_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

تا بـــاد ز دنیــــای شمــا قسمتـــم این بــــاد...

هوالمحبوب:

مــــن با غزلـــــی قانعــم و با غزلـــی شـــــاد

تا بـــاد ز دنیــــای شمــا قسمتـــم ایـن بــــاد...

مثلا ساعت دوازده و چند دقیقه ی نیمه شب باشد و من دلم بدجور بهانه بگیرد و بالشت زیر سرم گوشهایم را گاز بگیرد و تختم پنجول بکشد روی بدنم و دلم درست همان دوازده و چند دقیقه ی نیمه شب دلش یک کیف سفید بخواهد و یک نوشابه ی سیاه!

آنقدر که حس کند اگر دقیقن همان ساعت دوازده و چند دقیقه ی نیمه شب یک کیف سفید داشت و یک نوشابه ی سیاه چقدر خوشبخت بود!

همان قدر خوشبخت که اگر یک ساندویچ ژامبون میخورد آن هم با سس مایونز فراوان یا همان قدر خوشبخت و شاد که اگر تمام پله برقی ِ طویل مترو را بالا و پایین میرفت! یا همان قدر خوشبخت که اگر مداد دست میگرفت و توی یک دفتر یادداشت دویست برگ بنفش رنگی که هیچ رنگش را دوست نداشت شروع میکرد به نوشتن...!

دلم یک کیف سفید و یک نوشابه ی سیاه میخواهد و برایش مینویسم و میگوید برایم میخردش! ... و من تاب نمی اورم تا روزی که معلوم نیست چندصد هزار دقیقه بعد از آرزویم است صبر کنم.

خودم را خوووووووووووب میشناسم.میدانم که وقتی نوشابه ی سیاه و کیف سفید را داشته باشم همان قدر خوشحالم که وقتی تمام دنیا به کامم شود.همانقدر که انگار سوار ترن هوایی شهربازی شده باشم و آن بالا هی از خوشحالی جیغ بکشم...همانقدر که انگار تمام دنیا را داشته باشم...!

فردا عصر بعد از جلسه ی مضحک مشاوره برای آزمون چند مرحله ای دکتری ،میروم درست در همان مغازه ای که یک بار با دختر فروشنده اش کلی خندیدم و یک کیف زرد آجری خریدم.میروم همانجا که شاید باز بخندم!انگار که دنبال خاطره ی خوبی باشم...

از بین تمام آن کیفها تنهاترینشان را میخرم.انگار که دلم بخواهد کیف را خوشحال کنم.حتی با دختر فروشنده یک سر سوزن هم چانه نمیزنم.انگار که گمان کنم به کیف سفیدم بربخورد که "آیا من اینقدرها نمی ارزیدم؟"

سوار اتوبوس میشوم و از خنکی ه هوایی که مسببش دستگاه تهویه هواست سرمست میشوم و برایش مینویسم که :"یعنی اگه آدم یه کیف سفید داشته باشه که اینجاش دکمه داشته باشه خوش به حالشه؟"

و وقتی میگوید :"بعله!" میگویم که "گمونم خوش به حالم شده!" ...و کیف را محکم بغل میکنم و به خودم میفشارم و احساس ِ "خوش به حالی " میکنم.

یک عالمه برای خانه خرید میکنم .توی سبد خریدم یک نوشابه ی سیاه خانواده ی دو هزارتومنی که گفت به حسابش برای خودم بخرم هم هست که تند تند به من چشمک میزند و من هم هی تند تند احساس "خوش به حالی " میکنم.

از پله برقی نه چندان طویل ایستگاه بی آر تی بالا میروم و از اینکه برعکس همیشه عجله ندارم احساس "خوش به حالی " میکنم.

برای "گلدختر" یک بستنی میوه ای ِ فالوده میخرم و از تصور ملچ مولوچ کردنش احساس " خوش به حالی " میکنم.به خانه میرسم.میتی کومون به دستهای پرم نگاه میکند و به کیف سفید و نوشابه ی سیاه و لبخند رضایت میزند و من احساس "خوش به حالی " میکنم.

با دخترها توی اتاقم از سر و کول هم بالا میرویم و هی کیف سفیدم را دست به دست میکنیم و هی از قیافه اش تعریف میکنیم و من خودم را روی تخت از گرما رها میکنم و فاطمه تند تند با بادبزن مرا خنک میکند و"گلدختر" با دیدن بادبزنی که تا به حال ندیده و حس شیطنت و خرابکاری اش را به اوج میرساند میخندد و احساس "خوش به حالی "میکنم.

دخترها خاطره ی روزی که گذشت را با آب و تاب برایم تعریف میکنند و وقتی فرنگیس سر میرسد،سریع کیف را قایم میکنیم که غر نزند که "باز تو چشمت به پول افتاد رفتی حرومش کردی ؟"و درجواب سوالش که چرا اینجا جمع شدید میگویم :"جلسه دخترونه ست" و دخترها ذوق میکنند از اینکه "یواشکی" دارند و میخندند و من احساس "خوش به حالی " میکنم...!

شب هم که ژامبون میخورم با یک عالمه سس که درست همرنگ کیف سفیدم است با یک عالمه نوشابه ی سیاه ، احساس "خوش به حالی " میکنم.

در تختم دراز میکشم،تند تند مینویسم و خط میزنم و "ناصر فیض " میخوانم و ذوق میکنم و به کیف سفیدم که درست اینجایش دکمه دارد نگاه میکنم.همان کیفی که درست ساعت دوازده و چند دقیقه ی نیمه شب دلم خواست داشته باشمش و قرار است کنار بقیه ی چیزهایی که هزاران روز پیش برای خوشحال شدنم خریده ام جا خوش کند و شاید مثل بعضی هاشان هرگز استفاده نشود و َاحساس "خـــوش به حالــــی " میکنم ...

الــی نوشت :

یکـ) زیتـــا هم با خریدن رژلب قرمزش دلش میخواست خوش به حالش شود که ...!

دو)میگفت :"تو خیلی زود با چیزهای کوچک خوشحال میشوی".و من گمان نمیکنم کیف سفید و نوشابه ی سیاه و پله برقی و ژامبون با یک عالمه سس سفید چیزهای کوچکی باشند!حتمن آنقدر بزرگ هستند که توانایی آب کردن ه کوههای بغض را دارند.

سهـ)چقدر دلم برای آن زمستان ِ پایتخت تنگ شده.همان زمستان که در سوز و سرمایش با مارال بستنی خوردیم و قندیل بستیم.و  چقدر خوبست که من توی این عکس روی پله برقی ِ مترو اینقدر خوشحالم و میخندم و "خوش به حالم" است! :)

مـــــن مـــادر چـــــند کفشــــدوزک هســتم...

هوالمحبوب:

ســی ســـاله شـــدم هــنــوز کـــودک هســـتم

هـــمـبـــازی بـــــاد و بـــــادبـــــادک هســـــتم

عـــاشـــق بـــشــوم؟نـه ! بــچه ها منتــــظرند

مـــــن مـــادر چـــــند کفشــــدوزک هســتم...

اگه به مرگ طبیعی قرار باشه بمیره درست همینقدر دیگه که عمــــر بکنه، قصه ی دختــــری که شع ـر شد برای همیشه تموم میشه و حتی اگه دختر و پسر ندیده ای که همیشه عاشقونه دوستشون داشت هم ازش به جا مونده باشه ، اون را یادشون نمیاد چه برسه به غریبه ترها !

هیچ کی یادش نمیاد "چند سال گذشتـه در یـک تیـر   دختـری زاده شـد به این تقـدیـر...".

هیچ کی یادش نمیاد دختری بود که چاهارشنبه ها را می مرد و اردی بهشت را و شبهای مهتابی را و آجرهای قهوه ای ِ اتاقش را و بهشت پل آبی رنگ فردوسی را و عطر نرگس را و روز لیلا را و خط به خط ِشازده کوچولو را و میز شماه ی سیزده اسپادانا را و پله برقی را و پژو 206 را و چهل ستون را و بستنی های بالابلند ِبرجی را...

