال من خوب است......باخـــــودم حرف می زنم؟ شاید!!

هوالمحبوب:


گاهی یه اتفاق ،یه حس، یه بغض ...اصلا هیچ کدوم اینا نه! گاهی فقط یه درد همه چیز را از یادت میبره....

نه اینکه بخوای فراموش کنی یا حتی زور بزنی که یادت بره!نـــُچ!

گاهی یه جمله تمومه اونایی که به خاطرش این همه مدت پیش خدا ضجه زدی و التماس کردی کاری کنه که یادت بره را ،از یادت میبره....

نه اینکه درد اون همه درد و سنگینیش یهو محو بشه یا بره به قهقرا و زباله دان تاریخ ها ! نه!

ولی یهو تمومه دردات و خون دلهات و حتی خنجری که توی قلبت فرو رفته و هنوز خونی که ازش داره می چکه و تازه ست ،یادت میره

نه اینکه یادت بره ها! نه!

اهمیتش را از دست میده

به خودت میگی الی! الان موقع سوگواری برای این چیزا نیست...

یهو شمشادهای جلوی "عالی قاپو" که سه ماه تموم تو رو توی آغوششون جا دادند تا زانوهات را بغل کنی و لابلای اونا اونقدر گریه کنی و اشک بریزی تا تموم بشی ،از اعتبار و اهمیت میفتند....


یهو تمام سنگفرشهای کنار زاینده رود از "پل فلزی" تا "پل بزگمهر" از عیار میفتند و دیگه اون همه اشکی که زاینده رود شش ماه تمام ازت گرفت و قورت داد بی اهمیت میشه...

یه دفعه یادت میره چرا "پل فردوسی" ِ روز لیلا و سالی یکبار شده خاطره ی هر روز و هر هفته و هر دقیقه ی روزایی که گذشت و زیرش از بس نشستی شدی جزو آدمای لاینفک اون پل...!

یه دفعه به خودت میای و میبینی دیگه یادت نمیاد چرا این نود روز تخت خوابت موزاییک های حیاط بود و لحافت آسمون پر از ستاره ی شب....

یادت نمیاد چند شب توی کوچه پس کوچه های شهر قدم زدی...

یادت نمیاد چرا شبیه " کسی که مثل خودش میشود شدم!"!!!

یادت نمیاد .......

با یه جمله با یه کلمه با یه حرکت تمومه دردت و ضجه ت را از درجه ی اعتبار ساقط میکنی و چشمت را روش میبندی....

درسته غر میزنی...داد میزنی...جیغ میزنی...اشک میریزی ولـــــــــــــی یهو همه با هم میره برای یه وقتی که مثل الان نباشه و شاید هیچوقت وقتش نباشه!

درست مثل مامانی که از زخم و درد ی که بچه ش بهش داده دلش خون ِ و حتی تا  نفرین و ناله پیش میره و بچه ش را از خونه میندازه بیرون برای این همه دردی که بهش داده ولـــــــــــــی تا میشنوه و میبینه خار به پای بچه ش رفته زمین و زمون پیش چشمش تیره و تار میشه و دلش میخواد بمیره....

دیگه غرورش و وجهه ش و اسمش و اتمام حجتش و داد و فریادش را یادش نمیاد....

فقط دستش را میذاره روی قلبش تا خونی که این دفعه به خاطر درد بچه ش به دلش نشسته فواره نکنه و بیرون نزنه....

دیگه هیچی یادش نمیاد جز یه صدا....

صدایی که میخنده!

صدایی که یه روز با تمام وجود میخندید و دلت لک میزنه برای اون صدایی که باید بخنده...

شاید اون صدایی که میخنده ضماد این همه خونی باشه که داره فواره میکنه....

درست مثل هزار روز پیش توی خیابون ...

درست مثل یه صحنه ی اون خاطره چندین سال پیش توی خیابون که احسان بود و الی و بابا!

بچه ت را به جهنم هم فرستاده باشی ،برش میداری و آتیشای جهنمی که صورتش را سوزونده ضماد میزنی و شاید کاری نکنی و دستت برای انجام دادن کاری که باید و یا حتی نباید ،کوتاهه ولی هستی و میخوای باشی و میخوای کاری بکنی و باید کاری بکنی تا مرهم دردی که داری یا داره بشی...

یهو با درد بچه ت تمام دردای دنیا میاد سراغت و تمومه روزایی بغض آلودی  که مسببش بچه ت بوده یادت میره

حاضری زندگیت را بدی تا دوباره بچه ت بخنده و حتی باز سرت بازی در بیاره...

بزرگ بشه....پر پروازش زودتر خوب بشه و  پر بکشه و اوج بگیره و نقطه بشه و گم بشه....

