_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

به هـر کسـی که شبیـــــه تـــو نیـــسـت بدبــــیـــــنم!

هوالمحبوب:

یادته؟هفت سال پیش بود.همون موقع که هنوز تسبیحم پاره نشده بود و در عوضش مامان فرزانه بهم اون تسبیح شب نما را نداده بود.یا مامان تو اون تسبیح و جا نماز سفید ِ از مشهد اومده رو یا ستاره تون اون تسبیح دونه درشت زرد رنگ رو.همون موقع که من هنوز تنهایی نرفته بودم معصومه.همون موقع که هنوز روز رفتنم برات "شایلی" را نخریده بودم که گفته بودی نکنه برم سفر و بمیرم و کادوی تولدت را نداده باشم.همون روز که هنوز اون سجاده ی قهوه ای ِ بته جقه مال من نشده بود.

همون روزا که مامانت هنوز روضه نگرفته بود و بهم نگفته بودی دوشنبه بیام پیشت و من موقع دعا با اینکه پر از درد بودم روی پله های آشپزخونه تون نمیدونستم دقیقن از خدا چی بخوام و هیچی بهش نگفتم و فقط گریه کردم!همون موقع که هنوز سعیدتون نرفته بود مکه که تو ازش بخوای واسه الهام دعا کنه تا دلم آروم بشه و هر روز واسه گریه هام و حرفام گوش بشی.

همون روزای خیابون ِ میــر که من و تو توی یه آموزشگاه با هم کار میکردیم و تو مسئول بخش زبان شده بودی و من مربی و قرار شده بود هیشکی نفهمه ما همدیگه رو میشناسیم که یهو واسمون حرف در نیارند با پارتی بازی اومدیم سر کار.همون روزا که با هم رسمی سلام و احوالپرسی میکردیم و تو جلوی همه بهم تذکر میدادی که چرا دیر اومدم و بعد که همه میرفتند سر کلاس وسط درس دادنم در کلاس را میزدی و بهم میگفتی :"خانوم فلانی یه لحظه تشریف بیارید بیرون!" و وقتی می اومدم بیرون عین دختر و پسرهای عاشق که میترسند عاشقونه هاشون لو بره سرک میکشیدیم که کسی ما رو نبینه و همدیگه را بغل میکردیم و میبوسیدیم و سلام و صبح بخیر جانانه میگفتیم و بعد تا در یکی از کلاسها باز میشد زود من را میفرستادی سر کلاس و من توی دلم به خاطر داشتنت کرور کرور قند آب میکردند.

همون روزا که وقتی بعد از ظهر می اومدم و میدیدم نیستی و به همه گفته بودی عصر توی ِ یه شرکت دیگه مشغول کاری و نمیتونی بیای و فقط من میدونستم میخوای وقتی محمد میاد خونه،خونه باشی و بری استقبالش،واست نامه مینوشتم اونم رسمی و پر از رمز و رموز که فقط من و تو میفهمیدیم و میچسبوندمش به مانیتور که وقتی صبح میای اولین کسی که باهات حرف میزنه من باشم.

یادته؟همون روزا بود که محمد رفته بود سفـر و همون "تو"ی ِ آروم و سر به زیر رفتی واسه تسویه حساب توی "کیترینگ ".همون روزا بود که رفتی و گردن اون زن ِ مزاحمی که بدون رضایت تو شده بود منشی و به قول تو بعدها میشد موی دماغ را گرفتی و پرت کردی از اونجا بیرون و برام با هیجان،غیرت و قدرت نماییت رو تعریف کردی .

آره همون روزا بود که وقتی بهت گفتم یه خورده زیاده روی کردی گفتی نمیتونی تحمل کنی یه روز اسم کوچیک مردت از دهن ِ یه زن غریبه بیاد بیرون.یه روز که به واسطه ی روال عادی ِ کار خیلی چیزها بین زن و مرد عادی میشه تا جاییکه اسم کوچیک ِ همدیگه را که صدا میکنند انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و تو هم نباید ناراحت بشی!

همون روزا که من خیال میکردم میفهممت ولی باز توی دلم با وجود محمدی که از چشمم بیشتر بهش اطمینان داشتم گمون میکردم زیادی حساس شدی و عکس العمل به خرج دادی.

همون روزا که من با تموم دوست داشتنت و بهت حق دادن،اونقدرها هم به حساسیتت حق نمیدادم!

هفت سال گذشت تا بفهمم درد داره ...خیلی درد داره اسم کوچیک ِ مردی که دوستش داری را با تمام اعتماد و اطمینانی که بهش داری از دهن ِ یه زن غریبه بشنوی که صداش میکنه،که خطابش میکنه،که حتی مرورش میکنه.

اون احمقی که گفته مردها غیرت دارند ولی زن ها حسودند را باید روی تخت مرده شور خونه شست!زن بلد نیست وقتی اسم کوچیک مردی که دوسش داره را از دهن کسی که نباید،میشنوه رگ گردنش بزنه بیرون و صورتش سرخ بشه و داد و فریاد بزنه و شاخ و شونه بکشه.یکی مثل تو میره و قبل از اینکه کسی به خودش اجازه ی همچین جسارتی رو بده ،گردن طرف را میگیره و از حوزه ی زندگیش پرتش میکنه بیرون و یکی مثل مــن فقط گــریــه میکنه نفیسه!!!

+ از اینجــا گــوش کنیـد

مــــن،مـــیز قهوه خـــــانه و چـــایی که مدتـــــی ســــت...

هوالمحبوب:

مــــن،مـــیز قهوه خـــــانه و چـــایی که مدتـــی ســـت

هـــی فــــکر میکـــنم به شــمـایی که مدتــــی ست ...