هیچ کی اون تیرماه داغ و پر از درد سال هزار و سیصد و شصت و چند را یادش نمیاد یا اون حیاط پنج سالگی یا زنی که گوشه ی خاطرات دختری که شع ـر شد چمباتمه زده یا سروهای بلند قد حیاط ده سالگی یا فواره ی سر به فلک کشیده ی حوض حیاط دوازده سالگی یا لکه ی خون روی دیوار سیزده سالگی...

هیچ کی یخ های حوض و دستهای قرمز را یادش نمیاد یا اون تسبیح نارنجی رنگ یا موهای بافته شده چاهارده سالگی را که به خاطر شونه نشدنشون زیر دوش حمام قیچی شد یا اضطراب چندم هرماه ِپونزده سالگی را که بغض میشد گوشه ی تاریک اتاق .هیچ کی صدای التماس یادش نمیاد...یا نفرتی که قورت داده میشد...یا دستهایی که درد میشد روی پیکره ای نحیف...یا چشمهای منتظری که از همون روزها چشم به آخری شیرین داشت...!

وقتی همینقدر دیگه عمر کنم و دختری که شع ـر شد تموم بشه هیچ کس قصه ی بیست سالگی م را یادش نمیاد...

اشکهای بیست و یک سالگی م...امیدهای بیست و دو سالگی م...التماس های بیست و سه سالگی م...آدم قشنگ بیست و چهارسالگی م...سجاده ی قهوه ای بته ی جقه ی بیست و پنج سالگی م...بغض ها و جای دندونهای نیش درد روی ساق پاهای بیست و شیش سالگی م...جاده های بیست و هفت سالگی م...شع ـرها و بی اعتمادی های بیست و هشت سالگی م...له شدن ها و کج دار و مریزها و اون رعیت تمام عیار ِ بیست و نه سالگی م...!

و من تمام این ها را توی یک شب خنک ِاردی بهشتی با خودم دفن میکنم درست وقتی همینقدر دیگه عمر بکنم ،تا حتی اگه کسی الـــی را بعد از هزارون روز به یاد اورد تنها دختری توی ذهنش نقش ببنده که بلند بلند میخندید و تند تند حرف میزد و دیوار راست را بالا میرفت و موج موج شع ـر میشد و بغل بغل امید برای تمومه آدمهای زندگیش و قسم میخورد برای تک تکشون که آخرش خوب تموم میشه.

دختری که چهارشنبه ها را می مـــرد...

الــی نوشت:

یکـ)درست مثل تولد هر سال تکرار میشود و من ذوق میشوم از الــی بودنم.حتما چشم پوشی میکنید از اینکه بارها شنیده اید ، نه ؟

 " در شبـــی ، شبــی در تـیـــر ، دختــری تولـد یافـــت..."  را از اینجا گوش کنید

دو ) امشب من و گل وسط قالی و حافظ و یه سجاده بته جقه و خدا.خدا ازت ممنونم...به خاطر همه چی.همین... :)

سهـ) صدای قلبت...

چاهار) سیــده ی بی نظیــر من اشکهام تموم شد از خوندنت دختر.ممنون که اینقدر خوبـــی آجــی کوچولو >>> "شب های قشنگ تــیر مهتابــی شد ..."

پنجـ) من شما آدمهای قشنگ ِ زندگی ام را میمیرم.

ساغر فقط یه شع ـر میتونست اینقدر من را به هیجان بیاره.ممنون که اینقدر قشنگ شع ـر شدی >>> " تو فصل بغض و شیشه سنگ صبور من باش..."

تـــو ایـــن خونـــــه اتــــاق مــــن ، شبیـــه آینـــــه مـــی مــــونـــه ...

هوالمحبوب:

تـــو ایـــن خونـــــه اتــــاق مــــن ، شبیـــه آینـــــه مـــی مــــونـــه 

تــا پـــامـــو اونـــجا میـــــذارم ، عبــــــــورم مــیــــشه وارونـــه...

با تمومه آرامش و بزرگیش گاهی اونقدر تنگ میشه که مجبوری ازش بیای بیرون و پاهات را بکنی توی حوض آبی رنگ حیاط و دراز بکشی روی زمین و زل بزنی به آسمون پر از ستاره ی شب و هیچی نگی.هیچـــــــــــــی!

تمومه این سالها درست از همون خرداد سال هزار و سیصد و هشتاد و چند که بچه های محل را بسیج کردم و یه قلم مو دادم دستشون و یه خورده رنگ قهوه ای و روی آجرها یکی در میون علامت زدم و بهشون گفتم :"هر کی زودتر آجرهای سمت خودش رو رنگ کرد و از خط نزد بیرون برنده است و جایزه بهش بستنی میدم ." و بعد همه با ولع افتادند به جون آجرهای زبره ی زیرزمین تا زودتر برنده ی میدون بشند و توی یکی دو ساعت کل اتاق رنگ شد و سقف آبی رنگش هم دست فرنگیس جونم را بوسید و من شدم فقط مسئول نظارت که کسی از خط بیرون نزنه(!!)؛ تا همین حالا این اتاق بیست و چند متری با اون آجرای یکی درمیون زرد و قهوه ایش و اون سقف آبی رنگش مامن تمومه خستگی ها و آرامش و سکوت من بوده...

تمومه آجرای این اتاق-تک تکشون - قصه ی تمام ِ من را شنیدند و دیدند.تمومه آجرهای این اتاق همه ی اشکا و هق هق ها و بیداری های نیمه شب من را باصبوری دیدند و خم به ابرو نیاوردند.با تمومه خنده هام ذوق کردند و گوش ِیواشکی تمومه حرفای خلوت من با آدمای زندگیم بودند.این اتاق با من درس خونده.بیداری کشیده.خنده کرده.گریه کرده.وقتی سرمو بهش تکیه دادم و اشک شدم نوازشم کرده.تکیه گاهم شده.وقتی بلند بلند توش خندیدم خوشحال شده و وقتی مستاصل بودم و فریاد والتماس،هی زور زده که کمکم کنه و از اینکه نتونسته درد کشیده.

هر چیزی که توی این اتاقه همه ی الـــی را یادشه حتی اگه الی یادش رفته باشه.من و این اتاق با هم قصه ها داشتیم و شبها و روزها سر کردیم.این اتاق تمومه آدمهایی را دیده و شنیده و میشناسه و توی دل خودش جا داده و داره که آدم زندگیه الی بودند و الــی -حتی به اندازه ی یه دقیقه -براشون عمر گذاشته...

من توی این اتاق به یه عالمه آدم گوش دادم.من و اتاق اشک یه عالمه آدم را پاک کردیم.به یه عالمه آدم لبخند زدیم.یه عالمه آدم را بغل کردیم.با یه عالمه آدم بلند بلند خندیدیم و با یه عالمه آدم دراز کشیدیم و به سقف آبی رنگش زل زدیم.همون سقفی که قرار بود مثل آسمون شب ستاره بارون بشه و نشـــد...

این اتاق با تمومه چیزهای داخلش تنها مونس تمومه لحظه های این چند سال ه الـــی بوده...

اون گلهای آفتابگردون ه کنار کتابخونه که یه روز دوشنبه جا خوش کردند توی کوزه ی سفالشون.اون قالیچه ی روی دیوارِ آبی رنگ با اون بچه ی لخت ِهمیشه خندونش که یه روز ه زمستون با تمومه دردم چون فقط من را توی شلوغیه دم عید خندوند ، خریدمش و زدمش به دیوار تا هر موقع دیدمش لبخند بشم.

اون میمون ه سیاهه بدترکیب آویزون از سقف که یه روز خنک پاییز نشست کنج اتاق و زل زد توی چشمام و خسته نشد از خیره سری ه من.