میشینی روبروی خدا و باز اشک میریزی ولی این دفعه میگی:خدا غلط کردم! خدا تقصیره منه! به خاطر منه! اگه من حواسم بود! اگه من دختره خوبی بودم!اگه من .....!اگه من...اگه من...!

خدا پسرم............!

خدا آدم زندگیم............!

خدا دخترم...............!

خدا بچه هام....!

خدا آدمهام.....!

هنوزم همونی..همون که بچه ت هرچقدر هم ایراد داشته باشه

هرچه قدر هم....

وقتی یکی راجبش بد بگه...میخوای بزنی لهش کنی

هنوز هم وقتی بفهمی و ببینی و حس کنی بچه ت تب کرده ،دلت میخواد بمیری و تمومه گذشته ی دردناکت یادت میره!


باید مامان باشی تا بفهمی چی میگم....

راست میگه که :

*زن جماعت، بدبخت مهر مادری است ...


می گویند سگ بشی مـــــــادر نشی راست میگن...*



الـــی نوشت:


یـــک ) آدمای زندگیم مثل بچه هام می مونند....

دو) دست ما کوتاه و خرما بر نخیل.....

ســـه ) این و آن هیچ مهم نیست چه فکری بکنند.....غم نداریم ، بزرگ است خدای خودمان

چهـــار ) احســــــــان :  بی نیــــاز نشدمــــ، بی خیال شدمـــــ !!!  الــــی : بگذرد این روزگار تلـــخ تر از زهــــر....


مرســــی از گــل و شــعر و نامـــه و Off و بــوســه....

هوالمحبوب:


چه روزی بوووووود

عجب روزی بود....

کلی حرف بود که گفتم و نگفتم و شنیدم و نشنیدم و فقط یه موزیک که تمام روز تولدم شنیدم و باز هم خدا را شکر

این Answering machine  هم عجب پدیده ی باحالیه!

خدا پدر و مادر مبتکرش را بیامرزه...

تو هم اگه جای من بودی میون این همه ابراز محبت نمیتونستی چیزی نگی....

اون هم تویی که تمومه لذت و خوشحالیت از دنیا به خاطر آدمهای زندگیته...

بخند دختر....به خاطر خودت نه...به خاطر نگاههایی که بهت چشم دوخته...به خاطر اون نگاه عظیم از ذاتی عظیمتر...

خدایا به خاطر حضور همه شون توی زندگیم ممنونم...حتی اگه خودشون حواسشون نباشه و نیست...

خداراشکر که امروز تموم شد....


ممـــنون نامه :

یــکــ)از همه تون ممنونم...

از شهرزادم...نسترنم...شیــوام....احسانــم...سمیه ی الی...سمیه ی بچه ی جناب سرهنگی که حالا مال ِ الی ِ....نرگسم...سوده م....عمه معصوم....نفیسه م ....هاله م...آجی های گلم...فرنگیسم...سوسنــــــــــم.....غزلم...مریمم....بابک...آرمین.....فرزانه م..لیلــام...سیمام...رکسانام....گیتاریست عزیز...آزیتام....حامد....نفس عزیز...مارالم....بچه های "محشـــــــر".....بچه های "زرین ریــز"...یه جین مهدی(!)....محسن عمو....آقای فلاح...آقای مبشری....آریو....آزاده ی عزیز...مانی....رضا...مهرداد...حدیثم......مرضیه ی عزیز....بابا سامان...فروغ عزیزم...مهندسیون!...مسعود....روزبه...سمیه ی اونا...زهرام...شهرام...علی...نکیسام...میترام....محسن...خانم رمضانی...خانم عالی پور...الهه ی عزیزم..فریده جان...مجید...مژگانم...بانک ملت (!)...همراه اول (!)...شرکت اینترنتی پارس آن لاین (!)....صادق....صدرا....بچه های "بیلوکس" و همه ی دوستای دیگه م ممنونم


دو) این شعر همراه با بهترین آرزوها تقدیم به شما....گوش بدید...شعری از طرف الــی به دوستای الــی..... از اینـــجـــا گوش کنید>>>>> هر کســی به یک نـــوعی،از الــــی کـــند یـــادی..


چهار)زیارتمون قبول....زیارت من و نسترن و شیوا....


پنـــج )


تولدشــ مبــــارکـــ هستــ؟؟؟....تولدشـ مبارک نیستـــــ ؟؟؟....

هوالمحبوب:


همیشه یکی دو روز قبلش مستقیم و غیر مستقیم راجبش حرف میزدم...تا مثلا یادشون بمونه....واسه اینکه نمیخواستم منتظر بمونم که یادشون بره و من نکنه ناراحت بشم و بعد به خودم بگم :"مهم نیست الی بیخیال!" و خودم از دل خودم در بیارم و به یه شعر بسنده کنم...