نمیخواستم احساس نا امنی کنند ،و گرنه بیشتر می ایستادم و زل میزدم به جایی که به من تعلق داشت.نمیتونستم توی چشماشون نگاه کنم و بگم کی به شما کار داره و اینجا مال ه من ه و هرررری بابا!باید درک میکردم که اونا هم دلشون نمیخواد هیچ نامحرمی چشمش به عاشقانه هاشون بیفته و احتمالا از دیدن منی که ازشون جلو زدم و کنار یه زاینده رود خشک ایستادم و خیره شدم به سنگهای روی هم انباشته ی پل فردوسی احساس نا امنی میکنند که یه گوشه ایستادند و منتظر موندند تا من باز ازشون جلو بزنم تا اونا با ترس و اشتیاق همدیگه رو به آغوش بکشند.

همون دختر و پسر جوونی رو میگم که دستاشون توی هم گره خورده بود و وقتی باز من رو توی کافی شاپ دیدند جا خوردند و مطمئن شدند تحت نظرند و زیرزیرکی من رو نگاه میکردند و در گوش هم پچ پچ میکردند!!!

امروز "روز ِلیلای "من بود و من باز قدم زنون از پل خواجو تا پل همیشه آبی ه فردوسی قدم زدم و هوای نیمه اسفند را با تمومه وجود هل دادم توی ریه هام.

اینکه تنها نشسته باشی توی کافی شاپ و فقط یه قهوه سفارش بدی و دفترت را باز دوباره باز کنی و بشینی به نوشتن، مدت بودنت رو محدود میکنه.مدت بودنت به قهوه ی توی ِفنجون بستگی داره.برای همین باید بعد از هر جمله که توی دفتر ه سالی یک بارت مینویسی و دستات خسته میشه و باهات یاری نمیکنه،یه جرعه ش رو سر بکشی تا عمر موندنت بعد از یک سال بشه به اندازه ی جمله ها و حرفای نگفته ی توی دفترت که خودش را با اون یه پیاله قهوه هماهنگ کرده...!

این بار کیک سفارش ندادم،پول توی کیفم کفاف یه قهوه ی ترک و کیک شکلاتی یا ساده ی منو رو همراه با 15% حق سرویس که نمیدونم دقیقن یعنی حق ه چی رو نمیداد.میشد کیک سفارش نداد ،آخه شیرینیش میخواست کجای طعم سالهای عمرم رو بگیره؟!ولی قهوه رو نمیشد که نخواست...!

نشستم همون میز که هشت سال پیش نشسته بودم،همون میزی که میز شماره ی سیزده بود و خیلی وقت بود شماره نداشت و فقط من میدونستم یه روزایی شماره ش سیزده بود.نشستم همونجا،درست روبروی عبور عابرایی که رد نمیشدند!

قرار شد به هیچ کس و هیچ چیز نگاه نکنم،قرار شد مثل هر سال درست این موقع تند تند واسه لیلا بنویسم.واسه الی!واسه لیلایی که من بودم یا الی ای که اون بود!

باز شروع شد:"هُوَالمَحبوب...

بهش گفتم دلم مثل هر سال پر نیست ولی غصه داره،بهش گفتم که خودت گفتی "عشق باید اسم داشته باشه" و انگاری چند وقتیه که واسه الی داره .بهش گفتم نباس یادش بره که قول داده واسم دعا کنه،هفت سال پیش همین جا!بهش گفتم از خدا بخواد واسه یه بار هم شده خواست من و اون یکی بشه.بهش گفتم میدونم قراره خدا با الی به نداشتنه ولی میشه ازش بخواد اگه راه داره توی قرارش به نداشتن های همه ی اون چیزها و کسانی که الـــی یواشکی دلش میخواد که داشته باشه تجدید نظر کنه...که اگه راه داره...که اگه میشه...میشه که بشه ؟؟؟بهش گفتم که...."

هیچ وقت جرأت نکردم توی این هشت سال حتی واسه یه بار هم که شده دفتر سالی یک بارم رو دوباره بخونم.حتی یه جمله اش رو...حتی یه کلمه ش رو...درست مثل روز لیلا که سالی یه بار درست نیمه ی اسفنده،اون دفتر هم باید واسه یه بار توی سال تکرار بشه تا تموم بشه!

دستام دیگه توان قلم زدن نداشت و باید جرعه ی آخر ِقهوه رو سر میکشیدم.جمله ی آخر رو نوشتم و تاریخ هشتمین سال لیلا را رج زدم زیر جمله ها و میز شماره ی سیزده و اسپادانا رو سپردم به لیلایی که بود و نبود و باز رو به پل فردوسی درست توی بستر زاینده رود خشک طول سی و سه پل را به سمت خونه قدم زدم...

الـــــی نوشـــت :

هـــا ! گـــوش کن به این اپــــرایی که مدتی ست ... از اینجا با هم گوش کنیم

بایــــد سکــــوت ســـرد ســـرما را بلــــد باشــــی ....

هوالمحبوب:

بنـــــدر همیشه لهــجه اش گــــرم و صمیمـــی نیست

بایــــد سکــــوت ســـرد ســـرما را بلــــد باشــــی ....

اگر دیشب موقع مسواک زدن زمین و زمون را به هم ریخته و گریه و زاری راه انداخته که مسواکت را بهش بدی و تو یه عالمه براش توضیح دادی که هر کی باید مسواک خودش را استفاده کنه و نباید مسواک الهام را بزنی و اون گفته :"چشم!" و بعد تا دوباره مشغول مسواک زدن شدی باز جیغ و داد راه انداخت و بدون اینکه بدونه برای چی گفته چشم آویزونت شد و تو بهش قول دادی وقتی هوا روشن شد بری واسش یک مسواک خوشگل بخری،دیگه نباس غر بزنی وقتی صبح وسط خوابت یک ریز از بالای پله ها داد میزنه :"آلام...آلام...آلام...؟" و تو رو صبح علی الطلوع دست و صورت نشسته و صبحونه نخورده دست توی دست خودش راهی داروخونه میکنه!

توی این مواقع فقط باس به خودت لعنت بفرستی و به اون لبخند بزنی و دستاش را درست مثل تاب تکون بدی و باهاش تاب تاب عباسی بخونی و هی مراقب باشی نخوره زمین و شال و کلاهش رو از روی سرش نکشه.

