_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

ایـــن داستــــان عاشـــقانــــه نیســـت!

هوالمحبوب:

اصلن یکی از دلایلی که دلم نمیخواد هیشکی بدونه من خوبم یا بد همینه.اینکه وقتی بدونند حالت خوب نیست چشمشون تو رو میکاوه و میری زیر ذره بین و اگه یهو واقعن یا ظاهرن صدای خنده ت را شنیدند یا دیدند مواخذه ت میکنند که چرا میگی حالت خوب نیست وقتی این همه خوبی ؟یا میگند واسه چی واسه ما بدی برای بقیه خوبی؟ یا میگند واسه چی ما رو نگران میکنی ؟ یا کلن و به هر حال چون بلد نیستند چی باید باشند و چکار کنند،همه جوره طلبکارت میشند!

اگه بدونند واسه چی حالت بده همه ی اتفاقا و حال های بدت رو به همون موضوع ربط میدند و اگه ندونند واسه چی حالت بده شروع میکنند به فرضیه سازی و قصه پردازی!

از پیامها و شعرها و اس ام اس های عاشقانه بگییییییییییییییییییر تا خیانت و من با تو همدردم و مردها همه شون کثافتند و لیاقت ندارند!!!

کلن بغض و درد آدمها رو توی قصه های عاشقونه خلاصه میکنند و بعد هم که میخواند بهت دلداری بدند وعده به ورود آدم لایقتر توی زندگیت میدند!

واسه آرامش خاطر خودشون از سر و کولت بالا میرند و تلفنت از زنگ نمی ایسته و وقتی دلت حرف زدن نمیخواد قیافه ی آلن دلونی به خودشون میگیرند و گاهن هم فیلم هندیش میکنند!

 دیروز داشتم با خودم فکر میکردم کاش...کاش ....کاش زندگیه منم مثل بقیه بود.کاش عادی بود.اون موقع مثل همه، زندگیم در گیر بی پولی و خیانت عشقم و بی وفایی یارم و ناسازگاری همسرم و معتاد بودن پدرم و شهریه نداشتن خواهرم و بی جهاز موندن اون یکی خواهرم و نازایی برادرم و هزارتا کوفت و زهر مار دیگه که مردم درگیرشند میشد و بعد میگشتم دنبال صبر و دلداری دادن خودم و راه چاره و شروع به ناله و داد و هوار کردن و آآآی ایها الناس چقدر من بیچاره م! ولی...

ولی حالا وقتی به جیب بی پولم نگاه میکنم،به نداشتن کسی که دوسش دارم فکر میکنم یا چشمم به حوزه ی اختیارات و سر و سامونه نداشتم می افته یاد این می افتم که یه عالمه درد دیگه هست توی زندگیم که مهمتر و درد آورتر از این چیزای پیش پا افتاده ایه که برای عالم و آدم مهمه و براش سوگواری میکنند و یا من را به آخر خوبش وعده میدند. 

اگه در شرایط عادی و یه زندگیه عادی بودم حتمن چله نشین عزاداری برای هر کدوم از این پیش پا افتاده های مهم میشدم اما هیچ کدوم از اینا با همه ی مهمیش واسم مهم نیست وقتی آتیشی عظیمتر از اینها داره میسوزوندم و خدا همچنان میگه وقتش نرسیده که تموم بشه!

چقدر خوبه فقط یه الـــی توی ِ دنیاست...چقدر خوبه! برای من نه ها! برای دنیا! دنیا همین یه دونه بسشه! بقیه ی آدماش گناه دارند!همین:)

الــــی نوشت:

یکــ) نمیدونم دقیقن از کی اما تصمیم گرفتم قصه م رو بنویسم.همه ی قصه م رو از اون سه شنبه ی آبان ماه تا آخرش.یکی از همین روزا برگه های آچار و اتود فیروزه ایم رو دست میگیرم و اونقدر مینویسم تا تموم بشه.همه ش رو راست و پوست کنده مینویسم و حتمن بعدش هم باید برم پای میز محاکمه واسه افشای اسرار! گمونم حتی اگه اسم آدمای قصه رو هم عوض کنم بازم فرقی نمیکنه وقتی بوی گند حضورشون از صد فرسخی داد میزنه کی هستند و چی هستند.اون موقع که همه از کتابم خوششون میاد و ازم میپرسند از کجا این قصه را الهام گرفتم ،به هیچکی نمیگم این قصه از من الهام گرفته!


دو) دلم شکسته خدایا! مرا اجابت کن

به حق حرمت أمن یـُجیب بعضی ها ...


سهـ) بابا تو خوبی، حله ؟:)

محض خودت بمب منم ، دورتــر ... می ترکم چند قدم دورتـــر !

هوالمحبوب:


هر موقع می اومد شرکت و مینشست توی دبیرخونه من تا حد امکان اونجا نمیرفتم ،از راه که میرسید سلام و احوالپرسی میکردم و یه خورده سر به سرش میذاشتم و بعد میرفتم پشت میزم و به کارهام میرسیدم تا وقتی که میخواست بره و صدای خداحافظی کردنش می اومد که میرفتم پی خدافظی!

دوست نداشتم پیشش باشم و کاری که بقیه باهاش میکنند رو بکنم.دوست نداشتم دستاش رو بگیرم،یا دست روی سرش بکشم و هی وقتی حرف میزنه آخی آخی بگم و اشکام ول بشه که یعنی من خیلی باحالم یا همدردتم و درکت میکنم والهی بمیرم.دوست نداشتم شبیه هیچکدوم اون آدما باشم.واسه همین ترجیح میدادم تا اطلاع ثانوی توی دبیرخونه نرم و اگه هم مجبور میشدم که برم،سر اینکه چرا گریه میکنند بهشون غر میزدم و بعد به مریم میگفتم بیاد اشکاش رو با پاچه ی شلوار من پاک کنه و خجالت بکشه دختره خیکیه گنده! و اینجوری میشد که با خنده جو عوض میشد و بعد از رفتنم باز حرفای یواشکی و آخی آخی بقیه شروع میشد!

منصوره میگفت سرطان داره،میگفت خواهرش سرطان داره و هر روز حالش بدتر میشه و رفتار و عکس العملهاش دست خودش نیست.میگفت همه دارند توی خونه آب میشند و اشکشون به راهه و هیشکی دل و دماغ نداره.واسه همین وقتی مریم می اومد همه میرفتند توی موووده الهی بمیرم و آخی آخی ! که من ازش متنفر بودم و من همیشه سکوت بودم وقتی حرف مریم میشد...

