_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

دلــــــ بر نکـــــنم ز دوستــــــــ تـا جـــان نـدهمــــــ...

هوالمحبوب:

موقع ترک آموزشگاه با کسی خداحافظی نکردم.فولدر برگه ها و لیستها و کتابها را گذاشتم توی  نگهبانی و اومدم بیرون.ساعت 1 کلاس داشتم! خیلی بی ادبانه بود خداحافظی نکرده رفتم ولی نمیخواستم با کسی توی دفتر چشم تو چشم بشم.خجالت کشیدم از قطره اشکی که پیش خانم "م" از کنار چشمم موقع خوندن اس ام اسی که از سحر توی گوشیم جا خوش کرده بود،قل خورد پایین...

دو سه ماهی بود اومده بودم این آموزشگاه.یه آموزشگاه خیلی خاص با یه سری ضوابط و اصول تعریف شده از مقامات بالا(!) که الی را خوب تووش تعریف کرده بودم.یه مکان فوق العاده مقید و معتقد و مذهبی.اینجا هم خودم بودم !اوایل یه خورده به دلیل غریبه بودن  آرووم بودم و کلی فرهیخته ولی کم کم آشنا شدم و شیطون! ولی همچنان پایبند اصول تعریف شده!

با اینکه کلی درگیر تمام وقایع این چند ماه اخیر بودم ولی همیشه میخندیدم و کسی من را غمگین ندیده بود تا اینکه امروز یهو موقع حرف زدن یه قطره اشک ســـُر خورد از گوشه ی چشمم و صدام لرزید و یه دفعه تمام دفتر چشمشون خیره شد روووووم!

خجالت کشیدم! خیلی خجالت کشیدم...

نمیدونم چرا ،ولی حس کردم خانم "م" میتونه جواب سوالم را بده.خانم "م" یه خانم خاص با یه زندگیه خاصه.از اونا که زندگی مردشون کرده بود ولی همچنان " زن " بودند.شاید ظاهرا خیلی با هم فرق داریم اما نمیدونم چرا حس میکنم خیلی بیشتر از تمومه آدما میفهمه....

بهش گفتم اگه بخوای برام دعا کنی چه دعایی میکنی؟؟اگه مثلا چیزه خاصی از خدا بخوام چه جوری دعام میکنی؟

گفت :از خدا میخوام که راضیت کنه.

گفتم یعنی اونی را که میخوام بهم بده؟

گفت :شاید صلاحت در نداشتنش باشه! ازش میخوام که راضیت کنه...که هرجوری میدونه راضیت کنه.برات بهترین ها را میخوام و اینکه راضی باشی....

یاد جمله ی معروف بچه ی جناب سرهنگ میفتم :"راضـــــــی باش!"

بهش میگم:...

نمیدونم چرا تا میام حرف بزنم صدام بغض میشه...سکوت میکنم و زل میزنم به موکت های کف دفتر...نفس عمیق میکشم و خودم را جمع و جور میکنم و باز میخوام حرف بزنم که بغضم زودتر از کلمه هام خودش را نشون میده.لعنت به من!

سخته اما زوور میزنم آدم باشم و بدون بغض میگم:گیجم! دچار خاک برسریه هویت شدم.شدم درست مثل اون شب تولدم که خدا برام شعر خوند:صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد....

و شروع میکنم از مضمون اس ام اس هایی که سحر گرفتم واسش گفتن ،ولی دیگه نمیتونم و اشکم سر میخوره....

بهش میگم :من از خدا خجالت میکشم.قرارمون این نبود....نکنه من راس راسی اونی نبودم که باید باشم؟؟؟من همیشه دلم خواسته آدم باشم...زور زدم آدم باشم....خاک بر سرم که دعا کردن بلند نیستم....

من باید شکلات بخوام برای بقیه بنده هاش اونم به زوووووووووووور؟خودش میدونه من راضی ام که همه شکلات داشته باشند حتی به قیمت "سرکنگبین" خوردن خودم...ولی نمیتونم به خدا بگم به فلانی شکلات بده و حتی اگه به صلاحش هم نیست کاری کن که به صلاحش بشه! نمیتونم بگم زووووووریه باید بدی!!!

درسته من مستجاب الدعوه نیستم و خدا منتظر شنیدن حرف من نیست تا بگه چشم اما....اما من هیچ وقت براش تعیین تکلیف نکردم! شاید گاهی لغزیدم...غر زدم...حتی قهر کردم باهاش ولی زوووری خواستن برای اینکه ثابت کنم اونقدر جرات دارم که با تمام وجود برای بقیه میخوام اونی که خدا برای من نخواست را نمیتونم

نمیتونم!

بلد نیستم.....

نه اینکه جرات نداشته باشم! نه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

روزی که رفتم پیش "معصومه" همین را بهش گفتم.به خدا گفتم وجودم را از خلل خالی کنه،از تمومه خرده شیشه ها و تعلقات !

یه عالمه شکلات  را خواستم براشون به شرطی که باعث افزایش قند خونشون و مرگشون نشه .یه عالمه شکلات حتی با اینکه نمیدونم مزه ش چه جوریه ،درست مثل اون دختر بچه که "موز" نخورده از دنیا رفت و در حسرت چشیدن مزه موز توی کتاب "یلدا" مــُرد و دلش خوش بود به بهشتی که میگند توش " موز" هم هست! ولـــــــــی نمیتونم شکلات زوری بخوام....

