_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

چشـــــم بیمــــار تــو را دیــــدم و بیمـــــار شــدمــ...

 هـــوالمحــــبوب:

توی پیچ راهرو گم میشی...کسی نیست

میگند باید منتظر بمونی تا جراح بیاد و ویزیتش کنه...قفسه ی سینه ش درد میکنه و هی بلند بلند ناله میکنه و اشکاش ول میشه روی صورتش. مامانش سعی میکنه اشکاش را قایم کنه ولی اشکای لعنتی یواشکی از دستش در میرند و قل میخورند پایین...

چقدر این فضا من را اذیت میکنه.چقدر یاده وقتی احســــان بیمارستان بود می افتم...

تمام وجودم بغضه...اصلا هرچی به خاطرات بیمارستان منجر بشه من را اذیت میکنه....

بوی بیمارستان...ویلچر.....خون....الکل....داااد...فریاد.....آآآآآآآآااخ گفتن!

دردم میاد!

با تمام مردونگی و ابهتش داد میزنه و میگه :یاخـــــدا....

و من بغض میشم و دست میبرم طرف گلوم و قورتش میدم!

زن مثل ابر بهاری اشک میریزه.چادر گلدار سر کرده و داره با کمک یه خانوم دیگه میاد سمت پذیرش.پرستار میپرسه چی شده و میگه از پله ها خوردم زمین و با دست رفتم توی شیشه...

پرستار وقتی مطمئن میشه سرش آسیب ندیده بهش میگه دراز بکشه روی تخت و زن باز اشک میریزه....

توی دلم بهش میگم آخه خانووم چرا مراقب نبودی...چرا اینجوری اشک میریزی؟...الهی بمیرم چقدر درد داره!

تمام صورتش باندپیچی شده و یه لوله از دهنش وصله به کپسول اکسیژن که زیره تخت تعبیه شده...از گوشه و کنار صورت باندپیچی شده میتونی صورت سیاه رنگش را ببینی...

یک مرد جـَوون همراهشه...از رنگ پوستش میتونی تشخیص بدی باید پسرش باشه...اون هم سیاه رنگه و چشماش نگران و خودش مستأصل!

باز توی دلم بهش میگم مرد باش! و صورتم را برمیگردونم.تحمل دیدن ندارم...

دستش رفته لای چرخ گوشت....

تصادف کرده...

تیر آهن خورده توی سرش....

از نردبون افتاده...

دستش رفته لای دستگاه....

از بخش اورژانس میرم بیرون...واقعا این صحنه های پشت سر هم از عهده ی من خارجه....

میشینم پشت در آی سی یو و منتظر...و درد دل ها  بی اجازه و با اجازه مهمونه گوشم میشه!

مامانش سه ماهه کماست و هر روز حالش بدتر میشه و خدا از سر تقصیره دکترش نگذره!!!!

خواهرش یه لخته خون توی سرشه اول گفتند توموره ولی الان میگند رگش آسیب دیده! یه لخته توی سرشه و منتظره یه آمبولانس اون را از " الـــزهرا" بیاره این بیمارستان و آمبولانس  را از صبح تا حالا نفرستادند و خدا به زمینه گرمشون بزنه!!!!

سرش را بلند نمیکنه .میگه داییش سه شبه به هوش نیومده و توی آی سی یوه! داره "جامعة الکبیـــر " مییخونه و سه شبه چشم روی هم نذاشته....

زن فرم موهاش را توی شیشه ی اتاق نگاه میکنه و آروووم طوری که خط چشمش پاک نشه اشکاش را پاک میکنه و میگه :خودکشی کرده!میگند اسم منو توی هذیوناش صدا میکنه ولی هنوز بیهوشه!

چقدر من کم تحمل و حساس شدم!از روی صندلی بلند میشم و دور میشم و باز هم نمیتونم! و باز بخش اورژانس....

دارم میرم سمت شهـــــــــرزاد...تصادف کرده و خدا را شکر خوبه....فقط قفسه ی سینه ش درد میکنه.باید جراح بیاد عکسها را ببینه و دستور بده باید چی کار کرد.اشک میریزه و ناله میکنه. حق داره...خدا را شکر کمربند بسته بود و گرنه با اون وضعیتی که ماشینش رفته زیر کامیون حتما باید بدتر از این میشد.....!!!!

دارم میرم سمت شهرزاد که......

صدای گریه ش  از پشت سرم بلند میشه....قلبم می ایسته....انگار که ماله من باشه سریـع میرم سمتش و بدون اینکه دست خودم باشه اشکام تند تند قل میخوره روی صورتم....

میخوام دستاش را بگیرم ولی به این دستش سرم وصله و به اون دستش!!!!!!!!!!!!!!!

وااای....دستش چی شده خانوووم؟

میگه رفته لای در !!!!!!!!!!!

خدای من!این دستای کوچیک چه طور داره تحمل میکنه؟

صورتم را میچسبونم به صورتش و اشک میریزم تند تند و میگم گریه نکن خاله...الهی قربونت برم گریه نکن....

یک سالشه...داره جیغ میکشه و گوله گوله اشک میریزه...پستونکش هنوز تو دهنشه و از زیبایی  و معصومیش دلت میلرزه...

موهای طلاییش دیوونه ت میکنه و اشکاش....

صورتم را میچسبونم به صورتش و اشک میریزم و مامانش و همراهاش با تعجب نگام میکنند....شاید دارند دنبال کسی میگردند توی فامیلشون شبیه من و شاید دنبال نسبت سببی و نسبی من با خودشون...

اینقدر بهت زده شدند که چیزی نمیپرسند.... فقط سنگینی نگاهشون را حس میکنم...

زانوهام سست شده و مثل مادر مرده ها میشینم کنار تخت و دستام را میذارم روی سرم...

مامان بچه کوچولو کنارم میشنه و هیچی نمیگه....

از خجالت میمیرم....توی این وضعیت بقیه باید آرومش کنند و اون حالا میخواد منی که نمیشناسه را آرووم کنه و یا شاید هم میخواد بدونه من کی ام!