اگه یهو دیدی این موقع صبح داروخونه بسته است نباس فحش بدی.آخه داروخونه چی کف دستش را بو نکرده که گل دخترتون اول صبحی ویار مسواک دارند که!

عقل سلیم میگه که توی این موارد باس برگردی خونه ولی شما به عقل سلیم کاری نداشته باش چون اوشون هم اگه لب و لوچه ی آویزون ه گلدختر را میدید و ابرام و اصرارش رو برای رعایت بهداشت ِدندونای کوچولوش که هنوز هم کامل در نیومده،قطعن در یک حرکت انتحاری خودش را میداد به باد ِفنا و میگفت اولن شما از کی تا حالا به من گوش دادی که الان دفعه دومت باشه دومن ما اصولن زیاد از حد غلط زیادی میخوریم و شما کاری به کار ما نداشته باش و لطف کنید هیکلتون را تکون بدید برید بگردید دنبال یه داروخونه ی شبانه روزی که این موقع صبح بتونه بهتون سرویس بده تا روحیه و لب و لوچه گلدختر بیش از این کج و معوج نشده!

خب وقتی عقل سلیم و ندای وجدانت و گل دخترت دست به دست هم میدند و ازت میخواند دست به کاری زنی که غصه سر آید شمام نباس نه بگی و باس تاکسی بگیری و اونقدر بری تا برسی به یه داروخونه شبانه روزی و بعد از پیاده شدن خودت هیجان زده تر از گل دختر دست توی دست گل دخترت بدوی سمت داروخونه تا به وصال یار برسونیش.

حالا اگه موقع ماچ و موچ کردن گل دخترت و درست کردن شال و کلاهش یهو صدای نخراشیده ی داروخونه چی تو رو به خودت اورد و بلند شدی که اُرد ناشتای گل دختری را اعلام کنی تا دل به دلدار برسه و یهو با دیدن داروخونه چی که تو رو میبره به سه چهار تا زمستون پیش خشکت زد،اصلن هول نکن!

صدات را صاف کن و روسریت رو ایضا!نگاهت رو ازش بگیر و بدون کوچکترین اشتباهی توی رفتار و حرکتت سفارش یه مسواک عروسکی قشنگ و یه خمیر دندون ژله ای ی خوشمزه بده و اصلن به این فکر نکن که این آدم اینجا چی کار میکنه یا لعنت به تو که از بین تموم ه داروخونه های این منطقه یه راست باید بیای اینجا یا اینکه یاد اون زمستون سرد و اون شب سردتر بیفتی که چه طور زور زدی از درد نمیری و همه چی تموم بشه!

با آرامش مسواک و خمیر دندونت را بگیر و گل دخترت را بغل کن و برو سمت در و حتی اگه یهو توی سکوت داروخونه صداش رو شنیدی که یهو گفت"چقدر دخترت شبیه خودته!"لازم نیست سرت را برگردونی و بگی گل دختر،دختر خودت هست یا نیست ،تظاهر کن نشنیدی و خودت را با حرف زدن با گل دختر که الان مسواک و خمیر دندون دار شده مشغول کن تا از اونجا بیای بیرون.بعد توی پیاده رو تموم ه سرب هوا را با یه نفس عمیق هل بده توی ریه هات و سرت را بذار روی قلب گل دخترت تا از صداش گوشِت پر بشه تا حتی وقتی کسی توی پیاده رو اسمت را صدا زد هیچی جز تالاپ و تولوپ ِ یه قلب کوچولو که عاشقشی رو نشنوی...!

بــــرو و نامــــه نــــده،زنــــگ هــــــــم نـــــزن ...!

هوالمحبوب:

شایـــد من اشتبـــاه کنـــم! بعد از این ولـــی دیگـر

بــــرو و نامــــه نــــده،زنــــگ هــــــــم نـــــزن ...

وقتی برسه به اینجـــام و آخرین اولتیماتومی که به اون آدم توی زندگیم دادم تموم بشه و چوب خطش پر بشه ،شماره ش رو از توی گوشیم پاک میکنم.الزاما نباید اون آدم بدونه که چوب خطی داشته یا بهش اولتیماتوم دادم.همه ی اینا پیش من و توی خلوتم اتفاق میفته.هیچ وقت یک دفعه و بی مقدمه شماره ی کسی را حذف نمیکنم،همیشه منتظر می مونم چوب خطش که پر شد بره به قهقـــرا! حتی گاهی بهش لطف میکنم و زیاد از حد بهش فرصت جبران میدم و حتی گاهی دعا میکنم که حواسش به چوب خطش باشه ولی وقتی نتونست و خراب شد و خراب کرد،حتی  اگه برخلاف میل باطنیم هم باشه با پاک کردن شماره ش از گوشیم،تصمیم میگیرم که نباشه که نباید باشه و این حذف شماره یعنی اقدام جدی و تصمیم اساسی برای نبودن اون آدم توی زندگیم و به قول فلانی مون اقدام برای ترورش و حلال کردن خونش حتی اگه موفقیت آمیز هم نباشهو همون "برو به جهنم "خودمون!اگه بعدها باز اون شماره اضافه شد توی ادد لیست گوشیم و باز تا تماس گرفت اسمش نقش بست روی گوشیم که گاها اتفاق می افته،معنیش این نیست که اون آدم را ناخواسته و به دلیل عصبانیتم حذف کرده بودم و حالا که عصبانیتم فروکش کرده و سر عقل اومدم و غلیان احساسم کم شده باز راهش دادم توی زندگیم و پشیمونم.نــــــــه!

معنیش فقط اینه که وقتی برگشته و خواسته باز باشه،حالا تحت هر اسم و لقب و عنوانی،حسم بهش بی تفاوتی و یا ترحم بوده!برای همینه که خیلییی طول میکشه شماره ی کسی از توی گوشیم پاک بشه،حتی اگه در حد مرگ از دستش عصبانی باشم.ولی وقتی شد...!

