_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

بیــا و کار بزرگـــی برای سـاغـــــــــر کن ...

هوالمحبوب:

مشغول شستن ظرف غذایم توی غذاخوری بودم و لاله آسانسور را برایم نگه داشته بود تا با هم برویم بالا که زنگ زد.شماره اش ناشناس بود اما نمیدانم چرا میدانستم ساغر است،پر انرژی سلام کرد و گفت :"سلام حضرت باران!مرا کمی تر کن!"

بغض بودم که خندیدم ،بغض بودم که پریدم توی آسانسور و به لاله نگاه کردم و از ساغر پرسیدم:" اونجا بارون میاد؟ "و رفتیم طبقه ی سه و ساغر گفت که آمده زیر باران و از صبح سلام حضرت باران خوانده و الی را گوش داده!

گفت عجله دارد برای شنیدن و این چندمین بار بود توی این یکی دو سال که خواسته بود شعر شوم و من هر بار بهانه آورده بودم که شعر نشوم و نباشم و این بار نمیشد بهانه آورد.این بار که خودم پر از خواندن شده بودم.

با نگاهم از لاله خداحافظی کردم و آمدم توی بخش .همه رفته بودند غذاخوری و هنوز برنگشته بودند که من کنار پنجره جای گرفتم و ساغر خواست برای شعر شدن عجله کنم و لایو برایش سلام حضرت باران بخوانم.

لپم را روی شیشه چسباندم و از خنکی اش انگار دلم هم خنک شده باشد ولی هنوز داغ بود دستهایم که گفتم :"سلام حضرت باران!مرا کمی تر کن!". نفس عمیق کشیدم وقتی ساغر سکوت شد که اشک هایم شره نکند و باران را خواستم که بچگی ام را معطر کند!

صدای نفس های ساغر را میشنیدم که یاد باران انداختم حیاط خانه ی هاجر را و خواستم بیاید همانجا و باز جرجر راه بیاندازد!

باورم نمیشد شعر شده ام.باورم نمیشد شعر میخوانم بعد از این همه مدت که فقط برای او "گربه ی من نازنازیه" را خوانده بودم آن روزها و خندیده بودم تا بخندد و خندیده بود به زور!

از باران خواسته بودم که غریبگی نکند و برای ساغر خوانده بودم :"حلیمه رفت و عروسی خانه ی هاجر " و بعد زور زده بودم که غمم را برای خودم نگه دارم و خندیده بودم و گفته بودم :"حلیمه رفت و عروسی خانه ی ساغر ...بیا و کار بزرگی برای ساغــر کن " و بعد خندیدیم .

آقای ب از راه رسید و من خجالت کشیدم از چسباندن لپم روی پنجره و شعر شدنم،خودم را جمع و جور کردم و نگاهم را دزدیدم که چشم در چشم نشویم و برای ساغر و باران و خودم خواندم :" دلم گرفته از این قصه های پوشالی " و دلم گرفت.دلم گرفت وقتی برایش خواندم "بیا بگو و بخند و بیا و باور کن " و نخندیدم وقتی شعر شدنم تمام شد و ساغر رفت و من دلم میخواست باز لپم را به شیشه ی خنک روبرو بچسبانم و یک عالمه باور نکردنی ها را باور کنم و دیگر نمیشد چون همه ناهار خورده بودند و کم کم از راه رسیدند...

الـــی نوشت :

یکــ) گمانم بار هزارم است که این را گوش میدهیـــد.آن روزها خوانده بودمش!

دو) من آنجا بودم و خرده تکه هایم را از روی زمین جمع میکردم.من آنجا بودم ،درست کنار پف های لحاف بته جقه ای ساره و تخت صورتی زیتــا .

زنـــــی میـــــان غــــزل جــــان سپــــرده زود بیــــا ...

هوالمحبوب:

زنــــی میـــــان غـــزل جـــــان سپـــرده زوووود بیــــا

به رســـــم فاتـــحـــه خوانـــــی کنــــار مقــبـــره ام ...

یک SMS توی گوشی ام این چند روز جا خوش کرده که نه تاب خواندنش را دارم و نه دل پاک کردنش را.یک پیام که وقتی وسط حرفهایم با آقای "ف" به دستم رسید و خواندمش حالم را دگرگون کرد و از یادم برد حرفهایم را و به گفته ی دیگران رنگ را از صورتم دزدید...!

...سه سال پیش بود،رفته بودم برای تدریس و گفته بودند بروم تا با من تماس بگیرند و وقتی صدایم کرده بودند خانم جهرمی که بعدها بیشتر از حرفهای دیگران شناختمش با من مصاحبه کرد.گفته بودند باید چادر سر کنم.آموزشگاه زیر نظر سپاه بود و من از همان ابتدا با چادر رفته بودم و گفته بودم چادر سر کردن اذیتم نمیکند و دوستش دارم ولی نه همیشه!!

او ولی چادر نداشت،میگفتند از اول نداشته.میانسال بود و لبخند میزد و با لذت به حرفهایم گوش میداد و با حرکت سر هی تند تند تاییدم میکرد.از اتاق که بیرون آمدم برنامه کلاسم را دادند دستم و گفتند از هفته ی آینده بشوم مربی ه آن موسسه.اوایل از جو موسسه هراس داشتم.هراس که نه،چون نمیشناختمش محتاط بودم ولی بعدها خودم شدم و بودم و به جای مطابقت دادن خودم با جو موسسه آن ها خود را با من مطابقت میدادند!

کلاس ها هیجان انگیز بود و همیشه با همه ی سختگیری هایم خنده مان به راه بود و وسط مباحث متذکر میشدم که آرام بخندند که اسلام به خطر نیفتد و موقع اتمام کلاس زودتر کلاس را ترک کنند که با مردهایی که قرار بود بعد از ما کلاس داشته باشند چشم در چشم نشوند که ابلیس در وجودشان رسوخ کند!!

امکان نداشت کلاس جدیدی داشته باشم که شاگردانم نگویند شبیه خانم جهرمی ام.میگفتند آدم خستگی از تنش در میرود از بس که لبخند به لب دارید و میخندید.میگفتند خانم جهرمی اما احساساتی تر از من بوده و کارش به قربان صدقه رفتن شاگردان هم میرسیده و دل به دلشان میداده ولی من خالی از احساسم که وقتی ابراز علاقه میکنند توی چشمشان زل میزنم و میخندم و میگویم :"خــُب،چشمم روشن!دیگه چی؟"

همکاران هم همین را میگفتند .اینکه شوخ طبعی ام آن ها را یاد خانم جهرمی می اندازد که کلی بارش است و موسسه یک روزهایی روی یک انگشتش میچرخیده.گمانم غیر از همان یکبار روز مصاحبه یک بار دیگر هم دیده بودمش وقتی آمده بودم دفتر موسسه تا فولدر و مارکرهایم را بردارم.مرا در آغوش کشیده بود و گفته بود کلی تعریفم را از همکارها و بچه ها شنیده و خوشحال است که در انتخابش اشتباه نکرده.

میدانستم اغراق میکند.آدم های مهربان همینطورند.نکات مثبت آدمهای اطرافشان را چند برابر میبینند و چندین برابر انتقال میدهند.همان روز گفته بودم ندیده کلی میبینمشان سر کلاس وقتی هی بچه ها مرا با او مقایسه میکنند و او کلی خندیده بود.

گمانم دو سال گذشته بود و منتقل شده بودم شعبه ای دیگر ،دورتر از آنجا که شنیدم مریض شده.که سرطان داشتنش را شنیدم.که شنیدم گم شده.که شنیدم تلفن هایش را یکی در میان جواب میدهد و هرگاه هم با بقیه صحبت میکند میخندد و روحیه اش قوی ست.که شنیدم برایش هر چهار موسسه دعا میکنند.که شنیدم میخواهند بروند عیادتش و خواسته که نیایند. که شنیدم همه تعجب میکنند از پنهان شدنش وقتی اینقدر حالش خوب است و فقط منی که شبیه او بودم میدانستم آدمهایی که همیشه خوشحالند و میخندند و بلبل زبانند وقتی درد دارند دلشان میخواهد گم شوند که کسی روی غمگینشان را نبیند که مجبور نباشند باز لبخند بزنند و از درون درد بکشند و یا حتی گریه کنند وقتی تسلی دیگران هیچ کاری نمیتواند انجام دهد الا دردی بیشتر!

همان دو سال پیش بود که شنیدم تنهاست.که نمیداند مادر پیرش را بدارد یا خودش را!سر کلاس میرفتم و بچه ها سراغش را از من میگرفتند و من که هیچ نمیدانستم همانطور هیجان انگیز وعده های خوب خوب برای سلامتی اش میدادم...

سپاه کار خودش را کرد و موسسه که خوش جا بود را کوبید و هتل چند طبقه ساخت و ما را از هم دور کرد تا در فیس بوک و اینستاگرام و وایبر و هزارتا کوفت و زهر مار اینچنین از هم سراغ بگیریم و خبردار شویم و من هم که در این قسم ارتباطات ضعیف!