اون فانوسه آویزون از دیوار ه کنار کتابخونه که تمومه ذوق من از روزای پر از درد پاییز ه و یه روز به نیت این خریدمش که برق بره و مثل قصه های هزار و یک شب شهرزاد قصه گو روشنش کنم و برم توی کوچه و بگم :"سیاهی کیستی؟؟!!! " و قرار گذاشتم وقتی مـُردم چهارشنبه ها سر مـزارم برام روشن کنند.

اون دسته گل بزرگ کنار تخت و روی دیوار که شب تولدم کادوش گرفتم و روی کارت پستالش نوشته م :"صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد..." ،همون شب که قرار شد با مهدی عمو و دوستش و نفیسه شام بریم بیرون و من هیچی پول نداشتم و ساعتم را گرو گذاشتم و نفیسه آدم فروشی کرد و گفت ساعتم سه هزارتومن بیشتر نمی ارزه !همون شب که فال حافظ شب تولدم بهم درد داد تا صبح و فردا نوشتمش روی کارت پستال و زدم به دسته گل که تا آخر عمرم ببینم و یادم نره.

اون نقاشی لبخند موندگار تموم ه زندگیم که یه روز سرد آذر ماه با فرنگیس جونم کشیدیم و قاب کردیم روی دیوار.

اون عکسها و تابلوها و نوشته های روی دیوار که هرکدومشون هزارتا خاطره را یدک میکشند.

اون ماه و ستاره وسط اتاق که با فشار دادنشون صدای نخراشیده ی یه آواز خارجکی ازش بلند میشه.

اون قاب بزرگ گلدوزی شده ی آیت الکرسی ه توی طاقچه.اون همه کتاب ه توی کتابخونه.اون تلویزون ه خراب ه کنار اتاق که یه روز تنها وسیله ی کنده شدن من از تمومه غم شبهای بهار بود.اون کامپیوتر کنار تخت که حالا جاش خالیه و تمومه اون روزها و شبها با من خندید و گریید و مدارا کرد.

اون تابلوی کتابچه ی عکس من و نفیسه که روز تولدم کادو گرفتم ،با اون یه بند مروارید آبی کنارش که خودم آویزون کردم و من را یاد تمومه مرواریدهای آبی زندگیم میندازه که رفتند!!

اون پرده ها و روتختی ها و رو صندلی و رو مبلی های گلبهی با خرسهای آبی و قرمزش که با تمومه سلیقه ش فرنگیسم انتخاب کرد و برید و دوخت و توی اتاقم نصب کرد..

و اون گل وسط قالــــی ...همون گل وسط قالــــی که موبایل اونجا خوب آنتن میده و همیشه جای نشستن من و حرف زدن با خداست...

تمومشون برام یه دنیا شیرینی اند که خورده خورده و ذره ذره اومدند و نشستند و موندگار شدند و دیدند و شنیدند و صداشون در نیومد و در برابر تمومه الـــی فقط لبخند شدند و سکوت...

اینجا تنها جاییه که بی نهایت دوستش دارم و وقتی بابا تهدید میکنه که درش را میبندم و میکنمش انباری تا ببینم این دفعه کجا میخزی یا فرنگیس دلش میخواد توش پرورش قارچ راه بندازه یا احسان وسایل دفترش را توش جا بده ،نمیتونه اشک به چشمام نیاد و با سکوت فقط دعا کنم که کاش منصرف بشند و یادشون بره که اگه یادشون نره من با این همه سال از زندگیم که جلوی چشمام دود میشه میره هوا و با خلوت پر از آرامشی که ازم میگیرندش و ندارمش چه خاکی به سرم کنم.

میدونم ازم دلگیره.میدونم ازم انتظار نداشت و نداره که بهش به چشم خوابگاه نگاه کنم.میدونم اگه بشینی پای درد دلش بهم میگه :"الـــی اینه رسمش؟" ولـــی این روزا نمیتونم توش تنها بشینم و به سقف آبی و آجرای قهوه ای و زردش نگاه کنم و اشک نشم.واسه همین صبح دل میکنم ازش و شب آروووم آروم و یواشکی که متوجه نشه میخزم توووش...

و باز وقتی که با تمومه بزرگی و آرامشش برام تنگ میشه هجوم میبرم به حوض آبی رنگ حیاط .پاهام را هل میدم تووش و دراز میکشم روی زمین و زل میزنم به آسمون پر از ستاره ی شب و بی خیال اشکایی که قل میخورند پایین سکــــــوت میشم...

الــــی نوشت :

یکـ) عید حسین ،عباس و سجاد مبارک.گفته بودم من حسین را یک جور ِ دیگه دوست دارم ؟

دو) قرار شد برای یه موسسه ی پدر و مادر دار برم مصاحبه.وقتی ازم پرسید نقش شما به عنوان معلم توی کلاس چیه گفتم :"من مثل دولت عمل میکنم! جوری رفتار میکنم که همه ی شاگردها یقین پیدا کنند خودشون دارند کلاس را اداره میکنند و براش تصمیم میگیرند و یاد میدند و یاد میگیرند و کلی به خودشون ببالند ولی در حقیقت اون منم که سکان را به دست گرفتم و به بقیه میقبولونم چی فکر کنند!!!"......

میگما برام کمپوت از این ایزی اوپن ها بیارید وقتی اومدید ملاقاتم! آناناس باشه لدفن

سهـ) اعتراف میکنم اونقدر فرآیند بستنی دادن برای رنگ کردن اتاقم به بچه ها طول کشید که کلا یادم رفت!

+ نازنین را بخوانید

بــه آفتــاب سلامـــی دوباره خواهـــــم داد...

هوالمحبوب:

شــــد هــــوا سپـــیــــد ، در اومــــد خورشید

وقت اون رســـــید که بـریــــم به صـــحرا...

خوب خیلی مهمه صبحت چه جوری شروع بشه.کی صدات کنه.یا اصلا چه جوری صدات کنه.اصلا کسی باشه که چه جوری صدات کنه یا نه.مهمه چشماتو باز میکنی کیو ببینی یا کی یا چی رو نبینی...اولین جمله ای که میشنوی چی باشه یا حتی اولین جمله ای که میبینی...اینکه کی از کـِـی منتظر بیدار شدنته.اینکه با چه صدایی بیدار بشی و پرت بشی توی دنیا...

از همین حالا و از همین اول بگم خوش به حال همه تون که یه عالمه خوشبختید اگه اونی که دوستش دارید یا حتی دوستتون داره اولین کسیه که میبینیدش و زنگ صداش را میشنوید که آروم و مهربون صداتون میکنه و یا وقتی تقلا میکنید که چشماتون را باز نکنید و بیشتر بخوابید پتو رو از روتون پس میکنه و دستتون را میگیره و بلندتون میکنه و هلتون میده توی دستشویی تا دست و صورتتون را بشورید یا اونقدر هی صداتون میکنه یا سر به سرتون میذاره که از حرصتون بلند بشید برید حسابش را برسید و بالاخره از خواب بیدار بشید و یا حتی صداتون نمیکنه ولی وقتی چشماتون را باز میکنید میبینید غرق شده توی صورتتون که چه جوری خوابیدید و داره کیف میکنه از لحن خوابیدنتون و منتظره کم کم بیدار بشید و پر میشین از شوق وقتی چشمتون میفته به چشماش.

فرقی نمیکنه اون کی باشه.مامانت...بابات...آجیت ...داداشت...عباس آقات...کبری خانومت...دوستت...عزیزترینت و یا حتی گربه ت!!!(به جان بچه ی آخرم که به باباش کشیده مثال زنده سراغ دارم که گربه ش بیدارش میکنه!) مهم دیدن اولین تصویر روزت از صدا و یا صورت کسی ه که دوستش داری و باعث یه حس خوب میشه که تا آخر شب حتی با یه عالمه خستگی و غصه باز هم مزه ش زیر دندونت می مونه :)

حالا اومدیم و نبود اونی که باید باشه و یا شایدم بود ولی چه جور بودن را بلد نبود!نمیشه به خاطر این قضیه بریم بمیریم که! یا تا آخر شب غم باد بگیریم و یا روزمون رو گند و خاک برسرانه شروع کنیم که!اصلا به درک که دیشب تا دیر وقت بیدار بودی و برای تمومه زندگیت غصه خوردی یا از گریه خوابت برده یا یه کسی بوده که با پنجول هاش اعصابت را خط خطی کنه تا با درد بخوابی.یا اصلا نبوده تا نبودنش بشه سوهان روحت...