ولی امسال....نخواستم....از اولش نخواستم....اصلا با خودم گفتم این یکی دو روز هم مثل این چندوقت گوشیم را خاموش میکنم تا بگذره....

با اینکه میدونستم حتی با اینکه نمیگم و نیستند ولی یادشون می مونه بیست و شیش ژوئن را...همون روزی که توی تقویم به روز "مبارزه با مواد مخدر " رقم خورده....حتی اگه نخواند هم یادشون میفته....بیست و شیش ژوئن...پنج تیر....

به قول "فلانی مون" تقویم هم غیر مستقیم مثل خودت به رخ میکشه و بعد میشینه اون گوشه و میگه به من چه؟من که چیزی نگفتم :)

به خودم گفتم:الی ! هیچی نگو و گوشیت را بفرست به قهقرا و بچسب به کار و کلاس از صبح تا شب و بعد جنازه ت را بکش تا توی خونه و بعد از فرط خستگی ولو شو روی تخت و راضی باش از این خستگی جسم تا فرصتی برای فکر کردن به خستگی روحت پیدا نکنی و تحمل کن تا این یکی دو روز هم بگذره....مگه میخواد چی بشه؟؟؟بنداز دوور این مسخره بازی هایی که بهش دل خوش کردی!مثلا که چی؟؟؟بگیر از خودت تمومه بهونه ها را...بی بهونه باش....بی هیچ بهونه ای...این یه دونه را هم نخواستیم!!


حتی با اینکه می دونستم "نفیسه" بعد از این سه چهار ماه بی خبری و دور شدن ازش و قهر از من که چرا گم و گور شدم و بی مهر،سر و کله ش پیدا میشه و باز باهام مهربون میشه و بازبهم میگه :"............!" و بعد یه "خره!!!" هم آخرش میگه که مبادا پررو بشم و من مثل تمومه این سالها از اینکه اون طوری که باید ،هست و بوده ،به خودم میبالم..

با اینکه میدونم نرگس سر و کله ش پیدا میشه....

هاله برام شعر میخونه و آهنگ....سوده....فاطمه....فرزانه....هانیه....حتی اونایی که یه روز یادشون رفت ولی بعد تا آخر عمر یادشون موند و توی حیاط خلوت  دلشون آرزوهای قشنگ قشنگ واسم میکنند....و یه آه میشکند و باز زندگی ادامه داره....کاش یادشون نباشه....


توی خونه حرفی نزدم....با هیشکی راجب فردا حرف نزدم تا بگذره.... مهربونی دیدن از آدمایی که تمام وجودشون را تقدس میکنم و برام عزیزند و مهم ،اذیتم میکنه....من این روزا فقط مستحق دردم و ظلم نه محبت یا....

قول دادم تا صبر کنم این دو سه روز بگذره و بعد همه چی عادی بشه....

از صبح سر کار بودم و چهارتا آموزشگاه عوض کرده بودم...

گوشیم خاموش بود.....گاهی روشنش میکردم این دو سه روز تا یه تماس کوچولو بگیرم و بعد باز بره به ملکوت اعلی...از بس حرف زده بودم سر کلاس ،دیگه داشتم میمردم...آدمها از خستگی فراریند و من عزمم را جزم کرده بودم اونقدر خسته بشم که حتی نای غذا خوردن نداشته باشم....حالم خیلی بد بود....

مهم نبود....خانم رسولی که گفت کلاس آخرت کنسل در عین حالی که ناراحت بودم ولی داشتم بال در می اوردم....

اومدم خونه خودم را با کتاب خسته کنم....گوشیم را روشن کردم که بلافاصله شهرزاد زنگ زد...

گفتم دارم میرم خونه و حالم خوب نیست...یکی دو هفته بود ندیده بودمش ....

رفتم خونه و باز گوشی به ملکوت اعلی رفت....

باید دوش میگرفتم که یهو زنگ خونه خورد و صدای شهرزاد اومد....

الـــــــــــــــــی!الـــــــــــــــــــــی.....

 و وقتی رفتم بالا.....یه کیک دستش دیدم.....

قشنگترین کیک دنیاااااااااااااااااااااااااااااااا

روش نوشته بود :"الهام جان تولدت مبارک!"


از بغض داشتم خفه میشدم....گریه م گرفت....دستای کاکائوییش را کشید به صورتم....به دماغم....به لپم و من با یه عالمه بغض و اشک غرق کاکائو شدم....

.

.

.