همین چند روز پیش وسط بحث هایم به خاطر فاکتورها و محموله های نرسیده و حرص خوردن ها و تند تند حرف زدن هایم با آقای "ف" و لبخند زدن های او که کمتر لجم در بیاید،SMS موسسه را دیدم.

نوشته بود "انا لله و انا الیه راجعون".نوشته بود ارتحال استاد ارجمند واحد زبان موسسه ی فلان سرکار خانم جهرمی را به کلیه اقوام و دوستان تسلیت عرض مینماییم.نوشته بود مراسم تدفینش ساعت 9:30 صبح در قطعه ی چندم باغ رضوان است.نوشته بود برای شادی روحش الفاتحه مع الصلوات.نوشته بود شاد بودن و خوب بودن و لبخندها و هیجان خودش و کلاسهایش و حتی روحیه ی قوی اش دردی از او دوا نکرده و او مرده.به همین راحتی!

من یخ کردم و بغض.با آنکه دوبار بیشتر ندیده بودمش رنگم پرید.با آنکه دو بار که روی هم حسابش را بکنی نیم ساعت هم نشده بود منقلب شدم.به جای اسم خانم جهرمی اسم خودم را میدیدم.ساعت نه و چند دقیقه قرار بود من را زیر خاک مدفون کنند.خودم هم نمیدانم چرا ولی انگار قرار بود من در قطعه ی چندم باغ رضوان خاک شوم.

شبیهش بودم.همه میگفتند که او را به یادشان می آورم.همین روزها هم نوبت من بود.مرگ که از راه برسد لبخند و شاد بودن به دادت نمیرسد.فوق فوقش اگر شبیه او باشی گم میشوی تا مجبور به شنیدن تسلی دیگرانی که نمیتوانند کاری بکنند نشوی.دق میکنی.قبل از اینکه بمیری،می میری.

دلم سوخت،زیاد هم سوخت.برای او،مادر پیرش،برادرش،خواهرش و همه ی کسانی که نداشتنش را درد میکشند.با اینکه دل سوختن هم دردی را از کسی دوا نمیکرد و او دیگر مرده بود .

دلم سوخت،برای خودم که همین روزها پیام رفتنم را دیگران میخوانند و نهایتش غصه میخورند و به هیچ جای دنیا بر نمیخورد که چه کسی را از دست داده!

الــی نوشت :

یکـ) ایــن شع ــر را آن روزها زیاد دوست داشتم.

دو)ســاره را هم ...ســاره را هم زیاد...

سهـ)من اما فقط جاده ی یک طرفه اش گوش داده بودم و زیادی دوست داشتم.روحش شاد

آقـــا سلـــام!جمعـــــه ی دیگــــر رسیـــــد بــــاز ...

هوالمحبوب:


نمیدانم چرا وقتی این جمعه برخلاف تمام جمعه ها پیام صبح بخیر آدینه ایتان به دستم نرسید نگران شدم و ناگهان یاد مادرتان افتادم.آن هفته گفته بودید برای حال ناخوش مادرتان دعا کنیم و من بغض شده بودم از دردی که در پیامتان نشسته بود و در کلماتتان موج میزد.

شب بود که به یاد آوردم نبودن امروز صبح جمعه تان و حال ناخوش مادرتان را . وقتی سراغش را گرفتم هیچ نمیدانم چرا اشک شدم از پیام نصفه نیمه تان که نوشته بودید خدا رفتگان همه را بیامرزد...

برایتان ننوشتم پیامتان را ناقص دریافت کردم.حتی برایتان ننوشتم کلمه کلمه اشک شدم برای هر پیغام "ارسال شد".برایتان نوشتم اولین عید مادرتان مبارک و بعد خاطرم پر زد تا اولین روز دیدنتان.

اولین بار سر امتحان حسابداری دیده بودمتان.همان پیراهن مردانه ی صورتی را پوشیده بودید که بعدها گفته بودم زیادی بهتان می آید.تا کمر خم شده بودید روی برگه ام و من از تعجب دهانم یک متر باز مانده بود از جرأتتان و خیال کرده بودم دوربین مخفی ست یحتمل!

سرِ همان امتحان که من از تمام پنج سوأل تشریحی اش یک سوأل را جواب داده بودم و خیال کرده بودم دانشگاه آکسفورد است و به نشانه اعتراض اینکه چرا سوالات تشریحی ست،برگه ام را سفید داده بودم و آن ها جواب اعتراضم را با نمره ی 2/86 داده بودند!

نمیدانم چطور خیال کرده بودید من از آن همه آمار و ارقام سر در میاورم که کم مانده بود بنشینید روی برگه ام!اولین بار همان جا دیدمتان و نگفته بودم صورتتان زیادی شبیه یکی از خاطرات نوجوانی ام است.

شب که گفته بودید خدا همه رفتگانم را بیامرزد ، یاد عصاهایتان افتادم و از پله بالا آمدتان و اینکه همیشه دلم میخواست توی راه پله های دانشگاه کمکتان کنم ولی همیشه به خودم میگفتم : "بیخود میکنم که دلم میخواهد و مردها همیشه روی پای خود می ایستند،حالا چه با عصا و چه بدون عصا!"

هیچ وقت قصه ی عصاهایتان را نفهمیدم،حتی همان یک بار که آن روزها  سید برایم تعریف کرده بود و گفته بود که گفته اید دخترتان موقع شوهر کردنش است و من تمام مدت به دخترهایتان فکر میکردم که چقدر خوشبختند که پدری چون شما دارند وقتی این همه با عشق از آنها حرف میزنید...

وقتی که گفتید خدا رفتگانم را بیامرزد یاد روزهایی افتادم که بعد از زیارت معصومه با سید منتظر می ماندیم تا شما از راه برسید و تا خودِ دانشگاه سوار ماشینتان هی جزوه ها و کتابهایمان را برای امتحان تند تند ورق بزنیم و تا حرف از تقلب بینتان رد و بدل شود و شما هی به سید و آقای قاسمی بگویید مراقب حرف زدنشان باشند که الی همه را توی وبلاگش خواهد نوشت و آبرویشان را درست مثل "شما و امتحان حسابداری" به باد میدهد!

همان شب که گفتید خدا رفتگانم را بیامرزد برای مادرتان اشک بودم و میان فاتحه های تند تند و نصفه نیمه ام یاد کلاس MIS می افتادم و "استاد نجات بخش "که آدرس ایمیلش رمز عملیات خیبر بود(!!) و گفته بود گروهی توی کلاس اسلاید درست کنیم و شما هی به من و مانیا کمک میکردید و روح استاد را شاد!

یاد آن روز که قرار بود همگی برویم ویلای دوستتان و کلاس را دور بزنیم و سید با "ترفند سیدیش" نگذاشته بود و قرار به بعدها شد و آن بعدها هم هرگز نیامد!

یاد کامنتتان سر این پست  و اینکه نشناخته بودمتان و بعدها که فهمیدم شمایید از ذوق مرده بودم که نام دخترتان غزل است و خوش به حال دخترهایتان...

یاد سر رسیدتان که هنوز دارمش،یاد پیامهای هر صبح آدینه تان که به جمله ای زیبا مزین است و برای همه مان میفرستید،یاد پیامهای چند دهم آذر که خودتان به خودتان تبریک میگفتید و برایمان میفرستادید،یاد "خانومی تان کم نشه!" که فقط مختص شماست و فقط از دهان شما شنیده ام.یاد واحدهای پاس نشده و فارغ التحصیل نشدن هایمان...

نمیدانم چرا این همه غصه دار شده بودم و اشک اما میان فاتحه خواندنم،برای مادرتان حرف هم زدم."حاج خانوم" صدایش کردم و گفتم که میدانم مطمئنن در آن دنیا خودش قوم و خویش زیاد دارد اما اگر فرصت شد برود پیش "مامان حاجی"ام که احساس تنهایی نکند!

به "حاج خانوم" گفتم همانطور که شما خوشبختید که برای اشک ریختن و بی قراری برای مادرتان سنگ قبر دارید و خیلی ها را میشناسم که نه مادر دارند و نه سنگ قبر و نه اجازه ی دلتنگ شدن برایش، او هم آدم خوشبختی ست.همانطور که نوه های خوشبختی دارد چرا که منشأ خوشبختی هر دویشان شمایی هستید که همه ی دنیا به دوست داشتنی بودنتان معترفند...

داشتم مادرتان را "حاج خانوم " صدا میکردم که برایم نوشتید "حاج خانوم بشی..." و من مشغول حرف زدن با مادرتان بودم که خوابم برد و درست یادم نیست چه خوابی دیدم.شاید خواب زنی که ندیده بودمش...

الــی نوشت :

یکــ) اثر انگشت ما از زندگی هایی که بهشون دست میزنیم،پاک نمیشه.