همیشه ساعت پنج و ربع با این صــدا یه دونه چشمام را باز میکنم .جلوی دهنشو میگیرم و بدون استثنا بهش میگم الان پا میشم یه خورده صبر کن!یه ربع بعد باز همیــن  شروع میکنه صدام کردن و این بار باز به زور چشمامو باز میکنم و به بالا نگاه میکنم و میگم :"خدا خوابم میاد خو!الان پا میشم یه کم صبر کن ،باشه؟ " و اونقدر یه کم صبر میکنه که آفتاب میزنه!!!

یک ساعت بعد همونطور که غرق خوابم با ناز و ادا صداش میاد که بهم میگه "چشماااتو باز کن ببین یاد منو کنارته ...!"  و منم بی جنبه شروع میکنم خودمو لوس کردن تا هی برام بخونه و از رووو بره ،دیگه اون آخراش که بهم میگه "نامهربون " لجم میگیره و همونطور که چشمام بسته جلوی دهنش را میگیرم تا ادامه نده و باز شیرجه میرم توی ادامه ی خوابم...

ولی دلبر من سمج تر از این حرفاست.دقیقن نیم ساعت بعد از یه حربه ی دیگه استفاده میکنه تا بیدارم کنه و این بار با شیطنت میخونه :" قوقولی قوقو خروس میخونه...صبح شده چشماتو واااااااا کن... "  آقا آآآآآآی حال میده!آآآآی حال میده! اصلا صداش اذیتم نمیکنه برعکس هی دلم شروع میکنه ضرب گرفتن ولی عمرا چشمامو باز کنم و وقتی بهم میگه :"میره به سوی دبستان.." از اونجایی که دیگه دوران دبستان رفتنم تموم شده محلش نمیذارم تا خودش خسته بشه.

یعنی اراده را فقط باید از این موجود یاد گرفت.دقیقن یه ربع بعد اونقدر دلبرانه و ماهرانه زیر گوشت زمزمه میکنه :"جان مریم چشماتو وا کن..." که دیگه کم کم از خباثت خودم بدم میاد و دلم میخواد چشمامو باز کنم و پاشم ولی لامصب اینقدر قشنگ زمزمه میکنه برام که دلم میخواد تا آخر عمر بخوابم و اون برام بخونه و دلم هم نمیاد بزنم توی ذوقش که :"مگه من مریمم که میگی جان مریم ؟" و اونقدر میخونه تا خسته میشه و من هم کم کم دستم را میبرم طرفش و به نخوندنش کمک میکنم...

ولی اونم بالاخره مثل بقیه خسته میشه و تیر خلاص را دقیقن یه ربع بعد میزنه که بهم میگه :"سوگلی..." و از تمام عواطف و احساساتم نهایت سوءاستفاده را میکنه وقتی بهم میگه :"سوگلی چشماتو وا کن دارم آتیش میگیرم ...سوگلی مگه نمیبینی که دارم میمیرم..."...آقا دیگه وقتی قضیه را ناموسی میکنه و پای احساسو میکشه وسط دیگه تاب نمیارم و پا میشم که نمیره و بالاخره به آفتاب سلامی دوباره میدم!

اصلا مهم نیست بعد از بیدار شدنم چه اتفاقی میفته و دنیا همون دنیای دیشب و دیروزه و حتی بدتر...حتی مهم نیست چقدر دنیا و تمام عواملش دست به دست هم میدند که با تمام قوا تست اعصاب ازم بگیرند و یا مقاومتم را بسنجند و یادم بندازند تو حق نداری یادت بره باید غصه بخوری!

مهم اینه با قشنگترین صداها بیدار شدم.مهم اینه گوشیم را دستم میگیرم و تمومه اون حس خوب را تا از بین نرفته توی یه صبح بخیر قشنگ مینویسم و میفرستم تا بره به جایی که باید بره و منم بشم یکی از اونایی که منتظر بیدار شدنه یکی دیگه ست .

مهم اینه بعدش همه ی زورم را میزنم تا برخلاف همه ی اون چیزایی که دورو برم میگذره و اون بغض لعنتی که نمیدونم اول صبحی چی از جونم میخواد تمام شوقم را هل بدم توی کلمه ها تا با حس خوبی که بقیه از این شوق بهشون دست میده ، پر بشم از حسهای خوب...

خوب خیلی مهمه صبحت چه جوری شروع بشه.کی صدات کنه.یا اصلا چه جوری صدات کنه.فرقی نمیکنه اون کی باشه.مامانت...بابات...آجیت ...داداشت...عباس آقات...کبری خانومت...دوستت...عزیزترینت ...گربه ت و یا حتی ملودی آلارم موبایلت!!!

الـــی نوشت :

یکـ) صبــــــح بخیـــر دنــیـــــــا

صبــــح بخــــیر همه ی دنیـــــا

صبــح بخــــــــیـر الــــــــــی...

دو )تمام صبح بخیر گفتن ها و شنیدن ها یه طرف...صبح بخیر شدن تو یه طرف.

سهـ)یه همکلاسی خوب دارم که گاهی اول صبح با یه جمله ی خوب و در انتهای جمله یه صبح بخیر تمومه حسهای خوب را از راه دور بهت انتقال میده.آقای اسدی برای صبح بخیر گفتن های لحظه هایی که دقیقن به موقع است ازتون یه دنیا ممنونم .

چاهار) گــــرنبود مَشرَبه از زر ناب            با دو کف دست توان خورد آب...

برای شنیدن تمومه اون نواهای دل انگیز صبحگاهی که تمام تلاششون را میکنند من را بیدار کنند میتونید روی هر ملودی کلیک کنید. هر چی هم میگید خودتونید :)


خــــــواب را دریابیــــــم ...

هوالمحبوب:

خواب رویای فراموشی هاست

خواب را دریابیم

که در آن دولت خاموشی هاست...

هنوز هم احمقم!درست مثل وقتی که بچه تر بودم و خیال میکردم سوسکهای حموم همون بچه های بدی هستند که مامانشون را اذیت کردند و خدا اونها را سوسک کرده. و من باید دختره خوبی باشم و مامانم را اذیت نکنم و هربار مامانی دعوام میکرد و میگفت ازم راضی نیست دست به دامن خدا میشدم که من را سوسک نکنه!

هنوز هم احمقم! درست مثل زمانی که بچه تر بودم و خیال میکردم اگه درسم خوب باشه میرم بهشت و همیشه برای جهنمی نشدن عین خر درس میخوندم و دلم برای بچه های جهنمی ه کلاسمون میسوخت و روزی که زهرا داشت نماز میخوند و ازم پرسید تو نمازتو خوندی ،بهش پوزخند زدم و گفتم من درسم خوبه!!!!

هنوز هم احمقم! درست مثل وقتی بچه تر بودم و قطاب ها و باقلواهایی که بابا از یزد میخرید را توی پارچه میپیچیدم و با احسان توی زمین چال میکردیم که زمستون مثلا از گرسنگی نمیریم و وقتی اول زمستون چاله را میکندم و میدیدم  اثری از خوراکی هام نیست و احسان گفت حتما مورچه ها خوردند ، من باور میکردم و از مورچه های لعنتی ه شکمو متنفر میشدم!

هنوز هم احمقم! درست مثل وقتی بچه تر بودم و خیال میکردم وقتی میخوابم دنیا تموم میشه.درست مثل چند سالگی که تا صداشون بلند میشد زود میدویدم تشک و رختخوابم را پهن میکردم و میرفتم زیر رختخواب سبز و ارغوانی ه چهارخونه م و زور میزدم که بخوابم و خیال میکردم وقتی میخوابم و چیزی نمیشنوم و نمیبینم دنیا تموم میشه و متوقف! و چقدر خوشحال میشدم که وقتی صبح بیدار میشدم خبری نبود!

