_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

مـی نـوشــم از ایـن قــهـوه ی تـــلـــــخ قــَجــَر امـــــا...

هوالمحبوب:

هوا "بهشتی" بود...

یه مــه قشنگ و نم نم بارون که بعد شدید شد و مجبور شدیم تمام مسیر برگشت تا اتوبوس را بدویم...

قرار شد بریم از کوه بالا...

من عاشق بالا رفتنم...عاشق اوج گرفتن...دور شدن...ذره شدن...نقطه شدن...محو شدن ...!

اگه پام لیز نمیخورد حتما بالاتر میرفتیم...

اما پام لیز خورد و باید نگران میشد و میگفت تا همین جا بسه...آخه من لجباز تر از این بودم که اجازه بدم کسی کمکم کنه تا برم بالا...

و همین باعث شد تا همونجا متوقف بشیم و از همون جا از تمام مناظر پایین لذت ببریم...

نشسته بودم روی صخره و داشتم پایین را نگاه میکردم و از فضای موجود لذت میبردم و فکر میکردم...به آدمای اون پایین..به خودم ...به اون...به همه....

حواسم بود حواسش هست...

کنارم نشست و پرسید هــــی ! به چی فکر میکنی؟

گفتم الان تموم میشه...

گفت الان تموم میشه یعنی فوضولی موقوف ،نه؟

گفتم نه! یعنی الان تموم میشه...

پا شد و شروع کرد عکس گرفتن...عاشق این منظره ها بود و آدما...

فرزانه هم از کوله پشتی سحر آمیزش آجیل در اورد و به هر هفت نفرمون تعارف کرد...

یه عالمه بادوم و پسته و نخودچی و کشمش و فندق و تخمه...

دیگه فکر کردنم تموم شده بود و داشتم از اون بالا برای بقیه ی بچه های گروه دست تکون میدادم و تند تند آجیل هام را میخوردم...

 داوطلب شدم هر کی آجیلها و خوراکی هاش را دوست نداره من پترس بشم و فداکاری کنم و اون را از شر خوراکی هاش راحت کنم...!!!

همه ی خوراکی ها تموم شد ولی این بادوم لعنتی را نمیشد بخوری...درش سفت بسته بود و زشت بود جلوی اون همه چشم با سنگ یا دندون بیفتی به جونه یه بادوم!

اومدم ازش دل بکنم و بندازمش دور که ازم گرفتش.گفت زود تسلیم نشو الی!...باید سعی کنی تا بشه!

گفتم پسش بده! میتونم با دندونم بشکنمش...

گفت دندون نه! گره ای که با دست میشه باز کرد با دندون نباید بازش کرد!..

گفتم یه بادوم ارزشه این همه سختی و زحمت را نداره!

گفت ولی همیشه نتیجه ی سختی دیدن و تلاش کردن شیرینه!...به خاطر اون شیرینیه آخرشه که سختی میکشیم! به خاطر آخرش!نه الـــی؟

بادوم را گرفت و بالاخره به زور هم شد ،درش را باز کرد و داد بهم و مقتدرانه خندید.انگار که فتح خیبر کرده بود!

دستم را زدم به کمرم و گفتم :حالا زورت را به رخ میکشی؟

لبخند زد و باز دندونای ردیفش را به رخ کشید و گفت نه!عقلم را به رخ میکشم! به خاطر شیرینیه آخرش همه ی زورم را زدم ....و بعد بلند شد و رفت پیش بچه ها تا باز یه جمع گرم بسازه...

خوشحال بودم که جمله های خودم را یادم مینداخت...و من با لبخند بادوم را گذاشتم توی دهنم و .....توی دهنم خوردش کردم و.....

و سریع از دهنم درش اوردم و پرتش کردم روی صخره ها....!!!!!

موقع برگشتن وقتی همه داشتند میدویدند تا زیر بارون خیس نشند و زودتر برسند به اتوبوس ،من داشتم آروم آروم قدم میزدم....

اومد کنارم و گفت :آهای !هنوز فکرت تموم نشده؟!بــدو....

نگاهم را دوختم به جلو و آدمایی که داشتند میدویدند و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: بـــادومــه تلـــــــــــخ بود....!!!!


الــی نوشــــت :

یکـ )رفتار من عادیست......روح شادش شادتـــر....!!!

دو)اصفهانی ها و اصفهانی دوست های عزیز! برای شنیدن یک ملودی زیبا و دیدن چهره ی فریبای سی و سه پل قبل از عمل و بعد از عمل(!) به اینجا سری بزنید >>> اصـفهـانی ها

سـهـ)صدای شهرام شکوهی ،از آن صداهای پدر و مادردار است...

چـاهـار)"دونگ یی" آدم خوشبختیه! خیـــــلی!چون توی زندگیش کسی هست که بهش با ذره ذره وجودش مطمئنه!کسی که حتی اگه فرمان قتلش را هم صادر کنه با اطمینان می ایسته و میگه :من مطمئنم عالیجناب حتی اگه من را هم بـُکــُشه ،من نمی میرم...!!!!

پنجـ) من از آدم ها متنفر نیستم.فقط احساس بهتری دارم زمانی که دور و برم نیستند.

"چارلز بوکفسکی "

شیشـ)

هــوا "بهــشــتــی" بود...


بـــا استــکــان و جــام و فــنــجــان داســتــان دارم...

ف.ع.ع

هر بـــاکـــــــــــــره ای هم نشــــود حضـــــرت مریـــــــم...

هوالمحبوب:


شب تولد معصومه که میشد ،گوشی موبایلم را برمیداشتم و به تمام "مریم "هایی که میشناختم اس ام اس تبریک میدادم.به تمام دخترایی که برام تداعی گره "معصومه" بودند.همیشه ...هر سال....

گاهی به شوخی منجر میشد و گاهی به کل کل کردن و بعد هم سکوووت....

و بعد نوبت آقایون بود....

بهشون میگفتم تمام دلخوشی و غرور و افتخار و لذت یه دختر ،یه" مریم "یه "معصومه" ،موقعیه که اونی که مطمئنه ماله اونه بهش از صمیم قلب تبریک بگه...تمام شوق و شعف  یه دختر وقتی تبلور پیدا میکنه و چشماش از خوشحالی برق میزنه که میونه این همه تبریک و یا کنایه ی این و اون چشمش به تبریک داداشش بیفته....

داداشی که شاید همین دیشب سر اینکه کی کنترل تلویزیون را بده دست بابا با هم بحث کردن یا تا پای کشتن همدیگه هم پیش رفتند...

همیشه...هر سال.....مضمون یکی بود و جمله ها فرق میکرد و یادشون مینداختم فردا روز معصومــــــــــه ست روز ِ مریمـــــــــــه..روز لطیف ترین و با احساس ترین موجود دنیاست.....

و همیشه باهام شوخی میکرد که چه خبره بابا؟؟!!!....

و من همیشه به این فکر میکردم کاش یادش نره به خواهرش بگه که چقدر خوشحاله که هست.که بوده و خواهد بود....

اون چاهارشنبه وقتی برای فاطمه و الناز عروسک خریدم و داشتم میرفتم نمایشگاه تا بهشون بدم ،آخرین باری بود که چشمم به برق نگاهش افتاد و انگار که نگران باشم یادش بره گفتم امشب دست خالی نری خونه ها....!!!

و هیچ وقت نپرسیدم که رفت یا نرفت....!

امان از چـــــــاهــــــارشنبه ها....

کاش امسال هم یادش نره....!