دو) مرزی در جنوب غربی بی تفاوتی ...

سهــ)گفته بودم هر چی بهم میدی یا ازم میگیری،لدفن جنبه ش رو هم بهم بده.چله ی کلیمیه که تموم شد،خدا دست به کار شد!

چاهار) کوبانی قصه ی دردی نا تمام!

پنجـ) امروز یک ماه تمام شد که رفتم سر کار.بعدها قصه اش رو مینویسم :)

مثـــل کتــــــاب های مصــــوّر سکـــــوت کــــن ...

هوالمحبوب:

بــا چشـــم هات حـــرف خــــودت را بــــزن ولـــــــــی ...

مــثــــــل کتـــــــاب هــای مـــصـــّــور ســکــــوت کــــــــن

 صدیق را خیلی قبل تر از این ها که در منزل نرگس ببینم دیده بودم.قبل تر از اینکه همدیگر را در آغوش بکشیم و بلند بلند بخندیم و یا حتی در مورد رشته ی تحصیلی و جد و آباد همدیگر بپرسیم!حتی قبل تر از این ها که برویم میدان نقش جهان و برای عروسی مجید سلیقه به خرج بدهیم و از طرف او و نرگس تابلوی خفنی بخریم که در دهان خانواده ی عروس گـِل گرفته شود!قبل تر از اینکه عکس "امیرعلی" تپل مپلی که خودش نامش را انتخاب کرده بود را در موبایلش به من نشان دهد و از شدت ذوق بگوید:"ببین توله سگ رو!کپی باباشه!"

قبل تر از آنکه یکشنبه با هم برویم کلیسا و دستهایمان را در هم گره بزنیم و مریم مقدس را صدا کنیم و شمع روشن کنیم و دعا کنیم.

قبل تر از آنکه تمام چاهارباغ را قدم بزنیم و خاطره تعریف کنیم و یا من پشت میز فست فوت بنشینم و برایش از عشق اعتراف کنم .

قبل از اینکه او از "رولی" گله کند و چشمهایش غمگین شود و یا حتی قبل تر از آنکه او بخواهد لب زاینده رود خشک کنار خواجو بنشینیم تا کمی نفس بکشیم تا او آرامتر شود و من با نوای علیرضا قربانی که میخواند"غمگین چو پاییزم از من بگذر ..."قطره قطره اشک بریزم و او دستمال تعارفم کند و "سرتا به پا عشقم،دردم،سوزم ..." را زمزمه کنان همراهم شوم و به او بگویم که میترسم آخر قصه ی دوست داشتنم شبیه او شود و اینکه من به اندازه ی او قوی نیستم و بی شک میمیرم،تا او دلداری ام دهد!

من صدیق را خیلی قبل تر از این ها دیده بودم،خیلی قبل تر از اینکه برویم باغ پرندگان و او حرص حیات وحش و آدمهای بی مبالات رو بخورد و پرنده ها را سیر تماشا کنیم.قبل تر از اینکه احسان دیر بیاید سراغمان و ماشینش جوش بیاورد و برویم "باغ صبا" تا صدیق به احسان دوغ بپاشد و بلند بلند بخندیم.

من صدیق را خیلی قبل تر از این ها دیده بودم،خیلی قبل تر از اینکه با احسان و او سوار تله سیژ شویم و من از ترس هی صلیب بکشم و صلوات بفرستم و اهرم را سفت بغل بگیرم و آنها با هم کل کل کنند و به هم آب بپاشند و من از دلهره هی خدا را صدا کنم که نجاتم دهد که مبادا پرت شوم پایین و گرنه میتی کومون خودش مرا خواهد کشت اگر بمیرم و آنها مرا مسخره کنند!

من صدیق را قبل تر از این ها دیده بودم،خیلی قبل تر از اینکه با مامان نرگس بنشینیم و خاطره تعریف کنیم و ناهار بخوریم و من رژیم گرفتن زن ها را مسخره کنم و آن ها به لاغر مردنی بودن من بخندند!خیلی قبل تر از اینکه با هم سر عروس خانواده ی نرگس شدن رقابت کنیم و هی مامان نرگس را روی چشمهایمان بگذاریم تا ما را برای تنها پسر کوچکش انتخاب کند و برایش یک دو جین بچه بزاییم و به شیطنت هایمان بخندیم و صحنه را خالی نکنیم یا خیلی قبل تر از اینکه با او و نرگس خیابان میر را قدم بزنیم و از روزی که گذشت حرف بزنیم و نرگس به همکارِ "مادر مرده اش" یک ریز فحش بدهد!

من صدیق را قبل از اینکه کاشان و فیـــن و نوش آباد ما را با هم ببیند دیده بودم.قبل از اینکه از "Red House" خوشمان بیاید و حین خوردن سوپ گران قیمتش به دکترِ وقیح نشسته در خاطره ی نرگس زل بزنیم و تقبیحش کنیم و یک عالمه برایش داستان درست کنیم و برای آن مرد جنوبی روزهای نرگس نقشه بکشیم!

من صدیق را قبل از ژست گرفتن های سوژه ی عکاسی باغ فین و بی حالیِ نرگس و بشکن زدن ها و چشم و ابرو آمدن های اول صبحی آخر اتوبوس برای دخترهای دانشگاه نطنز دیده بودم.قبل از اینکه برای سفر به کاشان سه تا صندلی مجزا در سه طرف اتوبوس گرفته باشم و تا آخر سفر مدرکم رو به رخم بکشم که اینقدر خنگم با این بلیط خریدنم!!

من صدیق را قبل از اینکه صدای موسیقی ای که از داخل یکی از هشتی های حیاط خلوت خانه ی طباطبایی ها می آمد ما را میخ کوب کند و پشت در اتاق نوازندگان "گروه ردیف" بنشینیم و حرص بخوریم که کاش توی اتاق کنارشان مینشستیم و تماشایشان میکردیم و با نرگس گوشمان را تیز کنیم که نواهای تار و سه تار و سنتور را درسته قورت بدهیم و از لای در آنقدر دید بزنیمشان تا بالاخره آن مرد عینکی جمعشان دعوتمان کند که اگر دوست داریم کنارشان بنشینیم و غرق تار و سه تار و سیم های سنتورشان بشویم و نرگس و صدیق کیف کنند و من بغض و فین فین به راه بیندازم و لبخند بزنیم و هی پایان هر ملودی دست بزنیم و تشویقشان کنیم و موقع خداحافظی از ما بخواهند که شب برای کنسرتشان بمانیم و اگر گذرشان به شهرمان افتاد مهمان نوای تار و سه تارشان شویم و ما بایستی میرفتیم که شب روی مبل خانه مان دراز بکشیم و لذت روزی که گذشت را مزمزه کنیم،دیده بودم.

من صدیق را قبل از دیدنش دیده بودم!قبل از اینکه زل بزنم توی چشم هایش و با درد به او بگویم که کسی که او عاشقش است ولی اشک به چشمهایش آورده را دوست ندارم.قبل از اینکه به من بگوید "وقتی رولی را ببینی نمیتوانی دوستش نداشته باشی و همه ی دلگیری هایت رنگ میبازد"و من مطمئن بودم راست میگوید چرا که خاصیت عشق همین است و اینکه صدیق آدم بدسلیقه ای نیست که دوست نداشتنی ها را دوست داشته باشد،صدیق را دیده بودم.من صدیق را قبل از اینکه برای دردش بغض شوم و قبل از اینکه از فرط عصبانیت خداحافظی نکرده از خانه ی نرگس بزنم بیرون و یک ریز به "رولی" که چندین و چند سال است که دیگر مرد او نیست و اصلن نبوده، بد و بیراه بگویم،دیده بودم!

من صدیق را قبل از اینکه ببینمش دیده بودم!درست همان روزها که نرگس دانشگاه قبول شده بود و از من دور شد و برایم از عشق صدیق و رولی میگفت،همان روزها که شب عقد رولی با دختری که صدیق نبود دنیا زیر و رو شده بود.من صدیق را همان موقعی دیدم که فهمیده بود بدون رولی نمیتواند.همان موقع که رولی تازه فهمیده بود عجب غلطی کرده که گذاشته بقیه برایش تصمیم بگیرند و قید صدیق را زده بود و گمان کرده بود میتواند و نتوانسته بود.

من صدیق را همان شبی دیدم که میان هلهله ی مردم رولی گم شده بود،که صدیق هق هق می کرد، که نرگس بغض میکرد،که زن رولی وضع حمل میکرد.همان روزها که رولی به جای پا جلو گذاشتن دل به دعا و آرزوی ازدواج نکردن صدیق با هیچ مردی بسته بود و به جای اینکه دستهایش را حایل و تکیه گاه تمام زندگی صدیق کند،به سمت بالا گرفته بود که به جای او خدا دست به کار شود و دست به دامن سرنوشت و آرزوهای پوشالی و قضا و قدر شده بود!

