_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

شاه بیت غزلی.....

هوالمحبوب:  

  

ازخیابون با احتیاط عبور میکنم ولبخند به لب وارد آموزشگاه میشم.مثل همیشه خانم جباری مهربانانه دست میده وبه لهجه ی غلیظ اصفهانی میگه به سلام دخترگلم! چه خَبِرا؟!باهاش شوخی میکنم وبا بقیه چاق سلامتی ومیرم سرکمد تاشکلات بردارم که باجعبه ی خالی مواجه میشم ودادمیزنم :من دیگه اینجا کارنمیکنــــــــــــــــــــــم، کی باز من نبودم اومده اینها راخورده!حالا من چی کارکنم؟؟؟

جباری جون بهم یه مشت شکلات میده ومن هم خوشحال وخرم وشکلات خورون عین یه بچه ی معصوم که عروسکش را بهش دادند،میشینم منتظر تا زنگ بخوره وبرم سرکلاس.بهم میگه حالا که بهت شکلات دادم بیکارنشین اون دوتا شعر که قرار بود واسم بنویسی را بنویس و واسه سرذوق آوردنه من یه شعره آبکی هم میخونه ومنم درجواب میگم:به به!

"شاه بیت غزلی،مطلع اشعار جفنگ...توهمانی که زسحر سخنش،نیما خفت؟!!!"

میخنده وبقیه هم!

روزنامه ای که دستشه رو میده دستم ومیگه  بنویس!

روزنامه را ازش میگیرم وبا مارکرهایی که روی میزه واسش گل وبلبل ونخل ویه قلب میکشم ویه تیر که ازوسطش رد شده ورنگش میکنم !واون هم حرص میخوره که بذار وقتی اومدی گفتی مارکرهاسرکلاس نمینویسه ،اون موقع من همین تیروقلب را نشونت میدم!

خودکاررا میده دستم که شعررو واسش بنویسم:

"شاه بیت غزلی،مطلع اشعار جفنگ 

توهمانی که زسحر سخنش نیما خفت

نوشتنه یه بیتش بهم نمیچسبه! و از اولش مینویسم:

ادامه مطلب ...

خدا این شبا رو از ما نگیره....

هوالمحبوب: 

 همیشه سختترین قسمت عروسی رفتن،موهامه!اینکه نمیدونم باید چی کارش کنم یا چی سرش بیارم که مراسم شروع وتموم بشه و من استرس این یه خرمن مو را نداشته باشم!

یعنی از موقعی که میفهمم عروسیه تا موقعی که برم هی به موهام فکر میکنم وجالبیه قضیه اینه که بعد از کلی شنیدن پیشنهاد وانتقاد هیچ کاریش نمیکنم وبا یه سشوار ساده که گاهی اوقات اون هم اتفاق نمی افته راهیه مراسم میشم واز اول تا آخر مراسم به موی این واون نگاه میکنم وبعد از کلی وارسی به این نتیجه میرسم که: من که ضرر نکردم ،اینها را بگو که کلی به این موها ور رفتند ودو ساعت دیگه هم باید بازش کنندو انگار هیچی به هیچی!اما نمیدونم چرا با اینکه به این نتیجه میرسم باز دفعه ی بعد که میخوام برم عروسی همین آشه وهمین کاسه ودوباره باید توی مراسم به نتیجه برسم!

اما این دفعه دقیقا شب قبل ازعروسی ورق برگشت ودغدغه ی من از موهام به لباسم تغییر پیدا کرد.یعنی فک کن من آخرین بار لباسم را پارسال پوشیده بودم وخوشحال وخندان داشتم لباس فردا شب را امتحان میکردم که یهو وقتی  پوشیدم دیدم ای دل غافل،این چرا اینقدر گشاده؟!هی نگاش کردم گفتم نکنه لباس نه نه مون را پوشیدیم،دیدم نه بابا مال خودمه!پس چرا اینقدر گشاده؟!

تازه شصتم خبردار شد که دیشب که بابا حاجی بعداز دو روز من را دیده و میگه تو چرا از پریروز لاغر تر شدی یعنی چی؟!

ما را بگو تا این را گفت کلی تو دلمون خندیدیم اما جالبه که من عجیب استعدادلاغر شدن پیدا کردم ولامصب کوتاه هم نمیاد هی همینطوری مکررا ادامه داره.خوب البته علتش هم معلوم استفاده ی زیاد از مغز!واسه همینه هرچی میخورم زودسوخت میشه وهمه وقتی من را میبینند خاطرات"الهام وقتی تپل بود"را تعریف میکنندوآخی آخی میگند،حسودند دیگه!"باربی" بودن حسودی هم داره،وااالااااااا!(اما دیشب به این نتیجه رسیدم داره از حد باربی بودن میگذره ودارم "لارغی" میشه-خواهر همون باربیه ولی لاغرتره!-). 

حالا یکی بیاد به مامانمون بگه بابا چرا غر میزنی؟ عزیزمن من تازه یک هفته است از صبح تا شب سرکارم وترم مرداد آموزشگاه یک هفته است شروع شده ومن که این همه راه را پیاده نمیرم وچه ربطی داره به تعداد کلاسها ومدت حرف زدنم؟!دیگه به ماه رمضون چی کار داری که نباید روزه بگیرم؟ای بابا ،یهو چرا جو گیر میشی؟من پسته نمیخورم این وقته شبی؟غذا میخوام چی کار؟تازه شام خوردم،آخه گشنه ام نیست!عجبا!