امروز روز معصومه ست....روز مریم...روز من...روز تمام مریم ها و معصومه ها و لیلـــا ها و الــــی ها....روز با برکـــت ها....روز تمام کسانی که حرمت دختر بودن خودشون را نگه داشتند ...روز تمام کسایی که با افتخار دختر بودند و مایه ی مباهات....

هــــی آقـــــــا! حتی اگه عشق جون جونیه خواهرت هم بهش روزش را تبریک بگه و خودش را هم براش قربونی کنه ، آجی ته ته ته ِ دلش فقط دلش میخواد تو بهش بگی که روزش مبارک باشه....

همـــــــــــــیــــــــــــــنــــــــــــــ !

الــــــــــــــی نوشتــــــــ :

لبخند بزن تازه کنی بغض "بنان" را

بخرام برآشفته کنی "فرشچیان" را

تلفیق سپیدو غــزل و پست مدرنی

انگشت به لب کرده لبت منتقدان را

معراج من این بس که دراین کوچه ی بن بست

یک جرعــــــــــــــــه تنفس بکنـــــم چــــــــــــــادرتـــــان را....


دو )روز تمام مریم ها و معصومــــه ها مبارک...روز تمام لیـــلاها مبارک....روز تمام معصومه ها و مریم ها و لیــــلاها ی دنیا مبارک.... روز تـــــمام مـــــــــــــــــن مبارک!

ســه ) دلمان این دو سه روز این شعر را میخواند و میخواهد!عجیبن غریبا!..هی میخوانیم و پر میشویم و خالی میشویم اما تمام نمیشود....دو سال خردسالی ام که هیچ از آن یادم نمی آید حذف شود ،میشود بیست و هفت سال...!

مـــن بیســت و هفـــت سال خودمـــ را دویــده امــــ ... " از اینـــجـــا گـــوشـــ  بـــدهــــ "

هنوز بعد تو سرگرم خاطرات توام...تو ای ستاره چه دنباله دار میگذری

هوالمحبوب:

یک جایی هست درست روبروی سی و سه پل! یک ساختمان بزرگ با پنجره های آبی...که رفته بالا...بالا...بالای  ِ بالا....درست اون بالا!

همیشه شلوغه....همیشه پره از آدمای رنگارنگ....

از اونا که حتی اگه نخوای چشمت بهشون خیره میشه....زل میزنی به موها و رنگ کفشا و کیفها و لاکهایی که با هم ست شده....زل میزنی به نگینهای درخشانی که روی دندونها نصب شده...زل میزنی به یه عالمه آدمای زرق و برق دار...

پر از آدمای رنگاوارنگ و مد روز و یا حتی مد شب! آدمایی که لبخند میزنند اما چشماشون...

بیخیال چشما!  و حتی بیخیال اون دوتا خانومه محجبه و جناب سروانه بی سیم به دست و  ماشین سبز رنگ گشت ارشاد که برای تمام این آدما جا داره و  روبروی در ورودی پارک شده تا آدمهای آن مجتمع را به سمت بهشت هدایت کنه!!

همیشه پره از آدمای قشنگ قشنگ یا آدمایی که زور زدند قشنگ باشند و بشند و آدمایی که بلند بلند میخندند.

همیشه شلوغه...توی تمام مغازه های طلا و نقره فروشی...توی تمام مغازه های کفش و کیف و لباس فروشی...توی اون محوطه ی باز کتابفروشیش و یا محوطه ی صفحه مانیتورهای ال جی با اون عینکهای سه بعدی که فروشنده شیکش با لوندی ِتمام میده دستت ...توی تمام رستورانها و فست فودهاش...کافه تریاش و حتی اون بستنی فروشیه بیرون مجتمع که همیشه یک عالمه " بستنی دوست" ، روبروش اتراق کردن...

همیشه شلوغه...توی همه ی طبقاتش آدما وول میخورند و مغازه ها که از بس روشن و پر نورند تو را یاد ضیافت ملکه ی انگلستان برای شونصدمین سالگرد تولدش میندازه...

یک عالمه مغازه و مغازه دار باکلاس جا خوش کردن توی اون مجتمع و یه عالمه مشتری که هرکدوم به اندازه ی سهمی که دارند اونجا را نفس میکشند....

و سهم من از تمام اون مجتمع جایی در آستانه ی در ورودیه ! درست کنار اون طلا و نقره فروشی ه بزرگ مجتمع! و درست پشت ستونی که از منظر تمام عابرا پنهانه!

همیشه موقعی که دارم از کیف فروشی ِ ورودی آخرمجتمع برمیگردم سرم ناخداگاه برمیگرده به سمت اون ستون...و زل میزنم پشت ستون!

دختری میبینم شبیه الی که از پشت ویترین داره تمام شکلاتها و شیرینی های " گز و شیرینی معراج " را سیاحت میکنه ...اصلا توی اون همه شلوغی و همهمه ی آدمای رنگاوارنگ نیست و غرق شده بین یک عالمه شکلات و شیرینی! که یک صدا اون را به خودش میاره!

- " مطمئن بودم اینجا پیدات میکنم! همیشه باید فقط حواست به شیکمت باشه؟! دختر این همه مغازه ی باکلاس و شیک! یه خورده شبیه دخترای مردم رفتار کن!نگاشون کن!"

- " آخه میدونی این مغازه ها هیچ چیزه جالبی برام ندارند! فقط لذت میبرم از هیاهوی آدما! خوب من طلا ملا و این چیزای اجق وجق را دوس ندارم! مگه زوووره؟!"

- میخنده و میگه :ما الی را همینجوری دوس داریم...." و باز دندونای مرتب و سفیدش خودنمایی میکنه....

هر موقع از کنار "مجتمع کوثـــــر " رد میشم به کسی شبیه الی و یک مغازه ی پر از شیرینی و شکلات  لبخند میزنم و به آدمی که الی را به خاطر الی بودنش دوست داشت ....و بعد....

و بعد تمام سی و سه پل را رو به پل فردوسی آروم آرووم قدم میزنم....


الــــی نوشت :

یــک ) میگم واقعا نمیفهمم چرا این کار درست نمیشه!واقعا خسته شدم! نکنه واقعا اون نفرینم کرده باشه؟...میگه :نفرین؟واسه چی؟مگه بین تون حسی، چیزی بوده؟...میگم معلومه که نبوده! ولــــــــــی.....

میگه :ولی چی؟!...

میگم: نکنه یه جوری واسه خدا تعریف کرده باشه ماجرا را، که خدا فکر کنه بینمون چیزی بوده و الان هم مستحق مجازاتم؟!!!!...........

دو ) مبارک باشه پیوند پر از شور و زندگی ِ بابـــــک و بانــــو....

اینم کادوی ما به عروس و دوماد >>>> طـــــا لــع روشـــن را از اینـــجـــا گوش بــدهـــ

ســه ) همــــــیشه در ریاضیـــــ ـات ضــــعیف بودم
سالهـــــــــــاست
دارم حسابـــــ میکنم

چگونه مــــــ ـن بعلاوه تــــ ـو
شد فقط مـ ـــــــــــ ـن...؟                                                              "دزدی نــوشـــت ! "

قسم به این همه که درسرم مدام شده..قسم به من!به همین شاعرتمام شده

هوالمحبوب:

حتما باید عصر یک روز چهارشنبه ی شهریور ماه اتفاق بیفتد...

حتما باید تمام عوامل دست به دست هم بدهند تا من برسم همانجا که شاید بشود تا وقتی که وقتش برسد مأمن و مأوای امن من....

همانجا که یک روز به "فاطی" گفتم با خودم آنجا خاطره دارم و خندید....