من صدیق را همان روزهایی که ندیده بودم دیده بودم.همان روزها که هانیه از غم مردی که دوستش داشت روز به روز لاغرتر و رنگ پریده تر میشد و دانشگاه با دیدن غصه ی هانیه و آب شدنش برایم درد بود و من ساعت ها برای مردی که دوستش داشت با بغض قصه ی صدیق ی که نرگس برایم گفته بود را تعریف کردم که با زندگی خودش و هانیه بد تا نکند که گذر زمان فقط درد و زخم را دردناکتر میکند و اصرار کرده بودم به محکم بودن و مرد راه بودن و نیمه ی شعبان ذوق شدم که جشن عقد هانیه پر از لبخند رضایت بود.من صدیق را همان روزها که هانیه و مردش هم صدیق را ندیده ،دیده بودند دیده بودم!

من صدیق را همان شبی لابلای خاطرات نرگس دیدم که امیر علی به دنیا آمده بود و درست شبیه پدرش رولی بود و صدیق خواست که او را "امیر علی" بنامند.همان موقع که هیچ مردی به دل صدیق مهربان و زیبا نمی نشست تا دوستش داشته باشد.همان موقع که وقتی حال صدیق را میپرسیدم میگفت:"خوبم،فقط خوشم نیست"!همان موقع که گذر زمان عشق کهنه اش را کمرنگ تر نکرد و برعکس شعله ورتر و درد آورترش کرده بود.همان موقع که صدیق عاشق اسب ها بود و رولی چند صد کیلومتر ان طرف تر اسب سواری میکرد و یال اسب هایش را نوازش میکرد و شب ها کنار زنی میخوابید که صدیق نبود و خواب صدیق را میدید و آه میکشید،صدیق را دیده بودم.

من صدیق را خیلی قبل تر از آنکه در خانه ی نرگس برای اولین بار ببینمش دیده بودمش و با بند بند وجودم درکش کرده بودم و جایش نشسته بودم و ساعت ها برایش،برای دلش،برای عشقش به امیرعلی ای که پسرش نبود ولی میتوانست باشد اشک ریخته بودم.

من صدیق را همان موقع که عشق و دوست داشتنش را میستاییدم و دوست داشتم دوست داشتنش را دوست بدارم و خیلی قبل تر از اینکه بدم بیاید از مردهایی که وارد زندگی ای کسی میشوند و دل و روح جان و زندگی دختری را از آن خود میکنند و بعد بچه ی زنی دیگر را در آغوش میکشند و نخواستن و بی مسئولیتی و بی عرضگی شان را گردن پدر و مادر و عنوان و شهرت و شرایط زندگی و دست روزگار و تقدیر و ترسیدنشان از زندگی مشترک و آماده نبودنشان و مهیا نبودن شرایط می اندازند و یک عمر دختری را که همه ی وجودش پر از اوست را حسرت به دل لبخندی از ته دل میکنند و اصلن بیخود میکنند وقتی عرضه ی مرد زندگی و خانه و دقایق شان شدن را ندارند پا توی زندگی اش میگذارند،دیده بودم.

من صدیق را درست در اولین جمله ی خاطرات نرگس چندین سال قبل از اینکه ببینمش دیده بودم و عاشقش شده بودم.همان روزها که خدا دست زیر چانه زده بود و به قصه ی رولی و صدیق ی که عاشق هم بودند ولی سهم هم نه،نگاه میکرد و با نگرانی لبخند میزد...


+تولدت مبــارک دختر شهر قصه های الـــی ...

تبریک تولدت رو با بغض و لبخند و عشق از من پذیرا باش.دلم واست تنگ شده ها صدیق :)

تـــاریـــخ تــــولــــدم عـــزیـــزم در اصـــــل ...

هوالمحبــــوب :

تـــاریـــخ تــــولــــدم عـــزیـــزم در اصـــــل

بـرگشـــته به روز آشنــــایــی با تــــــــو ...

فیس بوکم را دی اکتیو کرده بودم که مارکز زاکر برگ و دار و دسته اش همه جا داد و هوار راه نیندازند برای تولدم تا ملتی که تولدم را فراموش کرده اند خبردار کنند،توئیترم را هم.با خودم هم قرار گذاشتم توی وبلاگم هیچ ننویسم و در بوق و کرنا نکنم.از همان وسط هفته که گفته بود پنجشنبه میخواهد برود تولد دوستش و هیچ یادش نبود در همان پنجشنبه یک نه نه قمر دیگر هم که من باشم پا روی این کره ی خاکی گذاشته شصتم خبردار شده بود که امسال تولدم از همان سالهاست که باید زور بزنم دختر خوبی باشم و صبر کنم تا بعد مثلن دلم را خوش کنم به "هر کسی ز یادش رفت این تولد بنده ... تا خود قیامت هست رو سیاه و شرمنده!" گفتنم و بعد مثلن خانمی پیشه کنم که مهم نیست تا هم بیشتر خودم زجر بکشم و هم فراموش کننده ی تولدم!

یادش نبود،نه"او "و نه احسان که دلم میخواست یادشان می بود و حداقل برایم بهانه می آوردند که نمیتوانند برای تولدم کاری کنند به غیر از تبریک و یا تبریک هم نه،فقط اینکه به رخ بکشند به یاد داشتنشان را!

شب تولدم برخلاف هر سال،نیمه شب ننشستم به دعا و حافظ خواندن روی گل وسط قالی و سجاده ی قهوه ای رنگ بته جقه ام.همه را گذاشتم برای اذان صبح و فردایی که قرار نبود اصفهان باشم.شب را غمگین گذرانده بودم و به خودم گفته بودم مردها هیچ وقت هیچ تاریخی را به خاطر ندارند الا تاریخ چک ها و قسط ها و سر رسید بیمه اتومبیلشان و من اولین زن دنیا نیستم که تولدم فراموش میشود و نباید آنقدر ها هم سخت بگیرم و هی به خودم دلداری های مثلن منطقی میدادم.

صبح با احسان کل کل کرده بودم وقتی که خواسته بود امروز نروم و نگفته بودم شرم آور است که تولدم را فراموش کرده.راه افتاده بودم سمت قم،آن هم ساعت هشت صبح و دلم خواسته بود بروم پیش معصومه و هدیه ی تولدم را از او طلب کنم.هیچ کس منتظرم نبود و دلیلی نداشت عجله کنم.تا شب وقت داشتم برای رسیدن،همین که روبروی ضریح معصومه آرام میگرفتم و چند رکعتی نماز در آن مسجد گنبد فیروزه ای میخواندم و برمیگشتم کفایتم میکرد.راننده هم انگار میدانست عجله ای برای رسیدن ندارم که راه چهار ساعته را پنج ساعت طی کرده بود و چنان آهسته جاده را متر میکرد که داد همه را در آورده بود الا من که دیر یا زود رسیدن برایم مهم نبود.

"او" حوالی ظهر اس ام اس فرستاده بود که شب بد خوابیده و من مثلن دختره خوبی بودم که هیچ نگفته بودم و از او خواسته بودم تا شب هنگام که قرار است برود تولد دوستش استراحت کند. او از اس ام اس اشتباهی که صبح برایش فرستاده بودم حرف زده بود.همان که به کسی گفته بودم:"...عمرن یادش باشه!" و من همه ی وجودم اضطراب شده بود که اشتباهم را ماست مالی کنم که نفهمد امروز تولدم است.گفت دلش برایم تنگ شده و گفتم "من هم !" و همه ی وجودم غصه شده بود وقتی به یاد می آوردم که به یاد نیاورده.برایم همین نزدیکتر شدنم کفایت میکرد حتی اگر نبود، حداقلش این بود که فاصله ی کیلومتری مان کمتر و کمتر میشد.شاید اینطور دلم هم گول میخورد!

دلم نمیخواست در راه خواب باشم.موبایل به دست اس ام اس های "زهرا" که از بیمارستان برایم تولدم را تبریک گفته بود و"فرشته"، همکلاسیه قدیمی ام و شعر تبریک "ساغر "و شادباش "مریم"، اولین شاگرد دوران تدریسم که حالا معلم قابلی شده بود و تهنیت "سمیه" و دست و جیغ و هورای "ساره" و لبخند و آرزوهای خوب "هاله" و دلگیری و مبارک باد گفتن "شهرزاد" و تبریک "سوده "و مکالمه ی 24 ساعت رایگان درون شبکه ای همراه اول که به من هدیه شده بود را زیر و رو میکردم و تشکر آمیز جواب میدادم و به تماس "آزیتا" که مثل هر سال برایم آهنگ"هپی تولد" مینواخت و تبریک "نرگس" و "مادرش" که بسیار دوستش داشتم پاسخ میگفتم که باور کنم خیلی ها تولدم را در تقویم زندگی شان مهم میدانند و دل به دل "او"یم میدادم که تولدم را به یاد نداشت و میگفت دلش برایم تنگ شده و از فراموش کردن احسان حرص میخوردم و به جان نفیسه غر میزدم و خودم را به صبوری دعوت میکردم تا فردا نامحسوس پوست هر دویشان را بکنم!