سرم را بالا میگیرم و با صدایی که به زووور از ته حنجره م میاد بیرون میگم :"تو رو خدا مواظبش باشید...داره درد میکشه بچه م!!!!!"

و دوتا مون اشکمون قل میخوره پایین....

.

.

باید بخوابم....خسته م...خیلی خسته م.....ولی خوابم نمیبره....

شهرزاد خوبه و هنوز توی بیمارستان....باید تحت مراقبت باشه امشب و هنوز قفسه ی سینه ش آزارش میده....

و من نمیتونم بخوابم.... رهام نمیکنه...فکر یه جفت چشم معصوم و پر از اشک  و دستای کوچولوی یه دختر کوچولو یا شایدم پسر کوچولو و دل نگرانیه یه عالمه آدم!

امشب شب سنگینیه برای خیلی از آدمهای اونجا...

امشب خیلی از آدمهای اونجا از درد و شاید نگرانی و دلواپسی خوابشون نمیبره...

امشب و هر شب یه عالمه آدم تمام بار یه درد بزرگ را به دوش میکشند و امشب و هر شب یه عالمه آدم به درگاهش پناه میبرند....

چه شب سنگینی!

چه شبای سنگینی!

چه آدمای پر از دردی.....


الــــی نوشت :

و من دردم می آید!

همیــــــــــــن !


http://positive0a.blogfa.com


عنوان یعنی امروز!

هوالمحبوب:


آدمهایی که به خودشون اجازه میدند وقتی جزیی از زندگیه منند- چه خوب و چه بد- خاطرات من را خراب کنند ،مدیونند....

به الی نه ها!

به خودشون....

لحظه لحظه زندگیم را نفس میکشم و عشق میکنم و تو به راحتی آب خوردن گند میزنی توش....

وقتی به خودت گند میزنی ،یعنی به خاطرات من گند زدی....

من درد میکشم از بد بودنه بدهای زندگیم...

از کسایی که باید خوب می بودند و یا حداقل به عنوان آدم خوبه معرفی شدن!

من به جای تو خجالت میکشم....

همین!


الی نوشت:

یک )این دو پست اخیر هیچ ربطی به هم نداره!

دو )به هیچ کس نخواهم گفت این پست مربوط به کی میشه ،پس خواهشمند است جهت رفاه حال مسلمین و الی ِ بینوا ،از هرگونه سوالی مبنی بر "منظورت من بودم ؟" یا "منظورت کیه ؟" یا" چی شده الی ؟" خودداری فرمایید ...باتشکــــــــــــــــــر...روابط عمومی وبلاگ دختره خوب!

اخبار گفت شهر شما امن و راحت است* من باورم نمی‌شود اخبار هیچ‌وقت

هوالمحبوب:


میگه شما فــــارس ها.....

تا میاد بقیه حرفش رو بزنه بغضم میگیره و بهش میگم :من فارس نیستم! من تـــُرکم...بیلدیم ؟؟؟؟؟

بلند داد میزنم :بیلدیــــــــــــــم؟

آروم میگه :بیلدیم!

سکوت میکنم

سکوت میکنه

بغض میکنم و اشکام سر میخوره پایین و خفه میشم تا هیشکی نفهمه این طرف خط چه خبره.....

طول میکشه اما خودم را زود جمع و جور میکنم ،کلا استعداد عجیبی توی زود خودم را جمع و جور کردن و جو را عوض کردن دارم!زود خودم را جمع میکنم و صدام را صاف میکنم و میگم :خوب پس هنوز زنده ای و نمردی؟! شانس ماست دیگه !

میخنده و میگه نــــچ! من تا تو رو نکشم نمیمیرم ....

بهش میگم چیزی اطراف و اکنافت احتیاج ندارند؟

میگه :چادر! اینجا چادر هست اما به آواره ها میفروشند! اونم چادر شصت هزار تومن!!!!!

از تعجب میخوام بمیرم! کاملا درد توی قفسه ی سینه م را حس میکنم! کاش بمیرم که نبینم و نشنوم این همه درد را!

باز سکوت میکنم و باز مثل همیشه زود خودم را جمع میکنم و میگم:من دو سه تا چادر دارم! مامانم هم داره! برات میفرستم ،فقط جون خودت وقتی رفتید سر خونه زندگیتون پس بدی ها!من نمیتونم بی چادر نماز بخونم! قباحت داره!!!!!!

بلند بلند میخنده و میگه :تو آدم بشو نیستی ، نه؟؟؟؟ اینجا 277 تا حالا مرده اند و تو هنوز دست برنمیداری از این زبون درازیت؟؟؟

بهش میگم من را توی رو دربایسی ننداز! اگه قول میدی چادرم را پس بدی برات بفرستم :)

میگه نمیشه بفرستی ،توی راه گم و گور میشه!باید خودت بیاریش که اونم نمیشه...

حرف میزنه و حرف میزنم....میخنده و میخندم....

توی این همه درد و خون و ناله باید یه کاری بکنم! و کاری جز اینکه صدای خنده بشنوم و خیالم راحت بشه و باشه که اندازه ی یک دقیقه همه چی آرومه ،از دستم بر نمیاد...

بهش میگم با بچه های آموزشگاه قراره یه سری چیز میز جمع کنیم و راه بیفتیم اونطرف....فقط رضایت میتی کومون لازمه....

میفته به صرافت اینکه من را متقاعد کنه حضورم و وجودم لازم نیست و فقط حالم بدتر میشه...

باز قطع میشه....

باز زلزله باز 5 ریشتر باز "داغ بفرست خدا،ما همه طاقت داریم!"....

دلم شور میزنه...برای تمام آدمای اونجا...برای همه ی اونایی که میشناسم و نمیشناسم....

باز تماس میگیره تا آخرین اخبار را بده....


میگه زنده ست...میگه همه زنده اند...میگه غیر از اون 277 کشته و 1000 نفر زخمی همه سالمند...میگه همه توی چادرها منتظر زلزله و حرکت بعدی اند...باز یه سکوت سنگین و باز الی دست به کار میشه:این چه زلزله ایه میره و میاد هی؟ مگه زلزله نباید تموم بشه؟

میگه :نمیدونم والا!

