_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

اشتباهی درپس هر اشتباهی حاضرست*ای خداازمن بگیر این فرصت تکراررا

هوالمحبوب:


هـــــــــــی تـــــو!

تو که نیستی ولی انگار همه جا هستی

تو که قرار بود نباشی و سپردمت به تمام روزهای رفته. هی سرک نکش توی این روزهام.

هی سرک نکش توی خوابهام.

هی جا خوش نکن توی اینباکس ای میل هام!

نزدیک عید است و نوروز. بیا و آدرس بوک ایمیل هات را خانه تکانی کن!

با اینکه خوب میدانم توی اون سایت کذایی ثبت نام کردی و هی خودکار برای تمام اد لیستهات ایمیل تبلیغاتی به اسمت میاد و توش هیج اثری از هیچ چیز نیست،نمیدانم چرا تا باز اسمت جا خوش میکند توی لیست ایمیلهام و تا نگاهم به نگاهت میفتد قلبم تند تند میزند و بعد خودم را سریع جمع میکنم و همه ی ایملهای آن صفحه را انتخاب میکنم و بعد حذف میکنم همه را!

میخواهم به خودم هم ثابت کنم که دلیل حذف ایمیلها تو نبودی!!!

ایمیلهایی بودند که وقت میگرفتند تا بخونیشون و اونقدرها هم مهم نبودند!

شاید اسپم هایی بودند که مسیر خودشان را گم کرده بودند و از اینجا سر در اوردند.

درست مثل تو که اشتباهی پیدا شدی و باز هم اشتباهی گم شدی!

هـــــــــــــــــــی تـــــــــــو!

با توام......

فراموش کردن تو....مثل آب خوردن بود....

هوالمحبوب:


... : "فراموش کردن سخته!خیلی سخته!باید برای فراموش کردن آسون مخاطبی داشته باشی که مراعاتت را بکنه.که مراعاتت را کرده باشه.که حواسش به رفتارش باشه .که حواسش به رفتارت باشه.ممنونم که به فکر امروز بودی و الی بودی.خیلی اذیتم کردی ولی حالا میفهمم چرا!که آسون فراموش کنم که آسون فراموش بشی.!!!!"


الی:"حرفی ندارم جز آرزوی بهترینها برات........."!


پـــ. نـــ :

* بی تفاوت تر از همیشه ولی چرا خوابم نمیبره؟!!!!!!


**  گــــل پـــــــســـــر:

فراموش کردن تو ....

مثل آب خوردن بود....

ازهمان آب هایی که میپرد توی گلو

و

سالها سرفه میکنیــــــ.....

دارم از آن روز خود تصویرسازی میکنم...

هوالمحبوب:

گاهی فکر میکنم زاییده ی تخیلم ه! گاهی فکر میکنم مثل بچه ها که قصه میسازند و بهش بال و پر میدند و شخصیت حقیقی و حقوقی میسازند و ازشون قهرمان میسازند ،دارم با تفکرات و تخیلاتم بازی میکنم و شخصیت پردازی میکنم.

گاهی فکر میکنم اصلا نه این روزها توی زندگیم بوده و نه اون آدم و نه این حرفها را شنیدم و نه دیدم!

نمیدونم!

شاید اسیر توهمم!اسیر توهمی که خودم ساختمش! گاهی به خودم میگم :الی!ای ول! شخصیت پردازیت بیسته!خوب حق دارم!همیشه توی مدرسه انشا بیست میگرفتم.همیشه هرکی میخواست بنویسه به من میگفت .یادمه همیشه توی محلمون از اون دختر بچه ی دبستانی گرفته تا دختر و پسرای دانشجو وقتی گیر میکردند به نوشتن انشا و تحقیق و داستان و مقاله ، زنگ خونه ی الی ه سیزده چهارده ساله را میزدند.

اونقدر تمیز مینوشتم که خودم هم باورم میشد اون قصه ها واقعیه!!! گاهی غرق میشدم توی قصه و صد بار میخوندمش و با اینکه خودم نوشته بودمش اما تند تند له له میزدم ببینم آخرش چی میشه!!!!

حتما الان هم توهمه!حتما الان هم دارم داستان سرایی میکنم!

شاید الان هم تصور میکنم که چنین آدمی بوده و چنین روزایی اتفاق افتاده!

آخه خیلی وقته نه کسی راجبش حرف میزنه و نه کسی ازش سراغ میگیره و نه کسی دیدتش!

تنها کسی که راجبش گاها حرف میزنه ،منم! الـــــــــــــــــی!

شاید تصوره!تصویر ذهنی!

یکی باید باشه تائید کنه این واقعیت رو! کسی نیست!هرکی هرچی میدونه از تعریفات منه!از تعریف کردن من به این نتیجه رسیدند که این آدم وجود داشته!خیلی وقته کسی اون را ندیده و یا نشنیده!