نرید هی برا خودتون توجیه کنید و بگید خـُب الـــی عصبانی بوده یه کاری کرده و یه چیزی گفته و آدم عصبانی هر کاری از دستش بر میاد و توی دعوا که حلوا خیرات نمیکنند.اگر چه همیشه صادق ترین آدم،عصبانی ترین آدم ه !ولی من وقتی خیلی عصبانی باشم فحش میدم یا داد میزنم یا لال میشم و یا غـر میزنم،شماره ی کسی رو پاک نمیکنم!همین!

در گوشی نوشت :

بیاییم در مورد این پست کلن با هم حرف نزنیم،حتی یواشکی.اصلن بیایید این پست را نخونیم،هاا؟!این همه پست هست که در موردش حرف بزنیم!مثلن همین نوشته ی پایین،مگه چشه ؟



می‌رســــــی اخــــــم می‌کنـــــی که چـــــرا...؟

هوالمحبوب:

خوب حق دارند. من هم اگر جای آنها بودم و آدمی توی زندگی ام بود که میگفت رویش حساب کنم هر وقت که خواستم و مرا میفهمید و برای تمام حرفهایم و اشکهایم گوش خوبی بود و پا به پای من گریه میکرد و پا به پای من میخندید و درست جایی که باید،سکوت میکرد و درست جایی که باید،شروع میکرد به حرف زدن و شوخی و همیشه حال و هوایم را عوض میکرد،هرگاه که درد داشتم یا خوشی ترجیح میدادم با او شریک شوم لحظه هایم را و ساعتها با او حرف بزنم و فقط آلارم گوشی ام به من یادآوری کند که باید تجدید قوا کنم.

خوب حق دارم،نمیتوانم وسط گریه و درد دل و بحثی که برای متکلمش زیاد از حد مهم است مثل گوسفند رفتار کنم و خداحافظی کنم!همیشه توی زندگی ام خواسته ام برای آدمها همانی باشم که دلم میخواسته آدمها برایم باشند و نشدند و بلد نبودند.دلم یک الــی میخواسته و چون نبوده ،نه نه من غریبم بازی در نیاورده ام و بخل نورزیده ام از ندادن الــی به دیگران که بودن را بلد باشد.برایشان شده ام همان که خودم نداشته ام.نه اینکه بازی در بیاورم برایشان.خودم بوده ام و خودم را گذاشته ام جایشان و حتی گاهی واقعن جایشان بوده ام و درکشان کرده ام و برای حرفهایشان اشک ریخته ام و خندیده ام و نه اینکه شعار دهم بلکه همیشه دنبال مستندات بوده ام برای آرام کردنشان.به خاطر پدری که آنقدرها خوب نبوده اشک ریخته ام،برای مادری که مادری بلد نبوده،برای دوست پسری که خیانت کرده،برای مردی که گم شده،برای دانشگاهی که درد بوده،برای مردمی که ما را نمیفهمند،برای احساسی که لگد مال شده،برای شوهری که شوهری کردن را یاد نگرفته، برای آدمهای اشتباهی که آمده اند و رفته اند،برای فلسفه ی زندگی،برای دلتنگی هایی که تمامی ندارد و حتی برای شبی که سنگین به صبح رسیده گوش شده ام،بغض کرده ام و اشک شده ام و گاهی بلند بلند هق هق و برای تمام لبخندهایشان بلند بلند قهقهه و هیجان.این میشود که تمام مدتی که سرکلاس نیستم باید به تلفن های پی در پی جواب دهم و بی خیال استراحت و ناهار و شام و همنشینی با خانواده و ساعتی باشم که عقربه اش آهسته آهسته میرود جلو!

خوب حق دارد.وقتی از راه میرسد انتظار دارد مثل سابق سر به سر هم بگذاریم و برود سر یخچال و باز گرسنه ام گرسنه ام راه بیاندازد و من غر بزنم که تو سیرمونی نداری و سفره که پهن میکنیم بنشینیم و از روزی که گذشت حرف بزنیم و هم دیگر را با آدمهای زندگیمان متلک باران کنیم و درباره ی تک تکشان حرف بزنیم و به سوال های هم جواب بدهیم و بعد هم دراز بکشیم و هی کانال عوض کند و فیلم ببینیم و بعد هم حتمن خوابمان ببرد و اصلن کنار هم باشیم همه با هم،ولی خوب این چند وقت هر گاه از راه رسیده گوشی تلفن را آویزان از دستم دیده و من را در گوشه ی اتاقی ،پستویی ،حیاطی ،آشپزخانه ای جایی!

خوب نتیجه اینکه اولش غرغر میشود و بعد بلند بلند حرف زدن و بعد هم داد و بیداد که همه ش مشغول صحبت با تلفنی و بعد بگو مگو و پرت شدن اشیا از این سر اتاق به آن سر اتاق و تو باید خدا را شکر کنی که ماشینی،جرثقیلی چیزی جلویمان نیست که به طرف هم پرت کنیم و بعد هم به رخ کشیدن روزها و آدمهای احمقی که توی زندگیمان پیدایشان شده و بعد هم نشان دادن ه صفحه ی گوشی ات درست مثل دختر بچه های احمق ِ سیزده چهارده ساله که مخاطب پشت خطم دختر بوده و داد و بیداد از او که"مگر قرار بود پسر باشد که توجیه میکنی و مگر این آدمها قوانین تلفن کردن و مدت زمان مکالمات را نمیدانند که این موقع زنگ زده اند و مگر تو بلد نیستی بخواهی که بعد صحبت کنند."و پشت بندش میشود قهـر و غذا نخوردن و گرسنگی و دلچرکین شدن و کم کم هم خواب و در همان حین باز اسم کسی روی گوشی ات نقش بستن و جواب ندادن تو از عصبانیت و مثلن جلوگیری از بحث های بعدی و بعد هم ارسال پیامکی که "ســـاری،الان کلاســـــم!بعدن صحبت میکنیـــم!"

پاییـــــز عاشـــــق است و راهـــــی نمـــانده است ...

هوالمحبوب:

پاییـــــز عاشـــــق است و راهـــــی نمـــانده است

جز اینــــکه روز و شــــب بنشیــــند دعــــا کند...