خلاصه با یه مکافاتی ساسون یکی ازقشنگترین لباسام را تا شب عروسی گرفتم وباکمک اهل البیت مرتب وآراسته وبه قول باباحاجی سانتی مانتال،همراه با آقای قاسمی راهیه عروسیه زینب عزیز،یکی از همکلاسی های دانشگاه شدیم.حالا بماندکه  یهووسط راه یادمون افتاد آدرس نداریم وخدا مردگان وزندگان دوست آقای قاسمی را بیامرزه که ما را نصف شبی ازتوی بیابون وطعمه ی گرگها شدن(!) نجات داد وتاخود عروسی کلی از خاطرات دانشگاه وبروبچ و پایان نامه ی آینده ی آقای قاسمی حرف زدیم ویهوطبق یه نقشه ی استراتژیک تصمیم گرفتیم حالا که این همه راه اومدیم خوب دیگه بریم ساوه واگه وضع من واین لباس جینگیل مستونم واسه دانشگاه رفتن مناسب بود، میدیدی راهی میشدیم!

همیشه هیجان دیدن این همه آدم واسه عروسیه دوتا آدم دیگه من را میگیره.اینکه تمومه اینها با هرقصدونیتی که اومدن واسه یه اتفاق مشترک جمعندو شاد ودارند رقص وپایکوبی میکنند.اینکه امشب هرچی استرس وهرچی مشغله وهرچی ناراحتی واسه عروس وداماد ومادروپدرشون داشته باشه ولی قشنگترین شب زندگیشونه وهمه از این قشنگترین شبه اونها خوشحالند.

زینب یه تیکه ماه شده بود،خستگی ازسروروش میبارید ولی مثل شیرمحکم واستوار بودوابرو خم نمیکرد ومن کلی به داشتنش افتخارکردم.محسن هم فوق العاده بودوکروات قشنگش منوکشته بودوکلی هم لبخندمیزدوخوشحال بود.من هم اگه چنین عروسی نصیبم شده بود سراز پانمیشناختم ،اونکه دیگه بماند.

یه گوشه ی دنج با کمک خواهرهای مهربون زینب سرمیزخودشون پیداکردم واز اول تاآخرمراسم سیر نگاش کردم.

خوشحالم وحس عجیبی مثل شاکربودن دارم.خدایا شکرت،به خاطر امشب،به خاطره این آدما،به خاطرلبخندی که هی توصورت زینب میشینه ومحومیشه،به خاطرخوشحالیه این آدما،به خاطره همه چی!

دلم میخواست کنارزینب مینشستم وبراش کلی حرف میزدم.میخواستم بهش بگم اصل هرعروسی، این دوتا آدم خوشحال وخوشبختند که بهشون میگندعروس ودوماد وبقیه ی چیزها همه بهونه است. اینکه کی چی میخوره؟کی چی میگه؟کی چی کار میکنه؟کی چه رفتاری میکنه؟کی چه برداشتی میکنه؟کی چندتا چی خورد؟کی چندتا چی برد؟به کی چی رسید؟به کی چی نرسید؟بابا ول کن.....تو که صبوریت دهن همه رااز تعجب باز گذاشته وکسی نیست که لب به تحسینت باز نکنه،ول کن این تشریفات مسخره رو! خودت وامشب رو عشقه خواهر! به هفته ی دیگه این موقع فکر کن،به ماه دیگه،به سال دیگه،به ده ساله دیگه،به بیست ساله دیگه،به عروسیه بچه هات که سید قول داده اون موقع جبران امشب را بکنه،به سی سال دیگه که نوه هات از سروکولت بالا میرند وتومیگه عجب غلطی کردیم ها و........

کلی کیف داشتنش را میکنم ونه اینکه به قول خواهرهاش هرچی باشه فامیل درجه اولم واین حرفا(!)، بعد ازاطمینان ازمراسم استقرارومعرفی آقای قاسمی ورفتن هیئت خوشحال وگرسنه ی خانومها به صرف شام،میشینم وکلی بازینب ازدیروزواون روز وامروز وفردا واین و اون حرف میزنیم وجای همه را خالی میکنیم. میدونی باتمومه خستگیت که از چشمات میباره ماه شدی.؟!

گوشیم زنگ میخوره واین نشونه ی اینه که باید بریم ومن با آرزوی یه دنیا خوشبختی وتقدیم بهترین آرزوها مراسم راترک میکنم.

وتا خونه کلی با آقای قاسمی تبادل اطلاعات میکنیم وخسته وکوفته بالاخره ساعت 2 میخوابم که فردا ساعت 7:30 یهو ازخواب پابشم وچون دیرم شده ،کج وکوله ودوان دوان خودم را به آموزشگاه برسونم که مبادا کسی از علم ودانایی که باید از گهواره تا گوردنبالش بدوند،عقب بمونه وتا شب یه کله هی فک بزنم وهی I am a door و  It is a blackboard ریپیت کنم!

زینب جون به خاطره امشب ازت ممنونم،به خاطرخواهرهای نازت،مامان مهربونت،خونواده ی صمیمیت،به خاطرمراسم خاطره انگیزت،به خاطره خودت وبازهم به خاطره خودت.فردا که اینجا روخوندی بدون،عروسیه تو یکی از قشنگترین خاطره های مرداد زندگی من را میسازه و واسم قابل تحمل وحتی هیجان انگیزش میکنه.مردادی که واسم غیرقابل تحمل وبی مزه ست ورنگه بنفشش (از اون بنفش زشتا!)من را به مرز روزمرگی وکسالت میرسونه.به خاطر مرداد قشنگی که امسال ساختی، ازت ممنونم.

مبارکت باشه عزیزم

دوداگربالا نشیند‌ کسر‌ شأن شعله نیست.....

 هوالمحبوب: 

وحشتناکترین ودردآورترین قضیه اینه که خودت رو در حد یکی پایین بیاری تا از مصاحبت ومجالست با تو احساس نا امنی نکنه ولذت ببره ، بعد اون آدم کوچولو به تو از بالا نگاه کنه وبه قول بروبچ "ریز ببیندت!"

تو به نظرش کوچیک بیای واحتمالا مغزت اونقدرها قد نده که بفهمی چی میگه و فکر کنه وقت گذاشتن واست برای توضیح یه سری موضوعات ،وقت تلف کردنه!