دو سه شب پیش داشتم با خودم فکر میکردم خوش به حال مریم.با خودم فکر میکردم حتمن یه روز یواشکی بهش میگم خوش به حالش حتی اگه خدایی نکرده راسی راسی داره میمیره  و اون روز حتمن یه راز بزرگ رو بهش میگم که باید توی سینه اش تا ابد واسه من قایم کنه.واسه منی که همیشه ی خدا به قول بقیه از هفت دولت آزادم و درد و بیماری رو درک نمیکنم و بی غم ترین آدمه دنیام!

دیروز که باز بعد از شیمی درمانیش اومد شرکت به منصوره سر بزنه،کل فضا رفت توی مود ِ افسردگی و من باز نشستم به رسیدگی به کارهای خودم و حرص خوردن از رفتار بقیه ای که فکر میکنند خیلی باحال و انسان دوستند!

وقتی یگانه صدام کرد واسه امضای فلان نامه،مجبور شدم برم پیششون.مریم همه ی ابروهاش رو از دست داده بود و دیگه پستیژ هم روی سرش نبود.رنگش خاکستریه تیره شده بود و داد میزد بیماریش چیه و چشم یگانه و منصوره مثل همیشه قرمز و اشکی بود.نشسته بودند کنار هم و انگاری روضه میخوندند.حرصم زیادی در اومد و رو کردم به مریم و گفتم چرا قیافه ت اینجوری شده؟

یگانه انگار که کاسه ی داغتر از آش بشه و باشه بهم چشم غره رفت ولی من باز سوالم رو تکرار کردم.مریم به زور گفت حال ندارم،مریضم!بهش گفتم یعنی اینقدر مریضی که نمیتونستی یه رژ روی لبت بزنی و آرایش کنی؟ چرا عین بدبخت بیچاره ها شدی؟ جون میدی آدم باهات بره گدایی!کلی میشه باهات کاسبی کرد!!

یگانه باز بهم چشم غره رفت و با عصبانیت گفت حالش خوب نیست الـــی!

به یگانه گفتم این بهونه ها واسه تو توجیه پذیره شلخته خانوم!نامه رو امضا کردم و رفتم بیرون و اجازه دادم هرجوری دلشون میخواد رفتار کنند. چند دقیقه بعد موقع خدافظی مریم،صداش کردم برگرده و باز بهش گفتم چرا این مدلی میچرخه و میگرده؟ ازش پرسیدم مگه بهت نگفتم آرایش کن،چرا آرایش نکردی؟گفت حوصله ندارم،میرم خونه آرایش میکنم.میدونستم الکی میگه!میدونستم حوصله نداره.میدونستم واسش فرقی نمیکنه وقتی این همه خوب نیست قیافه ش چطور به نظر برسه. میدونستم بقیه با رفتارشون بهش قبولوندند که باس بره پیش پیش بمیره.واسه همین دستش رو گرفتم و بردمش پیش منصوره و گفتم واسه خواهرش رژ بزنه و آرایشش کنه که قیافه ش مثل خانومهای تمام عیار بشه.

منصوره با چشمای قرمزش میخندید و ازم خواست مواظب باشم کسی نیاد داخل و نشست به آرایش کردن خواهرش.کارش که تموم شد ،دست مریم رو گرفتم و بردمش دم در و بهش گفتم دیگه بدون آرایش حق نداری بیای اینجا.

بعد هم دو تا دستمال دادم دستش که اگه دلش خواست توی راه گریه کنه،چشماش را جوری پاک کنه که آرایشش خراب نشه و بهش گفتم از این به بعد هم واسه مراسم روضه ی دبیرخونه از خونه دستمال بیار که دستمالهای شرکت را تموم نکنید سه تایی!

یک عالمه خندید.یک عالمه بی حال و بی رمق خندید.اون لحظه دلم میخواست سرم رو ببرم نزدیک گوشش و بهش بگم :"کاش بدونی چقدر خوش به حالته مریم!" ولی هیچی نگفتم. فقط دکمه ی آسانسور رو براش زدم و با خنده ازش خدافظی کردم...

کــــــــارم از گریـــــه گذشته ســــت بدان میخنــــــدم ...

هوالمحبوب:

خنـــــده ی تلــــــخ مـــــن از گریـــــه غــــم انگـــــیزتـــر است

کـــــارم از گــــــریه گــذشـــتــــه ســـت ،بــــه آن میخنــــدم ...

پریسا برایم چای زعفرانی ریخته بود و گفته بودم من چای خور نیستم و او گفته بود چای زعفرانی فرق میکند و با کیکی که او پخته و تعارفم کرده بود فقط چای زعفرانی میچسبد و باید بخورم.یگانه هم چای را که دیده بود دستم ،صدایم کرده بود آش بخورم و قاشق داده بود آن یکی دستم و آقای نون گفته بود خدا شانس بدهد که چقدر همه هوایت را دارند و من جوابش را نداده بودم چون که تازگی ها از رفتارهایش خوشم نمی آید بس که حرص در بیار است.

با زری و یگانه نشسته بودم به آش خوردن و خاطره ی یکی از پیر و پتول های عاشق زندگی ام را برایشان تعریف میکردم و از خنده مرده بودند بس که من از خنگ بازی هایم گفته بودم که اسم هاله افتاد بود روی گوشی ام،گفته بود میخواهد چیزی بگوید و باید شش دانگ گوشم را در اختیارش بگذارم و از دبیرخانه آمدم بیرون در خلوت که گفت از من بیشتر از همه ی زندگی اش متنفر است!گفت از اسم و صدا و شماره تلفن و قیافه و نوشته هایم متنفر است.گفت که از رفتارم متنفر است که در حالت استیصالش قرار داده ام که نه میتواند از من بپرسد چه خبر و نه میتواند نسبت به من بی تفاوت باشد.