حتما باید دوتا بستنی زعفرانی و شکلاتی بخرم و یک اسنک آن هم باسس مایونز سفارش دهم_میدانی که من از سس قرمز بدم می آید و این همیشه تو را میخنداند! _ و بعد هم بروم بنشینم روی چمنها و پشت به تمام عابرها و هی شعر گوش دهم و ....

وقتی الی با بغض شعر میخواند باید به فحش ختمش کنم و در یکی از بستنی ها را باز کنم و هی تند تند بخورم که نکند چوب پنبه ی بشکه ی دلم به چشمهایم فشار بیاورد و بترکد...

خودت که میدانی چقدر بستنی دوست دارم....

حتما باید  اسم سمیه بیفتد روی گوشی ام و وقتی داریم حرف میزنیم ازمن سوال کند که کجایم و من هم بگویم توی پارکی که.....

و او زود برسد.....باید حرف بزنیم خوب!

اصلا باید حرف میزدیم وگرنه چرا باید چهارشنبه روزی بعد از یک سال سر و کله اش پیدا شود که باز خاطره های بودن تو زنده شود....

هنوز هم تازه ای...درست مثل آن چهارشنبه ی فروردین ماه....درست مثل آن چهارشنبه ی اردی بهشت...درست مثل آن چهارشنبه ی شهریور ماه....درست مثل آن چهارشنبه ی اسفند ماه...درست مثل آن چهارشنبه ی آبان ماه..... و درست باز مثل امروز...مثل این چهارشنبه...مثل تمام چهارشنبه ها.....

مرور میکنم تمام قصه ی سمیه را تا زمانی که از راه برسد.... و میرسد....دست میدهیم و زل میزنم توی چشمهایی که یک روز تو عاشقشان شده بودی...چقدر چشمهای سمیه را دوست دارم...چقدر تمام دوست داشتنی های تو را دوست دارم....چقدر تمام دنیای  تو و آدمهاش را دوست دارم....چقدر دلم برای چشمهایی که تصویر نگاه تو درعمقشان افتاده تنگ شده بود....

سمیه حرف میزند...روی نیمکت روبروی فواره....قصه شروع شد....قصه ی سمیه.....

او حرف میزند و من یاد اولین دیدارم با او می افتم...آبان ماه بود و سرد.....وقتی با من حرف میزد با خودم میگفتم چقدر شبیه توست....اصلا نمیدانم او شبیه تو بود یا تو شبیه او ...و چقدر شبیه من بود.....و چقدر شبیه من بودی... و چقدر شبیه هم بودیم....خیلی خوب میشناختمت...میدانستم تمام محبوبهایت خصلتی مستقل و مرد وار دارند...اصلا دخترانی که مرد بودند باعث مباهات و افتخار تو بودند و سمیه هم از این قضیه مستثنی نبود....و میدانستم که دلت زنانگی هم دوست داشت...مردی با ظرافتهای زنانه....و سمیه هم از این قاعده مستثنی نبود....

یاد آن شب آبان ماه افتادم که داشتم با نگاهم سمیه را می بلعیدم و امشب داشتم سمیه را طواف میکردم....

چشمهای روشنش غم داشت ولی مثل همیشه برق میزد...اصلا میشود تصویر نگاه تو توی چشمی بیفتد و آن چشم برق نزند؟؟؟

او حرف میزد و من بغض تمام وجودم را به خاطر داستانش گرفته بود اما خوب میدانستم "بچه های جناب سرهنگی" نه شانه میخواهند برای گریه و نه آغوش برای غرق شدن در آن ....آنها مردند و محکم و فقط تلاش میکنند تا تمام خراب شده ها را درست کنند و درست زندگی کنند...آنها فقط در اعماق شب وقتی حتی مورچه های کارگر هم صدایشان را نمیشنود آرام اشک میریزند و نقشه میکشند تا برای به دست آوردنه از دست رفته ها تمام سعی خود را به کار برند...آنقدر مقتدر حرف میزنند که حتی باور نمیکنی این همه دردشان که میشنوی واقعیت دارد...و البته که وقتی اسمت "دوست" باشد شایسته ی شنیدن هستی.....

باید سکوت کنم و تا آخر گوش دهم و میکنم و در انتها سوالی را میپرسم که جوابش را خوب میدانم...تا به حال هیچ کسی راجب این موضوع با من حرف نزده بود ولی من خوب جواب سوال را میدانستم و جواب سوال یک جمله بیشتر نبود : " به خاطر بچه ی جناب سرهنگ!"

و شروع شد....

مرور خاطراتی که باید خوب حفظشان میکردم تا فقط آنهایی که کارگر بود را استفاده کنم و کردم....بغض شدم ولی زود قورتش دادم و چون میدانستم برق چشمها را نمیشود پنهان کرد زل زدم به روبرو  و باز سکوت کردم تا او ادامه دهد....

قسم میخورم به شرافتم که ته مانده اش هنوز باقیست،که درست میشود و اعتراف میکنم که هنوز هم"بچــــه ی جنــــاب سرهنــــگ " با وجود ِ یک عالمه "بچه ی جناب سرهنگ نـــما!!!!"، تنها اسطوره ی زندگی ام است....متین ترین و عاقلترین آدمی که تا به حال دیده ام و شنیده ام....هنوز قاب عکسش روی دیوار صبح به صبح که بیدار میشوم به من زل میزند و تا من لبخند میزنم و دندانهایم خودشان را نشان میدهند ،نیشخند میزند و میگوید مرررررررررررررگ !!!! "

من حرف میزنم و سمیه کیف میکند...کیف میکند .....باید هم کیف کند وقتی تمام دنیا و الی از "او" تعریف میکنند....

میدانم چه دردی میکشد و خوشحالم که دارد به هر آب و آتیشی میزند تا زندگی اش را حفظ کند که اگر روزی تمام شد مدیون "سمیه"  نباشد که مبادا کم کاری و کاهلی کرده باشد....

قول میدهم کمکش کنم....دیر شده...خداحافظی میکنیم و با عجله دور میشوم....

نمیتوانم فراموش کنم و از یاد ببرم جمله هایی که چند دقیقه پیش شنیده ام و نمیتوانم تظاهر به بی تفاوتی کنم.گوشی موبایل را از جیبم بیرون می آورم و  شروع میکنم به نوشتن و راه میروم،ناگهان پایم توی چاله ای میرود و تعادلم به هم میخورد و خاطرات توی چاله افتادنهایم و آن شب سرد پاییز مرا به خنده وا میدارد.

برای سمیه مینویسم :" نفرین نکن از دور مرا جان عزیزت....حیف است نمک بر جگر پاره بپاشی...همین که تو رو نداره یعنی توی برزخه ،توی جهنمه! براش دعا کن.بچه ی جناب سرهنگ را میگم!مراقب خودت باش.همین! "

- :"نفرین نمیکنم به خودش.فقط ازش دلگیرم ولی  مامانش...."

نمیتوانی به کسی که آتش گرفته و دارد میسوزد یاد بدهی که باید بایستد تا پتو دورش بگیریم تا آتشش خاموش شود....او میدود و به هر آب و آتشی میزند تا خاموش شود و نفرین به تمامدانسته هایی که به درد نمیخورد و التیام نمیدهد و O2 هایی که در کلاس چهارم ابتدایی خوانده که فقدانش باعث خاموش شدن آتش میگردد ...به همین دلیل، حالا زمان مناسبی برای گفتن این جمله که "دعا کن فرصت جبران پیدا کنه " نیست....