واااااااااااااااااااااااای میخوای خودت رو بکشی وقتی راستی راستی باورش میشه ازتوبزرگتره ووقتی به حالت تحقیر آمیز وبا یه حالت عاقل اندرسفیه، باورها وجملاتت رو با خنده ی مضحکش دست میندازه وبعد فقط به خاطر اینکه این تصور بهش دست میده که ممکنه ناراحت بشی؛تنها برای دلخور نبودنت به اعتقاداتت باگفتنه:"بله،درسته!"احترام میذاره وواسه اینکه روش مانور ندی ومثلا دهنت را ببندی، به "بیخیال"اکتفا میکنه!

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ که دلت میخواد بکشیش وقتی راستی راستی نقشی که بهش توی بازیی که واسش راه انداختی را باور کرده و حالااون داره ازبالای عینکش بهت نگاه میکنه!!!! 

 

....محکم گوشی رو میزنم رو تلفن وداد میزنم :"من دیگه با این آدم حرف نمیزنم!من از روز اول هم ازش منزجر بودم!بهش رو که بدی راسته را هم میخواد!کوچولوووووووووو،من خودم رو اندازه ی تو کردم،تو منو کوچیک میبینی؟باید از خدات باشه جواب سلامت رو میدم چه برسه به اینکه واست وقت واسه حرف زدن هم میذارم،منو اندازه ی توضیحاتت نمیبینی؟کچله بی خاصیت(کچل یه نوع فحشه!وربطی به پرپشتی یا کم پشتی موی طرف مقابل یا جنسیت اون نداره!)!!!!....من بمیرم دیگه با این آدم حرف نمیزنم......!......."

همینطور که دارم غر میزنم،سربلند میکنم و میبینم فرنگیس خانوم توی دهنه ی در ایستاده وپوزخند زنان داره بهم چپ چپ نگاه میکنه....بهش میگم :"هااان؟چیه؟یعنی باورت بشه یا نشه، من این آدم را یه روزی با دستای خودم میکشمش!" 

 بعد یه خورده فکر میکنم وادامه میدم:"نکشتمش هم به جهنم!همین که باهاش همکلام نشم دق میکنه!برای اینکه این آدم  آسیابش همه رو خورد میکنه ودلش میخواد طرفداراش از همه نوع وقشری باشند تا به هم به  بقیه  وهم به خودش تو خلوتش پز بده!"

 لبخند کشداری تحویلم میده و میگه:"این دفعه چندمه این رو میگی وباز باهاش حرف میزنی؟؟اون صد دفعه را دیدیم،این یه دفعه را هم میبینیم!"

یه کم فکر میکنم میبینم راست میگه.متاسفانه من کوچیکهای زندگیم را هم دوست دارم و از تقصیرشون میگذرم .میبخشمشون اما دیگه روی رفتارشون حساب باز نمیکنم،چه میدونم یه جوره دیگه واسم میشند،واسه همین میگم:"نمیدونم!شاید باهاش دوباره حرف زدم اما بدون این آدم قده من نیست،هیچوقت هم نخواهد بود!"

سری تکون میده ومیره واز تو آشپزخونه بلند میگه:"هیچکی قده تو نیست!!!راستی تو چقدری هستی؟!"

 دارم با خودم مرور میکنم تمام کلامی که باید چشم در چشم به او میگفتم: 

حالا پی درپی بخند!با کلامت که نه؛ با طرز خندیدنت استهزا آمیز تحقیر کن وبا طرز نگاهت که نمیدانم خودت هم میدانی چیست ودر پی چه، ریز ببین ودر صدد برنامه ای جدید باش.اما بدان 30 روز که هیچ،300روز هم کفاف اون هزارتوی خنده دار درونت را که خودت هم نمیتوانی تعریفش کنی، نمیدهد.هرموقع در خلوتت از خودت کیف کردی - میگویم کیف،نه عاشق وشیفته ی خود بودن وخودخواهی!-میتوانی از دیگران وبا آنها بودن نیز لذت ببری.مثل دختر بچه های مدرسه ای هنوز هم به اینکه کی بیشتر داردو کی کمتر حسودی میکنی،هنوز هم به اینکه مثلا فلانی با بهمانی همکلام است وبا تو نه،حرص میخوری،هنوز هم تعداد تماسهای روزانه ات خوشحالت میکند نه نوع تماسها!!!کاش زودتر بزرگ شوی.بزرگی به تعداد کتابهایی که خواندی وآدمهایی که دیده ای وداری نیست،به اعتقاد به آنها واستفاده از آنها بر طبق اعتقادات است."علم چندان که بیشتر خوانی.....چون عمل در تو نیست،نادانی!".حالا هی تعداد آدمهای دوروبرت را بشمار وکیف کن که برای شمردنش تعداد انگشتان دو دستت هم کمند ومجبوری از پاهایت کمک بگیری.دوست داشتی حاضرم انگشتانم را قرض دهم ولی بدان حرف من نیست،قدیمی ها گفته اند:دود اگر بالا نشیند،کسر شأ ن شعله نیست!

شاید باز به رویت لبخند زدم،باز سراغت را گرفتم وشاید باز هم دلم برایت تنگ شد وشاید نگرانت شدم حتی وشاید باز هم گوش شدم وشاید هم زبان!آنقدر حرف زدم که سرت رفت وبه اجبار شنیدی!اما بدان من دو دسته آدمها را زیاد تحویل میگیرم ودربرابرشان کوتاه می آیم:یکی کسانی که دوستشان دارم وچون عزیزند، سزاوار دوست داشتن وتحویل گرفتنندواریکه ی قدرت را به دستشان میسپارم تا از تاختن خود لذت ببرند که لذت آنها حتی به قیمت احساس قدرت کردنشان واحساس ضعف من برایم دلپذیر است ودیگری کسانی که غیر قابل تحملند وحس انزجار مرا برمی انگیزند،تنها به این خاطر که دست از تلاش برای خودنمایی وجا گرفتن در قلب وزندگیه من بردارند ودهان گشادشان را برای تعریف وتمجیدوتشریح خود برای من ببندند!حاضرم تا آخر عمرم ازشان تعریف کنم ولی خودشان فقط دهانشان راببندند که نکند شاید کنترلم را از دست بدهم وبلند بگویم:"لطفا.....شو! لازم نیست حتما تعریف کردنی باشند،همین که خودم میدانم تمامش بازی است ونمایشی برای دست انداختن کسانی که هیچ نیستند ولی دلشان میخواهد باشند وتوهم برشان داشته که هستند کافیست!