میدانستم همه اش به خاطر نوشته های وبلاگم است.میدانستم همه اش به خاطر این است که آخرین بار به او گفته بودم یاد بگیرد چطور وبلاگم را بخواند و به جهنم که آدرس وبلاگم را به خواهر و جاری و فک و فامیلش داده ولی حداقل بلد باشد به حریم خصوصی ام که او را به آن راه داده ام احترام بگذارد و در برابر پست هایم سکوت کند و تا نخواسته ام خودم حرف بزنم از من توضیح نخواهد.بلد باشد سکوت کردن را.بلد باشد نپرسیدن را.بلد باشد دور بودن را وقتی من دلم انزوا و حرف نزدن و سکوت را میخواهد بس که خوب نیستم.بلد باشد بلد  بودن را.بلد باشد زیاده خواهی نکند و بیشتر از سهمی که در زندگی ام دارد از من نخواهد.بلد باشد به خاطر کنجکاوی یا نگرانی یا هر کوفت و زهرمار دیگری حالم را بدتر نکند وقتی دلم حرف زدن نمیخواهد.بلد باشد چطور بلد باشد...

او میگفت از من متنفر است و من فقط میخندیدم بلند بلند و وقتی حرفهایش تمام شد تلفن را قطع کرد و من وقتی هم که کاسه ی آش یگانه را میشستم یکی در میان حرفهایش را مرور میکردم و باز بلند و یواش برای خودم میخندیدم.حتی وقتی چای زعفرانی پریسا را که روی میزم سرد شده بود بدون کیک سر کشیدم و به دردهایم فکر میکردم که دلم نمیخواست برای احدی بازگویشان کنم و مزه ی چای زعفرانی به نظرم گــُه می آمد!

ناســــزا گــــاهـــــی پیــــام عشـــق دارد با خـــــودش ...!!

هوالمحبوب:


دروغ چرا؟وقتی شنیدم الف قرار است هفته ی دیگر از شرکت برود یک جای جدید کار کند خوشحال شدم! زیاد هم خوشحال شدم و خوشحالی ام را هم سر میز غذا نشان دادم و دستهایم را بردم بالا و گفتم خدا را شکر ولی خب از آنجا کلن همه دلشان میخواهد حرفهایم را شوخی تلقی کنند بس که من همیشه بگو و بخندم به راه است، کسی حرفم را جدی نپنداشت و خیال کردند شوخی میکنم اما من راستکی خوشحال شده بودم!

نه اینکه خیال کنید الف دختره بدی ست یا جای مرا تنگ کرده ،نه! جدا از خاله زنک بودنش که خصوصیت مشترک همه ی همکاران مرد و زن من است و در نوشته های بعدی زیاد در این مقوله خواهم نگاشت، خصوصیت ناپسنده دیگری که شایسته ی یک همکار محترم نباشد را ندارد الا یک چیز که زیادی من را آزار میدهد و میداد!

الف همیشه ی خدا موقع ناهار دستش توی ظرف غذای این و آن است و همیشه ی خدا هم دلش هوس آن غذایی را میکند که بقیه آورده اند و برای اینکه بی منتشان هم کند بعد از دست درازی به غذای دیگران بدون اینکه فرصتی به کسی محض تعارف بدهد،پیشنهاد تبادل غذای خودش را با دیگران میدهد و این به شدت منی را که به اصول غذا خوردن پایبندم آزار میدهد.

آنقدر آزار دهنده که بهترین قسمت ساعت کاری ام که "ساعت ناهار" است و همیشه ی خدا از صبح علی الطلوع منتظرم از راه برسد بس که گرسنه میشوم و همه هم میدانند چه لحظه ی ملکوتی و فرح بخشی برایم به شمار می آید،تبدیل به منزجرترین ساعت کاری ام میشود بس که باید حواسم باشد یکهو دستش را داخل ظرف غذایم نکند و در همان حین هم نگوید:"وااای که چقدر دلم هوسه کوکو کرده...میدونی من عاشقتم؟....چقدر دلم هوسه سالاد کرده ...من عاشقتم!...واااای چقدر دلم هوس ماست کرده ...تو  نمیخوای یه کم از اون زیتون هات که به آدم چشمک میزنه رو بهم تعارف کنی عشقم؟...وااای چقدر نوشابه دلم میخواد...عاشقتم عشقم" و من هم خیره در چشمش نگاه کنم که :"ولی من ازت متنفرم!" و او غش غش بخندد بس که به خیالش من شوخی های با مزه میکنم!

من اما بارها قاشق و چنگال جدا گذاشته ام توی ظرفم که اگر دلش هوس غذایم را کرد با قاشق و چنگال جدا بردارد اما او ترجیح میدهد یا با دست و یا با قاشق خودش غذای تو را امتحان کند  و من هم گاهن ترجیح میدهم دلم ماست یا سالادم را نخواهد و کلن به او بدهم بس که دلم دیگر رغبت خوردنش را نمیکند.اینطور شد که چاره را بر این دیدم که در دورترین فاصله ای که میشود از او بنشینم موقع صرف غذا و زود دو نفر را کنارم جا بدهم مثلن لاله یا پریسا که الف دستش به غذایم نرسد اما خدا را شکر ویار الف بر فاصله هرچند دووور هم باشد غلبه میکند و او خودش را تا وسط میز میکشاند محض تست غذای این و آن و همزمان جمله ی "چقدر هوس کردم ..." را هم ذکر میکند.

اوایل از لباس پوشیدن و غذاهایی که یکی در میان می آورد خیال برم داشته بود آنقدر تمکن مالی ندارد که برای خودش غذا یا لباس درست و حسابی تهیه کند ،برای همین دیدگاهم با حالا فرق داشت.غذایم را تعارفش میکردم و با یک قاشق تمیز برایش غذایم را کنار بشقابش میریختم و گاهی هم لقمه هایم را با او نصف میکردم ولی بعدها که فهمیدم وضعش چندان هم بد نیست و از ایل و تبار من هم وضعش بهتر است و اشکالش در این است که بلد نیست دختر آراسته و مرتبی باشد و منظم بودن را با قرتی بودن اشتباه گرفته،بدون اینکه بخواهم حرصم خودش را نشان داد.

الف دختره خوبی ست و جدا از همکاران طبقه ی چهار که از رفتن او خوشحالند محض اینکه با خاله زنک بازی اش باعث اخراج یک نفر از شرکت شد و این امری طبیعی ست در این شرکت، بقیه دوستش دارند و یا حداقل تظاهر میکنند که دارند و دروغ چرا؟ وقتی شنیدم الف قرار است هفته ی دیگر از شرکت برود یک جای جدید کار کند خوشحال شدم! زیاد هم خوشحال شدم .نه چونکه جایم را تنگ کرده بود و یا دختره بدی ست،نه! فقط به خاطر اینکه دیگر قرار نیست دستش توی ظرف غذایم وول بخورد و  پشت بندش ابراز عشقش را روی سرم هوار کند!