.

.

قاب عکس روی دیوار را برمیدارم....زل میزنم توی چشمهای همیشه خندانت....

فکر میکردم قصه ات تمام شده...فکر میکردم باید اگر روزی جایی دیدمت طبق قسمی که خوردم تظاهر به نشناختنت کنم و تو درعوض مواظب بچه ی جناب سرهنگ باشی....و تمامــــــــ

ولی تو بیخود نبود سمیه را به زندگیه من دعوت کردی....میخواستی خیالت راحت شود که الی حواسش هست و سمیه هیچ وقت تنها نیست...ولی چرا من؟؟؟...تو که خوب میدانی من آنقدرها هم قوی نیستم...تو که خوب میدانی اگر که تو نباشی من در برابر این همه درد میشکنم و چوب پنبه ی دلم اگرخفه ام نکند لهم میکند....چرا من؟؟؟....

دوباره قسم میخورم....

یادت هست که امکان نداشت قسم بخورم؟؟؟ این روزها قسم خوردن شده لق لقه ی زبانم....

اصلا من کلی فرق کرده ام...اگر روزی برسد که مرا ببینی مرا نمیشناسی...لاغر و فرتوت شدم و شکسته...- درست شبیه همان درختی که مثل بز از آن بالا میرفتم -  ولی هنوز چشمهام برق میزند و گاهی فراموش میکنم کجای تاریخم...ولی هنوز خودم را یک دختره بیست و سه چهار ساله تصور میکنم....بعد از تو زمان برایم ایستاده...اصلا من توی همان روزها گم شدم....راستی تمام روسری هایم " شال "شده و کفش زنانه هم بلدم بپوشم...از آن پاشنه دارها نه ها! از آن بی پاشنه ها! ..بلدم شبیه خانومها رفتار کنم و حرف بزنم....حتی بلدم در " رانی " را باز کنم ولی نمیکنم

شعر هم میخوانم...اما نه برای کسی...برای خودم...ولی بلند بلند که تمام دنیا بشنوند...و " حافــــظ " ، که بعد از تو برای هیچ کس نخواندم...و دیگر شعر هم نگفتم و صدای اس ام اس گوشی ام که سالهاست بعد از آن دی ماه لعنتی ،خفه شده....و هنوز هم توی ریاضی خنگم و از حسابداری متنفر...هنوز هم بلند بلند حرف میزنم ...هنوز هم توی لاک زدن کاهلم  و هنوز هم میتی کومون....لااله الا الله! و من هم که نرود میخ آهنین در سنگ!!!... اما کلی هم خانوم شدم....سکوت کردن را یاد گرفتم و به یقین رسیدم زمین جای قشنگی نیست ولی زشتی نمیکنم !!!... مطمئنم یک روز میرسد که مرا میبینی و اعتراف میکنی چقدر خانوم شدم و میگویی باورت نمیشود آن دختر تخس و سر به هوا اینقدر بزرگ شده باشد...آن روز من خوشبخت ترین آدم روی زمینم....

بزرگ شدم...بدجور بزرگ شدم ،آنطور که باورت نمیشود...که باورم نمیشوم....

ولی امشب دوباره قسم میخورم....به حرمت تمام آن روزها قسم میخورم که سمیه را تنها نگذارم....که این بار هم من تکیه گاه شوم....که باز هم من شانه شوم و گوش ولی شانه بودن و گوش بودن را بلد باشم....قسم میخورم تا روزی که برگردی و سمیه را با خود ببری مثل چشمهایم...نههههههههههههههه مثل چشمهایم نه! مثل برق چشمهایت که توی تمام آن روزهای من مانده و حفظ کردمش ،سمیه ات را مراقب باشم....گفته بودم که اخلاق خاصی دارد! یک جور حس انتقام جویی و بی پروایی در حرف زدن! باید حواست باشد ،شاید کار نا درستی انجام دهد...حق هم دارد...شاید اگر من هم جای او بودم....

ولی وقتی تو به من اطمینان داشتی و داری، من هم به خودم دارم....حواسم هست ....

من را همان نگاه تحسین برانگیزت به تمام خانومی ام ،کفایت میکند....

همینــــــــــــــــ....


الــی نوشت :

تو را از دست دادم، آی آدم‌های بعد از تو!
چه کوچک می‌نماید پیش تو غم‌های بعد از تو...

من محکمم و سفت! و قوی ! درست مثل الی! مثل همیشه !..درست مثل همونی که میگفتی یه سیبیل کم داره!!! خطا زیاد کردم اما خلاف نه!...

کاش خوشبخت باشی....خوشبخت بودن را بلد بودی...کاش هنوزم بلد باشی...


تـــــــو دود میشــــوی و مــــن از خــــواب میپـــرم....

هوالمحبوب:

دیشب کلی ترگل ورگل کردیم بریم مراسم احیای شب عید فطر ! ما کلا غرق در معنویات ماه رمضون شده بودیم گفتیم بریم این دم آخر سنگ تموم بذاریم ،خدا ببینه چقدر باحالیم!

یعنی تازه حالا که تموم میشد یادم افتاده بود واویلا تموم شد و ما هیچ کاری نکردیم جز نخوردن و ننوشیدن!

گفتیم بریم خدا را بندازیم توی رو دربایسی ....

یه خورده دراز کشیدم جلوی تلویزیون تا بشه نیمه شب و راه بیفتیم مراسم "ما چقدر باحالیم خدا حواست هست؟ ! " راه بندازیم که از فرط خستگی خوابم برد!

یعنی توی خواب و بیداری بودم

اما خواب دیدم!

وقتی خواب میبینی یعنی خواب بودی دیگه ،نه؟!

تازگی های خوابای واقعی از روزایی که گذشته را میبینم! علتش را نمیدونم اما وقتی میبینمشون کلی راجبشون فکر میکنم! راجب اینکه شاید چیزی توش بوده که من حواسم به فهمیدن و دونستنش نبوده و شایدم ....!

تابستون بود ! تیر ماه هشتاد و هفت....روبروی رستوران فانوس و روبه فضای بازی بچه ها !

کنار خیابون و توی ماشین بودیم.هی توی حرفاش گریز میزد به جایی که من شروع کنم ولی من قول داده بودم هیچی نگم و فقط اگه موقعیتش پیش اومد خاطره تعریف کنم! اون هم خاطره های بی ربط!

نمیدونم حرف راجب چی بود و به کجا کشیده شد ولی من گفتم :میدونی؟ اولین عشق و احساس یه چیزه دیگه است! یه اتفاقیه که حتی اگه بخوای هم نمیتونی فراموش کنی....همیشه اولین ها درد آورترین و موندگارترین و خاصترینند...

لبخند زد و گفت :واسه ی من هر آدمی که میاد توی زندگیم ،اولـــــینه!!!!!

تمام آدمای زندگیم با تمام جزییاتشون اولینند...به همون طراوت با همون دل لرزیدن با همون تپش قلب و با همون احساس بکر با همون....

بقیه ش را نشنیدم و ندیدم چون فاطمه آروم بوسم کرد و گفت :عیدت مبارک!....

چشمام رو باز کردم و یه عالمه گل دیدم روی صفحه ی تلویزیون که نوید عید فطر را میداد...


الـــی نوشت :

یعنی تمومه سختی های ماه رمضون یه طرف ،اینی که نمیتونستی دروغ بگی یه طرف! خفه شدم از بس دروغ نگفتم توی این یه ماه !...الان اولین دروغم را میگم تا افتتاح بشه :من دختـــــــره خوبـــــی ام!