،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،*********،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، 

پ.ن:اومدم این پست را بذارم اینجا دیدم به به!"بی تفاوت خان" تنی به آب زدند و به به مبارکا باشه!پیغوم میدادید گاوی ،گوسفندی،شتری،مرغی،خروسی،کفتری،کلاغی،تخم مرغی ،چیزی........ای بابا ما که کلی خجالت کشیدیم دست خالی! 

خوندیمشون ودیدیم ای بابا یه پستش دقیقا نتیجه ی پست منه..... 

 

«از آدمهای سخیفی که فکر میکنن پیچیده ان خسته ام...» 

 

کلی حال کردیم جون داداش!ولی من خسته نیستم،اول لجم میگیره بعد هم خنده ام! 

 

"از آدمهای سخیفی که فک میکنند پیچیده ان خنده ام میگیره!"

این جمعه وجمعه ها تمامش حرف است......!

هوالمحبوب:  

به خاطره شب نیمه شعبان وشلوغیای امشب ،تمومه کلاسای آموزشگاه رو کنسل کردند اما من راضی نشدم وکلاس خودم رو برقرار کردم ویکی از مربی های دیگه هم همینطور وخانم جباری مجبور شد آموزشگاه بمونه وهی به من غر بزنه! یه حس عجیبی واسه امشب وامروز داشتم.قبل از شلوغیا وترافیک اس.ام.اسی.پیامهای تبریکم رو واسه دوست وآشنا فرستادم وتصمیم گرفته بودم مسیر آموزشگاه به خونه را پیاده برم.یه خورده کلاس رو زودتر تعطیل کردم واز همه خواستم امشب واسه هم دعا کنند.به خانم جباری میگم من هرچی موهبت امسال از خدا گرفتم از صدقه سر نیمه شعبان پارساله.وااااااااااااااااااااااااااااای که چه  شبی بودوچه روزی!حتی بهش فکر که میکنم دردم میگیره!روزه سخت،وحشتناک والبته دلپذیری بود!دلم میخواست امسال هم مثل پارسال میرفتیم احیا،اما این روزها خیلی ضعیف شدم،زود خسته میشم وکم میارم ووقتی به ماه رمضون فکر میکنم ،خودم رو مرده فرض میکنم! 

راست میگه،این حرفها به من نمیاد!واسه همین زود سروته حرف زدن درمورده اعتقاداتم رو هم میارم(!)وقضیه رو فیصله میدم وموضوع را عوض میکنم وراجب گرمی هوا وناهار ظهروشام شب واین موضوعات نخ نما شده وهمیشگی حرف میزنم!

همیشه از اینکه توی خیابون چیزی ازنذری ها بگیرم و بخورم یادیدن این مناظر شلوغ واسه یه لیوان شربت وشیرینی نذری، خجالت میکشم.اما دارم کیف میکنم،همه خوشحالند.سر در هر مغازه ای یه "اللهم عجل لولیک الفرج"نوشته. 

یاد اون روز اریبهشت میفتم که پشت یه ماشین خوند"اللهم عجل لولیک الفرج"ومن یه صلوات زمزمه کردم.رو کرد بهم وگفت:میدونی قشنگترین دعای اهل زمین همین جمله است.تموم ملائک هرروز این جمله رودرعرش زمزمه میکنند. وخودش چنان با یه آهنگ دلنشینی این جمله را بلند تکرار کرد که دلم غش رفت ومیخواستم بپرم  ماچش کنم وازتصور این موضوع خنده ام گرفت .رو کرد بهم وگفت:مرگ!!!!!!!!!!!!نیشت رو ببند(!)، ومن چقدر کیف کردم!!!!!!!!! 

(همیشه اعتقاد قشنگ آدمها واسم قشنگ بوده وذوق داشتن وشنیدنش رو میکردم.) 

همه به هر دلیلی خوشحالند.شربت میدند،شیرینی میدند،مداحی گذاشتند،اسفند روآتیش میریزند،صلوات میفرستند،نذری میدند،نذری میگیرند،بوی گلاب واسفندوآشی که دارند میپزند توی هم پیچیده وتمام فضای خیابون را پرکرده ومن با عطش واشتیاق به خوشحالیه مردم نگاه میکنم:)

توی مسیر اومدن، تمومه خاطراتی که از صاحب امشب دارم رو مرور میکنم.اولین باری که با تمومه وجود دلم خواست برم جمکران وتوی اردی بهشت توفیقش رو بهم داد ومن رو سر در مسجد جمکران به سجده ی شکر واداشت.فال حافظی که توی اردیبهشت ماه توی مسجد جمکران گرفتم که:"دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند.................وندرآن ظلمت شب آب حیاتم دادند.....چه مبارک سحری بودو چه فرخنده شبی...............آن شب قدر که این تازه براتم دادند.....".   

شب تولدم باز هم توی جمکران وهق هق من تا دم صبح توی اتوبوس......نیمه شعبان پارسال که میخواستم بیام ونشد واون همه درد ودست عنایت تو......وسلامتی احسان و باز اومدن توی همون مسجد با گنبدسبز رنگش واون همه تقدس.......همیشه وقتی میرسه اون آخرش ومن رو نا امید میکنی وسرگله وگله گذاریم باز میشه ،دست به کار میشی......خیلی باحالی! 