...یادمه وقتی براش تعریف کردم بلند بلند زد زیر خنده و گفت بچه تر هم که بودی بامزه بودی و بعد اونقدر خندید که اشک از چشماش جاری شد و منم از خنده ش خنده م گرفته بود.وسط خنده هاش یهو جدی شد و گفت از همون بچگیت بلد بودی چه طور کنار بیای.دکمه ی Stand By  را میزدی و خلاص...!

خنده م ماسید روی لبم و به جایی که خیلی دور بود خیره شدم و گفتم :"از همون بچگی احمق بودم ...!"

هنوز هم احمقم! درست مثل چند سالگی ...

وقتی اتفاق داره آهسته و با تحکم قدم میزنه روی تمام احساس و تحملم،شیرجه میزنم توی تخت و زیر پتوی نرم قهوه ای رنگم با اون گلای نارنجی بزرگش ! بی خیال تموم ه آدمهایی که رووشون ملافه نمیکشم و بهشون شب بخیر نمیگم و منتظر نمی مونم تا بخوابند و بعد با خیال راحت چشمام را ببندم!باید زود متوقفش کنم !Stand By  را میزنم و خلاص...!

الــی نوشت :

یکـ) یکــ  وقت هــــایی ... از اینجا بخوانید :)

دو ) من باشم و تو باشی و یک چهلستون و بقیه دنیا بروند به جهنم!!

سرم به شانـــــه دیوار آرزو بنـــــد است...

هوالمحبوب :

دارم با ترس و لرز چنگ میزنم به دیوار و هی قلبم میاد توی دهنم و برمیگرده.توی سرشونه های مانتوم تنگه و اونقدر آزادی ه عمل ندارم که بتونم خودم را جمع و جور کنم.قبلن ترها اینطور نبودم .مثل قرقی از جا می جستم و به طرفة العینی به سر منزل مقصود میرسیدم.گمونم دیگه پیر شدم!الان به جای قرقی بازی در اوردن ،متوسل شدم به ذکر گفتن و شعر خوندن و تاب تاب عباسی خدا منو نندازی و یکی در میون "یا حســین!" میگم و بعد هم پشت بندش زیر لب غر غر میکنم ...!

صدای گوشیم بلند میشه از توی کیفم.میدونم نفیسه ست.جواب اس ام اسش را ندادم و تا جوابش رو نگیره و به قول خودش تکلیفش معلوم نشه دست بردار نیست.صدای زنگ موبایل هم هولم میکنه و گمونم غرغرم تبدیل به فحش میشه که یهو توی تاریکیه کوچه ای که این موقع پرنده نباید پر بزنه یهو صدای یه دختر کوچولو که نمیدونم دختر کدوم خونه است و چه جوری اومده توی کوچه میرسه به گوشم که با یه حالت موأخذه کننده میگه :"خـــــــاله ؟!"(که یعنی رعیت !اون بالا چی کار میکنی؟)

و با صداش حواسم پرت میشه و باز قلبم میاد توی دهنم و برمیگرده و زیر لب میگم :خاله و کوووفت خرمگس معرکه!!! ...و باز میگردم دنبال یه جای خوش دست !

به سکوتم رضایت نمیده و حتما باید یه چیزی از دهنم وامونده ی من دربیاد که باز تا حواسم به گرفتن آجر کناریه باز صداش بلند میشه و میگه :خاله چی کار میکنی؟؟؟" و من باز از حرف زدنش تمرکزم به هم میخوره و از ترس قلبم مسیر رفت و برگشت به طرف حلقم را طی میکنه!

صورتم را برمیگردونم طرفش و با عصبانیت میگم :من خاله ی تو نیستم .حالیته بچه؟حالا برو پی کارت تا نیومدم ..." که تا میاد جمله م تموم بشه داد میزنه :"مـــامــــــــان ..." و در میره و احتمالا رفته به ایل و تبارش بگه که خاله ش که حتما من ه ورپریده م و رفته م بالای دیوار ،بهش گفتم من خاله ی تو نیستم و یحتمل توی روحیه ش تاثیر گذاشته و حتما در آینده هم مبتلا میشه به سرخوردگی و جنون ه خاک بر سری!

الان ه که یکی بیاد و پاک آبروم بره.خودم را میکشونم روی دیوار و بدون اینکه پایین را نگاه کنم یه فحش درست و درمون میدم و کیفم را که از گردنم آویزون کردم پرت میکنم توی حیاط و خودم را سریع میکشونم اونطرف دیوار و میچسبم به دیوار که کسی از قوم یعجوج معجوج خواهرزاده ی موهوم ه تازه به عرضه ی ظهور رسیده م که معلوم نیست اون روز تا حالا کجا بوده ،من را نبینه. 

نگاه میکنم توی حیاط گل و بلبلمون که میبینم اهل البیت هم که ماشالا (ما مینویسیم ماشالا شوما بوخونید ماشا الله!!) بزنم به تخته تمام هنرشون را شمشیر کردند و زدند به چشم دشمن تا کورش کنند که این همه پتو و موکت و فرش شسته شده را انگاری از قصد از در و دیوار آویزون کردند تا تموم راههای ورودی را روی من بخت برگشته به کانون گرم خونواده مسدود کنند و آدم را همچین گیج کنند که ندونه از کدوم طرف خودش را پرت کنه توی این آغوش داغ!

بالاخره به هر جون کندنی هست خودم را از دیوار آویزون میکنم توی حیاط و پرت میکنم روی یکی از پتوهای قرمز گل مشکی و به یه "مرده شورت را ببرند دست و پا چلفتی !" اکتفا میکنم و سر افراز و سربلند کیفم را میندازم روی کولم و همچین سوت زنان و لنگ لنگان میرم سمت اتاق و اصلا انگار نه انگار که همین چند دقیقه پیش به خاطر نداشتن کلید و نبودن اهل البیت محترم در کانون گرم خانواده ،عین مارمولک از دیوار آویزون شده بودم و داشتم دست و پا میزدم...!


ســـرم بــه شانـــه ی دیـــوار آرزو بــنـــد است...

ولـــی چه فایده وقتی که نردبـــــان بــــاشم...؟!

الـــی نوشت:

یکــ ) دورتر بایست!....مهربان که میشوی ، بیشتر دلم تنگ میشود              " رضا کاظمی "

دو ) این سرباز وطن بعضی وقتها آدم را انگشت به دهن میکند.من ایـن حرفـــ هـــای آرمیـن  را می میرم.

سهــ) اشکی میشم با حرفهایتان وقتی که درد میشوید.وقتی میخندید از شوق اشک میریزم.برای لبخند زدنتان آسمان را به زمین میدوزم.لبخندتان را از منی که برای خنده هاتان میمیرم دریغ نکنید :)

چاهار ) رهـــا و مـــامـــای عزیز!خیلی بیشتر از خیلـــی برایم عزیز هستید :)
پنجــ)بعضی ها،بعضی چیزها را برای همیشه توی تو میکــُشند ،حتی اگر تظاهر کنی که آب از آب تکان نخورده و  آدمها را به همان چیزی که نداری و در تو مرده دعوت کنی که آنها شبیه تو نشوند...!
شیشـ) بماند برای بعد...

من آدم مزخرفی هستم...

هوالمحبوب:

من آدم مزخرفی هستم...

آنقدر مزخرف که وقتی از جلوی شهــر ِ سید رد میشویم؛از توی اتوبوس با اینکه نیست،درست مثل خودش سلام نظامی به شهر میدهم و چند لحظه به احترام شهر سکوت میکنم! و هیچ یادم نمی آید او میتوانست توی زندگی ام مثل اعتقاداتش آدم خوبی جلوه کند و نکرد... و باز هیچ یادم نمی آید چه شنیدم و چه دیدم از او که تاسف شد برایم یا چه طور به خودش اجازه داد که...!

من آدم مزخرفی هستم ...