یکی دو سالی هست شده موضوعه ممنوعه و هیشکی راجبش حرف نمیزنه و نمیپرسه!

نه نفیسه.نه نرگس . نه هاله. نه مهدی عمو . نه سمیه. نه فرنگیس. نه آزیتا و نه هیچکدوم از اونایی که یه روزی به چشم دیدندش و یا ندیدندش!

به خودم میگم نکنه واقعا این چیزایی که من تعریف میکنم و توی ذهنمه و مینویسم تخیله؟!

چرا هیچکی راجبش حرف نمیزنه؟

نمیخوام برم سراغ آلبوم قدیمی یا سی دی های عکسی که یه جایی توی کتابخونه گذاشتمش که جلوی چشمم نباشه!

راستش دروغ چرا؟فکر کنم میترسم!میترسم تنهایی ببینمش!شایدم اسمش ترس نیست!شاید اضطرابه! یا مثلا نگران از اینکه نکنه هیچ چیزی توش نباشه یا واقعا زاییده ی ذهنمه!

راستش وقتی تعریفش میکنم خودم نمیدونم جمله بعدیم چیه!انگار خودم هم منتظر جمله ی بعدی ام که بشنوم و بگم که ببینم این دفعه توی این خاطره چه دست گلی به آب دادم یا داده یا چی شده؟!

نکنه راس راسی واقعیت نیست؟نکنه راس راسی این آدم وجود نداشته؟!

یعنی واقعا من این روزا رو هم توی زندگیم داشتم؟

پس اگه داشتم چرا اینقدر دوره؟انگار هزارسال پیشه!

اما هرموقع تعریف میکنم انگار همین الانه!

چقدر پارادوکس توی وجودمه!چقدر تناقض!

باید مطمئن بشم اینا راس راسی بوده!

چه فرقی میکنه؟

نمیدونم باید مطمئن بشم.....

گوشی تلفن را برمیدارم و زنگ میزنم به مهدی عمو ....سراغ همه رو میگیرم و احوالپرسی و سمیرا چه طوره؟..بعد بحث را میکشونم به خاطره گفتن.....

"راسی مهدی، دیشب خواب بچه ی جناب سرهنگ را دیدم. کلی تپل شده بود!!!!!!"

مکث میکنم.مهدی میخنده و میگه :ای نامرد روزگار!حتما کلی زندگی و نون مفت خوردن بهش ساخته.خیلی وقته ازش خبر ندارم.الی! تو هم خبر نداری چی کار میکنه؟؟.....

خیالم راحت میشه.پس اینا توهم و زاییده ی خیال من نیست.واقعیه......

لبخند میزنم و بدون خداحافظی قطع میکنم.شاید دارم تظاهر میکنم موبایلم خط نمیده و شایدم شارژم تموم شده.................

ا

یاد باد آن روزگاران...یاد باااد

هوالمحبوب:


از شرکت میام بیرون.واسه مصاحبه رفته بودم و پرکردن فرم و از این حرفا و باز از این تشریفات مسخره و حتما باهاتون تماس میگیریم و دلشون هم بخواد تماس بگیرند.رزومه م رو فرستاده بودم و اصلا کیه که دلش نخواد با این سوابق درخشان من واسش کار نکنم!!!!!!!!!!!!!!!!!!

کلا خودبزرگ بینی را داشتی!

یه خورده که پیاده راه میام تا به ایستگاه اتوبوس برسم ،یهو ضربان قلبم شروع میکنه به تند تند زدن.میرسم در موسسه دانش پژوهان،همونجا که یه تابستون با عشق کار کردم ویکی از قشنگترین تابستونهای عمرم بود وچقدر خاطره ی قشنگ قشنگ ازش داشتم ودارم!

یه صرافت می افتم قدم زنون راه بیفتم تو خیابون...وای که چقدر من از خیابون "مــیـــر" خاطره دارم.واااااااااااای که انگار همین دیروز بود.اصلا داره همینطور جلو چشمام رد میشه. در موسسه که میرسم صدای آقای حبیب اللهی میاد تو گوشم.صدای مارال. صدای نفیسه که میگه من "هات چاکلت" میخوام.صدای آقای کاشف.صدای بچه ها!

همینطور میام جلو...توی ایستگاه اتوبوس من وعادل ایستادیم.داره پشت سر این پسره که تازه اومده تو موسسه حرف میزنه.این پسره که از
آمریکا اومده وکلی ادعاش میشه و منم دارم فقط میخندم وموهاش رو مسخره میکنم ومیگم اینقدر حسودی نکن....

میرم جلو تر.میرسم روبروی "میلانو"!وااااااااااای بستنی ها دارند بهم چشمکای عاشقانه میزنند واینقدر دلبری میکنند که نگو.با نفیسه عهد کرده بودیم یه رووزی بیایم با هم واز همه بستنی ها تست کنیم وبعد اون بستنی شکلاتیه رو سفارش بدیم....آخه یه عالمه بستنیه رنگاوارنگ چیده شده تو ویترین وتو میتونی هرکدوم را خواستی تست کنی واز بینش انتخاب کنی...