اجــــازه هســـــت که اســـــم تــــــو را صــــــدا بزنــــــم...؟

هوالمحبوب:


گمانم یکی دو ماه قبل بود که زنگ زدی،همان موقع ها که من یکی دو روزی بود تصمیم گرفته بودم دیگر دختره خوبی باشم.

یکی دو ماه قبل بود که من چاهار زانو روی تختم نشسته بودم و تو بعد از مدت ها زنگ زده بودی و هی مثل همیشه گفته بودی :"دیگه چه خبر ...؟ " و من هم برنامه ی روزانه ام را گفته بودم و باز خندیده بودم و خاطره ی روزانه از کار و دانشگاه رد و بدل کرده بودیم و تو باز دوباره پرسیده بودی :"دیگه چه خبر ...؟" و بعد درست جایی که انتظار نداشتم زده بودی زیر گریه و من که نمیخواستم گریه و زاری راه بیاندازم ،هی تند تند گفته بودم که حالم خوب است و بهتر از این نمیشوم و تو بی مقدمه گفتی که یک عالمه گریه کرده بودی وقتی فهمیده ای قرار نیست بشود و چقدر غصه خورده ای و من هی میخواستم آرامت کنم با اینکه خودم بیشتر در دلم غوغا بود و هی بغضم را قورت میدادم و بی حسی ام را نهیب میزدم و تند تند میگفتم :"طوری نیست...طوری نیست..."

آرام که شدی خندیدم و گفتم این روزها زیاد غصه خورده ام و خسته ام از غصه خوردن و خوب موقعی زنگ زده ای که من همه را چال کرده ام و شاید بهتر است تظاهر کنم چال شده و گمانم دیگر هم زیاد مهم نیست.گفتم دیگر با همه ی اهمیتش مهم نیست و باز گفته بودم یکی دو روزی ست حالم خوب است و دلم نخواسته بود هیچ بگویم و حتی بپرسم از کجای کدام کلمه ام فهمیده ای که چه بر سرم آمده و فقط خواسته بودم توضیح دهم که اتفاق خاصی نیفتاده و همه چیز مثل روال قبل است الا دلم...

الا دلم که خون است و قرار است این خون بودنش هم کم کم تمام شود و تویش خالیه خالی شود انگار که خلأ...!

گفته بودی از کلمه های وبلاگم که سعی کرده ام پشت خیلی چیزها پنهانش کنم فهمیده ای و یک عالمه غصه خورده ای و من باز گفتم :"طوری نیست..."

گفته بودی فکر میکردی داستانم طوری قرار است رقم بخورد که تولد تو همیشه ی خدا در ذهنم ثبت شود و من خندیده بودم و گفته بودم :"تولد تو به خاطر همان اتفاق هیچوقت از یادم نخواهد رفت" و باز پرسیده بودی :دیگه چه خبر ...؟!"

می دانی فاطمه...؟!

گمانم اولین بار است تو را "فاطمه" صدا میکنم وقتی همه ی روزهایی که مخاطبم بودی تو را به نامی صدا کرده بودم که فاطمه نبود.

می دانی فاطمه...؟! تو با همه ی خوبی ها و بدی ها و شیطنت ها و جدیت ها و برنامه های معمولی و ماورایی و حس ها و واقعیت های زندگیت که به گوشم نجوا کرده ای ،یکی از بی نظیرترین دخترانی هستی که به زندگی ام دیده ام و نمیشود و نمیتواند بشود که تولدت را از همین امروز تا آخری که قرار است خوب تمام شود از یاد ببرم.آن هم تولد تویی که هیچ از الی نمیدانی اما از آن شب گرم و خنک تابستان همیشه حتی در سایه کنارش بوده ای.

تولد تو مرا یاد یک عالمه اتفاقات خوب می اندازد که با همه ی سنگینیه غمش بی نهایت دوست داشتنی اند.

فاطمه ی فیروزه ای زندگیه الــــی! تولدت مبارک ...

الـــی نوشت:

یکــ) مــن می توانـــد بی تــو هــم خوشبخــت باشــد ...

دو)تا فراموشم نشده و خجالت جای شعف را نگرفته،تولـــد دی ماهی ِ آلا و شیـــــوا و زهـــرا هم مبــارک آدم های زندگیشان :)

خـــــــدا رحمـــــــش بیایـــــد بـر مــخـــاطـــب هــات بانـــو جـــان ...

هوالمحبوب:

غـــزل چشمــــــت ،غـــزل مـــــویت ،غــــــزل لبــــهات بانــــــو جــــان

خـــــــدا رحمـــــــش بیـــــایـــــد بــــر مخـــاطـــب هــات بانــو جـــان ...

از هفت هشت ماه پیش که به دنیا اومده بود تا همین حالا وقت نکرده بودم برم ببینمش.نه وقت کرده بودم و نه میتونستم و نه میشد که بشه.ولی این بار باید میرفتم.دلم برای مهسا یک ریزه شده بود و دلم میخواست دختری که کمی شبیه من بزرگ شده بود را میدیدم تا شاید کمی آروم میشدم.

عروسک به دست مهسایی که اومده بود به استقبالم رو در آغوشش کشیدم و به سمت خونه ی قشنگش رفتیم.مهسا و خونه و زندگیش با همه ی سختی ها و دردهایی که میدونستم و نمیدونستم ازش من رو دلگرم میکرد به آخری که قرار بود خوب تموم بشه.

هنوز هم مهربون بود،دستاش،خودش،نگاهش، حرف زدنش و هنوز هم ناراحت بود با اون لبخند مهربونش.خونه ش خیلی قشنگ بود و برام تعریف کرد چطور و با چه وضعیتی درستش کردند و چی شد که اینطور شد!

من اما در برابر نگرانیش بابت خونه ش که ممکنه قشنگ به چشم نیاد یا کوچیک و بد باشه فقط ذوق بود که نثارش میکردم و چشمم که به دخترش افتاد همه ی جمله ها و کلمه هام یادم رفت!

دخترش خوشگلترین نوزادی بود که به عمرم دیده بودم.اونقدر قشنگ و تپل که نمیتونستی چشم ازش برداری و من به جای گفتن هر کلمه ای در موردش فقط میچلوندمش و ذوقمرگ میشدم.