میگم :زلزله هاتون هم مثل خودتونه ! زلزله هاتون هم ترکـــــه!هی میره باز برمیگرده! نمیدونه باید بره دیگه نیاد! کلا ترک بازی در میاره.....

میخنده!

میخندم....

بهش میگم

ادامه مطلب ...

داری دل مرا به کجا میبری عزییییییییییییییییییز؟!

هوالمحبوب:

واسه اولین بار واقعا نمیدونستم چی بگم!

لال شده بودم !

لال مطلق!

زانوهام را تو بغلم گرفته بودم و چونه م را روی زانوهام گذاشته بودم و داشتم منفجر میشدم!

یاد تموم شبهای دردی که گذشت افتادم و یاد اینکه من چقدر میتونم نامرد باشم ،که باشم ولی مرهم نباشم!که باشم و آدم زندگیم تمام صداش را توی گلوش خفه کنه و.....

زانوهام را تو بغلم گرفته بودم و چونه م را روی زانوهام گذاشته بودم و داشتم منفجر می شدم!

نمیخواستم صدام بلند بشه!

نمیخواستم سوهان روح بشم که!قرار بود مرهم باشم!

 یه دستم گوشی موبایل  بود و  یه دست دیگه محکم جلوی دهنم ، که نکنه هق هقم بلند بشه....

باید یه حرفی میزدم اما هیچی نداشتم بگم

باید بهش میگفتم :آخرش خوب تموم میشه ولی حتی اون را هم نمیتونستم بگم.نکنه تا برسه به آخرش از درد بمیره؟!

چند روز دیگه مونده؟

نمیدونم

هیچ کدوممون نمیدونستیم!

توی اون لحظه هیچکدوممون شمردن بلد نبودیم...

باید یه کاری میکردم

نمیدونم

هر کاری

گریه میکرد...گریه میکردم....

بهش گفتم من نمیذارم!

اما مگه میتونستم؟باید چی کار میکردم؟مگه دست من بود؟!

بهش گفتم قراره یه اتفاقی بیفته!

بهش گفتم اگه آخرش بد بشه ،آبروی خدا میره!خدا هیچ وقت آبروی خودش را نمیبــَره!

به خودش قسم که نمیبره!

این اتفاق واسه مـــرد شدنت زیادی بزرگه!

این لقمه زیادی بزرگه!

یا خدا لقمه ت را کوچیک تر میکنه یا دهنت را گشادتر!

.

.

باید چی کار میکردم؟

باید یه کاری میکردم....

بیخود نبود دو روز تمام وجودم دلشوره بود!

واسه خودم هم عجیب بود این همه اضطراب!

عجیب هی یادش می افتادم و عجیب دلم شور میزد!

از دعا برای آرامشش و آرامشم گذشته بود...

بدجور دلم شور میزد. و حالا میفهمم دلیل دلشوره م را...

بهش گفتم از امشب آویزون ِ خدا میشم. از کوله ش پایین نمیام.به خودش قسم که پایین نمیام.واسه اولین بار توی زندگیم ازش آدم میخوام.بهش میگم دخترمون را بهمون برگردونه...

بهش درد بده..خون دل بده...روح و جسمش را صیقل بده....لهش کن..خوردش کن....دردش بده...زجرش بده..اصلا بکشش اما...امــــــــــــــــا سالم بهمون برش گردون!!!!!

جون خودت دخترمون را سالم بهمون تحویل بده.

از همین امشب بهش التماس میکنم و به تمام مقدسات دنیا دخیل میبندم.خدا با الی بد تا نمیکنه.به مو میرسونه اما نمیبــُره.تازه فکر کن، با الی اینطوره! با الی ایی که به اندازه ی تار موهاش درد داده به خدا و خدا از دستش حرص خورده.معلومه که به حرمت دخترمون، با دخترمون این کار را نمیکنه....

واسه اولین بار ازش آدم میخوام....

اونقدر التماسش میکنم تا دلش به رحم بیاد....اصلا بیاد رو من امتحان کنه.به خودش قسم دردت را میخرم.

.

.

دستم کوتاهه!

تمام وجودم پر از استیصال و درموندگی ِ...

مستجاب الدعوه میخوام.

مزد دستش و استجابت دعاهاش زندگی ِ الی! به خودش قسم که زیرش نمیزنم.

تو باید باز هم بخندی دختر کوچولو.وقتی خندید و گفت من دختر خوبی ام و من میتونم مثل همیشه!، دلم خون شد...

دختر کوچولو باز هم بخند و نذار دنیا فکر کنه داره میبــَره.بهش بگو من از تو لجباز ترم.

بهش بگو می مانم و با هر چه که شد می سازم ...ای چــــرخ فلک! من از تــــو لجبــــاز ترم!

خدا نمیذاره بمیری. خدا صدها هزار مرتبه خوردم کرده ولی نذاشته بمیرم!پرتم کرده و بعد خودش دستش را گرفته زیرم و بغلم کرده! دقیقا لحظه ای که منتظر مردن بودم!

خدا با تو این کار رو نمیکنه.میخواد ببینه چقدر مرد عملی!میخواد فاصله بین حرف و عملت را بسنجه.میخواد این دفعه تو بغلش کنی.خدا رو تو با تمام فرشته هاش شرط بسته.

گفته این دختر را میبینید سند افتخار منه! میگید نه؟حالا میبینید...

تمام دنیا حواسش به توه دختر کوچولو....

تو نمیمیری .آخر قصه ی تو مردن نیست،پرواز کردن ِ...

تو خدارا نجات میدی از بند یه عالمه انگشت که به سمتش درازه!تو سند افتخارشی! الهی بمیره الی که دستش کوتاهه و جز التماس بهش کاری دیگه نمیتونه بکنه!دردت را بده به من دختر کوچولو...

از امشب از کوله ش پایین نمیام،از همین امشب واسه اولین بار ازش آدم میخوام.ازش تو رو میخوام دختر کوچولو.خدا را به تو قسم میدم و تو رو ازش میخوام....