باید میرفتم حمام....باید دوش میگرفتم و مثل هرسال قبل از هدیه گرفتنه بزرگترین موهبت زندگیم ،"غسل تعمید" میکردم و همون زیر دوش از خدا میخواستم همراه با آبی که داره جسمم را شست و شو میده ...روحم و تمام رذایلی که به خودم نصب کردم را شست و شو بده و ببره....


 اومدم و کنار دو تا شمع روشن ،افتتاح شدم به عدد "15" و ثبت شدم در دفتــر شاهکارهای خدا....

خدا جونم ،"تولد الــــــــــــــــی ت مبارکــــــــــــــ ....."


الی نوشت:

یـــک) تصمیم داشتم چهل و هشت ساعت به میمنت تولدی که مبارک نیست ،عــزای عمومی اعلام کنم.....خدا نمیخواد....خدا دلش ،دل غمگین به خاطر غیر خودش نمیخواد...خدا همیشه میگه:یا من یا هیچ کس دیگه ...چهل هشت ساعت به خاطر دردهایی که به خدا دادم عزای عمومی اعلام شد!!!


دو)شهرزادم!به خاطر همه چیز ممنون و به خاطر تمام تلخی هام متاسفم....اگه تو هم مثل همه اون دور دورا نشسته بودی ،حتما قشنگترین الی را میدیدی و من اینقدر بد نبودم....ببخش که به خاطر نزدیکیت اگرچه باید بهترین باشم،تلخترینم....

چیزی نپرس و یه خورده دیگه تحمل کن،نبودنم و تلخی هام رو...بالاخره تموم میشه...


سه)امشب لیله القدره منه.....شبی که خدا میاد پایین و میگه الی بگو....میشینه روبروم و من فقط توی چشماش زل میزنم و اشک میریزم و هیچی نمیگم....امشب لیله القدره منه ،نه به خاطر شادی بی حد و حصر من به خاطر تولد و گل و بلبل!نــــُچ!

به خاطر بزرگداشت لحظه ای که خدا الیش را لایق بزرگترین موهبت یعنی" زندگی " دونست....

مهم نیست این موهبت دردآورترین بوده و هست برام و بهش گند زدمو بهش گند زدند و زندگی با این همه درد همون بهتر که نبود...نچ!....مهم اینه خدا بهم با بخشایش بی نظیرش عطا کرد و گفت تو لایق دمیده شدنه روحی هستی که اگرچه ممکنه قدرش را ندونی و بهش احترام نذاری و حرومش کنی و هم خودت زجر بکشی و هم من....ولی من بهت فرصت میدم تا خودت را ثابت کنی..من بهت ایمان دارم تا اون لحظه ی آخر....بدون چشمداشت بهت میدمم روحم را....فقط کاش بفهمی....الی کاااااااااااااااااااااش بفهمی...."خدا هنوز بهم امید داره....برای همین هنوز نفس میکشم!"


چاهار) شبای تولدم ،اون حفره ی بالای لبم را تقدس میکنم...دلم میخواست میتونستم ببوسمش!!!!!!!!!!!!!!!!

اونجا جای انگشت خداست......

وقتی که داشتم اولین نفس زندگیم را می کشیدم و چشمم به روی دنیا باز میشد...میخواستم به همه ی دنیا بگم من از کجا اومدم و کی بهم چی عطا کرده...میخواستم به همه با فریاد بگم اونی که شماها ازش مینالید بهترین ذاته....میخواستم به همه بگم چی توی گوشم گفته....میخواستم داد بکشم که آآآآآآآآآآآآی مردم.....،که یهو خدا انگشتش را گذاشت بالای لبم و گفت:الی! هییییییییییس ساکت....محرم این گوش جز بیهوش نیست....کسی نباید چیزی بدونه غیر از من و تو.... و وقتی انگشتش را برداشت جای انگشتش موند بالای لبم...

وقتی چشمم اولین اشعه ی نور خورشید را دید ، همه چی یادم رفت....خدا رفت و نور شد و من موندم و اون چیزایی که یادم رفت و باید کلی نفس بکشم تا یادم بیاد....من موندم و چیزی که هنوز نفهمیدم و جای یه انگشت بالای لبم که سزاوار پرستشه....فقط یه چیز یادمه...اینکه همه چی آخرش خوب تموم میشه..همینــــــــــ !


پنـــج)


 از اینجـــا گوش بدهـــ" تولد شــــ مــبارکــــــ نیستــــــــــ ....."

یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم..در خود که ناگزیری دریا ببینیم

هوالمحبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ :


یعنی اینقدر میخوام این "ب" محبوب را بکشم که نگو.....

که طولانی ترین "ب" روی زمین بشه

که اندازه ی شبی که گذشت بشه

که اندازه ی شبایی که گذشت بشه

که اندازه ی شبایی که قراره بگذره بشه.....