چه دعایی واست بکنم؟چی از خدا واست بخوام؟ هه هه!از خدا واسه تو؟خنده ام میگیره!!بگو به واسطه ی توچی واسه خودم بخوام؟چی کار باید بکنم؟آرزو نمیکنم بیای،چون همه میدونند یه روزی بالاخره  دیر یا زود میای.آرزو میکنم وقتی میای چشمام شرمنده نگاهت نشه.بهم نگی الهام،توهم؟!نمیدونم چرا ازتصورش دارم خجالت میکشم!بغضم میگیره،خجالتم میاد!یه پسر کوچولو یه سینی شربت دستشه و بهم تعارف میکنه.ناخودآگاه سرش رو میبوسم ویه لیوان برمیدارم و یهو سرمیکشم وبغضم رو باهاش قورت میدم پایین وگم میشه وتموم وجودم از سردیه شربت خنک میشه! 

هر چی هست زیره سره امشبه.میبینی؟همه خوشحالند،طرزخوشحالیها وحتی هدف خوشحالیهاباهم فرق میکنه اما ته ته دله همه اگه سربزنی یه انتظار هست.انتظاری که توی سردیه این دنیا ،آدم رو دلگرم میکنه.بالاخره میای،من باشم یا نباشم،ما باشیم یا نباشیم.توی همین روزا،شاید جمعه،شاید شنبه،شاید دوشنبه،من که میگم چهارشنبه....ولی میای وبعد.............. 

"عشق از پی او قدم قدم می آید

با ارتش خود به جنگ غم می آید

این جمعه وجمعه ها تمامش حرف است

عشقش بکشد ، سه شنبه هم می آید......" 

عید همتون مبااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااارک

روزت مبارک جوون!

هوالمحبوب:

دارم لیست کارهایی که قراره بعد از تحویل پروژه ی صادرات غیر نفتی به عموجعفرانجام بدم رو میگم تا فاطمه یادداشت کنه که یادم نره وخودم هم روبروی آینه ی نیم قد توی سالن دارم موهام رو شونه میکنم وحرص دماغ خوشگلم را میخورم که توی این گرمای لعنتی قرمز شده وپوست انداخته وخوشگلتر شده وبه شدت هم میخاره!!!!

بذار تابستون من هم شروع بشه واین "فولاد" از آب وگل در بیاد(قرار بودپروژه راجع به کشمش باشه که یهو به یاد مرحوم مغفور خشایار مستوفی وپسرش فولاد که دوست داشت همه بهش بگند پولاد اما چون توی شناسنامه ش فولاد بود باباش هم به همه میگفت بگید فولاد،کشمش به فولاد تغییر یافت!) یه هفته آشپزی میکنم،کتاب "سلطانه"رو میخونم،بنویس یادم نره برم یه کلاف سفید طوسی بگیرم واسه زمستون یه شال وکلاه ببافم،فرم کتابخونه مرکزی رو هم بنویس که بالاخره متمدن بشیم بریم عضو بشیم،کتاب Sense &Sensibility  رو هم بنویس بعد یک سال بالاخره بخونمش.....

داد میزنه: سنس اًن چی چی؟با کدوم "س" مینویسن؟

.-.Sense&Sensibility! با"س"کاظم مینویسند!

-آجی، کاظم که"س"نداره!

- ای بیسواد!بنویس یادم نره باهات زبان هم کار کنم با املا!

(الهی ی ی ی ی! داره کاظم رو صدا کشی میکنه ببینه "س" داره یا نه!:))

همینطور که دارم میگم واون مینویسه یهو توی آینه یه چیزی توی موهام برق میزنه وتوجهم رو جلب میکنه.دقیق میشم ومیرم جلوتروتوی موهام رو جستجو میکنم که میبینم ای دل غافل و .......ناخوداگاه شعر قشنگ مهدی سهیلی رو زمزمه میکنم.....

"دیشب آیینه روبه رویم گفت:

کای جوان!فصل پیری تو رسید

از دل مویهای شبرنگت-

تارهایی به رنگ صبح دمید....."

مهدی هم این شعر رو وقتی توی سن 27 سالگی اولین موی سفیدش رو دید سرود وای دل غافل که "به بهارم نرسیدی به خزانم بنگر....که به مویم اثر ازبرف زمستان منست

صدام قطع میشه ودارم به خودم نگاه میکنم که یهو فاطمه میاد جلو میگه چی شده آجی؟دیگه تموم شد؟ننویسم؟میگم بیا جلو آجی ببین این دوتا موهام سفید شده!میگه بنویسم بعد که کارهات تموم شد رنگش کنی؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!میگم نه!مو به این خوشگلی مگه چشه؟!بچه ای نمیفهمی که فلک این موی سپیدم به رایگان نداده خواهر!بنویس نوشتن وصیت نامه وتقسیم اموال به مقدار لازم!!!!

میخنده.منم میخندم وزل میزنم به موی سفیدم ونمیدونم دارم ذوق میکنم یا ناراحتم!حسم رو بلد نیستم مشخص کنم!

پ.ن:

1.روز میلاد شبیه ترین فرد به حضرت محمد مصطفی(ص)،حضرت علی اکبر(ع)،به هر چی جوونه مبارک!(ما که پیر شدیم مادر!) 

2.هرکی اینجا رو خوند بره به اونی که نخونده بگه من پروژه ام هنوز آماده نیست تا دوم،سوم مرداد تحویل میدم.گفته باشم! 

حرمت قلدری رو نگه نمیداری ،حرمت این موی سفید رو نگه دار!جوون هم جوونای قدیم. والااا!   

۳. راستی تولدت مبارک زهرا جون!تولد یه جوون توی روزه جوون.چه شود؟!

الو و و و و!اون بالایی؟!