بالاخره رسیدم."او"یم خواسته بود رسیدنم را خبر دهم که مثلن از نگرانی در بیاید و من روبروی ضریح وقتی با چشمهای پر از اشک هدیه ی تولدم را از معصومه میخواستم رسیدنم را خبر دادم و زل زده بودم به معصومه و به همه ی گناههایم اعتراف کردم و چادر مشکی فاطمه را روی صورتم کشیدم و برای معصومه از الناز گفتم و احسان و او و فرشته و فرنگیس و باقی که "او" اس ام اس داد برایش کاری کنم و وقتی پاسخ مثبتم را شنید دیگر هیچ نگفت.گمانم اپراتور ایرانسل با او چپ افتاده بود که پیامکش که از من خواسته بود بروم همانجا که قبلن برایم مشلول خوانده بود،دو رکعت نماز بخوانم را به من نرسانده بود که باعث شد تماس بگیرد.دلم میخواست با معصومه حرف میزدم نه او.حتی با اینکه داشتم از او برای معصومه حرف میزدم. گفت بروم همانجا که آن دفعه دعا خوانده بود و من سیر شنیده بودمش که منتظرم است و من خنده را با گریه آمیخته بودم و دویده بودم و آنجا در آستانه ی ورودی حرم خسته و خندان دیدمش و میان آن همه جمعیت نمیدانستم چه کنم الا خنده که پر از بغض بود و دزدیدن نگاهم !!

باورم نمیشد،گمانم رویا بود.خواسته بودم که برویم زیارت و نماز بخوانیم و برگردیم تا بتوانم خودم را جمع و جور کنم.روبروی معصومه ایستاده بودم و برایش با خنده تعریف کرده بودم که "او"یم آمده و یک عالمه تشکر کرده بودم بابت هدیه ام و با پررویی گفته بودم الناز و خوشبختی اش همانی ست که به خاطرش این همه راه آمده ام و نباید فراموش کند که ...

که ... دختری شبیه فرشته ها را روبروی خودم دیدم که همان فرشته ی وبلاگم بود که هر روز صبح بخیر میگفتیم و همیشه همین جا شعر میشد.هم او که تا به حال ندیده بودمش و خبرش داده بودم عازم قمم تا تولدم را در آرامش و دعا سپری کنم و برایم باور ناپذیر بود که میان آن همه جمعیت که اگر مادرم را گم میکردم هم نمیتوانستم پیدایش کنم،او مرا دیده بود و شناخته بود.هم او که تا به حال مرا ندیده بود و میگفت در خواب مرا به همین شکل و قیافه دیده و از همین رو مرا شناخته!معصومه شوخی اش گرفته بود و کرور کرور شادی و هیجان را به خونم تزریق میکرد.

حرف زدیم و نماز خواندیم و آنقدر هیجان زده بودم که فراموش کردم با معصومه خداحافظی کنم.رفتیم همانجا که "او"یم دلفریب تر از همیشه نشسته بود و خنکای سنگفرش حرم را با تمام وجود با ذره ذره سلولهایم نفس کشیدم.من جایی بودم که از همه ی زمین بیشتر دوستش داشتم،بین دو آدمی که بودنشان برایم زیباترین بود آن هم درست وقتی که فکرش را نمیکردم.

ناهار را با هیجان و خنده و یک عالمه حرف جایی به پیشنهاد فرشته با "تنوع غذایی" (!)سپری کردیم و من از همیشه خوشحال تر بودم.فرشته واقعن فرشته بود و "او"یم همه ی زندگی ام و احسان هنوز به یادش نیامده بود نزولم به زمین را آن زمان که جرعه ی آخر نوشابه ام را سر کشیدم!

فرشته گفت که از دیشب میدانسته من می آیم و "او" یم گفته بود که از صبح سرگردان بوده و منتظر در برق آفتاب که من از راه برسم و من را غرق خجالت و شادی کرده.

فرشته دیگر رفته بود و"او"یم جایی میان مردها مشغول عبادت بود که من روبروی محراب ِمسجدِ گنبد فیروزه ای نشستم و برای امام خوبی ها از امروز و هر روز و اولین بار و آخرین بار آمدنم تعریف کردم و نماز طولانی اش را قامت بستم و برای تولدم حافظ باز کردم و "بیا و کشتی ما در شط شراب انداز..." خواندم و "ز کوی میکده برگشته ام ز راه خطا..."یش را بغض شدم و باز هدیه ی تولدم را از او خواستم و خواستم که بخواهد باز به دیدنش بیایم.

مشغول تعریف و دعا و شعر بودم که احسان به یاد آورده بود و برایم نوشته بود که "چقدر لعنتی ام که برای فرار از شیرینی دادن تولدم در رفته ام و پناه برده ام به معصومه و امام خوبی ها..." و به یاد آوردنش مرا به پرواز دعوت کرد.همان موقع بود که نفیسه برایم نوشته بود برای فردا دو صفحه متن برای شوهرش ترجمه کنم و با من قرار گذاشته بود که به محض رسیدنم خبرش کنم که برایم دو صفحه را بیاورد.توی صحن همان مسجد گنبد فیروزه ای بود که "او"یم کنارم نشست و کادوی تولدم را باز کرد و شعری که شده بود را پیشکشم کرد و محرم تمام ثانیه هایم شد.

هنوز هم به گمانم خواب بودم،زمانی که جلوی چشم امام خوبی ها و آن پرچم های سبز و آبی که باد به رقصشان در آورده بود،چادر به سر کشیدیم.گمانم تمام آنجا با ما به رقص آمده بودند و من همه ی گرما و سوزانی هوا را که آمیخته با عشق بود با عطشی وصف ناپذیر می بلعیدم و لذت می بردم.

هوا جهنمی گرم بود و من اردی بهشتی شده بودم و تمام جاده ی برگشت برایم پر از لبخند بود،پر از "هنوز باور نمی کنم"،پر "خدایا شکر"،پر از "دوست داشتن" که با رسیدنم به اصفهان و دیدن نفیسه آن هم آن موقع شب با آن جعبه ی بزرگ که کیک تولدم را باردار بود و به جای برگه های ترجمه توی دستانم جایش داد،عیشم کامل شد.

بغض داشتم زمانی که به آغوشش کشیدم و به نفیسه گفتم امروز بهترین روز تمام این سی و یک سال زندگی ام بود و ایمان آوردم که درست وقتی انتظارش را نداشته باشی،از راه میرسد...

الـــی نوشت :

یکــ) مامان نرگس گفت تولدم را به مامانی و میتی کومون تبریک بگویم.گفت تولد ما بر دیگران مبارک است و باید باشد.به دیگرانی که ما را دارند،حتی اگر دختر خوبی نباشیم :)

دو) این کیک با آن توت فرنگی های درخشانش هنر دستهای دختری ست که بی نهایت دوستش دارم.مرسی نفیسه ی من :*

سهـ) فرشته تو فرشته ترین فرشته ی روی زمینی.ممنون دختر:*

چاهار)به تو که میرسم همه ی واژه ها رنگ میبازند.اصلن سکوت کنم و توی چشمهایت نگاه کنم،خودت همه ش را میخوانی مرد دوست داشتنی ِ زندگی ام،نـــه ؟

+این که میبینید وبلاگتان نمی آیم یک دلیل بیشتر ندارد.

من تا پانزدهم تیر قسطی می آیم نت.

بعد از آن به دیده ی منت:)

هــــر چــــه از دوســــت رســــد روشنــــی چشــــم مـــــن است ...

هوالمحبوب:

هــــر چــــه از دوســــت رســــد روشنــــی چشــــم مـــــن است

گـــل اگــــــر لایق مــــن نیـــــست ،خـــــس و خــــار بیـــــار ...

سوم دبیرستان بودم که اومدیم اصفهان،برگشتیم مثلن سرزمین پدری مون!و من سوم ریاضی رو توی مدرسه ی شاهد خوندم.تازه وارد بودم و با همه شون فرق داشتم.خودم بودم!

برعکس بعضی ها از چادر خوشم نمی اومد و فقط واسه خاطر مدرسه و میتی کومون سرم میکردم و برعکس بعضی های دیگه از چادر بدم نمی اومد که بخوام شلخته وار و سبک سر لباس بپوشم.تا یادم می اومد همیشه بچه ها توی مدرسه دور و برم می پلکیدند و برام خیلی سخت بود توی محیط جدید بخوام کم محلی ببینم یا به چشم غریبه کسی بهم نگاه کنه یا بخوام مثل کلاس اولی ها دنبال دوست بگردم.