الی نوشت:

یــک )نمیتونم مثل همیشه بگم :هرچی تو بخوای ...هرچی تو بگی....

خدا میشه این دفعه،جون خودت ،جون اون لامپ سبز الله ،جون تموم خوبهات و مقدسهات و بهترین هات اینجوری نخوای؟!میشه؟جون فرنگیس...جون فاطمه م..جون احسان...تو رو جون الناز...تو رو به پاکی و معصومیت چشمهای گل دخترم،میشه؟؟؟؟

خودت که میدونی  باز گردن کج میکنم و میگم هرچی تو بخوای ولی ...ولی ...میشه؟

این چه امتحانیه با من میکنی؟خودت بگو من باید چی کارکنم؟


دو)...........

دخیل میبندم بر نگاهت،شاید دعایم مستجاب شود...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

کوزه چشم حریصان پر نشد....تا صدف قانع نشد پر در نشد

هوالمحبوب:


تابستون بود، مرداد ماه و چهارشنبه....

درسته من از مرداد خوشم نمیومد و نمیاد و رنگش واسم رنگ "بنفش " ِ..از اون بنفش زشتا و همه ی دنیا میدونند من از رنگ بنفش اصن خوشم نمیاد

ولـــــــــی

چهارشنبه بود و تمام اتفاقای قشنگ چهارشنبه میفته!

انگار تمام مرداد ماه صبر کرده بود به آخرین چهارشنبه ش برسه و قشنگترین اتفاق زندگی من رخ بده...

انگار عروسی ِ خودم بود!

همه میدونند و میدونستند من چقدر نفیسه را دوست داشتم و دارم و تنها دوستش بودم.

تنها دوستی که تمام خونواده ی نفیسه و محمد من را میشناختند و البته که محمد را اندازه ی نفیسه دوست داشتم.

دوست داشتن های من مصداق "گوش و گوشواره"ست...وقتی مـَرد بهترین دوستمی پس قابل ستایشی..پس اونقدر خوب بودی که بهترین دوستم تو رو برای یه عمر زندگی انتخاب کنه!

تمام مرداد ماه منتظر مونده بود تا آخرین چهارشنبه ش از راه برسه.

از صبح دنبال کارای نفیس بودم و بعد از ظهر توی آرایشگاه دادمش دست محمد و اومدم خونه تا برای شب آماده بشم...

مهم نبود چه طور برم و با چه لباسی و چقدر جینگیل مستون باشم،مهم این بود که توی بهترین لحظه ی زندگیش و زندگیم با یه عالمه آدم دیگه شریک بشم...

با دخترا و فرنگیس راهی شدیم....به سختی رفتیم ولی رفتیم و برق چشمای نفیس وقتی که از راه رسیدم فقط منو به بغض دعوت میکرد.

و شروع شد مجلسی که انگار عروسی خودم بود.


ادامه مطلب ...

مثل کسی که مثل خودش میشود شدم...

هوالمحبوب:


زل زدم به مانیتور و دارم آروم آروم میخونم و تصور میکنم...لبخند میزنم...بغض میکنم....کیف میکنم...درد میکشم.... که اس ام اس میاد " خوابی؟"

 - نه! دارم وبلاگــمــون را میخونم!

- حسود! تا من برات خوندم رفتی خودت را انداختی رووش به خوندن؟!

- آره ! حسودیم شد!همه ش را خوندم!غریب نبود،دور نبود!تازه بود! اینا را من نوشتم؟؟؟؟! همین روزا بازش میکنم!

- بازش کن ! از "تو" هم خیلی بنویس!

- اگه بازش کردم اسمت را عوض میکنم!

- من همون "تو " را دوست دارم.

- ولی اگه بذارم "تو" با "تو" ی راس راسی قاطی میشه!

- یعنی اون "تو" من نبودم؟!

- اون "تو" ،تو بودی اما "تو" ی ِ من نبودی...

- نفهمیدم!

- :)

- کوفت!

- :)

- اصلا هرچی دوست داشتی بذار!

- اوکی!

- پیکر تراش پیرم و با تیشه خیال...یک شب تو را ز مرمر شعر  آفریده ام....

- بغض هایم را نگه میدارم! گاهی وقت ها سبک نشوم سنگین ترم...!!..شب بخیر...


راست میگفت! سر شب که یهو وسط انتخاب کلمات برای معادل انگلیسی عنوان پروپوزالش گــیر کرده بودم و داشتم توضیح میدادم، یهو بی ربط شروع کرد به خوندن!!!جملاتش آشنا بود! انگار از دهن من داشت بیرون می اومد! آره! اینا حرفای من بود.....داشت پست های پرینت شده ی "من دختره خوبی ام! " را میخوند...بهش گفتم بس کنه ولی ادامه داد و با هر جمله هی صحنه ی اون لحظه حتی صحنه ی نوشتنش می اومد جلوی چشمام....

چقدر دلم تنگ شد.......درسته از روزی که "من دختره خوبی ام " را رها کرده بودم و رفته بودم جایی دیگه برای گفتن و نوشتن اجاره کرده بودم و هر دفعه هم یکی پیدام میکرد اما....

اما مادری بودم که دلش برای بچه ش تنگ شده بود....هرچه قدر هم میخواستم بی تفاوت به پیغام ها و ایمیل هام باشم ،نمیتونستم جمله های "تاراج" را فراموش کنم که اگه واقعا وبلاگت وبلاگت نیست و "وبلاگمون ِ" به چه حقی به خودت اجازه دادی به جای همه تصمیم بگیری؟! گناه شدن نامحسوس ِ!چرا فکر میکنی باید به خودت ببالی و از بالا نگاه کنی وقتی هیچی از خودت نداری و همه ش از اون ِ؟چرا به این فکر نمیکنی که شاید یک نفر از خوندن این اراجیفت شاید شاید و فقط شاید یک کار را درست انجام بده؟من ، یکی دیگه یا حتی خود ِ الی!آدمایی که در مورد خودشون بیشتر از دوتا خط مینویسند "بچه اند"! بزرگ شو! راجب خودت ننویس! راجب الی بنویس و هرچی الی میبینه و میشنوه!......