 هوالمحبوب:  

این روزها هی همش دیرم میشه!تا سربلند میکنم میبینم مثلا ده پونزده دقیقه بیشتر به اون زمانیکه باید برسم به یه جایی که قرار بوده،نمونده وهی تند تند لباس بپوش وهی تند تند حرص بخوروغر بزن و توی کوچه دکمه هات رو ببندوتوی خیابون بند کفشت رو سفت کن وتوی آیینه ی ماشین مقنعه ات را مرتب کن وخلاصه تا برسی سر کارو بارت دیگه ظاهرت هم مرتب شده!(ماشالا نه اینکه سرمون خیلی  ی ی ی ی ی ی ی ی ی شلوغه!)

مثل همین چند روز، با عجله از در خونه زدم بیرون وتوی کوچه مشغول بند کفش و سرو لباسم بودم که صدای  بلندش را از توی پنجر ه ی آشپزخونه  که رو به کوچه بود شنیدم! مثل همیشه داشت هوار میزد،نیاز نبود بخوام بشنوم ،خودش  بی اجازه وبا اجازه توی گوشم میومد وایستادم!

"خدا نمیگه روزه بگیرید ونماز بخونید،میگه آدم شید! تو آدمی؟ ای .......اون قبله رو ببرم که تو رو بهش می ایستی وذکر میگی.خدا اینقدر (نعوذبالله!)عقلش نمیرسه که اینجوری میخوای کلاه سرش بذاری!؟!تو با این هیکل لاغر مردنیت که استخونهات از تو بدنت زده بیرون روزه میگیری که چی؟که خدا رو بهت بکنه بدبخت؟خدا از این بدبخت ترت میکنه خاطرت جمع باشه.روزه میگیری واسه خدا یا واسه اینکه به من بی احترامی کنی وسر سفره نشینی؟نمیذارم آب خوش از گلوت بره پایین،مطمئن باش.به همین خدا بگو نجاتت بده.تو پس فردا میخوای شوهر کنی؟بچه دار بشی؟اونم با این قیافه وهیکل؟خاک برسرت.خودت به جهنم من که باید  کلی پول دکتر ودوا بدم واسه اون همه دردومرضی که میگیری کجام بذارم؟نه خوراکت به آدم رفته نه زندگیت،نه رفتارت،نه اخلاقت نه شعورت.ای مرده شوره اون همه درسی رو ببرم که خوندی.مثلا حتما ادعای تحصیل وسوادت هم میشه؟ای خاک تو اون سر مملکتی که باسوادشون تویی!قیافت رو تا حالا دیدی؟................"

همیشه بلده چه جور حق به جانب حرف بزنه که تائید همه رو بگیره.همیشه اونقدر تمیز حق رو از حقدار میگیره که حق با شماست حق باشماست یه دنیا رو بلند میکنه.میخواستم با لگد بزنم توی در وتا اومد دم درمحکم بخوابونم تو گوشش وتمام نفرتم رو تف کنم تو صورتش(اینجا دیگه بحث ادب وبی ادبی مطرح نیست!)وبهش بگم:"چه جور وقتی که با کمربند به جونش می افتی واونقدر میزنی تا دلت از همه ی ناراحتی هایی که داری خالی بشه واز زیر دست وپات میکشندش بیرون، یاد هیکل لاغر مردنیش نمی افتی؟حالا که نوبت خدا شد دلسوزیت گل کرد؟که مثلا بگند چه بابای دلسوزی!بدبخت تویی که به خدا هم حسودی میکنی .حسودی میکنی که با عشق پیش خدا میشینه واز ترس پیش تو.خدا به اندازه ی صبر هر کسی بهش درد میده.بترس از روزی که صبر خدا ودخترت با هم تموم بشه............"

دستام رو مشت میکنم وبه راهم آهسته آهسته ادامه میدم.قیافه ی معصومش توی ذهنم میاد که وقتی ازش میپرسم چرا تو که کسی بیرون جرات نداره بهت بگه بالا چشمت ابرو،می ایستی ومیذاری هر چی دلش میخواد سرت بیاره؟وقتی یه ظلمی واقع میشه مظلوم بیشتر از ظالم ظلم میکنه،چون اجازه ظلم را به ظالم میده.دیگه تو که تحصیل کرده ای وکلی مردم حظ داشتنت را میکنند چرا؟روسریش رو میکشه جلو تا پیشونیه کبودش معلوم نباشه وبا چشمای پرازاشک وبا استیصال جوری که دلت میلرزه میگه:بابامه!حالیته؟طوری نیست،میزنه دلش خالی میشه.من که شکایتی ندارم.اگه به من گیر نده به جون بقیه می افته.من طاقت درد کشیدنه خواهرومادروبرادرم را ندارم.خودم همه ش رو بلدم تنهایی تحمل کنم....خودت مگه نگفتی همه چی آخرش خوب تموم میشه؟من به امید آخرش زنده ام وتحمل میکنم!"

زمان برام ایستاده وآهسته آهسته دور میشم وصداش کم کم محو میشه.سرم رو میکنم بالا وبه خدا میگم:الوووووووو!اون بالایی؟!!!!؟؟؟

برای تو....

هوالمحبوب: 

لباس سورمه ای پوشیده بودی ویک مقنعه ی چانه دار ومن از خیلی وقت پیشش از مقنعه ی چانه دار متنفر بودم!با آن کیف قهوه ایت که عین پوست کیوی زمخت بود وبدقواره و دروغ چرا؟من را یاد پوست خر می انداخت!!!!!(حالا هی تو بگو قشنگ بود وگران بودوکلی طرفدار داشت.من که به اینها اهمیت نمیدهم!)پشتت را کرده بودی به بچه هایی که بلند بلند به هم سلام میکردند وهمدیگر را بغل میکردند وجیغ میکشیدند.رو به کلاس 103 نشسته بودی وپاهایت را از آن بالا آویزان کرده بودی واول صبحی آبمیوه ات را میخوردی!!خوب یادم هست که توی دلم یه بدوبیراه هم بهت گفتم!!از آدمهایی که خوراکیهایشان را یواشکی میخوردند منزجر بودم ولی خودم همیشه یواشکی خوراکیهایم را میخوردم تا مجبور نباشم به کسی تعارف کنم وحالا کسی پیدا شده بود که مرا دور میزد!!!