که اندازه ی.............

عجب!

عجب!

عجب!

خدا خیلی باحال ِ

اونقدر که حد و حصر نداره

این را نمیگم که مثلا گفته باشم

این را منی میگه که توی زندگیش هزاررون بار خدا باهاش بازی و شوخی کرده

و من باید از هر کدوم بازی و شوخیش یه چیز یاد بگیرم

چقدر یادگرفتنه درد داره

همیشه بهش گفتم :میخوای چی بهم بدی که اینقدر بزرگه که باید به خاطرش این همه تلخی را تحمل کنم؟

و همیشه سکوت کرده

من پیغمبر نیستم

معصوم نیستم

برعکس

فقط خودش میدونه چقدر ظلم کردم

به خودش

به خودم

به ......

اما

همین خدایی که من این همه بلا سرش اوردم

همیشه

همیشه اون دم آخر چنان قدرتی از خودش به نمایش گذاشته که انگشت به دهن موندم و دلم خواسته براش بمیرم....

اون وقت باور نمیکنم نخواد اقتدارش را برای کسایی به نمایش بذاره که صدها هزار برابر من بکر و پاک و معصوم و مظلومند....

باور نمیکنم....

دنیا هم دست به دست هم بده باور نمیکنم

واسه همین امشب تا خود صبح التماسش کردم

تو رو جون خودت..جون خودت....دست به کار شو.....

مثل همیشه

ولی بعد پشیمون شدم

گفتم میدونم دست به کاری

میدونم داری میبریمون و ما خودمون خبر نداریم

حتی میدونم یه جایی چنان باز خودت را به نمایش میذاری که انگشت حیرت به دهن بگیریم

اما

بنده ی بی جنبه ای تحویل ملت دادی

من با اینکه از همه چیز خبر دارم اما بی جنبه م

خیلییییییییییییییییییی

همیشه اون دم آخر دست به کار میشی

بیقرار اون لحظه ی آخرم

بی قرار اون لحظه ی آخر.....

تمام دنیا تنگه

تمام دنیا برای این یه مشت قلب کوچیک تنگه

صبح بخیر دنیا

صبح بخیر همه ی دنیا

صبح بخیر الـــــی....

همینـــــــــــــــ !

لطف آن چه تو اندیشی، حکم آن چه تو فرمایی....

هوالمحبوب:

یوسف هم وقتی از زندانی در حال رهایی از زندان خواست که به عزیز مصر سفارشش را بکنه تا آزاد بشه از بند،خدا ناراحت شد و گفت :اونقدر بهت مطمئن بودم که اصلا تصورش را هم نمیکردم به بنده ی من رو بندازی و یا چشم امید داشته باشی به کسی غیر از من....

و یوسف هفت سال دیگه توی زندان موند تا یاد بگیره هر دخیل بستنی به غیر از اون مجازات داره.تا یاد بگیره مگه من چیم از عزیز مصر کمتر بود که از من نخواستی و فکر کردی باید از اون بخوای؟!هااان؟

وقتی تو نمیخوای ...وقتی تو دلت میخواد که نخوای.وقتی تو اینجوری میخوای...وقتی از اول تا آخرش همونی بوده که تو خواستی...وقتی همین تو زل زدی توی چشمام و میگی :الی ! من این مدلی دلم میخواد،از اول این مدلی خواستم و دست و پا زدنت فقط دردت را بیشتر میکنه و من دلم نمیخواد تو درد بکشی ،من چی دارم بگم؟؟؟هاااااان؟؟؟

هیچی!هیچی ندارم بگم!

من یک هزارم یوسفت نیستم که بخوای بین من و اون فرق بذاری و من را ترجیح بدی....

باشه.....باشه....مثل همیشه...هرچی تو بگی...هرچی تو بخوای.....چشم! چون تو میخوای....نه چون بابا میخواد..نه چون مامان میخواد...نه چون داداش میخواد....نه چون آجی میخواد ...نه چون "فلانی مون " میخواد...نه چون "بهمانی مون" میخواد....


فقط چون تــــــــــــــو میخوای.....

"یوسف ! به این رها شدن از چاه دل مبند....

این بار میبرند که زندانیت کنند....."

یوسف نیستم ولی از چاه رهام کن و بفرست زندان عزیز مصر....

من بهت مطمئنم...به خودت قسم که مطمئنم.....هزار سال هم توی زندان عزیز مصر بمونم حتی به خودت هم نمیگم رهام کن،چه برسه به بقیه!حتی غر هم نمیزنم!

انگشت کوچیکت را بیار جلو تا باهات شرط ببندم و قول بدم!

منتظر میشینم هزار ساااااال....