آنقدر مزخرف که وقتی عمه فرزانه را توی خیابان میبینم دلم برایش از آن طرف خیابان ضعف میرود و دلم میخواهد تمام فاصله ی خیابان را پرواز کنم تا به او برسم و سلام کنم و بغلش کنم و ببوسمش و هیچ یادم نمی آید فریادهایش را جلوی خواهر و برادرهایش ...و باز هیچ یادم نمی آید فکرهایی که در سر پروراند و عملی کرد را!

من آدم مزخرفی هستم...

آنقدر مزخرف که وقتی میشنوم بابا حاجی مریض شده آنقدر اشک میریزم که بمیرم!آنقدر که دست به دامن خدا میشوم و التماس میکنم به حرمت خوبی هایی که در حق آدمها کرده ،بدیهایش را به من ببخشد.و هیچ یادم نمی آید چه کرد و چه گفت و چه طور به خودش اجازه داد  آن حرفها را، تا پیرمرد خوب ِ زندگی ام را گناه کند .آنقدر مزخرفم که تا پشت در خانه شان میروم اما توان در زدن پیدا نمیکنم !

من آدم مزخرفی هستم...

آنقدر مزخرف که نیمه شب از کابوسم می پرم و سراپا عرق مینشینم روی گل وسط قالی اتاق- همانجا که بچه ی جناب سرهنگ میگفت موبایل خوب آنتن میدهد و خدا زودتر سیگنال آدم را میگیرد- و دست به دامن خدا میشوم که مبادا "فلانی" ِ خوابم درد بکشد و خاک بر سر من که دستم برای بودنم توی زندگی اش و مرهم بودن کوتاه است! و هیچ یادم نمی آید چه طور دشنه ی اعتمادم را تا دسته توی قلبم فرو کرد و من درد شدم همه و بعدها گفت که زیادی احمق بودم که حتی مثلا درد کشیده ام!!!

من آدم مزخرفی هستم...

آنقدر مزخرف که وقتی میتی کومون خسته از تلاش روزانه آشفته می آید خانه ،تمام وجودم با آن هراس همیشگی ،زجر میشود و با دلهره خسته نباشید را حواله اش میکنم و دلم میخواهد بپرم بغلش و بگویم بس کن پیر مرد! برای چه اینقدر سختی به خودت میدهی؟ ...و هیچ به نشدنی بودن این قضیه فکر نمیکنم و هیچ یادم نمی آید با من و زندگی ام و احساساتی که دفن شد و این همه سال چه کرد!

من آدم مزخرفی هستم...

آنقدر مزخرف که برای تمام دنیا و حتی زخمهای زندگی ام مادر میشوم و تکیه گاه و هیچ هم بدم نمی آید وقتی مادر بودنم را روی سرم هوار میکنند و با استهزا برچسب خانوم بزرگ به من میچسبانند یا تهمت میزنند و "خودشان چه کارها که نمیکنند " را حواله ام میکنند و زوور میزنم که برای همانها هم مادری کنم! تا مادر خوبی باشم.تا حالا که قرار است مزخرف باشم بگذار مادر مزخرف خوبی باشم!

من آدم مزخرفی هستم...

آنقدر مزخرف که تمام بدهای زندگی ام را به خوبهایش میبخشم و دل خوش میکنم به قولی که به عکس آیکون روی دیوار *که اسمش را گذاشته ام بچه ی جناب سرهنگ-که یک روز سرد پاییز با فرنگیس کشیدمش و قاب کردم-داده ام که برای آدمهای زندگی ام خوب باشم ،حتی اگر وجود نداشته باشم .و عوض نشوم حتی اگر تمام دنیا عوضی شود!

من آدم مزخرفی هستم...

آنقدر مزخرف که میشوم شانه برای آدمی که برای چندمین بار وجودش توی زندگی ام زهر میشود و تلخکامی...میشوم سنگ صبور برای اشکهایی که باید از ریخته شدنشان شاد باشم ولی درد میشوم همه ،وقتی مرواریدهایش از غم نبودن او  که او خود نیز درد بود جاریست بر روی گونه هایش و هی با خودم میگویم خوب تقصیر او چیست وقتی قرار است من امتحان شوم؟...

من آدم مزخرفی هستم...

آنقدر مزخرف که وقتی چشمم به ضریح معصومه می افتد و تمام وجودم التماس میشود اسم تک تکشان را می آورم و برای دچار آدمی شبیه خودشان نشدن توی زندگیشان دعا میکنم.شاید چون میدانم چقدر کسی مثل خودشان را داشتن و تحمل کردن سخت است!خوب تقصیر خودشان که نبوده،انگار نازل شده باشند و مامور،برای درد دادن به من !خُوب به وظیفه شان عمل کرده اند،نه؟!...

من آدم مزخرفی هستم...

آنقدر مزخرف که آدمهایی که وجودشان برایم درد است را بغل میکنم...دعا میکنم...خنده میشوم...گریه میشوم...میگویم روی بودنم حساب کنند.مطمئنشان میکنم که پشتشان گرم شود.شبها تک تکشان را چه باشند و چه نباشند، با اسم میخوابانم و رویشان لحاف میکشم و تا بیدار ماندن آخرینشان بیدار میمانم...یادم میرود انداخته بودمشان بیرون...جاییکه که روبرویم نباشند...زخم نباشند...یادم میرود گذاشته بودمشان برای روزی که منتظر عقوبت کارشان بودم...

من آدم مزخرفی هستم...

آنقدر مزخرف که برایشان دلتنگ میشوم...اشک میشوم...بغض میشوم و هیچ یادم نمی آید تمامشان برای نابود شدن من درست روبه روی همین قبله و خدا و شاید روی یکی از گلهای وسط قالی ه اتاقشان که خوب سیگنال میدهد به خدا دخیل بسته اند...

باید خودشان و اسمشان و یادشان و خاطراتشان را از زندگی ام تف کنم بیرون...چنان که تف کردند به تمام بودنشان و خاطرات و ایمان و لحظه های خوبی که حتی به اندازه ی یک دقیقه توی زندگی ام داشتند...باید برای به بند کشیده شدنشان دعا کنم تا روزی برسد که درد شدنشان را به تقاص درد شدنم ببینم...باید کیف کنم غصه بودنشان را...باید به خاطر استیصالشان هیجان زده شوم که بدجور به استیصالم کشیدند...امــــــــا...اما من آدم مزخرفی هستم...

الــی نوشت :

یکـ) من این شعر را ازوقتی که بچه تر بودم دوست داشتم.شاید چون آدم مزخرفی هستم!

از اینجا الـــی را گــوش کنــید >>> " خداونـــدا خطــا گفتــم ببخشــای ..."

دو) این روزها قهوه میخوریم...شهرام ناظری گوش میدهیم...کافه پیانو میخوانیم ...سرفه میکنیم !بدجور کنج خانه مان را دوست داریم!

سهـ) شع ـر که میشوید خدا را عاشق شوید نه ما را! روی بد کسی حساب باز میکنید! ما فقط دختر خوبی هستیم نه عاشق خوبی! دنیا به حقانیت گفته هایمان شهادت میدهد!

بیست و چـند سال ِ پیش در یک تیر...دختری زاده شد به این تقدیر!

هوالمحبوب :

ازم میپرسه الی چند سالته؟

و من شروع میکنم به حساب کردن و اون میخنده و میگه به پا اشتباه نکنی ...

من هی تمرکز میکنم که نود و یک را از هشتاد و شش کم کنم و بعد ماحصل را به بیست و چهار اضافه کنم و اون هی باز با خنده ش تمرکزم را به هم میریزه

درست مثل پیرمردهای زیر بازارچه که چرتکه میندازند دارم حساب میکنم!  همیشه در ریاضیات افتضاح بودم حتی با اینکه دبیرستان همیشه ریاضی بیست میشدم!!!!

انگار نه انگار دیروز حساب کردم این سن لعنتی رو و به مستانه گفتم...دو روز قبل به نازنین ...یه روز بعدش به ...!