کلاس بندی شدیم ومن رفتم کلاس 103 وروزسوم بود که فهمیدند کلاس را اشتباهی آمده ام وفرستادندم 101 وآنجا تو جا خوش کرده بودی آن آخر!با همان کیفت که باز مرا یاد پوست خر می انداخت!جا نبود تا همجوار کسی باشم ودست روزگار راببین که مرا کنار تو انداخت،آن آخر!از همه ی کلاس متنفر بودم وتو هم که احتیاج به گفتن نبود! میتی کومون  آن روزها هم به اندازه ی وسعم با راه رفتن روی اعصابم هنر نمایی میکردوصبح به صبح هم قیافه ی پرازتشویش بچه ها که استرس کنکور را داشتندحالم را به هم میزد!هیچ کدامشان را نمیشناختم وتو را هم!

ادامه مطلب ...

ریش وقیچی دست خودتون؟خودمون؟خودشون؟یا ذوالجناح ؟!

هوالمحبوب:  

قدیمی ها هم عالمی داشتند واسه خودشون ها!وانگار راسته که هیچی رو بی حکمت نگفتند وتازگی ها چه زیبا مصداق تموم ضرب المثل ها را داریم توی این روزهای زندگی میبینیم.از یارو هر چی زشت تر،یه چیز دیگه اش بیشتر(!) گرفته تا همین ضرب المثل ریش وقیچی!

اینکه ماجرای این ریش وقیچی چی بوده وچی نبوده که هفتادمن کاغذ مثنوی رو میطلبه اماوقتی دوسه شب پیش توضیح مفیدومختصر "آقای عابدی"که گویا به عنوان"کارشناس چهره" در دولت مفتخردهم فعالیت میکنند رو راجب مدلهای جدید مو که ازطرف دولت به ملت وبازار وآرایشگرهای محترم عرضه میشد رو دیدم ،احسنت وباریکلا وهیپ هیپ هورام بالا رفت واحسنت گفتم به این همه فعالیت مضاعف درجهت احقاق هرچه بامزه تر شدن این سال پر از مضاعف!!!زادو ولد اون هم تند تند وصفهای طولانی دریافت یارانه ومدلهای قشنگ مشنگ مو و...!!آقای عابدی عکسهای مختلف با مدلهای موی مختلف رو نشون میدادندوبا تشریح خط وخال وچشم وابروی طرف،ایراد میفرمودند که با این برو رو ولب ولوچه، این مدل مو برازنده است واینکه ما همینطوری کشکی به این نتیجه نرسیدیم واز نظر بسیاری از کارشناسان بهره جستیم!والبته اینکه توجه کنید که ما فقط به خانومها گیر نمیدیم وگیر ما همگانی هست وتبعیض نژادی وجنسی نداریم وبه این میگند مساوات وبرابری واینکه تا حالا کی رو دیدید که مثل ما حواسش به همه چی باشه وباز بگید "محمود" بده! سلمونی های محترم توجه بفرمایند که ریش وقیچی اول دست ما و بعد دست خودتون واز حالا مدل اجق وجقی دیگه نداریم ویا ایها الذین آمنوا بترسید از روز قیامت که با اون مدلهای اجق وجق وریشهای "دینگ دانگ"(اونا که یه نقطه زیر لب هستش وعین زنگ در خونه میمونه!)محشور بشید واگه گوش کردید که کردیدو خودتون اونم با زبون خوش استقبال کردید که هیچ وگرنه به آرنجم(!)،میدیم پدرتون رو دربیارند تا دیگه حرف ما رو زمین نندازید!(البته همه  اینا رو نگفت!قرارشد بعدا به صورت عملی نشون بده!)

ادامه مطلب ...

به بهونه ی بی تفاوت...

 هوالمحبوب: 

تمومه طول راه به طرز دیوونه کننده ای درگیرم.ازصبح تا حالا دارم دیوونه میشم.سرم پایینه وبه هیچکی توجه نمیکنم وهرازچندگاهی با تنه هایی که عابرها بهم میزنند خودم رو توی پیاده رو کنارتر میکشم وبه راهم ادامه میدم.میام خونه،لب ایوون میشینم ویه لیوان آب خنک میخورم وتمومه وجودم یخ میکنه ولی اونکه تو گلوم نشسته  عین یه پنجه ی آتیش چنگ زده توی گلوم ومیسوزونتم!فاطمه لبخندزنان ودفتر نقاشی به دست میاد طرفم.

....من حق ندارم اطرافیانم رو به خاطره حسم آزار بدم.اینا از من توقع دارند.همیشه من رو بالبخندی که پخش شده تو صورتم دیدند.همیشه عادت دارند باهاشون شوخی کنم وبه قول خودشون دستشون بندازم یا بازی سرشون دربیارم.همیشه عادت دارند صدای پرازهیجان وشعفم رو بشنوند.همیشه عادت دارند شونه های من ماَمن گریه هاشون باشه ودست من نوازش روی سرشون.من رو سرسخت ومقاوم تصور میکنند ومحکم.من حق ندارم تصویر ذهنیشون رو خراب کنم.حق ندارم اجازه بدم توی چشمایی که برق هیجان وشور وشادی میدیدند،برق اشک ببیند.

مثل همیشه با فاطمه شوخی میکنم.دفترش رو ورق میزنم وسربه سرش میگذارم واز نقاشی هاش تعریف میکنم.مثل همیشه با فرنگیس همکلام میشم واز موضوعات مورد علاقه ی اون حرف میزنم ودو سه تا خاطره واسش تعریف میکنم ومثل همیشه باز از دست نازی حرص میخورم وچهارتا غر میزنم ومثل همیشه پای سخنرانی های میتی کومون میشینم وحق با شماست حق باشماست راه میندازم وسرم رو عین بز هی درجهت تائیدشون بالا وپایین

ادامه مطلب ...