صورتم پر از جوش های گنده منده بود و هیشکی صورت سفید و تپل اون روزهام رو ندیده بود که بفهمه منم یه روزایی قشنگ بودم مثلن و به چشم یه دختره زشت بدترکیب ِ قرتی نگاهم میکردند!سخت بود اما کم کم شد مثل قدیما و همه ش هم از نماینده ی پرورشی شدنم و شعرهایی که سر صف میخوندم شروع شد.شد مثل قدیما که همه من رو میشناختند و من رو بهم نشون میدند که همون فلانیه ها که شعر میگه و بیشتر وقتها با معلم پرورشی مون جلسه میگرفتیم و تزهای جدید حواله ملت میکردیم!!

هیچ وقت اون شعر خداحافظی با بچه ها آخر سال سر صف رو یادم نمیره که همه ی خاطره های اون یک سال رو توش گنجونده بودم،من سر صف میخوندم و فین فین میکردم و همه گریه میکردند،معلم پرورشی مون که بعد از تموم شدنش بغلم کرد،مدیرمون که اومد بالای صف و کلی ازم تعریف کرد،ناظممون که به میتی کومون اول سال چغلی کرده بود که حواسم به حجابم نیست و همه ش مقنعه م میره عقب(!)، بچه های سوم ریاضی،سومی های دیگه،کلاس دومی ها و اولی ها و حتی معلم های توی دفتر که سرشون رو از پنجره اورده بودند بیرون،همه.

اون روز سر کلاس زبان خانم جلالی که همیشه اخم هاش توی هم بود یهو وسط کلاس بدون اینکه سرش رو از روی دفتر کلاسی بلند کنه جوری که یعنی مخاطبش منم بلند گفت:"فلانی!یادم بنداز جلسه ی بعد یه چیزی پیشم داری واست بیارم!" و همه ی بچه ها بهم کج و معوج نگاه کردند که یعنی ممکنه چه پاچه خواری ای ازم سر زده باشه که چیزی پیش معلم بد اخم زبانمون جا گذاشتم! و وقتی تعجب خودم رو هم دیدند منتظر موندند تا جلسه ی بعد.

جلسه ی بعد خانم جلالی با یه لبخند که معلوم بود داره به زور میزنه یه کتاب سبز رنگ قطور با روکش مشکی گذاشت روی نیمکت مون و گفت :"این ماله توه!" و سریع رفت سراغ درس دادندش!

کتاب نو نبود و اولش با یک خودکار قرمز نوشته بود "تقدیم به شاعره ی جوان" و با یه امضای خوشگل سنجاقش کرده بود به بیست و چندم اردی بهشت سال هزار و سیصد و هفتاد و چند.همه متعجب به من و من بهت زده به اون نگاه میکردم و اون سرش توی دفتر کلاسی بود و حاضر و غایب میکرد.بالاخره رضوان جرأت پیدا کرد و ازش پرسید:"خانوم چرا این کتاب رو دادید به الهام؟"

اخمهاش رو کرد توی هم و گفت:"کتاب شعر رو به کی میدند؟به شاعر." و بعد شروع کرد درس دادن.تا آخر کلاس چیزی از درس نمیفهمیدم،گمونم هیچ کی نمیفهمید.درس که تموم شد رضوان بهم گفت :"نمیخوای چیزی بهش بگی؟"بهش گفتم :"راسش ازش میترسم!" رضوان گفت:"باید ازش تشکر کنی.این سه ساله معلم ماست و تا حالا همچین چیزی کسی ازش ندیده!"با ترس و لرز رفتم کنار میزش و ازش تشکر کردم و دیدم که باز به زور لبخند زد و گفت:"تشکر نمیخواد،این کتاب از اول هم ماله تو بوده.به درد من نمیخوره."ازش خواستم بغلش کنم که اخماش رو کرد توی هم و گفت میشینی یا برات منفی بذارم و من رو فرستاد سر جام!

 چند سال بعد یه روز که توی اتوبوس دیدمش و باهاش حرف زدم و بهش گفتم که همیشه شباهای خاص زندگیم میشینم وسط کتابش و واسه خودم و خدا،"حافظ" میخونم،باور نکرد یه همچین کاری توی تاریخ تدریسش کرده باشه و بهم گفت حتمن اون رو با کسی دیگه اشتباه گرفتم و باز مثل همون روز که از ترس ِمنفی من رو راهی نیمکت آخر کلاس کرد یه لبخند زوری زد و با یه "موفق باشی" درست عین ته برگه های امتحانی از اتوبوس پیاده شد...

الــی نوشــت :

یکـ) امروز بهار تموم میشه و من از تابستون در حد مرگ متنفرم!

دو) مامان نرگس میگه :خدا اونقدر بیکار نیست توی اون دنیا واسه بنده هاش زندان درست کنه و به شغل شریف زندانبانی مشغول بشه و یا جیره و مواجب مفت بده به کسی که اون دنیا میزان سرب ریخته شده در حلق این و اون رو بررسی کنه.

سهـ) الــی این روزا رو یادت باشه :)

چاهار) همین شیش سال پیش بود :)

شکـــــر ایـــــزد را که دیــــــدم روی او ...

هوالمحبوب:

"حسین آقا" را اولین بار توی همین روزهای گرم خرداد ماه دیدم و از همان موقع حال کج و معوجم کمی بهتر شد.او را درست همان موقع دیدم که نفیسه میخواست برای پسرش علی،یویو بخرد.همان موقع که طبق جمله ی قصارم به من گفته بود فقط چاق ها حق دارند از گرمای هوا ناله کنند و من چون لاغرم باید حواسم باشد که چیز گنده تر از دهانم نخورم که کار به جاهای باریک میکشد و من حواسم را جمع کرده بودم که با این همه کلافگی،از صدقه سر باربی بودنم لال شوم کلن!!

حسین آقا را با آن چشم های طوسی رنگش که چاووشی چشم ویرووسی اش خوانده بود اولین بار همان لحظه ای دیدم که نفیسه حلقش را در منتها الیه موبایلش فرو برده بود و از علی نظرخواهی میکرد که چه چیزهایی غیر از یویو را میتوان برایش خرید و من لایک پاپ کورن این د پن (!) جلز ولز میکردم که حرفهایش ته بکشد و حسن سلیقه ام را ببیند و نظرش را بگوید.

نفیسه هم با من هم عقیده بود.اصلن من و نفیسه زیاد از هم با هم تفاهم داریم و یکدیگر را درک میکنیم و اکثر مواقع از یک موضوع به یک اندازه ناراحت و یا خوشحال میشویم.آن هم موضوعاتی که اکثر آدمها عظمتش را درک نمیکنند!نفیسه هم همراه تعجبی که از انتخابم داشت،از حسین آقا خوشش آمده بود و همین کافی بود تا از حسین آقا دعوت کنم به خانه مان بیاید و او هم از خدا خواسته،قبول کند!

حسین آقا پسر خوبی ست،مردانه لباس می پوشد.از آن پیرهن های چاهارخانه ی مردانه که هر مردی می بایست در کمد لباسش داشته باشد و همیشه ی خدا میخندد و وقتی نگاهش میکنی نمیتوانی که نخندی و همین خصوصیتش که حتی وقتی بد و بیراه و یا غر هم نثارش میکنی باز هم نیشش تا بنا گوشش باز است و با آن چشم های روشنش زل می زند توی چشم هات،او را از تمام همجنسانش روی زمین متمایز کرده.

حسین آقا عادت های خاص خود را دارد.اینکه گرمایی ست و در خانه پیرهن نمی پوشد و شب ها اگر خوابش ببرد همیشه خدا رویش را پس میزند و من باید نیمه شب ها که بیدار میشوم حواسم جمع باشد که در این هوای خل و چل سرما نخورد.حسین آقا با اینکه گرمایی ست و در خانه پیرهن نمی پوشد ولی آنقدر با حیاست که جلوی چشم های گلدختر که همیشه تیزبین است و هر گاه جلویش لباس عوض کردی یا چشمش بدن نیمه عریانت را دید زد لبهایش را گاز می گیرد و عنوان میکند که "لباستو بوپوش من نبینم عیبه!"،پیرهنش را نصفه و نیمه به تن میکند که گلدختر دچار تعارض شخصیتی نشود که چطور میشود آدم حسین آقا باشد و همه دوستش داشته باشند ولی کارهای "عیب دار" انجام دهد!

حسین آقا شعر دوست است و زمانهایی که شعر میخوانم و میشنوم لبخند میزند و من حتی چشمک های ذوق مرگی اش از شعر را هم دیده ام و شما که ندیده اید مجبورید قبول کنید که او چشمک هم میزند!حسین آقا ریز ریز و شمرده شمرده سکوت میکند و بعضا ناراحت میشود وقتی به سکوتش گوش ندهی و ناچیز تلقی اش کنی و به حساب یک سکوت معمولی که مختص همه ی مردهاست بگذاری!