@ ا س ام اس نوشت :

طرف خفاش میبینه میمیره از خنده!

بهش میگند چته؟ چرا میخندی؟

میگه تا حالا موش چادری ندیده بودم !!!!!!


گاهی وقتا با یه رویــــا میشه از حادثــــــه رد شد....

هوالمحبوب:

یک چیزهایی هست دو رو برت که وقتی میبینیش یا چشمت بهش می افته قلبت تیر میکشه....

دستت را مجبوری بذاری روی قلبت و یه نفس عمیق بکشی ...

تمام هوای اطرافت را هل بدی توی ریه هات تا زوود ریه هات جا باز کنه و نفست بیاد بالا و بره پایین تا گیر نکنه و یهو خفه نشی...

یک چیزهایی درست وقتی حواست نیست ،حواست را به خودش جمع میکنه و تو....

درست مثل اون دو تا اردک زرد و قهوه ای که توی میز تلویزیون روی سینه و رو بروی هم خیز برداشتند و تو خودت شیش ماه پیش از فاطمه خواستی از توی اتاقش بیاره تا بذاری توی میز تلویزیون،که میز تلویزیون خالی نباشه!

یا اون دو تا گل آفتابگردون زرد رنگ که توی کوزه ی قدی ِ کنار اتاقت جا خوش کرده و یک روز دوشنبه پنج سال پیش با "نفیسه" خریدین و نشوندیش توی گلدون و خونه را تر گل ور گل کردی چون قرار بود مهمون بیاد ...

یا تخت اتاق فاطمه ،وقتی به نرده های فرفوژه ی آبی رنگش تکیه میدی و نور ضعیف لامپ توی کوچه از لای پنجره میزنه توی اتاق!

یا رنگ آجرهای اتاقت که یکی در میون زرد و قهوه ای کردی و یک روز گرم خرداد تموم محل را بسیج کردی تا اتاقت را ظرف یکی دو ساعت رنگ کنند...

گاهی اوقات وقتی چشمت بهش میفته مجبوری دستت را بذاری روی قلبت که هنوز هم که هنوزه جای دقیقش را نمیدونی و دست دیگه ت را تکیه بدی به دیوار و بلافاصله بعد از اون نفس عمیق ، بدون اپسیلونی معطلی لبخند بزنی و صحنه را ترک کنی  تا حتی به خودت هم فرصت غرق شدن ندی!!!!

گاهی وقتا وقتی جارو برقی میکشی نباید به زمین و قالی و موکت نگاه کنی و یا خیره بشی که مبادا قلبت از کار بیفته!

گاهی وقتا نباید از بعضی از خیابونا رد بشی یا بعضی جا ها را سر بزنی...گاهی وقتا نباید بری کنار زاینده رود درست بین پل بزرگمهر و خواجو و کنارش قدم بزنی و نفس بکشی...

گاهی وقتا نباید نرده های آتیش نشانی سر پل بزرگمهر را تا آخر دست بکشی و راه بری...

گاهی وقتا نباید چهارراه ابن سینا که پیاده شدی موبایل به دست بری پشت ویترین اون مانتو فروشیه یا نباید از سمت چپ پیاده رو تا خونه قدم بزنی....

گاهی وقتا نباید....

اگه این کارا را حواست نباشه و انجام بدی یا حواست نباشه و نگاهت به نگاهشون بیفته ،فاجعه ست....

هیچ کس نمیتونه تضمین کنه چه اتفاقی میفته!

.

.

نترس!

راستش را بخوای هیچ اتفاقی نمیفته !!!

فقط یه چیزی شبیه بغض میاد و میره و تو مجبوری فقط نفس عمیق بکشی...

نه چون اینجا ها با کسی قدم زدی یا بودی....

نه اینکه چون این چیزها را کسی برات خریده یا ازش خاطره داری اون هم با شخصی خاص!

معلومه که پای هیشکی در میون نیست!

گاهی اوقات خاطره هایی که خودت با خودت داری از تمام خاطره های دنیا درد ناکتره!

گاهی وقتی نگاهت به اون دوتا جوجه اردک زرد و قهوه ای میفته باید فقط نفس عمیق بکشی و لبخند بزنی و حتی به روی خدا هم نیاری....

گاهی وقتا......


الــــی نـــوشتـــ :

یک ) تنمان کرخ شد از این همه استراحت و تعطیلی و خوشی! لعنت به تمام تعطیلی های رسمی! همراه با تمام مخلفات!

دو ) ذهنمان درگیر است! درگیر هزارتا آدم و هزارتا اتفاق! درگیر هزار روز رفته و هزار روز نیامده!هی مرض داریم ،هی تند تند گوشیمان را خاموش میکنیم!

میرویم برای اینکه مثلا کاری کرده باشیم ، انتخاب واحد میکنیم و دو ساعت بعد میرویم حذف میکنیم! لعنت به آمار که آمار زندگیمان را به هم ریخته! لعنت به من و تمام ِ....!

سه ) صبرمان زیاد است! این را به عینه هزار بار دیده ایم! و شنیده ایم ! و لمسیده ایم! (همون لمس کردیم ِ خودمون!)"ایوب" را دیده اید؟؟میخواست ما را به دختر خواندگی بپذیرد گفتیم :" برو این دام بر مرغ دگر نــِه که ما از اوناش نیستیم داداش!"

چاهار) خوشیمان شده " گل دختری" که این روزها زیاد نق میزند و به روایت مادرش شبیه قورباغه میخوابد!در روایات آمده که ما هم گویا شبیه قورباغه میخوابیم!!!

پنج ) دلمان تهران میخواهد همراه با مخلفات!مترو...پله برقی....ترافیک....زنان دست فروش...بی آر تی...ترمینال...هانیه.....یک مجتمع تجاری توی پونک...دلارام...مجتمع سمرقند...باز هم مترو....!!!

شش )شهربازی هم کفایتمان میکند توی این وانفسای زندگی!

هفت) الی نوشتمان تا به حال به هفت نرسیده بود! وای که ما چقدر حرف نگفته داریم و خودمان خبر نداشتیم!

هشت) دلمان شعر میخواهد ولی عمرا بگذاریم کسی برایمان شعر بخواند! حتی خودمان! دلبری ممنوع !

نه)فقط خواستیم به "نه " بکشانیمش که بی نصیب از دنیا نرویم و "ده" در کف رسیدنمان بماند! همینــــــــــ !


گرچه یــاران فارغند از یاد مــن...از مـن ایشان را هزاران یاد باد

هوالمــحبوب:


What a long face!


Calculator...


بعضی جمله ها و کلمه ها را اگه هزار دفعه هم بشنوی و تکرار کنی و درس بدی و روی وایت برد بنویسی و از رووووش هزار دفعه بنویسی ،وقتی باز دوباره میبینیش ،زل میزنی بهش چند ثانیه و بعد یه لبخندی که فقط خودت معنیش را میدونی پهن میشه روی صورتت و همینطور که داری درس میدی و مینویسی و کنترل میکنی مروور میکنی تمومه خاطره ی اون کلمه و جمله را....

امروز هم وقتی خانم "ب" ازم خواست روی تخته بنویسم همینطور شدم....!

تا بلند شدم سرم گیج رفت!فکر نکنی سوسول شدم ها! نـــُچ!بذار به حساب مثلا گرما یا مثلا خستگی یا مثلا هرچیزه دم دستی که به ذهنت میرسه! من هنوز مــَردم! فقط تازگی ها زیاد غر میزنم ! و گرنه هنوز همونم که میگفتی فقط یه سبیل کم داره!