اهل کاشان( --َم؟!)....

 

هوالمحبوب: 

 چقدرخستگی امشب لذت بخشه!حس میکنم خودم هستم وخوشحالم.نای حرکت کردن ندارم اما طعم شیرینه امروز من رو به صرافت نوشتن میندازه.حس میکنم این من ونرگس نبودیم که از بودن در اونجا خوشحال بودیم بلکه این "کاشان" بود که به خاطره حضوره ما درآغوشش سر از پانمیشناخت واین حس خوش آیند رو به ما هم انتقال داد!

شروع شد،صبح با سلام وصبح بخیری وشروع خاطراتی که گفتن وتکرارش هم مسافت رو کوتاه میکرد وهم مخاطب رو هیجان زده.همیشه شنیدن از وگفتن برای نرگس برام لذت بخشه.آخ که تمومه نرگس رو مدیونه مامانش هستم!:)حرف زدیم وحرف زدیم وحرف زدیم وتمامه خانه ی بروجردی ها وطباطبایی ها وعباسیان وعامری ها روزیرو رو کردیم واین کله ی پرازباده من هم هی مکرر به خاطره قد رعنام(!) وسقف کوتاه وآستانه ی درکوتاهترش ،گورومب گورومب میخورد تو درودیواره وبا هر ضربه یاد "سید" میفتادم ویک مجموعه حس متناقضه حرص ولج وخنده وای بابا(!)سراغم میومدتا جایی که اون آخرا تصمیم گرفتم اگه یه بار دیگه سرم خورد تو درودیوار خودم رو از همون پشت بام شکیل طباطبایی ها بندازم پایین!

یعنی این خونه ها عین تونل "کاش وکاشکی" بود که به هزارتوی هزار توها راه داشت وبه قول نرگس اگه علامت نمیذاشتی راه برگشتت رو گم میکردی وشاید صددفعه از یه مسیر میگذشتی وباز نمیفهمیدی مسیریست تکراری!اصلا کلا جوگیر شده بودیم نه اینجور،بدجور وتصویر سازیه فوق العاده ی ما به درخواست نرگس جون که تصور کن این آدما قبلا تو این خونه چه حالی میکردن،به ما کمک میکرد تا درهر مکان از این خونه های خفن خودمون رو جزئی از اعضای این خونه در روزگاران گذشته تصور کنیم .من که کلا در اصبل نقش اسبها ودر مطبخ نقش خدمه وکنیزکان ودر حمام نقش دلاک ودر اتاقهای پنج دری نقش ارباب ودر بهارخوابها نقش خانوم بزرگ(زن سوگلی ارباب!)ودر اتاقهای تابستانی نقش شه Air conditioner ودر اتاقهای زمستانی نقش کرسی را به نحواحسنت بازی میکردم !اینقد خونه ها بزرگ وتو در تو بود که آدم تصور داشتنش جدا از حس قشنگی که بهش میداد خسته اش میکرد.فک کن اگه میخواستند از تو اصطبل مثلا برند توی بهار خواب تابستونی باید سوار اسب میشدند واسه این همه راه یا مثلا اگه میخواستند یکی رو صدا کنند آتیش روشن میکردند وبا دود پیغام میدادند یا به پا کبوتر نامه میبستد!(والا!)خیلی درانددشت بود!هرکدوم از حیاطهاشم که شونصدتا دستشویی داشت !خوب حق هم داشتند!!قرارشد ما هم پولهامون رو جمع کنیم دوتا خونه بسازیم تو کاشون وفامیلمون روبذاریم رو اسمه اون خونه ها تا کلی بروبچه ها ونسلمون کیفور بشند!

آخ که چقدر گرم بود وسیل یخمکها وبستنی ها وآب یخ ها وفالوده هاوآویزوون شدن از آب سردکنها هم از پس این گرما بر نمیومدولی گرمای بیرون قدرتی کمتر از گرمای درونمون رو داشت که از هیجان به اوج رسیده بود!

دلم نمیاد توی لحظه های قشنگ تنهایی کیف کنم وجای همه رو خالی کردم.توی راه پله های خانه ی عباسیان،روی پشت بوم طباطبایی ها ،توی پیچ کوچه ی خونه ی بروجردی ها که کلی ظرفهای سفالی و زنگوله آویزون بود،توی سفره خونه ی محله ی" فین کاشان" موقع ناهاری که با گفتن خاطره همراه بود وتوی باغ فین وقتی از خستگی وهیجان کفشامون رو در اووردیم وپاهامون رو توی جویی که از باغ رد میشد کردیم وزیر سقف منقش ومعرکه ی باغ دراز کشیدیم وچشممون رو از نگاه عابرهادزدیدیم وهی کیف کردیم وهی خندیدیم.

من ونرگس تنها بودیم ولی انگار که همه با ما بودند.تمام آدمهای خاطرات نرگس وتمام آدمهای زندگیه من!

شب برگشتیم با تموم خستگی وانرژی،با یه عالمه مکان ندیده ویه کوله باراز شوق ومن چقدر خوشحالم وسبک!اونقدر خسته که قبل از sms زدن به نرگس وتشکر از بودنش یا تموم کردن ای پست خوابم برد!همیشه یه راه وجود داره که خودت از دل خودت تمومه ناراحتی هات رو در بیاری.از خودم ونرگس ممنونم:)

پ.ن.آدمها دودسته اند:یک ودو! 

- یعنی اگه نگاهت بیفته به پیشونیم همش قلمبه قلمبه از بس تو درودیوار خورد اومده بالا!سرم هم که عین تپه های سیلک شده پراز سرازیری وسربالایی!

- این پست ماله دیشبه که وسط نوشتن خوابم برد!:)