شایــــد اثــــر کنـــــــــد و خـــــــداونــد فـصــــــل ها

یــــک فصـــــل را به خاطــــر او جا بـــه جا کنـــــد



میشینی روبروم و تا حرف میشم و ناخواسته گریز میخوره به چند صد روز قبل،بهم میگی من از اول میدونستم که تو ...

و من با اینکه میدونستم و میدونم هیچ وقت نمیتونم احساسم را ازت قایم کنم ،دلم نمیخواد در موردش حرف بزنم و میام بحث را عوض کنم که بهم میگی باید ممنون دردها و زخم های گذشته م باشم.میگی چه خوب که آدمهای درد زندگیم من را این همه حساس و نکته سنج کردند.تو راست میگی،تو همیشه راست میگی ولی نمیدونی این نکته سنجی و حساسیم به چه قیمتی برام تموم شد و نمیخوام هم بدونی که چقدر از خودم بدم میاد وقتی میگی تقصیر ِ خودت بود که...!و تو راست میگی و تو همیشه راست میگی.

تویی که از نگاهم و انتخاب محتاطانه ی کلمه هام تموم ه من را میفهمی،میدونی این روزا چی به دل من میگذره حتی اگه من هیچی نگم و هی بخوام لبخند و برق چشمام را ازت قایم کنم،نــــه؟

آی نرگس ... نرگس ... نرگس ! تو میدونی من تموم ه پاییـــــز را می فهمم ،نــــه؟

دزدی وبـــــلــاگ ، روز ِ روشـــــــن اســـت...

هوالمحبوب:

دزد اگـــر شــــب،گـــرم یغــــما کردن اســـــت

دزدی وبــلــاگ ، روز ِ روشـــــــن اســـت...*

رفته یه وبلاگ باز کرده،محض رضای خدا یه کلمه ی درست و حسابی از خودش نمیتونی توش پیدا کنی و لذت ببری ها!همه ش از در دکون ِ این و اون کش رفته و به برکت ِ کپی پیست چسبونده وسط وبلاگش و فقط فعل و فاعلش را عوض کرده و فونتش رو.مخصوصا اون قسمتش که شعر و جمله هایی که از تو نشات گرفته را توش میبینی خیلی باشکووووهه،بعدش ایناش اونقدر مهم نیست،با حالیش اینه که سر در وبلاگش خیلی چیـیپ عین این پیر زن های هشتاد و شیش ساله نوشته "الهی جز ِ جیگر بگیرید!من که راضی نیستم نوشته هامو ببرید جایی کپی پیست کنید،اون دنیا روی پل صراط جلوت را میگیرم تا سرب داغ بریزند توی حلقت،خود دانی !"

بعد شونصد نفر بادمجون دور قاب چین ِ غیر آگاه خیلی چییپ تر اومدن خیلی جدی انگار که دارند در مورد سخنگوی کشور در گردهمایی گروه پنج به علاوه ی چند حرف میزنند،کامنت گذاشتند :"عشقم تو همیشه خاص مینویسی و همه میفهمند دل نوشته های تو با بقیه فرق میکنه!جمله های تو رو بکنند توی سطل رنگ و دربیارند داد میزنه مال ِ خود ِ خودته.تو خودت را اذیت نکن،اینا خیر نمی بینند!واگذارشون کن به خدا که خودش جوابشون را بده!!!"

یعنی آدم میخواد بره بالا پشت بوم با مغز خودش را پرت کنه بشه شهید راه ِ حق تا اینکه یه چند نفر براش فاتحه بخونند شب چاهارشنبه ها روحش شاد بشه!

اینا به کنار،جالبی ِ قضیه میدونی چیه؟ اینکه حالا میاد توی چشمت نگاه میکنه و زیر همین پست برات کامنت میذاره :"این آدما خوشون را مسخره کردند الـــی جونم!تو به دل نگیـــــــر!کییییس...میییییس ... لیییییس!".همچین که خودت هم شک میکنی همچین چیزی رو دیدی یا اصلن اتفاق افتاده!

حالا اگه ندیدی ؟! این خط ــــــــ این نشون %&%!

*شعر از پروین با دخل و تصرف الی!

الــــی نوشت :

یکـ) بــــــدم میـــــاد...بــــــدم میـــــــاد...بـــــــدم میــــاد                از آلـــا بخوانیـــــد

دو) یعـــنی از عامل آزار بـــــدم می آیـــــــد ....                        با الـــی گوش بدید

تمـــام خستــــــگی ام را به دسـت جــــــاده بـــده...

هوالمحبوب:

تمـــام خستــــــگی ام را به دسـت جــــــاده بـــده

مــــرا همیشـــــــه نگه دار در امــــان دلــــت...

همیشه سهم ما از هم یا شب بوده و یا جاده...

انگاری که تمام مکانها و زمانهای دنیا برای با هم بودنمان کم باشد و کوچک...

درست مثل همان شبی که در پناه لپ تاپت درست وسط جاده کتابها را ورق میزدیم و تو تند تند از روی مانیتور لرزانت اسلایدها را بلند بلند میخواندی و حرص میخوردی که وسط استراتژی سازمان های موفق و نا موفق من نگران فرستادن جواب اس ام اس ام به یک الاغ ِمتوهم هستم!

یا درست مثل همان شبی که تا صبح توی سوئیت مجللمان سوسک کشتیم و با خستگی هرچه تمام تر مشغول رمزگذاری و تکرار جملاتی بودیم که نمیفهمیدیم هدف مترجم ناشی اش از سر هم کردنشان چیست.درست همان شب که از دست آن خدمتکار مزخرف سازمانتان چپیده بودیم توی اتاق و من هر دفعه به یک سمت نماز میخواندم و میخندیدیم و هی دنبال خدا میگشتیم و دعا میکردیم کاش قبله به همان سمت باشد که ما با چنگ و دندان آویزانش شدیم که این "تحول مدیریت" لعنتی را پاس شویم...