(حداقل اینو اون شبای خیلی دوری فهمیدم  که به خاطر "میتی کومون" به خدا پناه میبردم و می افتادم به التماس که فلان کن و بهمان کن و یه دفعه یادم می افتاد :"خاک برسرم! خدا که فقط خدای من نیست! خدای اون هم هست!خدا خدای همه ست! مگه میشه ازش بخوام به خاطر من که یکی از هزاران بنده م ، درد بده به کسی که به اندازه ی من به خدا امید داره؟!"اون شبا هم میگفتم داری دل مراااا به کجا میبری عزییییییییییییز؟؟؟)

دارم از شکلات حرف میزنم که اشکم قل میخوره پایین و زود از دفتر میرم بیرون....

مطمئنم بعد از رفتنم همه از خانم "م" میپرسند چه خبره ...بعد از کلاس دفتر نمیرم برای خداحافظی.گوشیم را خاموش میکنم و با عجله میرم اون شعبه....

کلاس تموم میشه و میام خونه تا یکی دو ساعت استراحت کنم و به کلاس بعد از ظهر برسم ،که میشینم کنار  فاطمه که داره با کامپیوتر بازی میکنه...و گوشیم را روشن میکنم!

باز میرم سراغ وبلاگ و میرم سراغ ماه رمضون پارسال....

یکی باید جواب منو بده....

اونقدر کلافه م و درگیر که به سرم میزنه برم پیش بچه ی جناب سرهنگ!

مگه میخواد چی بشه؟؟؟!!!

براش همه چیو تعریف میکنم.بهش میگم بهم بگه چی درسته چی غلطه؟!

بهش میگم دارم نزول میکنم نه صعود! دارم به جای اوج گرفتن فرو میرم...

مگه تمام اون روزا سهوا و بی اختیار و بدون اراده بهم نمیگفت چی درسته و چی غلط؟الان هم باید بگه!

و وقتی گفت سرم را میندازم پایین و میام و باز تا آخر عمر نمیشناسمش!

باز صداش را میشنوم،شفاف و واضح ، درست مثل شب تولدم :بزرگ شدن درد داره! الکی که نیست! بزرگ شدن اشک داره! خجالت نداره! خوشحال باش داری بزرگ میشی!آدم که از صدای بزرگ شدنش خجالت نمیکشه!

اس ام اس میاد.خانم "م" میگه:

وقتی جنین توی رحم مادره از بزرگی دنیا غافله و حاضر نیست به دنیا بیاد چون فکر میکنه جایی بهتر از اونجا وجود نداره.بعضی آدمها نسبت به خواسته هاشون همین حالت را دارند.توی این موقعیت میشه نیتت رو خالص کرد و به قول دوستت خرده شیشه نداشته باشی و بعد از خدا بخوای هرچی که صلاح دنیا و آخرت هستش را برای دو طرف مقدر کنه!

سرم را میذارم روی مانیتور و لبه ی تی شرتم را هل میدم توی دهنم و بلند بلند گریه میکنم.داری دل مرا به کجا میبری عزیییییییییییییییییز؟!

من باید با یکی حرف بزنم! یکی که بهم بگه چه بلایی سر الی اوردم که خودم بی خبرم!خدا من فقط تو رو میخوام! همونی که به خاطرش این همه سختی بهم دادی....خودت را اینجوری ازم نگیر.من را اینجوری از خودت نگیر !!!!!

گوشیم را بر میدارم و مینویسم:

ازش بخوام شکلات به آدمهام بده؟باید بگم زوووریه؟آخه من که به خدا هیچ وقت زوور نگفتم که!شاید ته دلم حسودیم شده به خیلی ها و داشتن هاشون ولی به جون " گل دخترم" درد کشیدم از درد کشیدنشون!بغض کردند من اشک شدم!آخ گفتند من درد شدم.وقتی کسی یا چیزی را میبخشی که دیگه نمیتونی برگردی برش داری برای خودت یا بگی کاش بندازنش دور تا باز بـــَرش دارم و مال خودم بشه که!حتی اگه انداختنش دور هم باید برش داری ترمیمش کنی و تیمارش کنی ،زخم هاش را ضماد بزنی و  بذاریش یه گوشه تا باز اهلش برای استفاده و لذت ازش پیدا بشه!الان من باید چه دعایی بکنم؟اصلا باید چه جوری دعا کنم؟من که تا حالا زوری چیزی نخواستم...

بهم میگه:

مهم نیست کی چی فکر میکنه!تو بهترین را بخواه،چون جز خدا کسی نمیدونه بهترین یعنی چی .بخواه از خدا که بهترین را براتون مقدر کنه.

.

.