من زودتر از نفیسه از اون بستنی ها خوردم.همون روزی که با بچه ی جناب سرهنگ اومدیم ونشستیم ومن از همه ش تست کردم وآخر سر از اون بستنی شکلاتیه سفارش دادم وبا ولع میخوردمش وبچه ی جناب سرهنگ میخندید ومیگفت :بستنی ندیده! ومنم فقط میگفتم وااای اگه نفیسه بفهمه،خوش رو از حسودی میکشه!!

قدم زنون میرم جلو تر ،وااااااااااای من چقدر خیابون میر رو دوست دارم!

میرسم روبروی رستوران شب ،زود میپرم جلو ی درش و سقفش رو نگاه میکنم.هنوز هم سقفش مثل سه چهار سال پیش یه آسمونه سیاهه با یه عالمه ستااااااااااااااره!

من وبچه ی جناب سرهنگ نشستیم پشت میز واون داره شااام میخوره ومن دارم با حسرت نگاهش میکنم!آخه من شام خورده بودم.یعنی رووزه بودم وافطار کرده بودم ودرحد مردن خورده بودم.نامردی بود منو به شام دعوت کرد ومن نتونستم هیچی بخورم.اون شب بود که بهم گفت سقف اتاقم رو مشکی کنم با یه عالمه ستاره واون شب بود که کلی باکلاس شده بود ومیگفت:شب است وشاهد وشمع وشراب وشیرینی.....

میرم جلوتر،روبروی "بوفه"،همون رستوانه قرمز رنگی که یه بار ازش به عنوان دستشویی عمومی استفاده کردیم.کلی شاعرانه بودها!ولی من ترجیح دادم بریم فست فود روبرو تا بدترین غذای عمرم رو با بچه ی جناب سرهنگ بخورم!

نمیدونم چرا هر موقع من قرار بود مهمون کنم همه ش غذاش گند در می اومد وعجب ناهار گندی شد ولی بعدش رفتیم میلانو کلی بستنی خوردیم.

میرم جلوتر سر چهاارراه که میرسم خودم رو مبینم که سر ایستگاه اتوبوس ایستادم ودارم با غزل وهاله ،دخترای آقای افتخاری حرف میزنم.دخترای خوبی بودند ها ولی حرص منو در می اوردند از بس ابراز عشق میکرند به من ومنم کلا حساااااااااااااااااس!

واااای!"سارای"!چقدر با فرنگیس می اومدیم اینجا لباس میدیدیم وکیف میکردیم!لباسهای کلی گروون وکلی قشنگ وکلی خارجکی!

"نیکان"!چرا درش بسته؟اون هم این موقع شب!

چقدر از این نیکان خاطره دارم!

آخرین باری که با بچه ی جناب سرهنگ توش شام خوردیم!شام شیرینیه سر کار رفتنش!.نمیدونم اون چی خورد ولی من دوتا همبرگر سفارش دادم و به قول اون بیکلاس بازی در اوردم!

- بی کلاس!من اوردمت رستوران به این شیکی!تو ساندویچ سفارش میدی؟!

روزی که با هاله اومدیم وهمکارش واسه ناهار.هاله فقط گریه میکرد ومن فقط اردور سرو میکردم ومیخوردم وکلا بیخیال!

همکارش گفت:یه دلداری بهش نمیدی؟ گفتم :اینا اشک تمساحه! من دعوت شدم واسه ناهار نه اشک پاک کردن!

قبلا بهش تذکر داده بودم مثل هاله رفتار کن والان باید یه خورده تنبیه میشد.خودش میدونست بهم قول داده بودیم گاهی از روی عشق توی گوش هم بزنیم.قرار نیست هرکی هرکی رو دووست داشت فقط قربون صدقه ش بره.قرار شد وقتی خطای همدیگه رو دیدیم لی لی به لالای هم نذاریم...

اون روزی که با نرگس اومدم نیکان رو بگو....

واسه شیرینیه قبول شدنم اوردمش اینجا وچقدر حرف زدیم وچقدر خوش گذشت وچقدر این خیابون رو قدم زدیم.همون روز بود که اون روان نویسهای رنگی رو به عنوان کادو واسم خرید وگفت با اینا باد دکترا قبول بشی وچقدر خوب بود....

بازهم میرم جلو تر.واای فلکه فیض رو بگو!چقدر با آزیتا تو این فلکه ساندویچ خوردیم وخندیدیم!اون روز ابری بود وماهم که مستعده آشوب توی روزای بارونی وابری!

جلوتر!سازمان ملی جوانان!چندوقت پیش بود؟آهااان!9 سال پیش!آقای سعیدی رو اولین بار اینجا دیدم واردوهای زندگیم شروع شد ویادش بخیر...