درست همان شب که "آلفرد" را چاهار زانو گذاشتم کنار دستمان که خوابش نبرد و خوابمان نبرد و هی انگاری که جان داشته باشد به او میخندیدیم!همان شبی که "سید و خوشبو "ساعت پنج صبح داشتند صفحه های مهم را بهمان یادآوری میکردند تا بخوانیم و ما حتی نای خندیدن هم نداشتیم.

یا درست مثل همان شبی که با بغض به تو زنگ زدم که این "آمار" لعنتی را چال کردم و بمیرم هم نمیروم امتحان دهم و تو از من خواستی تا صبح کنارم بیدار بمانی تا آن فرمولهای لعنتی را توی مغزم فرو کنی...همان شبی که نرگس وقتی حالم را دید از من قول گرفت با آن وضعم نروم دانشگاه و بی خیال تمام اعداد و ارقام،یک رمان سبک بخوانم و بخوابم...همان شبی که احسان مرا آورد خانه یتان و تو تا صبح هی قهوه توی حلقم ریختی و با اینکه خودت امتحان نداشتی کنارم نشستی و هربار جواب سوالهایت را اشتباه میدادم به من نهیب میزدی .همان شب که فهمیدی چرا من با آمار سر ناسازگاری دارم و صبح با سلام و صلوات مرا راهی جاده کردی...

همان شب که از من برای امتحانهایم نگران تر بودی و من هی فکر میکردم اگر خراب کنم چقدر باید از تو و احسان خجالت بکشم ...!

یا همان شب ماه رمضان که همگی سوار وانت روی هم تلنبار شدیم و رفتیم باغ صبا و چقدر بهمان خوش گذشت و احسان یک سرسوزن ماهی هم به من نداد و تو غرق بافت سنتی ِ سفره خانه شده بودی...

یا همان شب شهریور ماه که با لباس سفید عروسی جلوی آن همه مهمان به من گفتی که به بهانه ی عکس گرفتن روی زمین دراز میکشی و من فیگور عکس گرفتن از تو بگیرم تا کمی استراحت کنی و منی که دو روز قبل تو را با کوله پشتی در پی تدارکات عروسیت دیده بودم میدانستم چقدر خسته ای و کاش میشد از تو فیگور عکس خواب ِ چند ساعته بگیرم !

همان شبی که با آقای قاسمی آمده بودیم عروسی ِ تو و محسن که برازنده ترین عروس و داماد دنیا شده بودید و تمام شب تو را که آدم قشنگ زندگی ام بودی کیف کردم. 

یا همان شبی که اشک مجالم نداد و بغض شدم و گفتم هیچ یک از آدمهایی که از دانشگاه برایم درد ساختند را نمیبخشم و تو آمدی کنارم نشستی و شانه هایم را گرفتی...

سهم من از تمام تو شب بود و جاده...

همان جاده ای که بارها شاهد بستنی خوردن و بلند بلند خندیدن و زبان درازی من و تو و آقای قاسمی و سید و شیرین به کامیونها و اتوبوس های در حال عبور بود و من یک بار تک و تنها ساعتها کنار آن پلیس راه و سه راه لعنتی اش منتظر ماندم و هیچ کدامشان انگار به تلافی زبان درازی های گذشته توقف نکردند تا مرا از آن جاده ی لعنتی ببرند.همان موقع که فقط یاد تو افتادم تا باصدای یکی در میان بوقی که مرا به تو وصل میکرد برایت غر بزنم و شاید هم گریه کنم، و تو درست با قشنگترین حسن تصادفی که میشود تصور کرد روبروی من ایستاده بودی و باز پرویی و زبان درازی من به ماشینها شروع شد و درست روبروی آن پلیس راه لعنتی چشم در چشم و دست در دست شدیم و من هیجان زده تا اصفهان برای تو  و محسن شع ــر شدم...

همان جاده که هر بار عازمش شدیم تو شدی مسئول تدارکاتش و هی به من گفتی کم خوراکم و من،تو و مردت را با تمام وجود شوق شدم و هر بار که نگاهتان کردم از داشتنتان به خودم بالیدم...

گفته بودم من آن شبهای سخت ِ لعنتی ِ با تو بودن را به دنیا نمیدهم؟

گفته بودم من سکوی "گروه سرود" (!!!)خانه یتان را با قشنگترین قسمت دنیا عوض نمیکنم؟

گفته بودم عاشق کدبانو گری و عصیانگری و خانومی و تلفیق سنت و مدرنیزه ی چیدمان خانه ات و گرمایی که تمامش ماحصل بودن توست،هستم؟

گفته بودم آن روزهای اول که با آن روسری سفید در کنار مردت تو را در دانشگاه دیدم هیچ فکر نمیکردم یک روز بشوی قشنگترین خاطره روزهای من؟

مطمئنم نگفته بودم همه اش از آن عکسهای پر از عطر اردی بهشت دشت لاله ها شروع شد که دختری درست وسطشان نشسته بود و به من لبخند میزد و میان آن همه آدم مزخرف که از اردی بهشت هیچ نمیفهمیدند ،اردی بهشت را فریاد میکشید.

همیشه سهم من و تو از هم یا شب بوده و یا جاده...

درست مثل شبهای کار کردن روی پروژ هایمان و ذوق مرگ شدن از تمام شدنش...یا همین چند شب پیش وقتی برایم میگفتی که خانم "گاف" ده روز پیش تو را با من اشتباه گرفته و تمام تناقضات واحدهای دانشگاهیم را با تو درمیان گذاشته و تو از او خواستی که مبادا به من بگوید که سکته کنم و خودت هر روز صبح پیگیر پرونده و واحدهای دانشگاهی ام شدی تا همین دیروز صبح که از من هیجان زده تر بودی و مشتولق خواستی ...

همان شب که من تا صبح اشک شدم و تو تمام سعیت را کردی که آرامم کنی و من خرابتر از این حرفها بودم.

سهم تو از من همه ش درد بوده و سهم من از تو یک دنیا آرامش خاطر و محبت...