حتی اگه این را فراموش میکردم نمیتونستم جمله هایی که چند شب پیش راجب علت نبودنم را شنیده بودم هضم کنم...هرچقدر بی توقع باشی ولی هضم بعضی جمله ها از بعضی آدمها سخته!...."این شایعات شیوه ی برخی جراید است..."...هی با توام بی توقع باش الی!


- اما خداییش حال میکنی ؟چقدر بــه خاطر من قشنگ مینوشتی!!!

- من از تو قشنگ مینوشتم!

-ولی قشنگ مینوشتی به خاطر من!

- من همیشه قشنگ مینوشتم!

-کلنگ!بالاخره من که انگیزه بودم واسه قشنگ نوشتن!

- من هیچ وقت واسه گفتن نیاز به انگیزه ندارم!خودش اگه بخواد بشه میشه!

-ولی اعتراف کن دیگه عنوان خیلی پـُست هات را از شعرایی که برات میفرستادم  گرفتی ها!

- آره! این یکیش درسته!

- برو بازش کن! از "تو" هم خیلی بنویس!

- اگه بازش کردم اسمت را عوض میکنم!

- من همون "تو " را دوست دارم.

- ولی اگه بذارم "تو" با "تو" ی راس راسی قاطی میشه!

- یعنی اون "تو" من نبودم؟!

- اون "تو" ،تو بودی اما "تو" ی ِ من نبودی...

- نفهمیدم!

- :)

- کوفت!

- :)

- اصلا هرچی دوست داشتی بذار!

- اوکی!....


راس میگفت....حسودیم شد...حسودیم شد به همه ی اونایی که میشینند پای حرفای "الی" و حظ میبرند....دق میکنند ..اخم میکنند....میخندند...بــُغ میکنند....حتی پوزخند میزنند و میگند چقدر احمقانه!!!!چرا من یکی از اونا نباشم؟؟؟

واسه همین نشستم به خوندن و تمام این چهارسال را دوره کردم!با تمام کامنتهام!تولد تمام آدمهای "من دختره خوبی ام!" و افولشون را به چشم دیدم و برای یادآوری هرکدومشون غرق شدم و .....


باید شیوه ی حرف زدنم را عوض میکردم.."باید که شیوه ی سخنم را عوض کنم...شد شد ،نشد ،دهنم را عوض کنم!!!"باید اونقدر الــی می بودم که کسی از من به عنوان سند افتخاراتش و نشان برتریش استفاده نکنه.!.!.!

به اندازه ی کافی روی شونه هام سنگین بود،تحمل این یکی را نداشتم.

گوش کردم به دختری  که میگفت باش،حرف بزن ولی سکوووت کن.

و الـــی شد کسی شبیه الــــی....

همینــــــ !



امضــــا: یــکی مثل همیشــــــــــــه دوستـــــــــــدارت!......

هوالمحبوب:


دقیقه های آخر...ثانیه های آخر....لحظه های آخر.....

قلبم داره از جا کنده میشه

همیشه همینطوره

وقتی مرور میکنم تمام روزها و آدمهایی که گذشتند و گذشته و توی هر ورق زدنی یادشون می فتم قلبم ضربانش تندتر میزنه

یه عالمه حرف دارم

یه عالمه حرف داشتم و دارم برای تک تکشون

برای اونایی که عزیز ترین ها بودند و برای اونایی که مهم بودند

اما

وقتی از وقتش بگذره دیگه همون توی دلت می مونه و فقط گاهی واسه خودت تکرارش میکنی

اونقدر تکرار میکنی که خیال میکنی بهشون گفتی

و بعد از سرت می افته

واسه همین شاید وقتی بعد از هزار سال هم ببینیشون دیگه حرفی واسه گفتن نداری

چون گفتنی ها را گفتی و دیگه اونقدر هام مهم نیست اونا نشنیدند

مهم اینه تو گفتی

شب سال تحویل یکی از اون چهار شب مقدس زندگیمه

یکی از اون چهارشب لیله القدرمه

شب تولدم....شب یلدا....شب لیلا ..... و شب سال تحویل

همه ش شب تولده

تولد را دوست دارم

ولد را دوست دارم

میلاد را دوست دارم

تولد خودم......تولد یه آدم....تولد یه لیلا...تود یه سال....تولد یه شب.... همه ش تولده....

همه ش را دوست دارم و تا صبح با خدا عشق میکنم

کنار حافظ و کنار همون مفاتیح طوسی و کنار همون سجاده ی شبای خاص و روی گل وسط قالی با یاد و خاطره و اسم یه عالمه آدم.....

سال عجیب غریبی بود

خیلیییییییییییییییییییی سخت بود

هر سال همین رو میگم که خیلی سخت بود

اما تازه سال بعد میفهمم سخت تر هاش هنوز توی راهه

سال پر از دردی بود

پر از اتفاقای سنگین

 و باز مثل هر سال به خودم میگم :دیدی الی؟! سال تموم شد و تو هنوز زنده ای و میخندی واین یعنی خیلی پوست کلفتی دختر!خیلی!ای ول الی! ای ول خدا!

شروع میکنم از فروردین و از آدمهای اول سال نود تا حالا....

مرور میکنم و میگردم دنبال حسم بهشون و بعد لبخند میزنم و دعا میکنم و بعضی ها را نگه میدارم یه گوشه و بعضی های دیگه را یه گوشه ی دیگه.....

کی میتونه ادعا کنه آدمه زندگیه من بوده یا هست و الی دوستش نداشته باشه..

کی میتونه ادعا کنه حتی با اینکه زخم زده یا درد داده الی دلش براشون درد بخواد...

نهایت کاری که الی میتونه بکنه...نهایت لطفی که میتونه بکنه اینه که ببخشه و بعد بی خیال.....