خوبه که فکر میکنه دارم شوخی میکنم

خوبه که فکر میکنند شوخی میکنم

اصلا خوبه هر کی با من حرف میزنه میخنده و فکر میکنه دارم شوخی میکنم.

اصلا خیلی خوبتره که هرکی با من حرف میزنه حتی اگه دارم از شکنجه هایی که در زندان گوآنتانامو  بهم گذشته هم  حرف میزنم قهقهه میزنه و روی زمین غلت میخوره...

اصلا چقدر خوبه آدم شوخ و طناز باشه و هیچ کس باور نکنه تمامه دردهاش واقعی ه و حتی وقتی هم باورشون بشه فکر میکنند جلوی دوربین مخفی اند و تو با تمام این عکس العمل ها به این نتیجه میرسی که :"ببین الی! دارند میخندند! پس خنده داره! لوس بازی ممنوع! جمع کن خودتو دختر...!!!"

باز میخنده و یه لحظه سکوت میخوام که جمع و ضربم را تموم کنم و بهش بگم دقیق چند سالمه و بعد بهش میگم و اون میگه شوخی نکن...

بهش میگم کارت ملی م رو سه سالی هست گم کردم ...کپی شناسنامه م قبوله؟...و باز میمیره از خنده ...بهم میگه الی تا حالا کسی بهت گفته چقدر شاد و خوبی ؟!!!

بهش میگم :آره همه میگن ! اما شوما که میگینا یه مـِزه  دیگه میدِد ... :)

و باز صدای بلند بلند خندیدنش باعث میشه منم بخندم...

باز دوباره میپرسه حالا واقعن چند سالته؟؟؟

...و من شک میکنم که نکنه اشتباه گفتم و باز شروع میکنم به حساب کردن و اون باز میخنده...

باید هم بخنده

اصلا همه بخندید

بخندید که خیلی وقته نمیدونم چند سالمه و عجیبه که هر موقع هم کسی ازم میپرسه باید اون سال را از  هشتاد و شیش کم کنم و تفاضلش را به اضافه ی بیست و چهار کنم و بعد بگم : N سالمه!

بخندید که من از اون سالی که هشتاد و شیش بود و بیست و چهار سالگیم دیگه بزرگ نشدم ،فقط محکمتر شدم ...

بخندید که هنوز فکر میکنم بیست و چهارسالمه و دنبال الی های بیست و چهار ساله میگردم...

بخندید که این زخم ها معلم خندیدن ِ منند...حیرانم از ترهم مرهم برای من!

 (حالا یکی بیاد بگه ترحم را با "حـ "حوله مینویسند نه با " هـ "مه لقا!)!!!

اصلا من میگم شما هم بخندید

بلند بلند...

من خندیدنتون را دوس دارم

اصلا خندیدن را دوس دارم

اصلا وقتی میخندید دلم میخواد از ذوق بمیرم...

بخندید که من پنج ساله بیست و چهارسالمه

و جایی بین همون روزای درد آور بیست و چهارسالگیم گم شدم و دیگه هیچ وقت پیدا نشدم 

روزهایی که همونقدر قشنگ بود که همون قدر درد آور و من توی همون اردی بهشت زاده شدم و توی همون دی ماه مردم...


الی نوشت :

یکـ) سه روز است منع شدیم از بغل کردن و بوسیدنه گل دختر! سرما خورده ایم شدید و بهتر است برویم بمیریم ما که اینقدر بد مریض میشویم!

دو) دغدغه ی این روزهامان دستکش خریدن است...دستکش نداریم و هی میترسیم بخریم و گم شود...!!اسطوره شده ایم در گم کردن ه دستکش!

سهـ) این حرف های گیتور را عاشقیم...یک عمر کسی را میخواستیم که عشق نباشد ولی بلد باشد جایی باشد که باید باشد.بدون هر نقشه و خواسته!هر دفعه هم سرمان کلاه رفت! گیتور را حسودیم بدجور!

چاهار) تمام کانالهای ارتباطی را روی خودمان بسته ایم تا به بهمن نرسیم!کلا چشممان کور شده  و گوشمان کر ،اگرچه گوشـیم این روزها! آن هم یه گوش درست و حسابی و البته لال!

پنجـ) نرگس را دلتنگیم...!

شیشـ)تولـدت مبارک هاله ...

هفتـ) این هم شع ـره دختری که حتی شع ـر هم نشد .

از اینجا گوش بدید  >>> " بیست و چــند سال پیش در یک تیـــر..."

دل به راهی داده ام چون رود و شرمم باد اگر...

هوالمحبوب:

باید یک روز پاییزی باشه....مثلا چاهارشنبه!...باید تا دیروقت شب قبل بیدار بوده باشی(!) ولی صبح از استرسی که نمیدونی چیه بیدار بشی...

باید لباس بپوشی و بری آرایشگاه محبوبه خانوم و بشینی روی صندلی و خودت را بدی دستش...

باید برگردی خونه و بهترین لباست را بپوشی و آرایش کنی...

باید توی آینه خودت را بعد از مدتها نگاه کنی و زل بزنی توی چشمهایی که میدونی تهش چی هست و نیست و هیچ به چین و چروکای دور چشمت توجه نکنی...یا حتی لباسهایی که ازت گشاد شده!باید قول بدی به خودت بشی شبیه خودت!

باید بند کفشت را ببندی و راه بیفتی به سمت مقصدی که نمیدونی کجاست و توی خونه بگی برای ناهار نمیای!

باید قدم بزنی توی پیاده رو...

باید دستات را بکنی توی جیب کتت و خودت را جمع کنی و تمام پیاده رو را نفس بکشی...مغازه ها را تماشا کنی...

تمام کیف و کفشای سورمه ای و یا حتی بنفش(!!!)

باید لبخند بزنی و دلت را بسپاری به ملودی تپش دل مردمی که از کنارت رد میشند...

باید بگردی دنبال بانک اقتصاد نوین و یا حتی پاسارگاد!جاییکه میدونی این اطراف نیست و میشه به خاطرش با مردم حرف زد...

باید کنار مادی نیاصرم قدم بزنی و لذت ببری حتی اگه بوی کودی که تازه تعویض شده تمام عابرای کنارت را آزار بده ...و یادت بیاد یکی آرزوش بود اینجا خونه بخره و با تصور به اون لبخند بزنی و ساختمونهای سر به فلک کشیده و شیک را نگاه کنی...

باید لبخند بزنی به پسر کوچولوی مو فرفری و چشم روشن ....یا پیر زن عصا به دست توی ایستگاه اتوبوس...

باید بشینی کنار پیر مرد دستفروش و بهش بگی همه ی چسب زخمها چند؟ و یه اسکناس پنج هزارتومنی بذاری توی دستش و بهش بگی بقیه ش مال خودت...

باید نگران دختر کوچولوی دامن چاهارخونه ی مو مشکی بشی و تا افتاد زمین بلندش کنی و  پاهاش را ماساژ بدی و ببوسیش و بدیش بغل مامانش و از توی کیفت دنبال یه چیزی بگردی که بدی بهش و وقتی هیچی پیدا نکردی ،عروسک جا کلیدیت را در بیاری و بهش بدی و باهاش بای بای کنی و ازش دور بشی...

باید بری پاساژ چاهارباغ و بگردی دنبال یه چیزی که نمیدونی چیه اما دلت میخواد بخریش...

چیزی که مثلا سورمه ای هم باشه...

مثلا یه دیکشنری..یا یه کتابه سورمه ای و یا حتی بنفش(!!!)

باید پاساژ را دور بزنی تا از توی آمادگاه سر درنیاری...

باید بری اون بالا....مثلا طبقه بالای یه فست فود و برای خودت و خودت مثلا یه همبرگر بزرگ سفارش بدی...

با یه نوشابه قوطی ای که خودت درش را باز کنی و وقتی خواستی درش را باز کنی باز بلد نباشی و صدای "پــِــق!" نـده...!!!