میچرخم توی "من دختره خوبی هستم!"...توی تمومه ماه رمضون پارسال....توی مردادی که شب شکن شده بود برام بغض!..توی جشن تولدی که اولین و آخرین دروغ وبلاگم بود ،که اونقدر باشکوه و عاشقانه وصف شده بود ولی در واقعیت همه ش درد بود....توی شبایی که عزادار غرورم بودم ،نه عزادار نبودن کسی!...توی "تویی" که تو نبود و راه فرار بود و من میخواستم به زور "تو" بشه تا دل بکنم از خاطره ی آدمی که هنوز هم بهترین لیلای زندگیمه!...توی شبای قدر....توی خواستنهام....توی پیدا شدن آدمی به اسم "گل پسر" توی کامنتهام که کمک کرد یا باعث شد که با طمأنینه تر ببینم و امروز چقدر دقیقتر تمومش را خوندم....وقتی دنبال جواب سوالی تمام کلیدا و جمله ها و کلمه ها و شنیده هات را امتحان میکنی.تحلیل میکنی...دقت میکنی...گوش تیز میکنی.خدا خودش را توی همین جمله ها و کلمه هایی که نوشتی و شنیدی پنهان کرده....واسه همینه که مطمئنی همه چیز یک رگ الهی داره! حتی حرفای خودت که خدا خودش را اونجا و بین کلمه ها مستتر کرده....

صد دفعه خوندم....

تمام اون عکسها را که با بی مبالاتی رد کرده بودم را باز دانلود کردم تمومه اون فایلها را با دقت گوش دادم....

تمومه جمله ها را....

اون فایل "سهیلا"...اون کامنتی که فقط برای من نبود و برای همه بود...

اون حرفایی که الی توی تمومه اون لحظه های مقدس رمضان زده بود و با خدا درد دل کرده بود...

تمومه ماه رمضون پارسال....

هی صدا زدم خودت را نشون بده....خودت را نشون بده...داری دل مرا به کجا میبری عزیییییییییییز؟

یه چیزایی میفهمم و نمیفهمم

چیزایی که میدونم و میدونستم و نمیدونستم....

دیگه بعد از ظهر آموزشگاه نرفتم و باز گشتم دنبال جواب سوالام...

خانم "م" میگه:وقتی از چیزی با تمام وجود گذشتی خدا با تمام وجودت بهت بر میگردونه!

بهش میگم :این یه کار رو خوب بلدم....ولی.....

ولی بدون چشم انتظار برگشت و بازگشت...من غیر از خودش هیچی نمیخوام..غیر از خودش و هرکسی که من را به اون برسونه....نباید بخوام...نمیخواد که بخوام....

من اگرچه دستام خالیه و زندگیم از داشتنها خالی تر اما...اما همین ها رو هم آسون به دست نیوردم!

 همیشه فکر میکنم از دست دادن  دو تا معنی بیشتر نداره! یا امتحانه یا اینکه قدر داشتنش را ندونستی و چون کفر نعمت کردی از کفت بیرون کرده....

درست مثل خاطره ی اون زمستون سرد....

وقتی "چـــــــرا" را میخونم غرق میشم توی حرفای الی و باز یادم میفته تمومه اونایی که یادم رفته بود....

وقتی پست ".....را میخونم دیگه نمیفهمم چه خبره و دنیا دور سرم میچرخه و باز بلند میگم :"داری دل مرا به کجا میبری عزییییییییییییز؟؟؟؟"

باید چی بخوام خدا؟؟؟

باید شکلات بخوام برای بقیه؟

باشه میخوام

باید به زووور بخوام؟؟؟؟اگه تو بگی بخوام میگم باشه! ولی اگه قند خونشون رفت بالا چی؟؟؟

وقتی حالم بده ،وقتی حالم خیلی بده میدونم ممکنه چیزی بخوام و کاری بکنم که اشتباهه! اون موقع درست مثل معتادام که حاضرند هر کاری بکنند تا دردشون کم بشه ،چون خودم را میشناسم میسپارم به کسی که مراقب رفتارم باشه...که ازم دلخور نشه حتی اگه داد کشیدم و جیغ زدم و خودم را به در و دیوار زدم ،که باهام بحث نکنه اما اگه لازم شد بزنه تو گوشم تا حالم کم کم خوب بشه....اون موقع از دلش در میارم ولی...ولی توی اون لحظه مواظبم باشه...واسه همین گاهی چون میدونم مواظبند زیر آبی میرم و بااااااااااااااااااااااز محکمتر و سخت تر درد میکشم!

وقتی حالشون بده ،چه بخواند و چه نخواند مواظبم! حتی اگه دادبزنند...حتی اگه جیغ بزنند...حتی اگه تهمت بزنند.حتی اگه بخاطر سیلی ایی که توی گوششون زدم به چنگ و دندونم بکشند، مهم نیست تا بگذره..تا همه چی درست بشه....

.

من شکلات زوری برای هیچ کس نمیخوام.فقط شکلات میخوام.شکلاتی که گلوکزش اونقدر نباشه که به مرگ بکشوندت....الی خودش اون دنیا چه جهنم و یا چه بهشت "موز" میخوره!

مطمئنم.....

همونقدر که به آخر خوبی که وعده داده شده مطمئنم...

فقط کاش تموم نشه

صبر را میگم

همون که همیشه با التماس ازش خواستم که یه جرعه ش را بچکونه توی وجودمون....

هنوز درگیرم! با الی! با خدای الی! با یه عالمه سوال بی جواب ولی.....

ولی.....