کور میشم....کر میشم...کچل میشم...پیر میشم.....اگه زلیخا باشم و توبه م را قبول کنی و بهت برسم،اگه ایوب باشم و صبوریم را قبول کنی و خودت خسته بشی از دَم بر نیاوردنم.....خودت همه چی رو بهم برمیگردونی....

بدون اینکه من بخوام.....

مگه نه؟؟؟؟!!!!

اگه الی باشم چی؟؟؟"من نه مجنونم نه فرهادم نه یوسف بوده ام....!"....باهام شبیه هیچ کدوم از خوبات رفتار نکن....شبیه الی ها رفتار کن

باشه؟؟؟....

منم هرچی تو بگی.....هرچی تو بخوای.....

فقط برای N اُمین بار،بهم بده....همون سه تا چیز ِ همیشگی رو....

صــــــبـــــر

معـــــرفــــت

آرامش قلــــــب


همینـــــــــــــ !


الـــی نوشت:

یــک) به بعضی چیزا بعضی وقتا بی تفاوتی و اصلا حواست نیست....

ولی وقتی سر جای درستش قرار بگیره....تمام مسیر جنوب تا شمال شهر را بهش گوش میدی و هی بهش التماس میکنی ببخشید؛غلط کردم و صورتت را میچسبونی به پنجره ی اوتوبوس که.....>>>>>>> از اینــجــــا " گــوشـــ بـــدهــــ "


دو) امشب شب آخریه که آرمینـــــمون داره سرک میکشه توی نت و "وداااااااااعه موقته آخرینـــه"(با آهنگ خودش بخون ها!)....شروع قشنگی برات آرزو داریم....الی و همه ی دوستات صمیمانه و صادقانه و با تمام وجود برات بهترین ها را آرزو دارند...مراقب آرمینمون باش....خط بهش بیفته با قوم "ابابیل!!!" طرفی ها!مطمئنم قشنگترین لحظه ها را در حین خدمت به مام وطن برای خودت رقم میزنی...


ســـه ).............! همینـــــــــ!

تا بدانجا رسید دانش من....که بدانم همی که نادانم

هوالمحبوب:


سوده جونمون پیشنهاد دادن برم توی پیج احمقانه ترین اعترافات بنویسمش ،والا اول نفهمیدیم چرا ولی بعد که به عنوان احمقانه ترین اعتراف با بالاترین لایک معرفی شدیم تازه فهمیدیم خاک به گورم!

والا توی زندگی هیچ وقت برنده نشدیم نشدیم نشدیم وقتی هم شدیم ،شدیم به عنوان احمقانه ترین!

یعنی کلا شانس تو وجودمون کله ملق میزنه اساسی!کسی دلش بخت و اقبال خواست یه ندا بده کامیون کامیون خالی کنیم رو سر و رووش !

ده سال پیش بود ،تازه شروع کرده بودم به کار....توی یه آموزشگاه در فاصله ی چند کیلومتری اصفهان....

تازه دانشجو شده بودم و توی اون شرایطی بودم مثل همه که مثلا تا پزشکی قبول میشند همه بهشون میگند خانوم دکتر ،آقای دکتر و بعد درد و مرض هاشون عود میکنه و تو ترم اولی که تازه ذوق مرگ محیط دانشگاهی، باید مرضهای ناعلاج اطرافیان را دوا کنی و اگه هم نتونی، به ریشت میخندند که تو چه دکتری شدی پس؟

ما هم به محض اینکه رشته زبان قبول شدیم هی هر کی فیلم خارجکی میدید آویزونمون میشد خوب حالا چی گفت ؟داره چی میگه ؟چی شد؟ چی نشد ؟ و تا میگفتی نمیدونم زل میزدند بهت و سرشون را تکون میدادند به نشونه تاسف و میگفتند خاک به سر این مملکت با تحصیل کرده ش که تو باشی  ! پس تو چی بلدی رعیت؟؟؟؟؟؟؟؟؟

تا دانشگاه قبول شدم رفتم سر کار....عاشق درس دادن بودم ،نه اینکه عاشقش باشم ها! کلا تواناییش را داشتم و من عاشق به نمایش گذاشتن ِ تمومه توانایی هام بودم...معلمی باید توی ذاتت باشه که خدا را شکر توی ذات ما بود.ما کلا خونوادگی همچین یه خورده زیاد بالا منبر رفتنمون خوب بود و هست!

فقط یه اشکالی وجود داشت

اینم این بود که همزمان با توانایی تدریس باید علمش را هم داشته باشی که ما خدا را شکر فکر کنم زیادی عجله داشتیم...