سرم را تکیه دادم به وایت برد و همینطور که یادم نیست چی داشتم میگفتم ،به خودم فرصت دادم نفس تازه کنم و همینطور  سرپا خودم را جمع و جور کنم تا بدون کمک راحت بایستم....

روی تخته وایت برد نوشتم :What a long face!

درشت و با رنگ سبز و شروع کردم جملات انگلیسی را تند تند و با هنرمندی  پشت هم ردیف کردن و زبونم را هی توی دهانم چرخوندن تا به قشنگترین حالت ممکن شنیده بشه و زمانی که بچه ها داشتند با لبخند و بی لبخند و تند تند توضیحش را مینوشتند من داشتم تمام شیرینی و بغض این یـــک جمـــله را مزه مزه میکردم....

خداراشکر....

خداراشکر برای تمام روزهایی که گذشت و میگذره و قراره بگذره....

من هر موقع میخونم :what a long face یا Calculator نمیتونم غرق نشم و لبخند نزنم و بغض نکنم....

دست خودم نیست!

گاهی حس میکنم باید  قاب کنم این دو تا را و بزنم سر در اتاق دلم تا تمام دنیا عاشقش بشند...

ببینمت !بالاخره یاد گرفتی بگی calculator  یا هنوز هم غلط تلفظ میکنی تا من با خجالت و بی خجالت بلند بلند بخندم و بگم جون خودت یه بار دیگه تکرار کن ،قول میدم نخندم! و تو باز عصبی خنده  و خجالت و شیطنت را با هم قاطی کنی و دوباره محکم و رسا بگی کـَلــکـــولـاتــور ؟! و من باز نتونم جلوی خودم را بگیرم و پخش بشم روی زمین از خنده و تو بگی مــــــررررگــــ!!!

کاشان.. الو! -حکایت دوریست در سرم ...سهراب هست؟ وقت زیادی نمیبرم

هوالمحبوب:


هیچ وقت واسه نوشتن زور نزدم

همیشه نوشتم چون داشته سر ریز میکرده ....

اوایل...از اون اول اول عاشق یه مداد اتود بودم و یه دفتر که هی بنویسم و بنویسم و بنویسم و بعد از اون شب زمستونی که راه افتادم دنبال اشتباه نشدن....خو کردم به تایپ کردن و باز نوشتن و گفتن....

یادمه بهم میگفت:کاش منم دست خط خوبی داشتم تا مینوشتم و بعد هزار بار میخوندمش!ولی شاید یه روز شروع کردم به تایپ کردن!

راس میگفت،دست خط خوبی نداشت!

بهش گفتم من نمیتونم تایپ کنم! تا بیام حروف را پیدا کنم تمام حرفام در رفته...

ولی بعد از اون شب که اعتمادم از خودم سلب شد و دلهره ی عجیبی افتاد توی دلم ...اومدم به تایپ کردن...

از اون شبی که سید گفت بنویس....بهتره بنویسی...باید بنویسی....

و من شروع شدم....

هنوز عاشق یه مداد اتود و یه کاغذم....خود خدا میدونه هنوز هم وقتی روی کاغذ مینویسم آسمون را سیر میکنم ولی....

عجب!

الان دیگه حروف را گم نمیکنم...دیگه کلماتم گم نمیشه....اینجا هم تمومه احساسم کلمه میشه و هزار بار میخونمش....

خوبی اینجا به اینه هر چقدر هم رووش اشک بریزی چروک نمیشه...

دفتر همیشه ورقهاش چروک میشه و تو وقتی باز دوباره میای سراغش قلبت می ایسته تا برگه های چروکش را میبینی....

.

.

.

دارم خجالت میکشم....

دارم زور میزنم که خجالت نکشم...

که خوب حرف بزنم

که درست حرف بزنم....

که درست مثل الی حرف بزنم...

که این دفعه برای الی نه،برای دوستای الی حرف بزنم...

که بگم خوبم

که همیشه خوبم

که کلا دختر خوبی ام!

که هنوزم الی ام!

که همیشه الی ام!

که تا آخرش الی ام!

"شاعر شدم همان که تو را خوووب میسرووود....."

دلم میخواد برم کاشان....

کاش برم کاشان

نمیدونم توی کاشان چه خبره

ولی

یه روز چهارشنبه ،انگار که هزار سال پیش بود....مامان نرگس گفت بریم کاشان...نمیدونم چرا کاشان؟ ولی گفت برید بیرون ،مثلا کاشان!

اون روزا یه چیزی بود که نمیشد گفت...که کلمه نداشتم که بگم و نمیخواستم بگم....

نمیدونم چرا ولی راه افتادیم به سمت کاشان....صبح زوود...توی گرمای تیر ماه....من و نرگس...

تمام شهر را زیر پا گذاشتیم....

توی باغ فین کنار جوی آب دراز کشیدیم روی اون ملافه ی سفید و پامون را گذاشتیم توی آب و زل زدیم به سقف منقش باغ....

یادته نرگس؟؟؟

من هیچ وقت یادم نمیره...

من هیچ کدوم از خاطره های زندگیم یادم نمیره

من هیچ کدوم از آدمای زندگیم یادم نمیره....

من آدمای زندگیم را ..خدا را...خاطره هام را به آسونی به دست نیوردم....من برای هر کدومشون زندگیم را دادم...نفس کشیدم و ذره ذره به دستشون اوردم...من از توی کتابا نخوندمشون....من با تمام وجود نفس کشیدمشون....

برای چی باید یادم برم؟

اون روز

اون چهارشنبه،کلی از احساسام را توی کاشان جا گذاشتم و کلی احساس جدید از کاشان سوغات اوردم و برای اولین بار موقع ناهار توی اون سفره خونه ی سنتی کنار باغ فین، بغض شدم و نمیدونم چرا ولی برای نرگس با خجالت اعتراف کردم.....

دلم برای کاشان تنگ شده....

نمیدونم چرا ولی با اینکه توی کاشان هیچی نیست اما دلم کاشان میخواد...

روبروی خدا نشستم و لپم را باز میذارم روی جانماز زرشکی که یه عمره منو اینجور شنیده و دیده...

بهش میگم :" من یادم نیست اما تو خوووب یادته!

تو خیلی چیزا این همه سال شنیدی که من برات گفتم و تو لبخند زدی....

خوش به حالم که تو رو دارم...."

میخوام ادامه بدم و باز بگم که یهو یادم میاد نباید خودم را لوس کنم...

الان یکی هست که خدا باید حواسش را جمع اون کنه.نه من!

بهش میگم:ببخشید!!باور بکن که حال و هوایم مساعد است....این شایعات شیوه ی برخی جراید است!! باور کن!!!!میگما بعدا با هم حرف میزنیم....حالا حواست را بده به اونی که باید...

. بلند میشم....

گوشیم را برمیدارم و مینویسم:

" دلم میخواد برم کاشان....دلم کاشان میخواد....درست مثل اون روز....چقدر خوبه که من یه عالمه خاطره ی قشنگ توی زندگیم دارم....چقدر خوشبختم که تو رو دارم....چقدر خوشبختم که یه عالمه آدمه خوب توی زندگیم دارم...."

و برای "نـــــرگس" میفرستمش....

آدمهایی که جای " سکوت" را خوووب بلدند را دوست دارم....


الـــــی نوشت:


یـــک )توی چشماش که نگاه میکنم با اینکه چشماش میخنده ولی قلبم میخواد بایسته!