ولی

خدایا!به بزرگی و عظمتت قسم میدم! به خوبیه تمومه خوبهات و به مظلومی و معصومیه تمومه معصوم هات و به مقدسی تمام مقدساتت! به اشک یتیم و به لبخند مامان! به ضربان قلب نوزادی که داره متولد میشه و به انتظار تمام منتظرین که بهترین ها را رقم بزن برای بهترین هام! و عطا کن صبر ،معرفت و آرامش را به دل تمومه آدمهای زندگیم.تو رو به شب قسم میدم که قشنگترینه و به روز که زنده ترینه! عطا کن تمام شکلاتهای دنیا را به تمام تلخ کامهای زندگیم و پر کن حفره ی دلهایی که سوراخ شد از غم ونبودن ،با انگشتهای خودت که خودت والاترین و بهترین پترسی(!!)...


الــــــی نوشتــــــــ :

یک )درسته که اسم ماهیت و هویت و ذات چیزی را تغییر نمیده ولی....خدای من ،خدای الی که همون خدای تمومه هستی ِ ...همیشه دلش خواسته.........!

دو) داری دل مرا به کجا میبری عزیز؟!

ســه )خدا همیشه بامون شوخی میکنه و بازی! دقیقن موقعی که فکر میکنی بازیه جدیش میکنه! :)

چاهار) قبول باشه!...التماس دعا....



ادامه مطلب ...

هی شمایی که کیک خوب میبُرید....سهم مرا بزرگتر بـــِبــُرید!!!!

هوالمحبوب:


چهارشنبه

چهاردهم

چهاردهم تیر

چهاردهم شعبان

چهارم جولای

چهارده روز از تابستون گذشته

و سه ماه و نوزده روز از آخرین روز بودنت و نفس کشیدن توی شهری که معصومه نفس میکشه

و باز هم چهارشنبه

......

وقتی راه افتادم به سمتش فقط به یه چیز فکر میکردم

به آرامشی که شاید که شاید که شایـــــــــــــــــــــــدبعد از گفتن یه قصه برای معصومه مهمون ِ دلم بشه....

بهش گفتم از آخرین چهارشنبه ای که اومدم پیشت هزارتا چهارشنبه گذشته و گذر زمان برخلاف گفته های این و اون چیزی از دردم کم نکرد و نمیکنه ،برعکس تازه تر از تازه ترش میکنه....

بهش گفتم معصومه من درد را دوست دارم.....من مرد شدن را دوست دارم....اصلا من دردی که از من ،مـــــــــــــــــن بسازه را دوست دارم.....

ولی...ولی.....

نه اینکه خسته شده باشم ها

نه!

نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!

به خودش قسم که نه!

ولی اون روزا اینجوری نبود......

همه چی از چهارشنبه شروع شد

اولین دیدار من و تو و حالا بعد از این همه چهارشنبه.....

باید زود تر برم پیش اون گنبد فیروزه ای.....

اونجا هم کلی خاطره دارم توی صحن مسجدش بلند بلند تعریف کنم و روبه اون پرچم و لامپ سبز الله زار بزنم و صداش کنم....

باید برم.....

امشب شب تولده.....

شب تولد بزرگترین لیلای زمین.....

شب تولد بزرگترین مرد دنیــــــــــــــــــــــــــا

شب مـــَهـــــــــــدیــــــــــ......

تولدش مبارک

تولدت مبارکــــــــــــــــ......

بقیه ی حرفا بمونه برای بعد....

شاید برای وقتی بهتر

وقتی بهتر از بهتر!

شاید تمام این اعداد و ارقام و رابطه ها و اتفاقات فقط یه اتفاقه و الـــــی بیخودی شلوغش میکنه....

درست مثل "صبـــــــــــــح" که یک اتفاق تکراری و "گنجیشک ها" هر روز بیخودی شلوغش میکنند....

شایــــــــــــــــد.....

ولی من بزرگی تک تک اتفاقای زندگیم ایمان دارم

به بزرگی کارگردانی که خوبــــــــــــ میبُره......

خوب میبُره.....

هی شمایی که کیک  خوب میبُرید....

سهم مرا بزرگتر بـــِبــُرید.....

تولدش مبارکـــــــ

من برگشتمــــ

من توی یک چهارشنبه توی چهاردهمین روز تابستون و توی چهاردهمین شب شعبان از دیار"مـــَهدی " و "معصومه" برگشتمــــــ....

با کوله باری از درد یا آرامش؟؟؟!!!!

هنوز نمیدونم!

ولی برگشتمـــــ......

همینـــــــــــــ !



الـــــی نوشت:

هانیه ی عزیزم! شب قشنگترین اتفاق زندگیت مبارک.....ببخش نتونستم باشم ولی توی تمومه لحظه ی قشنگ امشب بودم و هستم.....توی تمومه لبخندایی که بی دریغ نثار شاه دوماد میکنی و توی برق چشمایی که از خوشحالیت لذت میبره....

ببخش! خواستم ولی نشد.....قشنگترین هدیه ی امشب توی این تولد عزیز،شاید جشن شروع زندگی توست....مبارکا باشه بانووووووووووووووووو....

ای چـرخ فلک! من از تــــو لجبـاز ترم!....

هوالمحبوب:


.

.

.

.