وای من چقدر میر رو دووست دارم....

ساندویچ "ضد"!"Z"!الهییییییییییی

اونجا که ساندویچاش یکی 375تومن بود و فرزانه وقتی شرط رو با احسان --دوست مهدی عمو- باخت شام اوردمون اینجا!

الهی چقدر خندیدیم!

من بودم ومریم ومهدی عمو ونوید وفرزانه وبچه ی جناب سرهنگ و احسان!

وای چقدر خوش گذشت!

دلم میگیره یهو....

واسه فرزانه که الان نیست ویکی از همین روزایی که گذشت رفت پیش خدا. وقتی شنیدم کلی شوکه شدم.باورم نمیشد.از مالزی فقط واسه این برگشت که آروووم بمیره وراحت....

"NIIT" رو بگووووووووووووو!

چقدر باکلاس بود ومن چقدر کیف کردم اون یه ترمی که اونجا درس دادم.قشنگترین والبته درد آورترین روزای زندگیم بود.ولی حقوقی که بهم میدادند خوشی رو کوفتم میکرد وبالاخره هم اومدم بیرون.روزی که سجاد واسم واسه روز معلم کیک خریده بود رو یادم نمیره!تا رفتم توی کلاس شوکه شدم وکلی البته ذوق کردم

میرسم سر چهارراه آپادانا.همونجایی که روی تابلو نوشته بود "راضی باش!"

الان نوشته شاید برای شما هم اتفاق بیفتد وبعد عکسه یه آتیش سوزی وشماره تلفن 125....

حالا اگه اینجا این رو نمی نوشت کسی نمیدونست باید کجا زنگ بزنه؟

این شهر داری وزیبا سازیه شهر چه کارا میکنه با خاطره ی آدمها!

چقدر میـــــــــــــــر رو دوووست دارم.

میر جاییه که بچه پولدارا توش کلی کورس میذارند با هم دیگه واسه به رخ کشیدنه ماشیناشون وکلا کلی باحال بازی.

من که نه ماشین دارم ونه پول ونه کورس ونه رانندگی بلدم ونه ادعایی برای این جور کارها ولی من ،الی ،یه عالمه خاطره ی قشنگ دارم از این خیابون که میتونم همه ش رو به رخ بکشم. به رخه تمومه بچه پولدارای بنز SL 600 سوار.خاطره هایی که به هزارتا بنز می ارزه.به هزارتا پرادوی دو در وسه در وچهار در....

امروز چند شنبه ست که من اینقدر خوشبختم؟

نکنه چهارشنبه س؟

همیشه چهارشنبه ی زندگیه من قشنگه....

یکی بگه امرووز چند شنبه ست؟

واااااااااااااای من چقدر میـــــــــــــــــــــــــــر رو دوس دارم

look at this photograph.....

 

هوالمحبوب:
Look at this photograph
Everytime I do it makes me laug
How did our eyes get so re
And what the hell is on Joey's head

And this is where I grew up
I think the present owner fixed it up
I never knew we'd ever went without
The second floor is hard for sneaking out

And this is where I went to school
Most of the time had better things to do
Criminal record says I broke in twice
I must have done it half a dozen times

I wonder if It's too late
Should i go back and try to graduate
Life's better now then it was back then
If I was them I wouldn't let me in

Oh oh oh
Oh god

Every memory of looking out the back door
I had the photo album spread out on my bedroom floor
It's hard to say it, time to say it
Goodbye, goodbye

Every memory of walking out the front door
I found the photo of the friend that I was looking for
It's hard to say it, time to say it
Goodbye, goodbye

Remember the old arcade
Blew every dollar that we ever made
The cops hated us hangin' out
They say somebody went and burned it down

We used to listen to the radio
And sing along with every song we know
We said someday we'd find out how it feels
To sing to more than just the steering wheel

Kim's the first girl I kissed
I was so nervous that I nearly missed
She's had a couple of kids since then
I haven't seen her since god knows when

Oh oh oh
Oh god I

Every memory of looking out the back door
I had the photo album spread out on my bedroom floor
It's hard to say it, time to say it
Goodbye, goodbye

Every memory of walking out the front door
I found the photo of the friend that I was looking for
It's hard to say it, time to say it
Goodbye, goodbye

I miss that town
I miss the faces
You can't erase
You can't replace it
I miss it now
I can't believe it

So hard to stay
Too hard to leave it

If I could I relive those days
I know the one thing that would never change

Every memory of looking out the back door
I had the photo album spread out on my bedroom floor
It's hard to say it, time to say it
Goodbye, goodbye

Every memory of walking out the front door
I found the photo of the friend that I was looking for
It's hard to say it, time to say it
Goodbye, goodbye

Look at this photograph
Everytime I do it makes me laugh
Everytime I do it makes me laugh