خدا حواسش هست

به من

به الی

به آدمای زندگی الی


به احسان....به الناز.....به فاطمه.....به فرنگیس.....به گل دخترم.....به نرگس...به نفیسه و محمد و علی کوچولوم........به زهرا....به هاله.....به شهرزاد و خونواده ش و دوستاش.....به فرزانه و شهرام و پسر کوچولوش.......به باباحاجی....یه مامان حاجی....به میتی کومون.....به مهندس.....به هانیه.....به زینب و محسن......به سمیه و رضا و پسرش....به مانیا و محمد و دختر کوچولوش.....به مهسا و ابراهیم.....به نغمه و مسعود......به سید.....به عمو جعفر.....به خوشبو...به آقای اسدی.....به سوده....به گل پسر.....به صدیق.......به آزیتا...به دلارام عمو و مهدی......به مهدیه......به سحر ....به گیتاریست و غزلم.....به شیرین......به "تــــو".....به نازنینم.... به شیوا......به شمسی...به نسترن.....به بوی گندم...به آچیلای......به مجید....به یـــــاد....به امیر حسین...به صادق...به همه ی دختر و پسرای بیلوکس،حتی مهران.........به خانم شهبازی.....به خانم کامرانی....به روزبه...به ونوس....به آقای جهانبانی..به عاطفه....به ستاره....به آقای صابری....به محمود و لیلا.....به عمو ها و عمه هام.....به خاله ها و دایی هام......به مامانی......به فهیمه....به خانم جباری....به فائزه م....به مژگان ... به ندا.....به خانم شادانی....به عباس آقا....به سپیده....به سباستین...به ستار....به آرش....به سمیرا عمو....به فرزانه عمه......به مهدی عمو....به حسام عمه.....به آقای سلیمی......به رضا.....خانم رسولی....به فاطمه.....به رحیمه....به دکتر حضوری....به آقای قاسمی....به دکتر فراهانی...به نیلوفر...به عادله...به عادل...به رحیمه...به رضوان...به فهیمه.....به بابا اسی.....به سجاد و زهرا.....به فرشته........به آقا و خانم نطنزی...به آقا و خانم قاسمی و حمید و امیدو سعید و خونواده ش.......به داوود....به خانم مرادخانی....خانم مرادی....به فرحناز.....به آقای میاندار.....به محبوبه....به مینا....به تموم اون پرستارها و دکترهای بیمارستان دخترم...به تموم اون مامانها و نوزادهایی که دو روز باهاشون زندگی کردم و همذات پنداری.....به مهدیه....به مهرگان..... به مهرابی....به میلاد....به مریم......به مارال...به حامد...به دختر کرده.....به گیسو...به ساسان..به پگاه...به یزدی گرل...به ساریتا....به خانم منصوری....به مریم مقدس.....به خانم ملکی....به آقای ملکی....به ملیحه....به مهناز....به فرشته مهدوی....به بهناز....به اشکین.....به آیدین.....به لیلا و علی.....به لاله.....به آریو.......به امیر....به اون احسان....به خانم کاظمی....به کریمی....به کمالی....به سارا....به آقای جمال شرف....به خانم هداییان....به رضوان....به هایده خانوم و خونواده ش....به خانم حائری....به غزل و فرشته و فائزه و مائده و یگانه و زهرا و فاطمه و بقیه ی شاگردام....به خانم میر باقزی....به خانم گازر....به مهری خانم....به خانم ذوالفقاری...به فروزان و فرزانه و مامانشون و بقیه ی همسایه ها....به آقا و خانم فروتن.....به فروه عمه.....به فاطی.....به خانم فراست...به آقای چاووشی..به خانم کاظمی لوسه....به خانم دلیران..به خانم محمدی....به فرنوش هرجا که هست و خونواده ش...به خانم آزاد منش و خونواده ش.....به خانم بهارلویی....به فرزین.....به آقای فلاح....به خانم اتحادی....به درسا....به مجتبی و علی و امیر و معین و جعفر و بقیه اون پسرای تخس که اون ترم تابستون جونم را گرفتند و بعد همه شون افتادند!!!!....به خانم داوودی و نی نی کوچولوش....به اعظم  و حاج خانوم و خونواده ش.....به خانم عاطفی....به خانم عسگری...به بارباروووس...به آرزو....به خانم امیری....به خانم سامانی...به علیرضا....به پسر حاج صادقیان..به دختر شرقی...به بابک...به ستوده...به مرحومه....به گیلاسی...به علی دونا...به ویشکا...به رند...به مترو من....به سون بهار...به آرام....به حمید...به نیما..به شکیبا......به سیما....به خانم نفر....به آقای غفاری....به سوسن...به بی نشون ها و با نشون ها....به بچه ی جناب سرهنگ و به لیلاااام........


خدا حواسش به همه ی اینا هست....حتی به بیشتر از اینا هم هست....

اینا آدمای زندگی الی اندو الی هیچوقت یادش نمیره که چه باهاشون گذشت و چه نگذشت...الی یادش نمیره که دوستشون داشته باشه و همین امشب تا خود صبح براشون دعا کنه که برسند به همه ی اون چیزایی که صلاح و خیرشون در اونه و یادش نمیره که برای همه شون صبر و معرفت و آرامش دل از خدا بخواد.....

خدایا خودت تموم آدمای زندگیم را حفظ کن....

به خاطر سالی که باهام گذروندید و به خاطره تموم خاطرات  تلخ و شیرینی که توش سهیم و شریک بودید و شاید خودتون مسببش بودید ازتون ممنونم

دلم برای همه تون تنگ میشه

واسه تک تکتون....

واسه تمومه جمله ها و کلمه هایی که بینمون رد و بلد شد و یا شاید حتی نشد....

برای بودنتون....

همین چند وقت پیش قرار گذاشته بودم با خودم که با تموم شدن امسال اینجا را هم درش را ببندم و دیگه ننویسم....

نه اینکه ننویسم

شاید بنویسم اما جایی دیگه

با اسمی دیگه

با حرفایی دیگه

و شاید تو یه روزی  برحسب اتفاق بیای توی اون وبلاگ و برام کامنت بذاری و بگی تو من را یاد یه کسی میندازی....کسی که یادم نیست کی بود و چی بود

شاید کسی شبیه الی

 و من میخندم و میگم :عجبــــــــــــــــــــــــــــــــ

نمیدونم! شاید هم دیگه ننویسم

شاید دیگه توی این فضا ننویسم

شاید توی دفتر

توی کاغذ....