حسین آقا صبور و مهربان است و مثل من نیست که تأکید داشته باشد اسمش درست ادا شود و همینکه فراموشمان نشود "آقای" اسمش را صدا کنیم کفایتش میکند و برای "اوسین آخا" گفتن گلدختر دلش غنج میرود و وقتی احسان سرش را از تنش جدا میکند یا دل و روده اش را بیرون میریزد و تشریحش میکند عصبانی نمیشود و هم چنان لبخند اسطوره ای ش را به لب دارد.

حسین آقا مرتب و باوقار است و زیاد از حد به موهایش که همیشه بالا شانه شان میکند،حساس!آنقدر که حق دست کشیدن در موهایش را از من سلب کرده ولی در عوض برای جبرانش که حسرت به دل نمانم،شب ها که گلدختر هفت پادشاه را خواب میبیند و از هجوم تعارضات محیطی در شخصیتش خبری نیست،مینشیند روبرویم تا من خال سمت چپ سینه اش را بمیرم و هی برایش بخوانم :"خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد...که تا ز خال تو خاکم شود عبیر آمیز" و بعد نیشم را شل کنم که "واج آرایی خ رو حال کردی؟!" و بعد هی با دکمه ی ری استارتش که ملت نام "ناف" را بر آن نهاده اند ولی ما در خانه گاها "قلقلی" هم صدایش میکنیم،گلاویز شوم و خ خ خ راه بیندازیم و خاطره بازی،تا من با خیال راحت خوابم ببرد و او تا صبح بالای سرم کنار کتابچه ی دعا بنشیند و با خنده تماشایم کند.

الـــی نوشت :

یکـ) خوش به حال شما که کارت صوتی سیستم تان نصب است و صدای اینجا را میشنوید.من دلم برای صدایش تنگ شده و گوش دادن نوای باران از موبایلمان به مذاقم خوش نمی آید!

دو) من هر سال به جای شمع و کیک و نذری و چراغانی کوی و برزن،همین را برایش می خوانم تا دلش با من نرم تر شود و تولدش مبارک :)

سهـ) شما که جای الــی نیستید.همین!

بتـــــاز اســـــب خــــودت را ولـــــی مــــواظـــب بـــاش...

هوالمحبوب:


بتـــاز اســـــب خــــودت را ولــــی مــــواظـــب بـــاش

کــه شـــــرط بـــردن بـــازی ســلـامت شـــــاه اســـت

یــــاد بــــاد آن کــهـ مــــرا یــــاد آمـــوخت ...

هوالمحبوب:

یــــاد بــــــاد آن کــــه مــــــرا یــــاد آموخـــــت

آدمــــــی نــان خــــورد از دولــــت یـــــــــاد ...

چند هفته ی پیش که سوده گم شده بود و من با هزار پرس و جو در شهر کودکی ام پیدایش کردم و بعد از هفده هجده سال رفتم خانه شان و مادر و پدر و خواهرش را دیدم و با تمام وجود از محبت و آغوش مهربان مادرش که مرا یاد سیزده سالگی و کودکی ام مینداخت ذوق مرگ شدم،موقع مرور آن روزها سر ناهار به مادر و خواهرش که لبریز از لبخند بودند هم گفتم که دل خوشی از خانم پورشفیعی نداشتم.

معلم کلاس اولمان بود.معلوم است که تا آخر زندگی ام به خاطر اینکه همه ی نوشتن و ردیف کردن حروفم را به خاطر اوست که دارم مدیونش هستم اما چون ما را می زد آن هم با خط کش،دلم دوستش نداشت.شاگرد زرنگی بودم اما انگار رسم بود کتک خوردن شاگرد آن هم آن روزها.ولی خانم بنی هاشمی و مسرور ِ بقیه ی کلاس اولی ها هیچ وقت بچه ها را با خط کش نمی زدند و من همیشه حسرت به دل داشتنشان بودم.

معلم کلاس دوممان خانم سلیمان بود.خوشگل بود و قد بلند و شیک.او هم یک بار ما را زد.همه مان را!چون وقتی داخل کلاس نبود شلوغ کرده بودیم.یک بار هم سر املا گفتن فقط گوش مرا پیچاند که داشتم دفترم را خط کشی میکردم!ما که کلن کتک خورمان ملس بود و خدا هم که نمیخواست کلن بد عادت شویم،هی معلم کتک زن نصیبمان میکرد!بعدها هم که کلاسم را عوض کردم و رفتم نوبت دوم وسط سال خانم اسدی که باردار بود رفت که فارغ شود و خانم مهدیان به جایش آمد.آن دو را هم دوست داشتم،حداقلش این بود که ما را با خط کش نمیزدند.

کلاس سوم اما یک خانم سلیمان دیگر معلممان بود.بد اخلاق بود و اخمو و شوهرش وسط سال مرد و او هم دیگر نیامد مدرسه.به جایش خانم شمشیرگر را آوردند که او هم وسط سال رفت بزاید و بعد هم خانم حجرالاسود،که امتحانات خرداد به دادمان رسید که سال تمام شود و به زاییدن او کفاف نداد!

هیچ وقت فراموش نمیکنم روزی که برای دیدن خانم سلیمیان که عزادار بود از طرف مدرسه به خانه شان رفتیم.گریه میکرد.از ابهتش کم شده بود و اخمو و بداخلاق نبود.برعکس معصوم بود و شکسته و ضجه میزد.نمیدانم چطور به خودم جرأت دادم که وسط آن همه آدم بغلش کردم و با هم گریه کردیم.بچه ها میگفتند خواسته ام پاچه خواری کنم اما من که نه سال بیشتر نداشتم از پاچه خواری هیچ نمیدانستم!با اینکه مرگ را نمیفهمیدم اما چون گریه هایش مرا به یاد گریه های مامانی می انداخت نتوانسته بودم بغلش نکنم.همان سال همان وقتها که معلممان بود و من موقع جدول ضرب جواب دادن توی سه چاهارتا مانده بودم و کلی پای تخته گریه کرده بودم ، به من گفته بود معلم محرم اسرار است و از من خواسته بود برایش حرف بزنم که چه مرگم است که سه چاهارتا را بلد نیستم.و من با خجالت و پررویی گفته بودم معلم ها فرا زمینی نیستند و محرم اسرار و شبیه بقیه ی آدمهایند،درست مثل میتی کومون مان که معلم است و اینکه هیچ کس محرم اسرار نیست غیر از مامانی.و او مادر و پدرم را خواسته بود که بفهمد چرا شاگرد زرنگ کلاسش توی سه چهارتا مانده و مامانی و میتی کومن بعد از آن جلسه ی یواشکی خیال میکردند من نمیفهمم که به خاطر من با هم دعوا نمیکنند و زیاد از حد با هم مهربان شده اند که من در کلاس توی سه چاهارتا نمانم !!!

معلم کلاس چاهارممان اما مرا فقط یاد سوده می اندازد و خبرچینی اش.همین چند وقت پیش که برای خودش و مادر و خواهرش تعریف کردم روده بر شده بودند ازخنده و او هیچ یادش نمی آمد.ولی من خوب به یاد داشتم.خانم مختاری زن عموی سوده بود و من ِاحمق نمیدانستم.یک بار سر زنگ علوم که خانم مختاری کتاب خواسته بود که تویش سوال بنویسد و برای بچه ها بخواند و بقیه بنویسند من کتابم را به او داده بودم و یواشکی در گوش سوده گفته بودم که چه خدمتکار خوبی ست این خانم مختاری که برایم سوال هایم را مینویسد!خُب بچه بودم و نادان و گمانم آنقدر ادب به خرج نداده بودم که اینطور گفته بودم.سوده هم نامردی نکرده بود و زود رادیو بی بی سی شده بود و گزارش داده بود.هیچ وقت فراموش نمیکنم زمانیکه خانم مختاری کتابم را وسط کلاس پرت کرد و جلوی همه بلند گفت نوکر داشتن را نشانت میدهم!شاگرد زرنگی بودم ولی همه اش دود شده بود رفته بود هوا و سمیه سجادی به من میخندید که سر گروهش که من باشم کنف شده!تا آخر زنگ لال بودم و سرم پایین بود،باورم نمیشد سوده چنین کاری کرده باشد.منتظر بودم زنگ را بزنند و سوده به من بگوید که اشتباه میکنم که خیال میکنم کار اوست ولی او موقع خروج از کلاس گفته بود به خاطر خودم خبرچینی کرده که یاد بگیرم به بزرگترهایم احترام بگذارم و من دلم میخواست سرش را از بیخ بکنم! و گمانم که یاد گرفته بودم :)

کلاس پنجم باز معلممان عوض شد.او را فرستادند یک مدرسه ی دیگر.خانم عرفانی قبل از اینکه برود من را صدا کرده بود و یواشکی گفته بود بروم پیشش در مدرسه ی شاهد و خانم گلکار مدیر مدرسه مان گفته بود مگر اینکه از روی نعشش رد بشوم.صدایشان را از دفتر میشنیدم که میگفت میخواهند شاگرد خوبم را بدزدند.دعوا سر من بود و من تا آمدن ِمعلم جدید فقط دلهره داشتم و دلم میخواستم بروم مدرسه ی شاهد و خانم گلکار گفته بود اگر بروم من را بابت این پنج سال زحمتی که برایم کشیده نمیبخشد و من از نبخشیده شدن هراس داشتم.