  

آبان ماه 86 ،شب عقد فرزانه  عمه بود.خیلی خوشحال بودم و وقتی اومدم خونه دلم یه حس خاص داشت.غصه وشادی قاطی پاتی شده بود.یاد تمومه خاطرات فرزانه افتادم اگرچه زیاد نبودویاد قراری که توی فکر وذهنمون با هم گذاشته بودیم.دلم میخواست حرف بزنم ولی نمیتونستم.یهو مثل همیشه سرو کله ش پیدا شد.شاید هم سروکله ی من پیدا شد.یادمه تا پیدام شد گفت :کاش ازخدا یه چیزه دیگه خواسته بودم وبعدشروع کردیم به حرف زدن.بازهم بی مقدمه.... 

همیشه بی مقدمه با بچه ی جناب سرهنگ حرف میزدم.دنبال چی وکجا وکی نبود.میشنید  ومیشنیدم.میگفت ومیگفتم.... 

این موزیک را واسم فرستاد 

هم لیریکسش رو هم موزیکش رو وهم معنیش رو... 

انگار میدونست الان موقعه شنیدنشه.... 

همیشه همه چیزش به موقع بود.... 

اون شب اگرچه بهم گفت  من به موقع پیدام شده اما باز سر بزنگاه ودقیقا خودش به موقع باز پیداش شده  بود...  

بهش گفتم آلبوم دیدن، من را میکشه.بهش گفتم هرموقع گوشش بدم یادم نمیره تمومه عکسهای زندگیم رو.....

اون روزها زیاد گوشش میدادم وبعد گم شد میون روزهایی که می اومد ومیرفت.

تا الان ....

که یه دفعه یادم افتاد 

لیریکسش یادم بود.زدم توی گوگل...متنش اومد وهرچی خواستم فایلش را دانلود کنم نشد و همه خداراشکر فیـــــــــــــــــــــــــلـــــــــــــــــــــــــتر!

دلم واسه شنیدنش تنگ شد.با اینکه نشنیدمش اما انگار دارم میشنومش.... 

فقط یادش بخیر 

همـــــــــــــــــــ  ــــــیـــــــــ ن !


**********************

پــــــــ . نــــــ :

به جان بچه م فیلتر بود حکیم جان!

ممنــــــــــــــــــــــــــــــــون واسه لینک

وقتی گوشش دادم نمیتونستنم نفس بکشم!

چقدر تازگی ها لوس شدم ها!

عجــــــــــــــــــــــب!

این هم  لینک موزیــــک LOoK @ This PhOtoGraPh....

باد خنک از جانب خوارزم وزان است...

هوالمحبوب:

بالاخره از راه رسید،بالاخره با این همه انتظاری که خودآگاه یا ناخودآگاه کشیدم وکشیدیم رسید وخدا را شکر!با اینکه من کلی سرمایی هستم وکلا توی ایام سرد سال فلج میشم و تا میخوام بیام توی فضای آزاد کلی باید چادر چاقچوق کنم وکلی لباس بپوشم و به قول فرنگیس میشم مثل گلابی اما باز خداراشکر...

پاییز رو دوس دارم.زمستون هم همینطور!با اینکه دختره تابستونم اما پاییز وزمستون را بیشتر دوست دارم.با اینکه کلا توی پاییز وزمستون من همه ش چسبیده م به بخاری واز کنارش جم نمیخورم وناخنهام بنفش میشه همیشه از سرما وهمه ش غر میزنم سرده سرده باز هم دوستش دارم.

تابستون امونم را بریده بود.فضای سنگینش خفه م میکرد.اصلا من شش ماه اول سال رو به غیرازاردیبهشت که عاشقشم ،دوست ندارم.نه خودش را دوس دارم نه هواش رو نه خاطراته مزخرفش رو.مخصوصا امسال که کلا هرچی روز اومد ضده حالی بود بر تاریخه بشریته الی وفعلا برای خالی نبودنه عریضه  وسلامتی آقای راننده صلوات!

اول مهر وبوی برگهای زردو قهوه ای وبوی کتاب وکلاس ومداد وتراش وپاک کن ومدرسه وخانوم اجازه!

بوی کیفه کوله پشتی که من هیچ وقت اجازه نداشتم پشتم بندازم وباید دستم میگرفتم.بوی از خونه تا مدرسه تند تند رفتن وبه مغازه ها نگاه نکردن.بوی آبخوری ویه لیوان سبز رنگ که همیشه گمش میکردم وهمیشه مامانی دعوام میکرد که چقدر بی عرضه م باز پیدا میشد وباز گم میشد ومن همیشه دلم میخواست با دست آب بخورم وبوی اون کفش زردها که شبیه گالش بود وفقط من توی مدرسه ازش داشتم وهمیشه بچه ها بهم حسودی میکردند.تازه دو جفت هم داشتم!