الـی نوشت:


یــک) دو سال پیش بود،روز سیزده رجب روز تولد من و تولد علی،همون که میگند پدر همه ست! عمو بهرام و زن عمو اومده بودند برای خداحافظی.میخواستند برند مکه...

داشتند با بابا حرف میزدند و من داشتم تو حیاط ،"تکنولوژی و نوآوری در مدیریت " میخوندم!فردا امتحان داشتم.داشتند راجب بیابون و بارون حرف میزدند....

بــابــا:زمین خشک بیابون وقتی بارون نبینه و ندونه بارون چیه نه خانی رفته و نه خانی اومده! تا آخر عمرش نه چیزی از دست داده و نه چیزی به دست اورده!از بارون فقط یه قصه شنیده و اونقدر ها هم حسرت به دل بارون نیست داداش ِ من!


عمو بهرام:وای به زمینی که بارون دیده باشه و بارون را ازش بگیرند....اونوقت تا آخر عمر از نبودن بارونی که با تموم وجود ازش لذت برده زجر میکشه.وای به زمینی که بارون دیده باشه و بارون را ازش بگیرند.....

و من پشت کتاب "تکنولوژی و نوآوری در مدیریت" از بغض داشتم خفه میشدم و تند تند و یواشکی اشکام را پاک میکردم....


دو) این پست رمز داری که اینجا بود و پست بعدی که حالا نیستند ،راجب "گل دخترم" نبود...که اگه راجب اون بود ،نرسیده به اینجا واسه نوشتنش می مردم! راجب یکی از دوستام بود که داره میره خونه ی سرنوشتش!

دیشب تا خود صبح نشستم توی حیاط و به فکر کردن...خیلی ها هستند و بودند که با اونی که خواستند و میخواستند ،نتونستند زندگی کنند و حالا از قصه ی همه شون خبر دارم...اتفاق خاصی نمیفته...یه خورده درد...یه خورده بغض...یه خورده اشک ...یه خورده آه و بعد همسرشون باید بشه بهترینشون....مثل سمیه....مثل بچه ی جناب سرهنگ ..مثل ِ.....

از کجا معلوم؟ شاید کلا ورق برگشت....همیشه باید تا آخرش صبر کرد....خدا همیشه حواسش هست....من به تمومه دردهایی که میده ایمان دارم....


ســه) دوستـــش داره.....خـــدا را شـــکر....بقیه ش مهم نیستـــ....


چاهار) من نمیگم وای به حال زمینی که بارون را تجربه کرده و بارون را ازش گرفتند و کاش نمیدونست بارون چیه که نه خانی اومده بود و نه خانی رفته بود....حس قلبیت به بارون حتی وقتی نیستــــ ،یعنی بزرگترین موهبت خدایی....اون موقع است که خدا از داشتنت ذوق میکنه که در برابر نداشته ت با آگاهی صبوری میکنی....میدونم چیه و نمیخوام.چون تو نمیخوای...باشه،بازم مثل همیشه....هر چی تو بخوای....هرچی تو بگی


پنج )نمیشناسمت....ببخشید شما؟؟؟

اسمت چه بود؟؟؟آه از این پرتی حواس....این روزها من اسم کسی را نمیبرم


شیــش و همــیــنـــ) خوشبخت بشید....خوش بخت باشیــد....خوش بخت میشید....مطمئنم....همیــــنـــــ !

جانش کلــمه شــد و کــلــــمــه را نفروخت....

هوالمحبوب:

بعضی آدمها مدیوونند

تا آخر عمر 

اصلا تا آخر عمر نه

تا آخر دنیا

تا اون لحظه ی دمیدن اسرافیل توی صور مدیوونند

به من نه

به تو نه

حتی به خودشون هم نه

 یا به اشک هایی که خو کرده به چشمهات

 یا به بغضهایی که تو رو تا مرز خفه شدن میبرند 

 یا به "رو بالشتی ای " که مجبوری هر روز صبح بشوری و پهن کنی توی آفتاب تا خشک بشه 

 یا به سنگفرش های پیاده رویی کهتعدادشون را حفظ شدی از بس روشون قدم زدی و شمردیشون 

یا به ستاره هایی که خسته شدند از بس شنیدند و دم نزدند...

یا به لامپی سقفی که نابود شد از بس بهش خیره شدی و حرف زدی..

یا به گوشهایی که مجبورشون کردی هر روز و هر لحظه به یک ملودی ِ تکراری گوش بند تا یه عالمه حرف و حدیث و ملودی ِ دیگه را گوش ندند و حتی نمیدونند به چی گوش دادند

  نه به هیچکدوم از اینها مدیون نیستند

به خاطر "کلمه " مدیونند

به کلمه ای که خودشون را بهش سنجاق کردند

اجازه دادن با اون خطابشون کنی

اصلا تو چرا خطابشون کنی؟

خودشون را به اون ملبس و مزین کردند

وقتی پرسیدی ببخشید شما؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گفتند:من؟؟؟هه هه! من اسمم "دوست ِ "!

به تمام حروف "دوست" مدیوونند...