به مهسا حسودی م شد،خیلی حسودی م شد.با علم به همه ی چیزهایی که در موردش میدونستم حسودی م شد.مهسا از من خیلی خوشبخت تر بود.مهسا خوشبخت بود.مهسا با وجود زندگیه سخت و گذشته ی سختش خوشبخت بود و این رو منی میدونستم که ذره ذره و ثانیه به ثانیه ی زندگیش را لمس و درک کرده بودم و از سر گذرونده بودم و هنوز داشتم ادامه میدادم...

مهرگان خط بطلان میکشید روی تمومه دردهای مهسا و کاش میتونست با همه ی مهربونیش درک کنه چقدر خوشبخت و خوشحاله از این همه داشته در برابره اون همه نداشته.

مهسا بینظیرترین دختری بود که به عمرم داشتم و مهرگان بیشتر از قبل اون رو برام دوست داشتنی میکرد و کرد،اونقدر که وقتی بعد از ظهر از پیشش رفتم و هنوز چند متری از خونه ی قشنگش دور نشده دلم برای هر دوشون بک دنیا تنگ شد ...

الـــی نوشت :

هفته ای که با چشم ها و لبخند تو آغاز شود را باید قاب کرد و زد به دیوار همه ی خوشبختی اش را عزیز جان ... 

نمـــک پــــاش دل ریشـــم چــــرایـــی ؟

هوالمحبوب:

تــــو کــه نـــوشـــم نــه ای ، نیشـــم چرایـــــی ؟

تـــو کـه یـــــارم نــــه ای ، پیشــــم چـــــرایـــی؟

تــــو کـــه مـــــرهــــم نـــه ای ریــــش دلـــــم را

نــــمـــک پــــاش دل ریـــــشـــم چــــرایـــی ...؟!

یه سری آدم هستند واسه اینکه ازشون دلخوری،ناراحتی،دوسشون نداری،لالت کردند و حرفی باهاشون نداری و یا حتی تر ازشون متنفری قشقرق به پا میکنند و داد و هوار راه میندازند!

اونا نمیدونند و بلد نیستند اونی که باید جواب پس بده اون ها هستند که چرا باعث شدند تو اینجوری بشی نه تو که چرا اینجوری هستی! اونا نمیدونند تو نباید برای خواستنشون یا دوست داشتنشون یا حرف شدنت باهاشون یا رفع دلخوریت کاری بکنی بلکه اونا هستند که باید کاری بکنند!

جالب تر اونه که همه ی داد و بیداد و قشقرق به پا کردنشون  که ما حصلش میشه بیشتر دلخور شدنت واسه اینه که تو دلخوریت و ناراحتیت ، دوست نداشتنت و لال بودنت رفع و رجوع بشه و از بین بره! واسه اینه که براشون مهمی و دوستت دارند!!!

بعد نکته ی خیلی جالبترش اینه که یهو واسه اینکه تو رو به خودت بیارند و یا خودشون رو به خودشون بیارند از جمله ها و کلماتی برای تحت تاثیر قرار دادنت استفاده میکنند و دست به کارایی میزنند که تو به این نتیجه برسی چرا کلن زنده  موندی که بخوای دوسشون داشته و یا نداشته باشی!به این نتیجه می رسی که چقدر با همه ی ادعات که میشناسیشون، نمیشناختیشون و چقدر میتونند وحشتناک و دوست نداشتنی تر از این باشند!

بعد هم که با خودت میشینی کلی فکر میکنی و یه جایی میرسه توی زندگیت که واقعن دیگه هیچی ازشون نمیخوای و نخوای و به این وسیله میخوای خودت رو از دایره ی بازخواست شدن واسه هر چیزی که توی ارتباطی که با هم دارید بکشی بیرون و کاری کنی که اگر آرامشی هم به سمتت نمیاد حداقل آشوبی به پا نشه که ماحصلش بشه تشنج و درد دو طرف،بازم نکته ی جالبش اینه که بابت "نخواستنت هات" هم باید بهشون جواب پس بدی! انگاری که اون هزار و چند باری که "خواستی" چطور تو رو به خواسته ت رسوندند الا اینکه محکومت کردند که چرا "خواستنی" در کاره وقتی تو خودت هزار و یک خواسته از طرف اونا رو بدون پاسخ گذاشتی و اصلن کی بهت حق میده چیزی بخوای؟!

میدونی تو توی ارتباط با این آدما بابت هرچیزی که هستی و اونا دوسش ندارند و یا نمیخواند باشی باید جواب پس بدی.

میدونی علت این همه تشنج و تحلیل دادن آرامشه نداشته ت و آزار دادنت چیه؟عشق و علاقه و دوست داشتنی که از طرف اونا ادعا میشه!

مثلن طرف زنش رو میزنه لت و پار میکنه که چرا زنش دیگه دوستش نداره و عاشقش نیست و یا باهاش حرف نمیزنه و انتظار داره آخر زد و خوردشون زن متنبه بشه که باس آقاشون رو دوس میداشته و چه زن ه خیره سر و خاطی ایه و حتمن آخر دعوا هم آشتی میشه و زنه میره دست آقاشون رو میبوسه و میگه گور بابای هرچی بهم گفتی و تمومه کبودی های روی تنم ،"من تازه فهمیدم چقدر عاشقتونم!"!!

یا مثلن بابای طرف توی چندین و چند سال زندگیش که گه میزنه به همه ی روان و آرامش طرف  هیچ جوره هم دست بردار نیست،ادعا میکنه همه ی این بلبشوها واسه خاطر علاقه ش به بچه ش هست و اگه دوسش نداشت میذاشتش به حال خودش و براش مهم نبود سرش به کدوم آخور بنده و یحتمل انتظار هم داره بچه همه ی این همه سال و جمله ها و کلمه هایی که شنیده رو یادش بره و فقط به این فکر کنه "بابام دوسم داره خب !" و بعدم بره آستان بوسی و گوشش را بیاره جلو و درست عین این فیلم هندی ها بگه :"آقا جون مثل همه ی این سال ها بزن تا حس کنم بابا بالا سرمه!!!!" و بعد زندگی گلستون بشه!

یا مثلن ...

از این مثلن ها زیاده! از این آدمایی هم که به جای اینکه ببینند کجا درست عمل نکردند و کار و رفتارشون را اصلاح کنند ،حمله میکنند به طرف مقابلشون که اینجوری اشتباهشون رو رفع کنند و نتیجه ی برعکس هم میده زیاده. ما فقط توی این همه سال عمر با برکتمون(!) یکی دو تاشون رو بیشتر ندیدیم:|

الـــی نوشت :

گمانم ادامه دارد ....