از چشماش فرار میکنم....وقتی باهاش حرف میزنم به حرکت لب و دست و پاهاش نگاه میکنم و به صداش گوش میدم....وقتی توی اون یه جفت چشم طوسی نگاه میکنم تمومه وجودم یخ میکنه...انگار که حس کنم نمیتونم تمومه درونم را ازش قایم کنم....انگار که فقط اون میفهمه که....!بغلش میکنم و باز براش حرف میزنم اما حواسم هست توی چشمای "گل دخترم" نگاه نکنم....

دو) با اینکه کلی امروز استراحت کردم ولی از روزای تعطیل بدم میاد....از وقتهایی که یه عالمه وقت برای فکر کردن داری....دلم خستگی میخواد از نوع جسمی تا منو ولو کنه وقتی از راه میرسم خونه...درست مثل یه مـــَرد!(به قول نازنینمون مثل مردای قدیم!)

ســـه )میگه کلا گیجم! درست مثل اینکه دارم فیلم میبینم!سکوت میکنه و بعد میگه نمیدونم!ولی میدونم تو تنها کسی بودی توی این قصه که.........!بهش میگم :مــهـــم نیست!

چاهار) کلا هر موقع این آهنگ گوش میدادم در دوران طفولیتم ذوق مرگ میشدم...وقتی ویدئو کلیپش را میدیدم که دیگه نگوووووووووووو....سه چهار روز پیش پیداش کردم و تا گوشش دادم نیشم تا بنا گوش باز شد .یعنی تا این حد که یکی باید میگفت:"مــرررگ! نیشت را ببند!"

امروز هزار دفعه گوشش دادم تا.....نمیدونم تا چی ولی باید گوشش میدادم !

به یاد دورانی که بچه تر بودم از اینجا " گــــوشـــ بــــدهــــ "


I'm a Barbie girl in the Barbie world
Life in plastic, it's fantastic
You can brush my hair, undress me everywhere
Imagination, life is your creation
You can touch, you can play
If You can say I'm always yours, oooh whoa
Come on, Barbie, let's go party, ha ha ha, yeah
Come on, Barbie, let's go party, oooh, oooh
Come on, Barbie, let's go party, ha ha ha, yeah
Come on, Barbie, let's go party, oooh, oooh




چــاهـــــار فــــصــــل ِ عــاشـــقــیـــــــ ...

هوالمحبوب:


دلم میخواد وقتی مبهوت و مسحور هوای معرکه و کمی بغض آلوده بهارم و اردی بهشت ،بی دلیل و بی بهونه بدون هیچ پیش زمینه و پس زمینه بهش زنگ بزنم و بگم: میای بریم زیر این  هوای پـُره بارون و وسط این همه شکوفه قدم بزنیم کنار زاینده رود تا " پل فردوسی"؟

و اون در جواب، بدون هیچ عذر و بهونه ای همراه با یه لبخند و شاید از سر هیجانی بیشتر از من فقط بگه: یک ساعت دیگه روبروی " آتش نشانی"! (آزاااااادی یه نفر!!!نبووود؟؟؟ )

بعد هم بلافاصله با کمی جدیت خط و نشون بکشه و بگه :واااااااای به حالت الـی ! به خدا اگه باز دیر کردی خودت میدونی ها!


توی تابستون وقتی گرما کلافه م کرده و دلم میخواد تمام بستنی های دنیا را قورت بدم و اون مانتو "آبی ِ " را بپوشم و شال سفیدم را سر کنم و بزنم بیرون و بدون لیوان با دست از تمام آبسردکن های توی شهر آب بخورم اووونم یـــــــــخ ،بازم بدون دلیل زنگ بزنم بهش و بگم: میای بریم از "پل بزرگمهر" تا "فردوسی" قدم بزنیم و اصلَنـِش هم  به "سی و سه پل " محل نذاریم تا دق کنه از حسادت که میون این همه آدم ما نگاهش هم نمیکنیم؟ و اون بخنده و بگه:بازم "فردوسی"؟خسته نشدی ؟

و تا من بیام چیزی بگم  ،بگه:پس بستنی مهمون تو ، شام هم هر جا من بگم!باشه؟؟؟

من سکوت کنم و اون بدونه چه خبره و بگه:نگران نباش خودم ساعت نــُه میذارمت خونه!باشه؟؟؟؟؟


توی پاییزه برگ ریز وقتی کنار بخاری کز کردم و دلم لک زده برای یه پیاده روی زیر این آسمون پره بغض و هوای خنکی که تمومه بدنم را یخ میکنه و یواشکی دلم از اون ذرت مکزیکی های گرمه سر "سـِد علی خان " میخواد   با یه عالمه سس مایونز و آویشن،بهش زنگ بزنم و بگم:بریم  قدم بزنیم و...

و اون حرفم را قطع کنه و بگه :ذِرت ِ مـِکـُزیـکی هم بخوریم با یه عالمه سس ، سر ِ "سـِد علی خان"؟؟؟؟فقط یه چیزه گرم بپوش که هی به جون من غر نزنی ها!!!!


توی زمستون که ناخونهام بنفش شده و دارم از سرما میلرزم اما دلم میخواد روی برفها قدم بزنم و تمومه سرمای هوا را نفس بکشم و شعر بخونم اون هم بلند بلند و اونقدر برم تا برسم به آخرش ،بهش زنگ بزنم و باز هم دنبال بهونه نگردم و بگم:تموم درختای "  نقش جهان " قندیل بسته ،جون میده بری روبروی "عالی قاپو" بشینی و ....

اونم باز بپره وسط حرفم و بگه:بشینی و "پیراشکی" بخوری.... اون پالتو مشکی ه را بپوش با شال و کلاه "سبزت" که بهت میاد .دستکش هات را هم که خدا را شکر مثل همیشه گم کردی!طوری نیست!من دستکش میارم یه جفت ! یه لنگه من یه لنگه تو...سر اینکه دستامون توی جیـب ِ کی باشه بعدا تصمیم میگیریم... 



الـــی نـــوشـــتــ :


یک ) کسی موبایل منو ندیده؟باید زنگ بزنم!!!

دو) " مرحـومــه " :خسته شدم از این همه نداشتن !

"الــی" :خدا راشکر با این همه نداشتن!

سه)

تو برمیگردی
و مهم نیست مردم چه میگویند.
مردم
همیشه باید حرفی برای گفتن
داشته باشند!


                                                                                    "رضا کاظمی"

چاهار ) شبیــه یـــکـــ دخــتـــر خــوبـــــــ !

+پست بالا را یه خورده الهام گرفتیم از این ور اونور ولی آدمش مال ِ خودمونه :)

وقتی تــــــــــــــــــو نیستی ،در و دیوار خانه را.....

هوالمحبوب:


حسم گنگ ه!شب با همه ی عظمت و قشنگیش داره منو میکشه و من یه عالمه حس متناقض دارم که نمیتونم توی خلوتم با خودم تقسمیش کنم. گوشی را برمیدارم و بهش زنگ میزنم...دیر وقته می دونم ولی....نمیدونم چرا باید اما باید حرف بزنم یا اصلا حرف نه! باید سکوتم را با کسی قسمت کنم...کسی که بفهمه همه ی گفته ها و نگفته هام را ...کسی که لازم نباشه واسه نشون دادنم دنبال کلمه بگردم.....

بوق میخوره و خواب آلود گوشی را بر میداره...خجالت میکشم....الهی بمیرم که بیدارت کردم ! چرا وقتی میخوابی گوشیت را سایلنت نمیکنی؟این چه اخلاقیه؟..میگه سایلنت بود اما روی ویبره ست واسه تماسهای اورژانسی..میگم باشه پس بخواب مال من اورژانسی نیست!! ..میگه پس مرض داری زنگ میزنی؟؟؟...میگم آره!حرفم میاد...اصلا حرفم نمیاد سکوتم میاد....