یه عالمه بوهای خوب و خوب که هرچی از نظر فیزیکی بزرگ شدی وقد کشیدی بوهاش عوض شد وبعد شد بوی کلاسور وخودکار وچادره کشدار وکیف مهندسی و کتاب حسابان و جبر وهندسه تحلیلی وبعدشم بوی کنکور و یه خورده بعد ترش بوی ترجمه متون ادبی و اصول ومبانی نظری ترجمه واین ترم چه واحدی برداشتی ؟ و من که این ترم دانشگاه نمیام واین پسره چقدر لوسه واون دختره چقدر ملوسه وباز یه خورده بعد ترش بوی کتابای مدیریت عمومی وتکنولوژی وسازمانهای پیچیده ی استراتژیک محور و کیفه کوله پشتی که حسرت بچه گیت بود بندازی روی کوله ت والان اگه نندازی باید کلا یه تاکسی بگیری واسه اوردنه کیفت وبعد هم اون آخرا رسیدن به این نتیجه که اگه تا دکترا هم درس بخونی همین آشه وهمین کاسه وباز هم به به بوی پایـــــــــــــــــیــز!(کلا ارتباط رشته ها را از دبیرستان تا فوق لیسانس داشتی؟!کلا الان من کی ام؟اینجا کجاست آیا؟)

دلم واسه رفتن به مدرسه ودانشگاه کلا ضعف میره .واسه نشستن سر کلاس . وگویا دیگه امسال از این خبرها نیست وفوقه فوقش اگه دانشگاه رفتنی شدم باید برم بگردم دنباله یه استاد راهنما ومشاور واینجور برنامه ها واسه گرفتنه پایان نامه .

وآخرین جلسه ی نشستن سر صندلی ومیز ودانشگاه که کلا توی آخرین پنجشنبه ی اردیبهشت به ملکوت اعلی پیوست!!!!!!

همیشه عادتم بود که مناسبتهای خاص رو یادآوری میکردم وتبریک میگفتم

کلا منتظره بهونه بودم واسه دوست من سلام وتبریک وچه خبر؟؟

همیشه اول پاییز که میرسه یاده این خاطره میفتم.

صبح از خواب بیدار شدم و واسه تمومه ادد لیستهای موبایلم  همونطور که توی تختم دراز کشیده بودم،اس ام اس دادم که: رسیدنه اولین روزه پاییزی سال 1386 عمرت مبارک.نود روزه خوبی را واست آرزو میکنم.

یه خورده بعد،میونه اون همه جوابه ممنون ومرسی وتشکر و این حرفا واسم یه شعره قشنگ اومد از طرف بچه ی جناب سرهنگ:

خـــــیزیـــــــد و خــــــــــــــزآریـــــــــــــــد که هنـــــــــگام خــــــــــــــزان اســــــت

بــــــــــــــــاد خــــنـــــــــــــــــک از جــانـــــــــب خــــــــــــــوارزم وزان اســـــــــت...

پاییزه شمام مبارک...

میدونم تمومه ذوقش را به کار برده بود ومنتظره عکس العمله من بود.شعرش وانتخابش بی نظیر بود.کلی ذوق کردم وبهش گفتم :

خیلـــــــــــــــــــــــــــــــی قشنگ بود.مرسی.مطمئنم همیشه یادم می مونه این شعر!

وهمیشه یاد موند.همیشه اول پاییز این شعر میاد به ذهنم.توی  پاییزای وبلاگم هم که مرور کردم  همیشه یادم بوده.اصلا آدم قشنگیها همیشه یادش می مونه.

شاید واسه همینه که این روزها همه ش یاده بچه ی جناب سرهنگ می افتم.یاده تمومه قشنگی ها وانگار یاده هزار ساله پیش!

پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاییـــــــــــــــــــــــــزتــــــــــ  مــــــــــــــــــــــبـارکــــــــ  !

تـــــــــــــــــــــــــــــــــو ....

هوالمحبوب:


شاید به خاطره امتحانهاست...شاید به خاطره باز کردن کتابهاست....شاید به خاطره همون دو تا کلمه ی آخره کتابه که پرسیدی حواسم کجاست؟..شاید....

باز هم خوابها ی درهم وبرهم اومده سراغم..باز هم ....

مگه امروز چند شنبه ست؟مگه امروز چندمه؟مگه امرووز چه ماهیه؟...

وای از تقویم من و روزهای من....

تقویم من دوتا فصل بیشتر نداره..تقویم من شبیه هیچ کدووم از آدمهای روی زمین نیست...

تقویم من فروردینی نداره که آغاز بشه واسفندی که تمام....

تقویم من دو فصل بیشتر نداره...دو دسته رووز بیشتر نداره....

روزهای قبل از تو و روزهای بعد از تو....

روزهای قبل از دیدنت وروزهای بعد از دیدنت...

روزهای قبل از شنیدنت و روزهای بعد از شنیدنت...