فردا که باز من و تو و محسن با هم رهسپار آن جاده ی لعنتی ِ پر از خاطره شویم و باز من و محسن به پر و پای هم بپیچیم و تو هم بشوی مسئول تدارکات و دل به دل مردت بدهی و من باز هم از رو نـَرَوم ،به تو خواهم گفت که چقدر دوستت دارم...


+آمدنش مبارک!رمضان را میگویم.همان که آمدنش و بودنش را همراه با حسی عجیب درد میکشم!


این زخم ها معلمِ خندیدنِ من اند...حیرانم از ترحمِ مرهم برای من!

هوالمحبوب:

باید این همه ساعت و روز و هفته و ماه  و سال برود تا یک روزی یک جایی یک وقتی چشم در چشم شویم و تو بغض کنی و از چشمهات شراره ببارد و من هی فکر کنم که تو را کجا دیده ام و کجای کدام روز زندگی ام قرار داشته ای!

من باید هزار روز و هزار اتفاق و هزار درد را پشت سر گذاشته باشم با هزاران آدمی روبرو شده باشم که شلوارشان را کشیده اند پایین و درست وسط زندگیه من شاشیده اند و خم به ابروی مبارک هم نیاورده اند و  من هم از درد ناچاری و مثلا سرخود معطلی و اینکه باید آبروداری کرد آن هم در ملأ عام،با زهرخند و زجر لبخند زده ام و گاهی هم غــر ...و تو شبها با یاد صدای من و چشمهای من سر بر بالین گذاشته باشی...

من بجنگم برای رسیدن به فردا و فرداها و هرشب با درد چشمهایم را ببندم و تو خیره به صفحه ی گوشی همراهت منتظر نقش بستن اسم من روی آن صفحه ی کذایی باشی و کم کم پلکهایت سنگین شود...

چقدر خنده دار است بازی روزگار و بازیگرهاش که آدمهایی به مراتب خنده دارترند...

باید هزار روز بگذرد تا من و تو ،توی پیچ یکی از خیابانها چشم در چشم شویم و تو دلت بخواهد خاطراتی که این همه روز انبار کرده ای تا یک روز که مرا دیدی برایم تعریف کنی،نقل کنی  و من هی به دقیقه هایی که تند تند میگذرد و اتوبوسی که آمد و رفت و من از آن جا مانده م فکر کنم...

برایم از زنی بگویی که شبیه من نیست...

که چشمهایش برق نمیزند که صدایش روح ندارد که بلد نیست وقتی دعوایتان میشود با یک ظرف عدسی صبح زود پشت در اتاقت حاضر شود ،آن هم با سنگک داغ و وقتی عجله داری برایت لقمه بگیرد وبه تو تشر بزند که یا میخوری یا قهر میکند و  هیچ به رویت نیاورد که دیشب با هم دعوایتان شده...

که بلد نیست وقتی قدم میزنید دستش را دور بازویت حلقه کند و راجب گنجشکهای روی درختان نظریه صادر کرده و فلسفه بافی کند...

که بلد نیست وقتی داد میکشی خفه شود و بعد که آرام شدی با بغض اشک شود و بعد وقتی برای هزارمین بار  با التماس میپرسی که چه باید بکنی تا دلش آرام شود...بگوید هرکاری میخواهی انجام بده ولی هیچ وقت سر من داد نزن ...و تو قول بدهی و باز فراموش کنی و او باز مدارا...

که بلد نیست افسار گسیخته باشد و گاهی به همان اندازه آرام و رام...

که شع ـر بلد نیست...که نرگس دوست ندارد...که از زمستان متنفر است...که بلد نیست روی برفها لیز بخورد و همه اش کفش پاشنه چند سانتی میپوشد و همیشه نگران ناخنهایش هست که نشکند...

تو از زنی تعریف میکنی که دوستش نداری چون شبیه من نیست ولی من زیبا و کدبانو تصورش میکنم و من به لــیلــی فکر میکنم و زنهایی که در حسرت مردی دیگر به بچه های شوهرشان شیر میدهند و مردهایی که در حسرت زنی دیگر با مادر فرزندانشان میخوابند...!

حرفهای تو تمامی ندارد و انصاف نیست وقتی در من هیچ آتشی شعله ور نمیشود ،باعث آتش افروزی در تو شوم و باید بروم...

تو غصه ی از دست دادن من را میخوری و دستهایی که هیچ وقت دور بازوهایت حلقه نشد و من غصه ی از دست دادن چندمین اتوبوسی که آمد و رفت و من مسافرش نبودم...!!!


الــی نوشت:

یکـ)هر آدمی توی زندگیش،یکی رو داره که نداره...!

دو)صبر باید!بالاخره تموم میشه!یا من...و یا روزهای ِپر از درد!

سهـ) DVD های "میتی کومون" برای پرورش اندام و افکار شما به صورت عملی و تئوری،با هر سلیقه و وسع مالی آماده ی عرضه و فروش میباشد...!امید به زندگی را 125% و به صورت تضمینی تجربه کنید!

چاهار)حـــواهای تنهای مرحومه را از اینــجـــا بخوانید

پنجـ) یاهو میل و فیس بوکم مدتیه کار نمیکنه!احتمالا مشکل از سیستم و یا سروره! فقط خواستم در جریان باشید...!

خاص نوشت :

همیشه از داشتنتون و بودنتون

 و اینکه آدم زندگی ه من هستید و بودید

 به خودم افتخار کردم و میکنم!

این همه زندگی و مهربانی و شورتون قابل ستایشه!

روزتون مبارک آقای اسدی ِ عزیز :)

اینبارهم برنده میدان تویی قبول**بازی بهانه بود که رسوا شوم،همین!

هوالمحبوب:

داشت داد میزد...بهمن بود دو سال پیش....همیشه بهمن ماه اتفاق می افته

فکر کنم اصلا باید بهمن اتفاق بیفته...

اگه نیفته شاید یه چیزی درست نیست

همین جا بود....توی همین فضای سبز....توی همین پارک...

"ع.یوسفی"داشت داد میزد و من سردم بود...داشت داد میزد و من داشتم می مردم از اینایی که دارم میشنوم

اما مهم نبود

باید میشنیدم

سردم بود ....