دلم داره میترکه.....باورت میشه هر کاری کردم این حس را نداشته باشم ولی داره منو میکشه این حس....بد جور دلم تنگ شده.....بد جوررررررر..حتی جلو ی خدا هم رووم نمیشه حرفی بزنم و بهش بگم دلم تنگ شده...خجالت میکشم از خدا....

چهار ساله شازده کوچولو نخوندم...میترسم بخونم..میترسم آخرش بمیرم!!!

امسال همه ی چیزایی که آخرین بار یا اولین بار تجربه کردم را باز با یکی دیگه همراه شدم تا از اولین بار و آخرین بار در بیاد و خاطره ش بشکنه ولی نشد....نمیشه!

هنوز هم " قسم به ماه نگاهش هنوز باکره ام" !!!! هنوز هم .....

یه عالمه آدم اوردم توی زندگیم و خواستم از الی بودنم کوتاه بیام..به خودم گفتم شاید چون به کسی  دیگه اجازه ی تاخت و تاز توی زندگیم ندادم اینطوری ام....حتی خودم را مجبور کردم عاشق بشم ولی نشد.....اصلا عشق نبود که بشه.....سپرم را هم انداختم نشد.....شمشیرم را هم انداختم نشد....نرگس خجالت میکشم بگم دلم براش تنگ شده......خجالت میکشم از خودم...از خدا....از تو.....از همه...از خودش......من حق ندارم و نداشتم به مسافرای زندگیم دل ببندم..حق ندارم به لیلاهام دل ببندم....حق ندارم عاشق پستچی بشم ،باید حواسم به نامه باشه......

نرگس شب منو میکشه.....هیچکی شبیه اون نیست....زور زدم خیلی ها را شبیهش کنم ولی نشد..نمیشه....همیشه حواسش به همه چی بود..به همه بود...به همه جا بود....دلش نمیخواست کسی ناراحت و معذب باشه..همیشه شور و شعف درست میکرد....همیشه نگاهش به نگاه بقیه بود..همیشه یه دفترچه داشت توش یادداشت میکرد باید چی کنه و یا بهتره کی چی کار کنه.....هیچ وقت به کسی از بالا نگاه نمیکرد...همیشه حواسش به دل بقیه بود که مبادا به خاطر اون بلرزه ..همیشه چشم پوشی میکرد از خواسته هاش ،حتی خواسته های دلش که مبادا مسئول رفتاره مقابلش باشه و نتونه کاری بکنه....همیشه میگفت ما مسئول اونی هستیم که نگاهش بهمونه و بهمون دخیل بسته.....همیشه به همه ،حتی بدترین ها از نگاه من احترام میذاشت....هیچوقت به کسی نمیخندید....هیچوقت بهم نمیگفت چی کار کن،همیشه نشون میداد باید چی کار کنم....کاش بود....کاش بود تا الان هم بهم میگفت چی کار کنم....اون که جوابه همه ی سوالهام بود الان یه جایی توی این دنیاست....توی دنیایی نفس میکشه که من نفس میکشم...توی خیابونایی راه میره که من راه میرم....توی چشم آدمایی نگاه میکنه که من نگاه کردم و میکنم ولی نیست....همه جا هست و نیست....دلم خون میشه وقتی فکر میکنم خوشحال نیست....دلم خون میشه وقتی بفهمم همه ی زنگوله ها اشک میشند....نرگس یعنی فکر میکنی هنوز زنگوله  ای که بهش دادم را داره؟؟؟..یعنی فکر میکنی هنوز منو یادش میاد؟؟؟...کاش یادش نیاد..کاش هیچوقت یاد من نیفته.....نرگس دلم بدجوری تنگه.....جمله ی آخرش منو میکشه و نمیذاره بد باشم....نمیذاره عوض بشم...نمیذاره مثل هزارتا دختر و آدم دیگه باشم....جلوی هزارتا کاره وحشتناکم را گرفت همون یه جمله که گفت همونقدر که مطمئنم من عوضی شدم تو عوض نشدی.....نرگس دلم داره میترکه اما محلش نمیذارم تا ساکت بشه....

بهم میگه:همه ی آدما را هم که بخوای برانداز کنی و بررسی ، که بهشون دل بدی یا بهت دل بدند،حتی بهترین ها نمیونند جای اون را بگیرند....چون همه شون یه عیب بزرگ دارند..عیبشون اونه که "اون " نیستند.....حتی اگه زور هم بزنی هلشون بدی توی دلت میزنند بیرون..توی قشنگترین لحظات زندگیت همینکه بگی ای کاااااااااااش،تمومه........

نرگس کلی حرف میزنه...باز خاطره میگیم ...اون میگه و با اینکه تکراریه ولی لذت میبرم از شنیدنش..مثل همیشه...اصلا منتظرم ببینم آخرش چی میشه..انگار که تا حالا نشنیدم و بار اولمه....اون هم همیشه اینطوری بهم گوش میده....

بهم میگه دست بردارم از رابین هود بازی....میگه دوره ی فردین بازی تموم شده و باید سفت بایستم واسه کسی و چیزی که دوستش دارم....میگه از احساسم ساده نگذرم و تقدیم نکنم بهترین هام یا کسایی که فکر میکنند جایی توی احساسم  را دارند به بقیه!..بهم میگه از بالا نگاه نکن...از پاینن هم نگاه نکن...از روبرو نگاه کن.....بهم میگه وقتی کسی آزارم میده باید تمومش کنم قصه ش را نه اینکه بگذارم باشه تا عادی بشه..بهم میگه آدما را بزرگتر و بهتر از اونی که هستند تصور نکنم...بهم میگه دریچه ی قلبم را هی تنگتر وتنگتر نکنم که وقتی خواستم کسی را توش راه بدم زوور بزنم.....بهم میگه اونی که باید بشه میشه.......بهم میگه زور نزنم که بخوام یا نخوام.....بذار اونی که باید بشه ،بشه.....بهم میگه الی به اندازه ی کافی درد داره،بسه غم بقیه را خوردن..بهم میگه مدیونم اگه تمومه نگاهایی که به آینده م چشم دوختند و بهترین ها را همیشه برام آرزو کردند ،نا امید کنم.....

بهم میگه نمیبخشه الی و هر کی اشک به چشمای الی بیاره..بهم میگه مدیون الی ای هستی که یه عمر بهش وعده دادی بالاخره تموم میشه......

گریه م میاد اما گریه نمیکنم.....

دردم میاد اما ناله نمیکنم.....

اشکم میاد اما رهاش نمیکنم.....

میبخشم،تمومه کسایی که باعث رنجش و دردم شدند.....تمومه آدمهایی که خواسته و ناخواسته باعث بغض شدند.....

میبخشم تمام دنیای الی رو........

نمیدونم چقدر تا صبح مونده ولی منتظر صبحم......

صبح بخیر دنیا.....

صبح بخیر همه ی دنیا....

صبح بخیر الـــــــــــــــــــــــــــــی...


الـــــــی نـــــوشـــــــت:

شاید عوض بشم.....

شاید خوب عوض بشم.....

شاید سکوت کنم....

شاید باز هم چشم بدوزم به ستاره ها و ایندفعه بگم.... "گـــل" من توی یکی از این ستاره ها " نیســــــت"


*. ممنون ستاره جان!...ممنون سوسن جان....