توی اون آموزشگاه با توجه به قدرت سخنوری و استعداد ِ به دست گرفتن سکان و کلاس و کلا هدایت این کشتی ه عظیم قبول شدم ولی خوب یه خورده زیادی اطلاعاتم برای اون برهه کم بود.

کاش هیچوقت اولین شاگردهام را نبینم مجددا که نمیدونم ممکنه چی توی دلشون راجب من بگند ولی همون ها اولین تجربه های من بودند برای این الی شدن !....

ده سال پیش توی یه آموزشگاه توی چند کیلومتری اصفهان شروع کردم به تدریس.....کتاب اینترو (INTRO)درس میدادم...یه متنی داخل کتاب بود  راجب کارهای روزانه .

یه دختری بود که داشت راجب کارهای روزانه ش حرف میزد و اینکه شبا تکالیفش را با لـپ تــاپ انجام میده....اون موقع ها که مثل حالا این همه کامپیوتر و لپ تاپ و مپ تاپ نبود که! من اصلا نمیدونستم لپ تاپ چیه؟!تازه یه کامپیوتر خریده بودم که از بس نمیدونستم باید چی کار کنم باهاش ،هی فقط روزی یه بار تمیزش میکردم که یهو خراب نشه!!!!!!!مثل این پسر بچه ها که هی دوچرخه شون را برق میندازند ها!

ما را بگی نمیدونستیم لپ تاپ چیه خوب!

رفتیم چک کردیم توی دیکشنری لغت به لغت >>>>> Lap = دامـــن

تاپ هم که حتما میشه تاپ دیگه ! >>>>Top = تــــاپ !

نتیجه این شد که حاج خانوم ِ مذکور شبا تکالیفشون را با تـــاپ و دامـــن انجام میدند!!!یعنی همچین شیک ، تاپ و دامنشون را میپوشند میشینند تکالیفشون را انجام میدند!دختره ی جلفه بی حیای از دماغ فیل افتاده ی تاپ شلواری!!!!!!!!!!!!!

وقتی بچه ها پرسیدند :خانوم پس چرا توی عکس کتاب بلوز  و شلوار پوشیده ؟منم گفتم :خوب تصاویر کتابتون را اسلامی کردند! این کتاب را پسرها هم میخونند ،درستش نیست عکس دختر را با تاپ و دامن بذارند داخل کتاب!!!!!

 و اینطور شد که دختری با تاپ دامن به انجام تکالیف روزانه اش میپرداخت!

به هرکجاکه مرامی‌بری نمیگویم...کجا بد است کجا دور یا کجا خوب است

هوالمحبوب:


گاهی وقتها جواب نمیده....

نه حوض پر از آب وسط حیاط که پاهات را بذاری توش و نه سنگفرشهای خنکش که دراز بکشی روش و زل بزنی به آسمون و نه ستاره هایی که هر چقدر بشماریشون تمومی نداره و نه شوخی هایی که خودت با خودت  واسه سرگرمی و فراموش کردن هم که شده میکنی که بگردی دنبال تمام جـَک و جونورایی که میشه شکلشون را از توی ستاره ها پیدا کرد و نه گول زدن ِ خودت که چقدر هوا خوبه و جون میده برای "ریلکسیشن" اونم توی حیاط و روی زمین !


گاهی وقتا جواب نمیده....

نه فایلهایی که "الـی" داره شعر زمزمه میکنه و نه"عوضش مــَرد میشوم" و نه.....

گاهی وقتا جواب نمیده و وسط اون آهنگ لعنتی میگی :خفه شــــــــــــو و هدفون را میکشی از گوشت بیرون و باز زل میزنی به حرکت زمین....

گاهی وقتا حتی انتظار برای رسیدن به صبح هم جواب نمیده که با یه صبح بخیر دنیا شروعش کنی....

واسه همین صدای اذان که بلند میشه به جای اینکه قامت ببندی به  اون " لامپ سبز الله" و " قاضی القضات و حاجت الحاجات" شعر ِ فروغ ،قامت میبندی به سنگفرش ها و درختای سربه فلک کشیده ی پیاده رو و از صبح صادق تا دنیای کاذب ،تمام "الـی" را قدم میزنی....


 میدونی اینا همه ش بهونه ست که برسی به صبح و گرنه خودت هم میدونی نه اتاقت نه حیاط نه کوچه نه خیابون و نه دنیا  کفاف این همه رفتن تا تموم شدن را نمیده !تمام دنیا  برای این همه قدم زدن کوچیکه....



الــی نوشــت:


یـک و فقــط یــک ) مثل همیشه ... مثل از اولش تا آخرش هرچی تو بخوای هرچی تو بگی...


گلایه هم که می کنم شعر حساب می شود....