روزهای قبل از تنهایی تو و روزهای بعد از تنهایی تو...(!!!!)

روزهای قبل از انکارت وروزهای بعد از انکارت....

روزهای قبل از رفتنت و روزهای بعد از رفتنت.....

روزهای قبل از.....تو و روزهای بعد از.....تو...

شدی مبدا و مطلع روزهای تقویم من!

تو.......

دلم گرفته وفقط از خودم میپرسم پس کی ساله تقویم من تموم میشه؟؟؟؟؟

مهم نیست.....

لعنت به هرچی امتحان و درس و دانشگاهه...لعنت به آمار و کاربرد آن در مدیریت(!)...لعنت به جاده ای که من رو به دانشگاه نزدیک میکنه و لعنت به تمامه خوابهای شبانه ی من.....لعنت به چندماه و چند روز قبل از تو یا بعد از تو....لعنت به من............

وهرناممکنی را آرزو کن......

هوالمحبوب:


میگند شب قدر خدا تقدیر یک سال آینده ت رو رقم میزنه و واست مینویسه تمومه اونچیزی که قراره اتفاق بیفته وتو به ندای دعوتش پاسخ مثبت بدی.....خداجون..من مگه چی کار کرده بودم که توی این یک سال باعث شدی ورقم زدی که خودم را به قهقرا بکشونم وبه قعر روسیاهی بکشونم...خدا جون! من فوقه فوقش چندتا دروغ ممکن بود گفته باشم یا مثلا...باورت میشه یادم نمیاد ممکنه چی کار کرده باشم که تقدیر سال قبلم رو اینجور نوشتی......

امسال میخوای چی بنویسی با این همه گناه وروسیاهی که مرتکب شدم درسالی که گذشت......وای که داغون میشم وقتی یاده حرف بچه ی جناب سرهنگ میفتم .وقتی بهش گفتم :من دیگه اون الی سابق نیستم!بد شدم.اونقدر بد که رووم نمیشه روبروی خدا بشینم وازش بخوام که دل من رو نه، دل آدمای زندگیم رو آرووم کنه!!!! بهم گفت: من همونقدر که مطمئنم خودم عوضی شدم ،مطمئنم تو عوض نشدی....!!!!!

وای که این جمله خنجره توی قلبم که بشکافه وخلاصم کنه...وای که شرمنده م از طرز فکر آدمایی که من رو خوب تصور میکنند..اون هم کسایی که من به حقانیت وپاک بودنشون قسم میخورم.....خدا شرمنده ازسالی که گذشت هستم ولی مگه من چی کار کرده بودم که مستحق به قعر رسیدن بودم؟؟؟؟؟؟؟

سر از سجده بلند میکنم ویهو خودم رو روی پشت بوم "هتل سوئیت" میبینم..داریم افطاری میخوریم وخاطره تعریف میکنیم...اذان که میشه بهش میگم قبل از افطار کردن واسم یه آرزوی خوب بکن وبعد با هم افطار میکنیم....با اینکه سه سال گذشته جمله به جمله مکالماتی که گذشت رو حفظم ومرور میکنم....راه میفتیم  به سمت خونه..پیاده کلی راه میریم ومن واسه اولین وشاید آخرین بار "آیس پک " میخورم...خنده م میگیره بازتاحالا نخورده بودم وبلد نبودم چه طور باید بخوریش...اصلا یه وضعی ها! کلی مسخره م کردو کلی خندیدیم......

باز در امتداد زاینده رود تا خونه پیاده میریم وباز من تند تند خاطره تعریف میکنم...باز از اون "ایستک " هایی که من دووست ندارم میگیره و من ترجیح میدم "رانی " بخورم ومثل همیشه بلد نیستم درش رو باز کنم وچون میدونه بلد نیستم ،کمکم میکنه درش رو باز کنم....باز تا خونه پیاده راه میریم...دیر شده...به بابا زنگ میزنم ومیگم :کلاسم یه خورده طول کشیده وتاکسی نیست باهاش بیام وباید پیاده بیام!!!!(ساعت ده شب!!!!)

بهم چپ چپ نگاه میکنه ومیگه :دروووغ؟!!!!!

بهش میگم :خدا گفته دروغ ممنوعه مگر اینکه واسه حفظ جونت باشه!منم واسه حفظ جونم دروغ گفتم!بابا تنها کسی هستش که من واسه دروغ گفتن بهش مجازم!اگه هرکسی دیگه بود حتما بعدها پیشش اعتراف میکردم دروغ گفتم ، ولی بابا!نه!

تا خونه پیاده میریم وباز از اینکه باهاش بودم ازم تشکر میکنه..همیشه این جور مواقع موقع خوابیدن منتظره اس ام اس تشکرش بودم.....