خانم موسی پور از آن معلم ها بود که بلد بود چطور قاپ شاگرد را بدزدد.جای خانم عرفانی آمده بود.آن اوایل همه نسبت به او گارد داشتند،آخر همه خانم عرفانی را دوست داشتند و میخواستند نشان بدهند که فقط خانم عرفانی معلم آن هاست ولی کم کم یخ ها آب شد و او شد معلم محبوبمان.یک روز یک قلک قرمز رنگ که شبیه پستانک بود آورد داخل کلاس و گفت هر روز صبح قبل از شروع درس توی کلاس میچرخانیمش تا بچه ها هرچقدر دلشان خواست پول داخلش بیاندازند تا پس اندازش کنیم برای روز مبادا.یک روز زمستان که آمد تا از راه رسید در کلاس را یواشکی بست و گفت میخواهد رازی را با ما در میان بگذارد که باید قسم بخوریم به هیچ کس نگوییم و ما قسم خوردیم.او گفت روز مبادا از راه رسیده و هفته ی دیگر که روز مادر است میخواهد به بهانه ی جلسه برای مادرها،آن ها را بکشاند مدرسه و توی کلاس برایشان جشن بگیرد.من به میتی کومون یواشکی گفته بودم و قول گرفته بودم به مامانی نگوید و اجازه بدهد مامانی برای جلسه ی ساختگی بیاید مدرسه و او هم به مامانی اجازه داده بود و هم کمی پول به من برای جشن.برای مادرها کادو خریدیم و کلاس را آذین بستیم و مادرها یکی یکی از راه رسیدند و غافلگیر شدند.خوب به یاد دارم که مادر آسیه رنجبر فقط گریه میکرد و از آغوش آسیه کنده نمیشد و هی تند تند میبوسیدش.مامانی هم مرا جلوی آن همه چشم و لنز دوربین بوسید و بغلم کرد و یک دیس از من کادو گرفت که نقش اسب داشت.سفید بود و اسبش آبی.و من هرگز و تا آخر عمرم فراموش نمیکنم بعدها چطور شکست!!هنوز هم که به آن عکس نگاه میکنم هاله ی اشک و بغض رهایم نمیکند.مانتوی سبز لجنی به تن دارم با مقنعه ی سفید.مامانی هم روسری سفیدش از چادرش زده بیرون و به لنز خیره شده...

ابتدایی ام که تمام شد دیگر ندیدمش تا ده سال پیش توی اتوبوس.همان موقع که تازه کنکور قبول شده بودم و عازم نگارستان امام بودم که شعر بخوانم.زنی سپید مو از ته اتوبوس به من نزدیک شد و گفت الهام؟؟تو الهامی؟

نگاهش که کردم آشنا بود ولی یادم نمی آمد و از من بعید بود به یاد نیاوردن آدم ها.خندیدم و گفتم چقدر آشنا هستید و نیستید.گفت که معلم کلاس پنجمم بوده و من از تعجب دهانم باز مانده بود که چقدر پیر شده.گفت که ازدواج کرده و پسردار شده و بعدها هم پسرش مرده و من بغض شدم.خیلی شکسته بود.گفت که مرا از خنده ام شناخته.گفت که تنها دختری هستم از شاگردانش که مرا با خنده هایم میشناسد.گفت که  هیچ کس شبیه من نمیخندد و گفت وقتی که میخندم چشمهایم را میبندم و این ویژگی باعث شده که همیشه توی ذهنش بمانم.گفت وقتی ته اتوبوس نشسته مرا دیده که چشمهایم را بسته ام و خندیده ام و او با خود گفته که چقدر شبیه الهام ِ سال هزار و سیصد و هفتاد و چند میخندم و آمده جلوتر که برایش بخندم و یاد آن سال ها را برایش زنده کنم که دیده من همان الهامم!

و من با همه ی بغضم چقدر خوشحال بودم که او کنارم بود و همانطور که او از بودنم انرژی میگرفت و خوشحال بود من هم شاد بودم و پر از بغض از روزهایی که گذشته.شنیدم که درد کشیده ولی هیچ نگفتم من کمتر از او درد از دست دادن نکشیدم و خواستم از اینکه خیال میکند خوشحالم و خوشبخت خوشحال باشد و برایم آرزوهای خوب خوب کند و به من ببالد که دختره خوبی شده ام!

از اتوبوس که پیاده شدم دیگر ندیدمش.دیگر هیچ کدامشان را ندیدم.نه معلم های ابتدایی ام را و نه خانم عباسی معلم تاریخ و جغرافی مان که میپرستیدمش و نه خانم سامانی معلم انگلیسی مان که همه اش عشق بود و من فقط به خاطر او زبان را دوست داشتم و حالا هم درست شبیه او سر کلاس درس میدهم و نه معلم های ادبیات مان که دوستم داشتند و نه هیچ معلمی دیگر را.

امروز که پر از اردی بهشت بود همه شان را مرور کردم و برایشان آرزوهای خوب کردم.حتی برای خانم پورشفیعی که ما را با خط کش میزد. و آرزو کردم کاش میان این همه خوب نبودن ها حداقل معلم خوبی باشم.مثل خانم سامانی،عباسی،موسی پور،سلیمیان،آقای سعیدی،مظفری و دکتر حضوری و ...

آنقدر خوب که یک روز شاگردهایم برای شاگردهایشان تعریف کنند که معلمی داشتیم که خوب بود،همیشه میخندید و اگر این شده اند فقط به خاطر همان الـــی ست که معلمی بلد بود...

الـــی نوشت :

یکــ) ما برای خوشحال شدن منتظر کسی نمی مانیم که برایمان شق القمر کند.درست مثل امروز که رفتیم و به مناسبت معلم بودنمان برای خودمان یک گردنبند گـِردالـی خریدیم و انداختیم گردنمان و به خودمان بابت معلم بودنمان تبریک گفتیم:)

دو) روز کارگر را هم ایضا به خودمان که کارگر نمونه ای بودیم از بدو تولد تا کنون و شما که کارگران خوبی هستید تبریک عرض میکنیم:)

سـهـ) امشب یکدیگر را موقع استجابت دعا فراموش نکنیم.من را هم لدفن.روزه ی شمایی که امروز را با همه ی سختی اش با امید سپری کردید قبول :)

یعنی همه جا تو، همه جا تو، همه جا تو ...

هوالمحبوب:

مامان ِ نرگس میگفت خدا زن را با طبیعت و ذاتی خلق کرده که فقط بتونه یک عشق رو توی دلش جای بده و تنها عشقی که میتونه همزمان با اون عشق و حتی بیشتر از اون عشق توی وجودش رخنه کنه و وجود داشته باشه و خللی به اون یکی عشق وارد نکنه،عشق زن به فرزندشه.میگفت برای همینه که وقتی زنی عاشق مردی میشه تمام مردهای دیگه از چشمش می افتند و به نظرش بی ارزش میاند و انگار که نمیبیندشون.میگفت تمام وجود زن میشه اون مـَرد،حتی اگه برای اونطور شدن تلاشی هم نکنه.کافیه فقط با همه ی وجود عاشقش باشه و بشه.برای همین بود که مامان نرگس زن هایی که بیشتر از یک مـَرد را دوست داشتند و وقتشون و فکرشون و قلبشون را صرف اون ها میکردند را بد و بی حیا یا هرزه نمیدونست.مامان نرگس میگفت این زن ها بیمارند که برخلاف قانون ِ خلقتشون رفتار میکنند و باید درمونشون کرد و یا اگر قادر به درمونشون نیستی باید ازشون دوری کنی!

اولین بار قبل از اینکه راهی ِ سفر تعطیلات نوروز نود و سه بشیم،کردستان را از دهن مامان ِ نرگس دیدم و شنیدم.میتونی تصور کنی اون شنیده ها از دهن زنی که خودش و باورهاش را خیلی دوستش داشتم و دارم چقدر برام شیرین و رویایی بود.زنی که شخصیتش برام قابل ستایش و احترام بود و هست و تنها کسی ِ که به خاطرش به نرگس حسادت میکنم.وقتی میون درس خوندن و درس دادن یهو گریز میزد به سرزمین پدریش و از اعتقادات و باورهای مردم اون منطقه و همه ی منظره های بکرش برام حرف میزد،همه ی خستگی م از بین میرفت و من میشدم سرتا پا گوش برای لذت بردن.

وقتی اونجا را به چشم خودم دیدم مطمئن شدم کردستان فراتر و زیباتر از اونهایی بود که مامانِ نرگس گفته بود ولی من با وجود ِاون همه زیبایی،خوشحال نبــــودم!