اونها به "دوست" مدیوونند

به تمام حروف دوست مدیوونند

به "دال" مدیونند

به "واو " مدیونند

به "سین" مدیونند

به "ت" مدیوونند

به "دوست " مدیوونند

به "ایمان" مدیونند

به "عهد" مدیوونند

به "اعتماد" مدیونند

به " اعتمادی" که فاحشه شد مدیونند

اصلا به تو نه

حتی به خودمشون  هم نه

به بچه ی نامشروعی که اعتمادت، پـَس انداخت مدیوونند

به "ایمانی" که کفر شد مدیوونند

به بچه ی نامشروعی که بدون احراز هویت پدرش و تست دی ان ای سقط شد مدیوونند

به ایمانی که بهشون سپردی و هر شب وقتی توی عمق خواب بودی،اونقدر دست به دست شد و دهن به دهن گشت که نفهمیدی از کی بارور شد و بچه ی نامشروع متولد کرد...

به "عهد" مدیوونند

به "قول" مدیونند

به "ایمان" مدیوونند

به "سکوت" مدیونند

به "کلمه" مدیوونند...



الی نوشت:


یـــک)لعنت به باکـــرگی روح و جسم وقتی که ایمانی فاحشه شد!


دو) امپراتور عزاداره ! همینــــــــــــ !

چاقـــو به‌دســـت مردم هشـــیار افتــــاده ...

هوالمحبوب:


از آدم ها دلگیرم

که خوب های خودشان را از بــد ِ تو ،  مو شکافی میکنند

و بدهایشان را در جیب های لباس هایی

که دیگر از پوشیدنش خجالت میکشند ، پنهان میکنند

از اینکه ژست یک کشیش را میگیرند وقتی هوای اعتراف داری

و درد هایت را که میشنوند ...

خیالشان راحت میشود هنوز میتوانند کمی خودشان را از تو

کشیش تر ببینند!!

از آدم ها دلگیرم

وقتی تمام دنیایشان اثبات کردن است

همین که گیرت بیاورند

تمام آنچه را که نمی توانند به خورد خودشان دهند به تو اثبات می کنند

به کسی غیر از خود ، برتری هایشان را آویزان کنند

تا از دور به کلکسیون افتخاراتشان نگاه کنند

و هر بار که ایمانشان را از دست دهند ، آنقدر امین حسابت میکنند

که تو را گواه میگیرند

ایمانشان که پروار شد با طعنه میگویند

این اعتماد به نفس را که از سر راه نیاورده ام!!!!!

از آدم ها عجیب دلگیرم

از اینکه صفت هایشان را در ذهنشان آماده کرده اند

و منتظر مانده اند تا تکان بخوری و ببینند به کدام صفت مینشینی

و تو را هی توصیف کنند ... هی توصیف کنند ... هی توصیف کنند

خنده ات بگیرد که چقدر شبیه‌شان نیستی

دردشان بیاید ... و انتقامش را از تو بگیرند ...

تا دیگر به آنها این حس را ندهی که کسی وجود دارد که شبیه‌شان نیست!

از آدم ها دلگیرم

که گرم میبوسند و دعوت میکنند

سرد دست میدهند و به چمدانت نگاه میکنند

و دلت ....

دلت که از تمام دنیا گرفته باشد.تنها به درد بازگشت به زادگاهت میخوری

دلم گرفته است ... 

همین را هم میخوانند

و باز خودشان را آن مسافر آخر قصه حساب میکنند!



الـــی نوشت:


یک) از آدمها دلگیرم ولی....ولی نمیتوانم دوستشان نداشته باشم....

دوست نداشتن بلد نیستم...

دلگیرم....

بدجور هم دلگیرم ولی مثل مادری که......

دردم می آید

خیلی هم دردم می آید...

نمیدانم دردم،ضجه ام،دلخوری ام،اشکهایم یا التماسهایم به خدا که مواظب باش تا مواظب باشم از کاری ست که با خودشان میکنند و کردند یا کاری ست که با من کردند و میکنند....

اصلا نمیدانم "چـِـرا" ی مـن ، چرای ِ " چرا " با الــی ست یا  چرای ِ" چرا " با خودتان؟

دلگیرم.....

به اندازه ی تمام لحظه های رفته و روزهای نیامده دلگیرم....

ولی نمیتوانم که.......


دو) پست بالا دزدی نوشت است!


سه ) ...............همین!

داری دل مرا به کجـــــــــــــــا میبــــــــــری عزیـــــــز؟؟؟

هوالمحبوب:


باز هم گل وسط قالی و باز من و باز یه چادر گل من گلی و باز الی و باز زل میزنم بهش

صدام در نمیاد

هیچی نمیگم

فقط زل میزنم بهش و سکوت میکنم...

باید چی بگم؟

باید چی بخوام؟

باز سکوت و باز زل میزنم بهش.....

مرور میکنم تمومه شنیده هام را.....تمومه حرفا را....تمومه این روزایی که گذشت و باز زل میزنم بهش.....

داری دل مرا به کجا می بری عزیز!؟

باور کن این ستاره ی تاریک مدتی است

دارد به چشم های تو ایمان می آورد

باورکن این غریبه تو را عاشقانه زیست....

.

باز زل میزنم بهش و باز حرفم نمیاد....

گوشیم روشن میشه و خاموش..اس ام اس میده و داره مرور میکنه حرفایی که میخواد بهش بگه و نمیتونه بگه و من باز زل میزنم  و سکوت میکنم.....