تــــــــو آبـــــروی کســــی را نمی بــــری آقـــــا ...

هوالمحبوب:

اگــــرچـــه غــــرق گـــنــــاهم ولــــی خـــبـــر دارم

تــــــــو آبـــــروی کســــی را نمی بــــری آقـــــا ...

یکشنبه بود و وسط های شهریور.همون موقع بود که به مو رسیده بود اما هنوز نبریده بود.همون روزها که همه ی دردها دست به دست هم داده بود و فقط منتظره یه اپسیلون اتفاقه غیر منتظره یا حتی منتظره بود تا کنترلم رو کلن گند بزنه و بشینم به زار زدن! همون موقع که من از همه ی روزای زندگیم خسته تر بودم و یاد هیچ تولد و مناسبت و غیر مناسبت نبودم و به فرض هم بودم،که چی؟!

یک عالمه با خودم حرف زده بودم و دلداری که هر چی شد صدات در نمیاد و دهن کجی نمیکنی.قرار بود برم شرکتی که دو هفته پیش مصاحبه داده بودم و کلی عصبی م کرده بودند و بعد از پنج شش ساعت معطلی مدیر عاملش بهم گفته بود فوق لیسانست از این مدرک پولی هاست دیگه؟! و یک عالمه سوال های بی ربط پرسیده بود و من حرص خورده بودم و با لبخند جواب داده بودم و بعد که گفته بود از دیدنم خوشحال شده توی چشماش نگاه نکردم تا بهش بگم دروغگو .لبخند زده بودم و وقت بخیر گفته بودم و اومده بودم از شرکت بیرون و عین ابرای اردی بهشت هی باریده بودم از این همه سوال و جواب های مزخرف که هیچ ربطی به کارم نداشت!

آقای میم باهام مصاحبه کرده بود یک هفته قبلش و طی اون میتینگی که همه ش با هم انگلیسی حرف زده بودیم و منم دل به دلش داده بودم کلی ذوق کف(!) شده بود،مطمئن بود قراره اونجا برم سر کار و مونده بود فقط مصاحبه با مدیر عامل که اون ملاقات همه ی تصورم رو ریخت به هم.

سؤال هاش بیشتر از اینکه جنبه ی مصاحبه داشته باشه حالت بازی داشت و من فقط سعی میکردم از کوره در نرم و حاضر جواب باشم .راجب کارایی که اوقات فراغتم میکنم و چرا ادبیات نخوندم و چرا لیسانسم اینقدر طول کشیده و چرا فوقم اونقدر طول نکشیده و چرا نمیرم بچسبم به تدریس و این حرفای به درد نخور حرف زدیم و بعد گفته بود خوشحال شده از دیدنم و معلوم بود دروغ میگه وقتی حتی یک بار لبخند نزده بود!

اومده بودم بیرون و همین یه تلنگر کافی بود تا همه ی بدبختی هام یادم بیاد و از همه ی دنیا دلم درد بشه و دیگه نخوام لبخندای پت و پهن بزنم که به به چقدر همه چی خوبه و نشستم اینجا کلی نوشتم!

اومده بودم خونه و به جهنم که با این همه تونستن هام ،نشده بود! فرم کاریابی م مونده بود شرکت و باید میرفتم پسش میگرفتم.دلم نمیخواست دیگه پا توی اون شرکت بذارم ولی باید میرفتم.زنگ زده بودم برای فرمم و آقای میم گفته بود اول وقت بیام تا مثل اون روز پنج شیش ساعت معطل نشم و من بدون اینکه لباس رسمی بپوشم یا حتی دستی به سر و رووم بکشم یا آرایشی بکنم عین آدمای عزادار رفتم سراغ اون ساختمون لعنتی!

آقای میم هنوز نیومده بود.باز روی اون صندلیه لعنتی منتظر نشستم تا از راه برسه و زور میزدم لبخند را بچسبونم روی لبم که اخمو به نظر نیام!

اولین کسی که از اتاق اومد بیرون یه زن لبخند به لب بود که اومد پیشم.سلام کرد و بهم دست داد و گفت اسمش یگانه ست و من باز زور میزدم لبخند بزنم.بهش گفتم منتظر آقای میم هستم و اومدم فرمم را بگیرم و یگانه عذرخواهی کرد که فراموش کرده بود زودتر بهم زنگ بزنه که بیام شرکت و من زیاد برام مهم نبود.همینکه آقای میم می اومد و فرمم را پس میگرفتم ،زود از اون شرکت لعنتی میزدم بیرون.

آقای میم اومد و کلی ذوق کف شد و ازم خواست برم دفترش و خواست بشینم که ترجیح دادم بایستم تا فرمم را بده.فرمم را بهم داد و گفت برم طبقه چهار تا خانم نون ادامه کارهاش را انجام بده و زود برگردم پیشش.

فکر میکردم میخواد بهم حرفای امیدوار کننده یا شرمندم و اینا بزنه.داخل آسانسور که شدم و فرمم را نگاه کردم،آقای میم یک عالمه از مصاحبه ی من با خودش تعبیر و تفسیر کرده بود و مشعوف شده بود و ریز ریز کنار هم قطار کرده بود نظراتش رو و خواسته بود اونجا مشغول به کار بشم و مدیر عامل فقط توی دو تا کلمه نوشته بود :"موافقت شد!" و یه امضای خوشگل زیرش نشونده بود.

حتمن اشتباه می دیدم !وقتی پیش آقای میم برگشتم میزم رو بهم نشون داد و من رو به آقای ف معرفی کرد و خواست پیچ و خم کار رو بهم نشون بده و گفت امیدواره توی این یک ماه آزمایشی سربلندش کنم و من هنوز هاج و واج بودم وقتی بچه ها یکی یکی اومدن جلو و خودشون رو معرفی کردند و آقای ف (که من بهش میگم "اووسا!")کنارم نشست و گفت قصه ی کار توی اون شرکت از چه قراره!

یکشنبه بود و اواسط شهریور و فقط من و تو می دونیم به جای اینکه من بیام کنارت بشینم و کادوی تولدت را بهت بدم و ازت بخوام یه روز دلت بیاد که بیام زیارتت،توی روز تولدت سر کار رفتنم رو بهم کادو دادی بدون اینکه دیگه دلم بخواد چیزی بگم!

فقط من و تو میدونیم که این همه معطل کردن و صدا و نگاه نکردنت واسه این بود که باید وقتش میرسید.