نههههههههههههههه

دفتر نه

زور زدم تا برای دخترم بنویسم و با درد نوشتم و مینویسم و میدونم درد داره و خیلی درد داره....

شاید واسه خودم این همه از خود گذشتگی نداشته باشم!!!

نمیدونم قراره چی کار کنم

اما با اینکه همیشه هستم ولی نیستم.....

وبلاگ را میبندم....

میبوسم میگذارم کنار تمامه.....تمامه...تمام داشته هایم را و کلا بیخیال نداشته ها....

مهم نیست.....

به خاطره همه چی ممنون......

سال نو مبارک و صد سال به (Beh)از این سال ها...

صد سال به این سالها دعای قشنگی نیست..باید صد سال بهتر از این سالها باشه نه اضافه بشه به این سالها....

بهارتون قشنگ و اردیبهشتتون بی انتها و پایدار....

و حالتون به احسن الحالترین حال دنیا مبدل....

همیشه مراقب خودت باش....

 هی توووووووو...با توام........


 الــــــــــــی نوشت :



ای برگهای سبز ریحان اعتبارت
تقویم من خالی است از برگ بهارت


تکرار پاییز و زمستان است تقویم...
من می شمارم تا بهار آزگارت


تا تو بیایی «باز باران با ترانه...»
بارانی از دلواپسی چشم انتظارت


آنقدر لفظ ارغوانی می نویسم
تا بشکنی آخر سکوت مرگبارت


داسی بیاور، دستهایم را درو کن!
دست و دلم مانند گندم بی قرارت


در هفت سین سفره ام جای تو خالی است
ای عشق! می شد تا بمانم در حصارت


ای لفظ مرطوب قدیمی، عید نوروز!
گلواژه های خیس اشعارم نثارت!


عیدت مبارک! زود برگرد ای مسافر!
امضا: یکی مثل همیشه دوستدارت!



من خوبم

من همیشه خوبم

من کلا دختره خوبی ام.....همینــــــــــــــ

چهار شـــــنبه سوری راه انداخته ایم من و تـــــــــــــــــو....

هوالمحبوب:


عاشق چهارشنبه و اسم چهارشنبه و تقدس چهارشنبه م .....مطمئنم یه چهارشنبه ی اردیبهشت رخت و لباسم را جمع میکنم و میرم از این دنیا.....همیشه به خدا گفتم بهترین ها را توی اردیبهشت و توی چهارشنبه هاش برام رقم بزنه و همیشه زده....

حتی درد آورترین اتفاقها وقتی چهارشنبه باشه میشه قشنگترین ها.....

نمیدونم چرا اما دوست دارمش...هم چهارشنبه را و هم اردیبهشت را.....


سیب است؟ گندم است؟ دلم دوست داردش!
از جنس مردم است؟ دلم دوست داردش!

سمی ترین نوازش دنیا دو دست هاش؟
گیریم کژدم است! دلم دوست داردش!
.

ولی به همون اندازه سه شنبه ها را دوست ندارم....سه شنبه هاحتی با وجود هزارتا اتفاق خوب ،باز هم سه شنبه ست و چقدر خوبه که غروبش با طلوع چهارشنبه همراهه....


میدونی ،سه شنبه ها یه جوریه!بدم میاد!!!

فکر نکن به خاطره...،مهم نبود خیلی زیــــــاد.....


یادش به خیر تمومه این شعرها و نوشته ها....یادش به خیر تمومه چهارشنبه ها ی قشنگ و تمومه سه شنبه های درد آور....

دیشب تا صبح هی خواب میدیدم....هی تند تند پشت سر هم خواب میدیدم....

شاید چون ذهنم درگیر و مشغول سه شنبه و چهارشنبه و چهارشنبه سوری بود....

خواب تمومه چهارشنبه سوری ها و تمومه سه شنبه ها و چهارشنبه های آخر سال را دیدم....

خواب اون سالی که چهارشنبه سوری رفتم اون سارافون خوشگله را واسه خودم خریدم و بعد همون شب با احسان بحث کردیم و دعوا شد و برگشتنمون به همدیگه دو سال طول کشید!!!!

خواب اون سالی که رفتم تا بهش بگم اشتباه کرده و باید به خودش برگرده ،نه من و اون دفترچه ی کذایی را دادم بهش تا تموم سالی که گذشته بود را مرور کنه و طلوع چهارشنبه با صدای بیدار شو باز چهارشنبه شد الی خانوم چشم باز کردم و بهش گفتم اشتباه نکن به من برنگرد باید به خودت برگردی.....

خواب اون سالی که...عجبــــــــــــــــــ ! اون سال نبود...همین پارسال بود.....ولی انگار اون سال بود!..

خواب اون سالی که همین پارسال بود و توی چشماش یه عالمه حباب بود و زود اومد و زود رفت......

دیشب خواب یه عالمه شلوغی دیدم.....

همه جا شلوغ بود...همه بودند.....همه ی فامیل ...ولی من نمیدونم چه خبر بود.....

 من همچنان مقتدر ولی لبخند به لب نشسته بودم و بقیه داشتند از دستم حرص میخوردند! نمیدونم چرا؟؟؟!!!!

چقدر خوبه سه شنبه که تموم بشه ،چهارشنبه میاد.....

هرسال فرنگیس جونم بساط چهارشنبه سوری را علم میکنه توی کوچه....

از چوب و هیزم واسه آتیش سوزونی بگیر تا سیب زمینی روی آتیش و تخمه و آجیل و شیرینی....

و بعد همه به هیجان میاند و توی این مراسم شرکت میکنند و واسه باشکوهتر و خاطره انگیز تر شدندش تلاش میکنند....