هوالمحبوب:


همیشه محکم بودم

همیشه تکیه گاه بودم

همیشه شونه بودم واسه گریه کردنه بقیه

کم پیش اومده درد دل کنم و لی وقتی هم که کردم آتیش زدم و به خودم قول دادم واسه آخرین بارم باشه که مبادا خون به دل کسی بکنم.

خاطره زیاد تعریف میکنم. حرف زیاد میزنم .اصلا اگه حرف نزنم که دق میکنم ولی درد دل ؟! شاید یکی دو بار و شاید هم نهایتا سه چهار بار ،نه بیشتر!

اصلا الی درد دل نداره!غر داره! خاطره داره! حرف داره ولی درد دل نداره !

از لوس بازی و بی عرضگی متنفرم! از خود لوس کنی و نه نه من غریبم بازی ،که یکی دست بکشه روی سرت یا بهت بگه الهی ی ی ی ی ! آخی! یا واست گریه کنه و یا....

نه اینکه حسی نداشته باشم در این مورد! نه ! شاید بارها حسرت دست ها و گوشها ونگاهی را خوردم که نبوده ولی همیشه به خودم گفتم :الی! صبوری کن! درد تو از درد آدمای دیگه سنگین تر نیست! نکنه میخوای بگی از تو بد تر نیست؟! صبوری کن بچه!

و اونقدر سرم را گرم میکنم تا شب بشه و بعد صبح و بعد هفته و بعد ماه و بعد سال تا تموم بشه!

از بی عرضگی متنفرم اما از بعضی بی عرضگی هام خوشم میاد و دلم نمیخواد حتی سعی کنم برطرفش کنم....

دلم میخواد تا آخر عمرم نتونم در "رانی " و "نوشابه قوطی ای " را باز کنم تا همیشه از خوردنش سر باز بزنم و اونی که کنارمه بفهمه و ازم بگیردش و برام بازش کنه و بعد بگه: ای بی عرضه! و من مثلا لجم بگیره و بگم خوددم بلد بودم!!!!


دلم میخواد همیشه زمستونا دستکش هام را گم کنم و وقتی فرنگیس میفهمه غر بزنه که: ای بی عرضه! باز مثل دختر بچه ها دستکشت را گم کردی؟؟؟؟؟ و هی غر بزنه و هی نق بزنم که سردمه و باید برام بری دستکش بخری!


دلم میخواد وقتی جورابام سوراخ میشه همینطوری هی پام کنم و هی غر بزنم که کاش یکی بود واسه ما میرفت جوراب میخرید و فرنگیس بگه این همه میری توی خیابون خودت بخر و من نق بزنم که مـــــــــــن نمیرم در مفازه با این هیکلم دوتا جوراب بخرم!

 دلم میخواد هیچ وقت عرضه ی جوراب خریدن نداشته باشم تا همیشه فرنگیس مراقب سوراخهای جورابام باشه....

دلم میخواد هیچ وقت عرضه ی همبرگر  وساندویچ خوردن نداشته باشم تا همیشه اونی که کنارمه هی دستمال بهم بده که خودم و لباسم را پاک کنم و هی سرش را از تاسف تکون بده که بی عرضه و من هی ته دلم غنج بره از بی عرضگیم و بعد لج کنم و بگم به من چه که هی میریزه؟؟؟!!!!

دلم میخواد هیچ وقت عرضه ی فست فود خوردن و غذای بدون قاشق و  چنگال را نداشته باشم و هی بریزم روی لباسهام!!!!

دلم میخواد عرضه ی "ایستک" خوردن نداشته باشم و هر دفعه میخوام بخورمش ،بدترین طعمش را انتخاب کنم تا حالم به هم بخوره و بگم :من از ایستک متنفرم!!!!!!!!

دلم میخواد هیچ وقت عرضه ی انار دون کردن نداشته باشم تا هر دفعه اونی که کنارمه واسم دون کنه یا اگه روزی خودم انار دون کردم به خودم و بقیه بقبولونم که شق القمر کردم!


دلم میخواد با این همه سرسختی و محکمی و این همه منم منم گفتنم،عرضه ی بعضی چیزهای کوچیک را نداشته باشم و هی به  خودم بگم چقدر مهمه این مسائلی که من هیچ ازش سر در نمیارم!!!اون موقع تمومه اونایی که کنارمند توی تمومه بی عرضگی هام شریک میشند و میشند کمک دست و بعد کلی کیف میکنند کاری را واسم انجام دادند که خودم عرضه ی انجامش را نداشتم.....

بی عرضگی درد نداره...کیف داره....واسه من که کیف داره....

از بعضی بی عرضگی هام خوشم میاد و دلم نمیخواد هیچ وقت درستشون کنم

هیــــــــــــــــــــــچ وقتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ.....