عباس آقا.....نرگس.....دی ماه.....نسترن.....الی.....گل پسر.....30-100 ....کی قده کیه؟....من بهترینم......میتونم....نمیتونم......نمیبره.....میبره.....اسماعیل.....باش...نباش.....چهارشنبه سوری......بازی....بازی نه زندگی......کمی....کمم.....زیادم.....دختر حاجی....ناری ناری....قلبم میرییییزه....خانومش اونه......کبری خانوم......

داری دل مرا به کجا میبری عزیز؟؟؟

.

.

این طور زل نزن به من ای چشم های بیست!

.

.

باز زل میزنم بهش و سکوت....

تقریبا بعد از یکی دو ساعت مهر سکوت را میشکنم و بهش میگم:خدا چی بهت بگم که نمیدونی......واسه همه ی اون چیزایی که قراره بهمون بدی و ازمون بگیری،واسه همه ی اون اتفاقایی که توی راهه بهم ،بهمون صبر و جنبه و معرفت بده....

خدا ببخش واسه همه چی!

واسه همه ی اونایی که نگفتم و میدونی.....

لپم را میذارم روی زمین و باز سکوت میکنم.....

باران که گرفت صورتم را شستم ....دلتنگی کنج عزلتم را شستم ..

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آخرین ضربـــــــــــــــه را محکمتـــــــــــــــــــــر بزن....

هوالمحبوب:


بزن

بزن

ببار

ببار

من جونم زیاده

من یه عالمه زوووور دارم

یه عالمه قدرت

این صدای شکستن نیست ها

ترق توروق شکستن نیست

من قوی ام

روغن کاری نشده داره ترق توروووق میکنه!

از من انتظار زن بودن نداشته باش!

زن ها حساسند. اشکشون دم مشکشونه! زن ها توجه میخواند. زن ها مراقبت میخواند. زن ها زن بودن میخواند.

من مردم!

بگذار بشکند عوضش مرد میشوم مال منه!

مال خودم

من دختره خوبی ام!

اما مردم

یه زن قوی که بهش میگند مرد!

میزنم توی سر خودم که اشکم در نیاد

میزنم توی سر خودم که صدام در نیاد

به قول یه بنده خدا،نم پس نمیدم!

نه

نمیدم

حتی بهت هم نمیگم پس کی از دلم در میاری؟

حتی بهت نمیگم یکی یکی

همه ش را با هم ببار سرم

همه را با هم بزن

نمیدونم میخوای چی بگی

یا چی میخوای

اما حتما زورم میرسه که این جوری میکنی

نکنه میخوای رووم را کم کنی؟

عمرا

!

من کم نمیارم

خون دل میخورم به خاطر احسان

به خاطر عمه

به خاطر عباس آقا

به خاطر میتی کومون

به خاطره این "خلیق" بی خاصیت

به خاطر.....

به خاطر جاده ی بی انتهای ساوه که گویا تمومی نداره

به خاطره پونزده سال پیش

به خاطره فرنگیس

اما

اما

اما صدام در نمیاد

غر هام را یه خورده تحمل کن

ولی بزن

ببار

اصلا فکر نکن به خودم مدیونم

بی خیال

همیشه توی سرش زدم و گفتم آبرو ریزی نکن

الان هم میگم بهش الی آدم باش

آدم باش

باش

ش..........................

شبــــــــــــــــــــ را دوســـــــــــــت دارم....

هوالمحبوب:


قبلا تر ها (اصطلاح را داشتی؟یعنی خیلی پیشتر!) فکر میکردم اگه کامپیوتر یا اینترنت نداشته باشم مثلا سردرگمم یا مثلا گیج و ویجم یا مثلا یه اتفاق خاص می افته!اما این سه چهار روزه نبود وهیج اتفاقی نیفتاد!فکر میکردم  نباشه لنگ میشم ولی انگار  یادم رفته بود نداشتن هیچ چیزی من را به درد نمیاره!

گفتم چیزی،نگفتم کسی!

نداشتن آدمها درد داره

خیلی درد داره

هرچی اون آدم نزدیکتر و مهم تر باشه دردش بیشتره!حالا هرچه قدر هم دلت میخواد داد بزن وتظاهر کن و فریاد بزن که تو آدم مهمی توی زندگیه من نیستی!

نداشتن بعضی ها درد داره!

درد....بودن یا نبودن؟!...درد.....بی خیال!...مهم نیست.....من خوبم....من کلا خوبم....من دختره خوبی ام!.....خوبم و زندگی میکنم...مثل همیشه...مثل هرروز....زندگی میکنم وخاطره تعریف میکنم.....آبرو ریزی و آبرو داریش با خودمه...من دختره خوبی ام!.....

گزارش  وخاطره ی  این روزهای من :قدم زدن -قشنگترین اتفاق و نعمتی که خدا بهم داده- تازگی ها بعد از دریافت این گوشی موبایل خفن ازش استفاده بهینه میکنم و همزمان با قدم زدن موزیک گوووووش میدم اون هم بلند.خیلــــــــــــــــــــــــــــی بلند.....