فقط من و تو میدونم کادویی که تو میدی و چیزی که تو میخوای بشه و میذاری توی دستات و میدیش به آدم باید کلی قصه و حرف و اتفاقای خوب توش نشسته باشه و من باید چهار چشمی کادوت رو بچسبم و حواسم رو بدم پی کشف همه شون.

فقط من و تو میدونیم که اون شب چقدر نشستم روبروت و زل زدم بهت و از اینکه دوستم داری و داری باهام حرف میزنی و من نمیفهمیدم خوشحال بودم.

آقا اجازه؟حرف از یه اتفاق شگرف و خارق العاده و غیر منتظره نیست که ملت شروع کنند بگند معجزه ندیدی و عنایت ازش  رو درک نکردی که اینا به نظرت گنده منده میاد.نه!

حرفم اینه که همیشه وقتی دیگه دست از خواستن کشیدم دقیقن یه جوری از یه طریقی و از سمتی که فکرشم نمیکردم سر و کله ش پیدا شده.آقا نه اینکه کارم معرکه باشه و دست نیافتنی،نه!یه کار معمولی توی ِ یه شرکته معمولی با یه عالمه آدمه معمولیه،فقط اون چیزی که غیر معمولی برای من نشونش میده روز و زمانیه که اتفاق افتاده و من واسه نگه داشتنش یا فهمیدن اتفاقایی که قراره به واسطه ی اون توی زندگی م بیفته حواسسم رو شیش دونگ جمع کنم.اون چیزی که غیر معمولی واسه من نشونش میده اینه که تو دلت خواسته من رو خوشحال کنی،حتی اگه کوچولو باشه.

آقا میشه الان با اینکه تولدتون نیست و هوا پر شده از بوی اشک واسه نبودنتون بازم ازتون کادو بخوام؟ آقا میشه حالا که حواستون به منی که دیدنتون رو یادم نمیاد بوده و هست حواستون به دل و دست اونی که تند تند میاد پیشتون هم باشه؟آقا میشه بشه اونی که دلمون میخواد بشه ؟

آقا از خواهرتون هم بپرسین،اون شاهده که ما ندیده زیاد دوستتون داریم.بقیه هر چی میخواند بگند بذار بگند.اصلن بذار بگن ما بلد نیستیم خواستن و حرف زدن باهاتون رو.اصلن بذار هر چی دلشون میخواد بگند،شما که خودتون میدونید کادو نداده عزیزین.

+ این عکس ِ بالا چقدر خوبه :)

تـــــــو ورد زبـــــــانـــــــی و نگنجـــــــی به سخــــــن ...

هوالمحبوب:

ای دوســــــــت تـــــــویی قبـــــله ی جـــــان و دل و تـــــــن

تـــــــو ورد زبـــــــانـــــــی و نگنــــجـــــــی بـه سخــــــن ...

اونقدر گرسنه بودم که ناخن هام هم داشتند همدیگه رو میخوردند.قاشق و چنگالم را برداشتم و رفتم سمت دبیرخونه و به یگانه گفتم بریم ناهار.گفت باید نامه های رسیده رو ثبت کنه و باس واسش دو دقیقه صبر کنم.بهش گفتم اونقدر گرسنمه که واسه بابامم صبر نمیکنم چه برسه به تو و رفتم سمت آسانسور که صدام کرد.بهش گفتم به جان بچه م اگه آسانسور اومد با کله میرم غذا خوری و صدا کردن و اخم کردنش هم فقط خودش رو خسته میکنه که باز با صدای بلند صدام کرد و گفت نامه داری!

میدونستم داره کلک میزنه که معطلم کنه تا کارش تموم بشه.سرم رو سمتش چرخوندم تا اتمام حجت کرده باشم که دارم راس راسی میرم که پاکت رو نشونم داد و جلوی چشمام بازش کرد.یهو یادم افتاد منتظر نامه بودم.پریدم سمتش و گفتم شاید سر بریده توش باشه ،بازش نکن!

انگار که بخواد تلافی کنه تند تند بسته رو باز کرد و گفت هرچی توی این شرکت میاد من باید ثبتش کنم و بعد چشمش خورد به دستمال کاغذی ها و ازم پرسید این چیه؟!

محتاطانه دستمال کاغذی ها رو باز کردم و چشمم افتاد به دو تا بوم نقاشیِ ریز نقش با پایه های خوشگلش!

گرسنگی م یادم رفته بود و جاش رو داده بود به ذوق و تعجب!توی این فاصله یگانه نامه هاش رو ثبت کرده بود و نوبت اون بود بپره سمت غذا خوری و بهم بگه منتظرم نمی مونه.پاکت رو با نقاشی ها گذاشتم روی میزم و رفتم به ندای شکمم لبیک بگم!

بعد از ناهار وقتی دیدم بچه ها سر میزم جمع شدند تعجب کردم.نزدیک تر که اومدم چشمم افتاد به تابلوی نقاشی کوچولوم  که بینشون با تحلیل و کنجکاوی و نظرهای کارشناسانه ای که ضمیمه ش میکردند ،دست به دست می شد.

نقاشی های خوشگلم رو گرفتم و روی پایه هاش نصبش کردم و گذاشتم کنار مانیتور و جلوی چشمام تا هر کسی ازم میپرسه داستان این نقاشی ها چیه،کلی پز بدم و قند توی دلم آب کنم و باد به غبغب بندازم و بگم :"مگه نمیدونی؟ساغرمون برام از شیراز فرستاده!" 

گــــاه و بیگــــاه لذت غـــــم را "با رفیقــــان ِ دوست "قسمت کن ...

هوالمحبوب:

گــــرچــــه خــــــو کــرده ای به تنــهـــــــایی،گــــرچه این اختیـــــار را داری

گــــاه و بیگــــاه لـــــذت غـــــم را "با رفیــــقــــان ِ دوســــت "قسمت کن ...

دلم برایشان تنگ شده بود.راستش را بخواهید برای خودم بیشتر.برای همین بود که این بار بهانه نیاوردم و مرخصی گرفتم و عازم خانه ی زهرا شدیم.هوا بارانی بود و فهیمه از دست سه بچه اش حرص میخورد و سر راه دو پسرش را انداخت خانه ی خواهرش و دخترش را با خودش آورد.فاطمه اما احمد را به پدرش سپرده بود و آمده بود.هیچ کدامشان حال روحی خوبی نداشتند.نه فاطمه و نه فهیمه.گمانم بیشتر خسته بودند تا غصه دار و من با همه ی حال خرابم اصرار کرده بودم که باشند و یک عالمه شیطنت کرده بودم.