باید هندزفری داخل گوشت کنی و "همه چی آروومه...من چقدر خوشحالم..." را باصدای بلند گوش بدی و با لبخند ساندویچت را بخوری و نگران این نباشی که داری روی لباسات میریزی یا رژ لبت پاک میشه!

باید از اون بالا کنار پنجره تمومه اون آدمای پایین را کیف کنی و به قصه ی همه شون که نمیگند و میشنوی گوش بدی...

باید یه کیسه تخمه بخری و تا خونه در امتداد زاینده رود خشک قدم بزنی و نم نم بارون را زندگی کنی...

باید وقتی رفتی خونه فرنگیست را محکم بغل کنی و هیچ توجه نکنی خودش را میخواد از دستت خلاص کنه یا بهت میگه دیووونه!

باید لپ گل دختر را گاز بگیری...

و بعد پا برهنه از دست فرنگیس فرار کنی و هی دور حیاط بدو بدو کنی و بخندی...

باید بهش بگی بیاد بشینه لب ایوون و تو باز کنار شمعدونی ها آخرین رج شالت را ببافی تا تموم بشه و بعد بری لب ایوون و سرت را بذاری روی پاهاش و زل بزنی به آسمون و با هم تخمه بخورید و تو تمام ِ بودنش را کیف کنی...

باید نم نم بارون بیاد و وقتی همه رفتند توی اتاق ،تو باز توی ایوون زل بزنی به آسمون و "سلام حضرت باران بخونی...."

باید  خوشحال باشی که یکی از چاهارشنبه های آبان را باز به غروب دعوت کردی و خودت هنوز غروب نکردی...

باید باز دلت بخواد قدم بزنی و باز تمام شهر رو....

الــی نوشت:

یک)قصه ی بارانِ الـی را از اینجا گوش بدید >>> " سلام حضـرت بارانــ! بیا مـرا تـر کن!.."

دو) موبایل توی زندگی آدمها یک چیز اضافیست،حتی اگر تو پشت خط منتظر باشی..."دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد!!!"...همین!

ســهـ)غدیر بود که "مامان حاجی " رفت...غدیر بود که او همـ ...یک غدیر سرد ...و من هنوز غدیر را دوست دارمــ.با این همه ی گرفتن هاش!من همیشه غدیر را دوست داشتم....همیشه دارم.حتی اگر آبان باشهــ...حتی اگهـ....!!! غدیـر مبارکـ

چاهار)همه اتفاق های خوب افتادند و دست و پایشان شکست!این روزها،اتفاق های خوب از ترس اتفاق های بد ،از افتادن میترسند..! .... "دزدی نوشت!"

پنجـ)الـــی ...دختــری که شعــر شد....

شیشـ)یک شال پر از شعــر ،کنار شمعدانی های توی حیاط تمام شد...

دل بـــــه راهـــــی داده ام چــــون رود و شرمــــــم بــــاد اگــــر

بـــــرکــــه ای کـــه دل به "مـــاهـــی"داده سرگرمـــــم کـــند...

م.م.س

شاید خاطره ای ته جیبت مانده باشد که هنــوز گرمــ است....

هوالمحبوب:

توی یه مقطعی از زمان یه سری اس ام اس ها اپیدمی میشه...انگار که این مریضی مسری و همه گیره و من همیشه یادم می افته که یه شب وقتی یکی از این اپیدمی ها را براش فرستادم و آخرش نوشتم ویکتور هوگو و شایدم شکسپیر و شاید هم دکتر شریعتی (!)، بهم گفت از الی انتظار میره شبیه بقیه حرف نزنه و حرفهای بقیه را تکرار نکنه...

واسه همین وقتی از این اپیدمی ها برام میاد هیچ وقت به تکراری بودنش فکر نمیکنم ،همیشه به این فکر میکنم که شاید هیچ بچه ی جناب سرهنگی نبوده که بهشون بگه از شما انتظار نمیره شبیه بقیه حرف بزنید. و اونا هی یک جمله را زمزمه میکنند برای هزار نفر ،تا برسند به سال بعد و این سیکل هی تکرار بشه....

داشتم آماده میشدم برم آموزشگاه که اس ام اس اومد :

وقت خریدن لباسای پاییزی دقت کن ...

لباسی بخر با جیبهای بزرگ و به اندازه‌ی دو تا دست ... 

شاید همین پاییز عاشق شدی ...!!!

وقتی خوندم خنده م گرفت...باز باید جیبم را سهیم کنم با کسی که قراره بیاد و نیاد و میاد و نمیاد...باز پاییز و باز جمله ها و آرزوهای دو نفره...باز یه عالمه آدم که دلشون بارون و هوا و لباس و روزهای دو نفره میخواد...باز چتر و باز قدم زدن با خیالی که خیس میشه و نمیشه و باز حکایت من و پالتویی که اندازه ی دستی دیگه هست و نیست....خدای من چقدر آدم دلشون منتظره!

بند کفشهامو میبندم و خداحافظی میکنم و راه میفتم و جواب اس ام اسش را میدم :

جیب پالتوی من کفش سیندرلاست

هر موقع پیداش بشه و بیاد، دستش توی جیبهام جا میشه

اصلا دست هرکی توی اون جیب جا بشه ،سیندرلاست و باید عاشقش شد....

جیب بزرگ واسه چی؟جیبی که بزرگ باشه دست تمومه دنیا توش جا میشه

و جیب پالتوی من فقط اندازه ی دست سیندرلاست!

موقع خرید لباسهای پاییزی فقط دقت کن اونقدر جیبهاش گرم باشه که دست سیندرلات یخ نکنه...اندازه ی جیب مهم نیست...اندازه ی جیبت اندازه ی دلت باشه که با تمام کوچیکیش تمام دنیا توش جا بشه ولـــی فقط اندازه دست اون باشه...

طول کوچه را تموم میکنم و میرسم به خیابون...

جواب میده :

"حالا تا کی بشینیم دستش اندازه ی جیب مبارک بشه؟یعنی راه بیفتیم ببینیم دست کی اندازه ی جیبمون میشه؟

ول کن الی دلت خوشه ها!میخواست بیاد تا حالا اومده بود و به زور هم شده بود دستش را اندازه میکرد..."

دستم را بالا میکنم تا تاکسی بایسته.

-بزرگمهر آقا؟

- بعله!

سوار تاکسی میشم...پنجره را میکشم پایین و دستم را میگیرم بیرون تا تمومه قطره های بارون را بگیرم و هوای خنک پاییزی پخش بشه توی صورتم....فقط یه جمله براش مینویسم و گوشی را میذارم توی کیفم و چشمام را میبندم و تمام پاییز را نفس میکشم...


" چه زیبـــــا می شود کســـی وقتی بیـــــاید، که قـــرار نــیست ..."

الـــی نوشــت:
یک)حکایت گم شدنش را از زبان الــی از اینجا گوش کنید>>>>"عکســـــش؟ درست شکــــل خـــودم بـــود مــــــثل مـــــن ..."

دو)آه بگذار گم شوم در تو ....کس نیابد ز من نشانه ی من... و این هم یک قصه ی دیگه از جیب پالتوی من!

سـهـ)راست میگفت.با اسمی که روی آدمها میذارم و براشون انتخاب میکنم بهشون وجهه میبخشم...حتی بدون اینکه بخوام یا بگم بهشون ، میگم از تو بعیده!
ولی قول دادم دیگه به کسی نگم از تو بعیده...حتی اتمام حجت هم نکنم...اینطور اگه خطایی دیدم میتونم به خودم بگم تقصیر من بود که از اول نگفتم!!!!وقتی تقصیر میفته گردن خودت کمتر درد میکشی....اینطور بهتره!

چاهار)میلیون ها و میلیاردها آدم توی این دنیا هستند و همه شان میتوانند بدون تو زندگی کنند، آخر من بدبخت چرا نمیتوانم؟!                                                                   " رومن گاری"

پنجـ
) مهــــــــر با تمام بی مهریـــش ،تـــمـــومــــ شـــد.....همیــــن!