گوش ندادن به بوق ماشینها و الفاظ عابرها و اراجیف رهگذران را دوست دارم.خوبیه گوش دادن به صدای بلند موزیک همینه!بی توجهی به تمومه اونچه دور و برت میگذره.مهم نیست موزیک چی میگه.مهم اینه صداش بلنده و نمیذاره هیچی بشنوی حتی صدای فکر کردن خودت را....

حرف زدن  با دخترها و فرنگیس و گاهی هم در کنارشون دراز کشیدن و تلویزیون دیدن...دخترها ذوق میکنند وفرنگیس هم کیف!نمیذارم حرف به موضوع ممنوعه برسه ولی هی حرف میزنیم وهی حرف میزنند و من هم کلی شلوغ بازی در میارم وانها هم کلی کیف میکنند...

یکی دو خط  و یا صفحه ترجمه کردن....نوشتن را دوست دارم... حتی اگه مشق کردن باشه..خوبیش به اینه تمرکز میکنی روی کلمات و برای همون چند ثانیه دلت و فکرت را میدی به کلماتی که اونقدر ها هم به احساست مرتبط نیست...

آموزشگاه رفتن ! هرسه تا کلاس پی در پی ام را دوست دارم.ساعت 4 که میرم کلاس تا 8 از کلاس بیرون نمیام. نه برای استراحت نه حرف زدن و سلام و احوالپرسی! یک سره!بچه ها را بیشتر از بقیه دوست دارم.با زهرا به خاطر دردهای زندگیش اشک میریزم....با غزل به خاطره شیطنت و ادا واطوراهای بچه گونه ش میخندم و با مینا که از عشق رونالدو داره خفه میشه همذات پنداری میکنم!چقدر این دخترها عجیبند ولی همه شون را دوست دارم و از اینکه چهار ساعت بی وقفه درکنارم هستند و هستم لذت میبرم و باز فاصله ی آموزشگاه تا خونه و باااااااااااااااز لای لا لای لای لا لای

 و شب ...... شــــــــــــــــــــــبـــــــــــــ که آدم را میکشه ! کاش شب نبود!!! نه ! نه ! چقدر خوبه که شب هست.....نه ! نه ! کاش شب نبود......یه عالمه حس تناقض که کاش بود یا نبود!


شب من را میکشه!

دو شبه زور میزنم ساعت 10 ،11 بخوابم!!! زور میزنم...زوووووووووووووووووور میزنم تا خوابم ببره و میبره و تا صبح هزاربار بیدار میشم.دنبال کسی میگردم آرووووومم کنه!

هیچ کی نیست! نباید باشه! اصلا قرار نیست کسی درمون باشه! من باید بقیه را بخوابونم و بعد خودم بخوابم. هیچ کسی جز الی نمیتونه من را آروووم کنه.

باز هم هدفون باز هم موزیک باز هم ......


الی برام شعر میخونه:


همون موزیک خز....همون صدا...همون شعر.....


بگذار بشکند ،عوضش مرد میشوم....


این قصه ها برای شما دردسر نداشت....


درعصر احتمال ،قشنگی نگفتنی است....


دوست دارم به ملاقات سپیدار روم.....


ابرو به هم کشید و حیا را بهانه کرد...


خلوتی نیست که گوینده ی اسرار شوم.....

.

.

.

قسم به مااااااااااااااااااااااااااااه نگاهت هنوووووز.....هنوووووز....هنووووووز....


شب را دوست دارم....الی را دوست دارم....نرگس را دوست دارم....احسان را دوست دارم....فرنگیس را دوست دارم.....الناز را دوست دارم.....فاطمه را دوست دارم....شب را دوست دارم.... خدا را دوست دارم....الی را دوست دارم.....شب را دوست دارم....شب را.....

.

.

دوباره صبــــــــــــــح شد.....

صبح بخیر دنیـــــــــــــــــــــــــــــــــــا....صبح بخیـــــــــــــــر الــــــــــــــــــــــــــیــــــــــ.......



شـــــام امشبـــــ هــم سحـــر شـــد بــاز بیـــداریــــم مـا...

هوالمحبوب:


خوبیه بیخوابی شبانه و بد خوابیدن و غلت زدن و دنده به دنده شدن و خوابهای کج ومعوج دیدن  به اینه ه که دیگه نیاز نیست موبایلت صد دفعه زنگ بزنه و تو هی بکوبونی توی سرش و هی دو دقیقه دیگه و پنج دقیقه دیگه و ده دقیقه دیگه تا میاد چشمات گرم بشه ، باز  موبایلت غر بزنه که هی الی پاشو!

و تو ، اون دست آخر بلند شدی و با لج سرت را بالا کنی و زل بزنی به خدا و بگی جون بچه ت کوتاه بیا!!!! امروز هم  از من بگذر تا  کپه مرگم را بذارم ، از فردا به موقع میخونم(!) و باز ول بشی روی تختت .....


خوبیه بی خوابی شبونه به همینه ....قبل از صدای سرسام آور آلارم موبایلت نشستی روبروش و وقتی صدای موبایلت در میاد دو تا تون با هم بهش نیشخند میزنید و میگید:ببر صدات را بچه حال نداریم!!!!

و بعد زیرزیرکی بخندی و باز زل بزنی بهش و بدون التماس، بهش التماس کنی.....