میام خونه ومی ایستم به نماز..بابا از راه میرسه وبلوا به پا میکنه...آخه من عادت ندارم بعد از افطار نماز بخونم..حتی اگه سنگ از آسمون بباره باید تا افطار نکردم نماز بخونم..واسه همین بابا غر میزنه که کجا بودی که نماز نخوندی ومجبوری الان بخونی!!!!! ومن هیچی نمیگم .....

به یاد "آیس پک " خنده م میگیره وبالبخند میخوابم.......

سرم رو روی مهر میذارم وگریه م میگیره واشک پهنای صورتم رو پر میکنه....مثل یه فیلم واضح از جلوی چشمام رد میشه وحواسم نیست که این خاطره ماله هزار ساله پیشه.....خجالت میکشم...وقتی یادم میفته کجام ودر چه حالتی ام خجالت میکشم...زود اشکام رو پاک میکنم وبه خدا میگم:ببخشید!ببخشید روبه روی تو نشستم ودارم به کسی وجایی غیر از تو فکر میکنم....ببخش پیشه تو نشستم ودلم واسه کسی غیر ازتو وجایی غیر از پیشه تو تنگه...کاری نمیشه کرد!!! الی ام دیگه!تو ببخش..قول میدم دیگه تکرار نشه.... وتسبیح برمیدارم وذکر میگم وبرای خدا شعر میخونم....از همون شعرهایی که میدونم دوست داره....

همیشه ماه رمضونها یاد "بچه ی جناب سرهنگ " میفتم...انگار نشسته توی این ماه وداره از تقدسش تقسیم میکنه بین تمومه لحظه های زندگیه پر از گناه من......خدایا!شرمنده م......

امسال میخوای چی برام رقم بزنی.اون هم منی که فرسنگها با اون دختره سابق فرق دارم!خودت اگه رحم کنی .....

تو ببخش...

هوالمحبوب:


فراموشت که نکرده ام...!

فقط این روزها

دست و دلم به واژه نمی رود

تو ببخش...

اللهم عجل لولیک الفرج.....

هوالمحبوب:

زیر سایه ی درخت پشت چراغ قرمز منتظر بودیم...توی یکی از همین روزای گرمه تابستون بود...یهو یه ماشین اومد وجلومون ایستاد واون هم منتظر سبز شدن چراغ.

پشت ماشینش یه چیزی نوشته بود:"اللهم عجل لولیک الفرج..."

با یه صوته قشنگی خوندش!

تعجب کردم!خیــــــــــــــــــــــــلی!

نگاش کردم وخندید!

گفت :میدونی بهترین دعای اهل زمین چیه؟؟

گفتم :نه!

نمیخواستم شوخی کنم!هنوز هنگه خوندنه جمله ی پشت ماشین جلویی بودم!فکر نمیکردم به این چیزا اهمیت بده یا بخواد نشون بده. آخه خیلی اعتقادتش رو مخفی میکرد...

گفت:همین اللهم عجل لولیک الفرج!

باز خوند...باز خوند وباز خوند وبعد هم شعر "بی حکم خدا برگ نریزد زدرخت رو خوند..."

چراغ سبز شد وماشین راه افتاد ومن هنوز درگیر تجزیه وتحلیل این جمله ی "بچه ی جناب سرهنگ "بودم.......

بهترین دعای اهل زمین؟!!!!!

چهار سال از اون روز میگذره و دعای ثابت من اول همه ی دعاهام همون جمله ست.که هرموقع میگم ومیخونمش یاد یه خیابون میفتم ویه چراغ قرمز ویه درخت ویه سایه ویه ماشین ویه آدم وخودم!!!! وبااااااااز خودم......

همیشه از خوشحالیه آدمای دوروبرم خوشحالم...وقتی که میبینم همه در تکاپو تلاش واسه جشن وچراغونی ان...واسه پذیرایی وعید مبارکی...واسه تولد کسی که همه ته دلشون معتقدند یه روز میاد.حالا درسته هی غر میزنم به خاطره این هم شلوغی ولی خوشحالم...زیاد خوشحالم ولی همیشه اون ته ته ته دلم یه غمی میشینه که نمیدونم چیه یا واسه کیه؟!

همیشه نیمه ی شعبان ها اینجوریه!

دلم واسه اون گنبد فیروزه ای تنگ شده!

به خودم قول دادم همین روزا برم زیارت!

عید مبارک.......


*************************************************************

** هانیه ی گلم امروز عروس میشه.....دیشب کلی براش ذوق کردم.بهش گفتم دیدی؟دیدی؟دیدی همه چی آخرش خوب تموم میشه؟ دیدی ؟واست واسه رسیدن به آخری قشنگ خوشحالم...واسش واسه رسیدن به آخری قشنگ خوشحالم.....واسه خودم هم واسه رسیدن به آخره قشنگه یکی از آدمای زندگیم خوشحالم....این یعنی که همه چی آخرش قشنگه....قشنگه؟؟؟؟؟؟