 با یه دستم گوشی موبایل را سفت گرفته بودم و با یه دست دیگه م داشتم به گل سر زرشکیم که تازه خریده بودم و زده بودم جلوی موهام بازی میکردم...توی دلم غوغا بود و خودم صدای خودم را میشنیدم که داره از شنیدن اینها خورد میشه...

اصلا باورم نمیشد اما باید اتفاق می افتاد و میشنیدم

تلفن قطع شد...

حتما شارژش تموم شده بود

میدونستم نمیتونه بره از خونه بیرون و پول هم نداره که بره شارژ بخره...

بهش زنگ زدم تا ادامه بده....!!!!

تا زنگ زدم گفت چته؟بازم دلت میخواد.....؟

و من دلم نمیخواست، اما باید میشنیدم تا تموم بشه....

باز هم داد زد و گفت...... و خراب کرد ته مونده ی اونایی که مونده بود...باید خراب میکرد تا راه برگشتی نباشه...همون روز که برای شروع شدنش نه نگفتم ،منتظر این روز بودم اما فکر نمیکردم درد داشته باشه...فکر نمیکردم شکسته شدن غرور این همه درد داره....باید همینطور میشد.... و بعد داد زد قطعش کن لعنتی!

آروم گفتم :مطمئنی حرفات تموم شده؟مطمئنی الان خوبی؟چیزی دیگه نمونده بگی؟فحشی، ناسزایی ،تهمتی ،دادی ،بیدادی؟نمیخوام وقتی قطع کردم هنوز چیزی توی دلت مونده باشه که با یادآوریش اذیت بشی که چرا نگفتم....!!!

آره ازم بعید بود! از الــی بعید بود! اما من همیشه برای فریادها سکوتم....ولی برای خطاها فریاد....!

تمسخر آمیز گفت :نمیخواد واسه من ناراحت باشی و غصه بخوری....دلت برای خودت بسوزه بدبخت!

بهش گفتم اشتباه نکن! من برای الان و حالا غصه نمیخورم....

من برای اون موقعی غصه میخورم که تو آرووم میشی...آروووم...دلت خنک میشه و کیف میکنی از حرفایی که به من زدی و حقم را گذاشتی کف دستم....یه شب...دو شب ..سه شب....نمیدونم بالاخره وقتی واقعا راحت شدی مرور میکنی....الی را میذاری یه گوشه و حرفایی که بهش زدی را مرور میکنی....اون موقع برای اینکه به خودت حق بدی همه را تائید میکنی...کارت ،حرفت، رفتارت، طرز فکرت و امشب رو....ولی بالاخره یه جا وقتی داری این پازل را میچینی یه جاش درست از آب در نمیاد

یه جاش لنگ میزنه

یه جاش با بقیه جاها نمیخونه!

اون موقع شروع میکنی به درد کشیدن

به غصه خوردن

به اینکه دیدی چی کار کردم؟

دیدی چی گفتم؟

دیدی چی شد؟

و به این نتیجه میرسی که اشتباه کردی ....اشتباه فهمیدی....

خودت میدونی الی میبخشه...میدونی الی نبخشیدن بلد نیست...میدونی الی یادش میره....

اما

وقتی به این نتیجه میرسی که من هزار بار مردم و زنده شدم از حرفات و کارت....هزار شب دردناک را گذروندم و خون گریه کردم و دیگه پشیمون شدن یا نشدنه تو هیچ مرهمی به دل زخمیه من نیست...

اون موقع الی ایی وجود نداره که بگه مهم نیست بیخیال....

الی همون شب که اینا را شنید مــُرد.....!

من برای اون لحظه ی سنگینی که خوووب میفهممش غصه میخورم....

.

.

قهقهه زد و گفت برو به جهنم.....!!!!

یک ماه بعد من توی همون جهنمی بودم که اون اصرار داشت بهش راه پیدا کنه و بگه الی اشتباه شده، و الی مرده بود،همون شب سرد بهمن ماه توی همون جهنم مرده بود!


الــی نوشت :

یک ) یه روزی با تمام غرورم رفتم دنبالش ....درد داشتم ولی مهم نبود......رفتم دنبال " بچه ی جناب سرهنگ"...فقط به یه دلیل...گفتم حق نداری گناه باشی...حق نداری گناه بشی...وقتی برگشت گفتم پیش من برنگرد...پیش خودت برگرد...تو حق نداری گناه بشی...تو با خیلی ها فرق میکنی!

دو)
وقتی به کسی بطور کامل و بدون هیچ شک و تردیدی اعتماد می کنید.
در نهایت دو نتیجه کلی خواهی داشت:
” شخصــــــــــــــی برای زندگــــــــــــی “
یـــــــــا

” درســــــــــــــی برای زندگــــــــــــی “
ســهــ) تصمیم گرفته ایم خودمان هم برای خودمان کامنت بگذاریم....بعضی وقتا عجیب دلمان میخواهد تحسینش یا تقبیحش کنیم!فقط مانده ایم سر اسم لعنتی مان! اسم انتخاب کردن همیشه سخت است!
چــاهــار)
امشب چه بی بهانه تو را ضجه میزنم
مابین اشک و آه دعا ضجه میزنم...
امشب شب بزرگیه...یه شب قشنگ با یادآوریه یه خاطره ی قشنگ اما دردناک....امشب،شب دحوالارض،برای هم دعـــــــا کنیــم....
پنــجــ) بدنمان مقاوم شده..شده ایم درست مثل شتر...برای زنده ماندنمان از کوهنمان استفاده میکنیم....
شیـشـ) از کسایی که میذارند میرن خوشم نمیاد.واسه همین اول از همه خودم میرم!این جور خاطر جمع تره!!!                                                                    "رومــن گــاری "
هفتـــ)مرثیه ی دنیا را از اینجا با صدای الــی گــوش بدیــد>>>>" تبدیلـ شد بهـ خاطرهـ ها و گذاشتـ رفتــ !"