خانه ی زهرا که رسیدیم دو دختر شیرینش با دلت بازی میکردند.دختر اولش کپی برابر اصل آن روزهای زهرا بود و دختر کوچکش قشنگترین عروسکی که به زندگی ات دیده باشی.راضیه هم بود آن هم با پسر بلبل زبانش که اصرار داشت کسی با مادرش حرف نزند!

یک عالمه حرف زده بودیم و خندیده بودیم تا رحیمه بعد از هزار بار گم شدن در مسیر با سمیه از راه برسد.رحیمه را دوست داشتم.یاشار را به نادر سپرده بود و آمده بود تا به قول خودش غر بزند ،تا اینکه دلش کمی باز شود و سمیه دختر کوچکش را در آغوش مادرش خوابانده بود تا با فراغ بال دوستان دبیرستانی اش را سیر ببیند.

رحیمه که آمد من ساکت شدم،دلم میخواست او حرف بزند.مثل همان روزها جذاب بود و ساده و کمی اخمالو ولی چشم هایش یواشکی میخندید!گفتم که دلم برای او و نادر تنگ شده بود زیاد که صدای نادر از موبایل رحیمه پیچید توی گوشم و حال و احوال و زنده کردن خاطرات آن روزها که هر موقع بحثشان میشد زنگشان به راه بود تا من حرف بزنم و آن ها بخندند و زود آشتی کنند.

دیدنشان با همه ی تغییراتی که کرده بودند خوب بود.موهای مش کرده و لباس های گیپور و خزخزی و طلاهای ظریف و حجیم آویزان شده از سر و گردنشان خوب مادر و زن شدنشان را به چشم می آورد.من اما موهای مش نشده ی قهوه ایم را بافته بودم و انداخته بودم سر شانه ام و پیراهن بدون خز خزی ام  را تن کرده بودم و بشقاب میوه را دست گرفتم و سکوت شدم و لبخند تا حرف بزنند.

شکایت کنند و گله از سختی زندگی و مسئولیت هایش.تا غر بزنند که از صبح تا شب هم که با مردشان توی سر و مغز همدیگر بزنند ،شب مردشان در رختخواب چون مار کنارشان میخزد و وقتی اخم میکنند که قهرند و مردشان برود پی کارش،مردشان حق به جانب میگوید که مسائل را با هم قاطی نکن و با همه ی غمشان کافی ست در آغوشش جای شوند تا همه ی گله هایشان رخت بربندد.سکوت شدم تا در مرور خاطراتشان یادشان بیفتد که زندگی آنقدر ها هم بد نیست وقتی مردی را دارند که با همه ی بدقلقی و ویژگی های مخصوص به خودش ،خوبی های قشنگ خاص خودش را هم دارد.

راضیه میگفت از ازدواجش با همه ی سختی هایی که متحمل میشود راضی ست.میگفت هیچ چیز زندگی را در خانه ی پدری اش درک نکرده الا اینکه مرد یعنی برادر و پدرش که باید همه ی حواسش جمع این میشد که ساق پایش معلوم نشود کنارشان.میگفت آن روزها گمان میکرده خوشحال است و تازه وقتی همسر خانه ی مردی شده فهمیده زندگی یعنی چه!گفت در خانه ی مردش ملکه نبوده و کم اذیت نشده ولی هر تغییر و هر خربزه خوردنی پای لرزش نشستن دارد و قرار نیست گمان کنی قرار است گل و بلبلی را حواله اش کنند.

زهرا میگفت تنها مزیت ازدواجش دوری از مادرش است که کم توی زندگی اش دخالت نکرده.میگفت بیشتر دوست همسرش است نه زنش.میگفت کنار مردش که سرش به کار خودش است همان لذتی را میبرد که آن روزها میبرده الا اینکه حمایتش را دارد در برابر دخالتهای هنوزه ی (!) مادرش!

فهیمه میگفت از دست بچه هایش کلافه شده و مردش همه را سپرده دست او.سمیه میگفت شوهرش مرد خوبی ست و فاطمه دلش یکهو برای شوهرش ضعف رفت و خواست که برگردد خانه و لپهایش گل انداخت و ما فهمیدیم باردار است و یک عالمه دست و هورا به پا کردیم.رحیمه هم اذعان کرد اگر نادر فلان اخلاقش را میگذاشت کنار او هم بینظیر بود و ما یادش انداختیم آن روزهایی که "نادر" گفتن از دهانش نمی افتاد ....

برخلاف میتینگ های زنانه ای که گاهن درونش شرکت میکردم و همه یا پر از فخرهای دروغین از زندگی شان بودند و یا پر از شکایت و آی و وای  از اینکه غلط خورده اند که شوهر کرده اند و خوش به حال من که مجردم(!)،این بار همه راضی به خانه بازگشتند.همه از گله های ریز و درشتشان شروع کردند و به نعمتهای ریز و درشتی که داشتند حواسشان جمع شد.به نظرم این دیدار برایشان زیادی خوب بود .یک جور روان درمانی و مشکل درمانی ِ همگانی به کمک هم! و من خرسندی را توی تک تک چشمها و لبهایی که دوره میکردم میدیدم.

رحیمه گفت برخلاف آن روزها زیادی ساکتم،گفت موهایم را خواسته ام به رخشان بکشم که این گونه بافته ام و روی شانه ام انداخته ام با پاپیون نارنجی اش(!).گفت که پیراهن قهوه ای ام زیادی قشنگ است و من نیشم را شل کردم و تمام قد ایستادم تا از لباس ساده ولی زیبایم کیف کنند و دلم برای کسی که آن را برایم خریده بود یک عالمه تنگ شد و وقتی زهرا برایم مردی دوست داشتنی و بچه های خوشگل موشگل آرزو کرد تا طعم واقعی ِ زندگی را دور از خیلی چیزهایی که الان در میانش هستم بچشم ،جوری که کسی نفهمد بغضم را از ندانستن خیلی چیزها در زندگی ام قورت دادم و نارنگی و موز و سیب راهی ِ شکمم کردم و دلم برای لبخند همه ی آنهایی که کنارم نشسته بودند پر از شوق شد و گفتم :"بگو ایشالا!".خندیدم و باز بلبل زبان شدم:)