آدمای توی کوچمون سن و سالشون بالاست....خانومای سالخورده ای که شاید تنها امیدشون دیدار هفتگی نوه و نتیجه هاشون باشه...ولی همین آدما شبای چهارشنبه سوری هی سرک میکشند توی کوچه تا ببینند کی شعله ها زبونه میکشه تا از خونشون بپرند بیرون....

همیشه عاشق مهر و محبت این مدلی فرنگیس بودم...شاید اگر اون نبود هیچوقت مهربونی و مهربون بودن را یاد نمیگرفتم....

خدا را شکر که بهترین هدیه ی زندگیم همین فرنگیسه....

امسال باز شد آخرین سه شنبه سال و آخرین چهارشنبه سوری.....

به شهرزاد گفتم امشب بیاد و توی چهارشنبه سوریمون سهیم باشه.....

فردا صبح زود میرم قـــــم....دلم واسه معصومه تنگ شده......

خداراشکر که بعد از هر سه شنبه یه چهارشنبه منتظره رسیدنه.......


الـــــــی نوشــــتــــــ :


ســُــرخ می شوی ، وقتی می شنوی دوستت دارم !

زرد می شوم ، وقتی می شنوم " دوســــتش داری " !!

  چهارشنبه سوری  راه انداخته ایم... ...

ســـرخی ِ تو از من ،

زردیِ من از تــــو !

همیشه من می سوزم .....

و همیشه تو می پــــری...

دلم می خواهد زن باشم! زنی به بزرگی و عظمت خلیفه الله.....

هوالمحبوب:


اومدم کلی حرف بزنم

کلیـــــــــــــــــــــــــــــــــ

کلی حرفم می اومد

از امروز و دیشب...

ازاینکه کجاها رفتم و چی کارا کردم

از اینکه توی اسفند امسال کلی اسفندهای زندگیم زنده شد

چون خیلی جاها رفتم که بوی اسفندهای قبل را میداد و لذت بردم از اینکه دارم لذت میبرم و درد نمیکشم. لباسی را پوشیدم که همیشه و البته  آخرین بار برای اون پوشیده بودم و خیلی دوستش داشت .جایی رفتم که آخرین بار با اون رفته بودم. جایی نشستم که آخرین بار با اون  نشسته بودم.غذایی خوردم که آخرین بار با اون خورده بودم و امروز و دیروز اون آخرین بارها را با اولین بارهای یه تازه از راه رسیده که شاید قراره برای همیشه باشه، تکرار کردم و برخلاف همیشه بی نهایت لذت بردم ولی....

ولی وقتی اومدم بگم و بنویسم و حرف بزنم ،دیدم که دعای چند روزه پیشم مستجاب شده !

شاید هم دارم عجله میکنم و زود قضاوت میکنم. شاید ترمز بریدم و باز دارم چشم بسته حرف میزنم و فکر میکنم و یادم رفته ولی حرفها و حسها و آدمش آشناست. اونقدر آْشنا که انگار خودمم!

وقتی بهم میگه خوشحاله از پشیمونیم و وقتی میگه مثل زودپزیم و وقتی میگه دختر خوب،انگار که الی رفته توی جلدش و داره بلند بلند حرف میزنه!اون منم یا اون من یا هر دو یه لیلا؟!ً


دو سه روز پیش بود کنار باغچه توی خنکای اسفند نشسته بودم و  زیر لب به خدا گفتم :خدا! این دفعه اگه لیلایی اومد ترجیحا خانوم باشه!(خاک برسرم که برات تعیین تکلیف میکنم اما باید خانووووم باشه و گرنه نگاهش هم نمیکنم!)! دلم لیلای دختر میخواد که نه من گیج بشم و یادم بره و نه اون! نمیخوام لیلاهام بی جنبه بشند نمیخوام خودم بی جنبه بشم! نمیخوام یادم بره لیلا ، لیلاست! نمیخوام یادش بره لیلا ،فقط لیلاست!لیلای بزرگی که خراب نشه که خرابش نکنم که خودش ،خودش را خراب نکنه!لیلایی که لیلایی کنه و بعد بره ! که دلم نسوزه... که دلش نسوزه ... که اگه موند لیلا باشه و اگه رفت باز هم لیلا....درست مثل لیلا....

 و امروووووووووز دیدمش!

قبلنا هم دیده بودمش

ولی

امروز دقیقتر دیدمش. وقتی حرفاش را خوندم یخ کردم. تمومه لذتم منجمد شد و بعد یهو گرم شدم. آرووم آروووووووووم....

انگار که یهو یه آمپول دردناک بهت بزنند و بعد کم کم بی حسی،یه بی حسی و کرخی خوش آیند تموم وجودت را گرم کنه و کم کم بری توی خلسه و حالتی که آرامش تمومه وجودت را بگیره. از اون دردهای قشنگ!!!!

فصل لیلاشدنش زووود رسید. هنوز لحظه ی تبلور و طلوعش شروع نشده

اما مطمئنم یه لیلای دیگه ست

حالا اگه حرف اون فالگیره درست در بیاد هم مهم نیست! با آغوش باز حاضرم این دفعه من واسه لیلا بمیرم و نه اینکه اون رو بکشم

ســـوســــن جــــان خوش اومدی دختر!

.

.

..

.

پـــــ . نــــــ :


آدمهایی که فکر میکنند را دوست دارم. آدمهایی که درد میکشند را دوست دارم. آدمهایی که سنگین و لی قشنگ درد میکشند را دوست دارم. آدمهایی که وقتی با تمام وجود درد میکشند ولی دست و پا میزنند که بقیه درد نکشند را دوست دارم. بچه ی جناب سرهنگ هم دوست داشت.تمام این آدمها را! همیشه میگفت کسی که فکر میکنه قابل احترام و ستایشه.وقتی کسی فکر میکنه قابل تقدسه! مقدسه........

درد تقدس می آورد و تطهیر...تمام درد کشیده ها را دوست دارم .همانها که همیشه فکر میکنند که همیشه درد میکشند که همه توی آغوش خدا با درد لبخند میزنند و به تو نهیب میزنند بسه دیگه! لوسبازی تعطیل! نهیب شنیدن را دوست دارم با تمام این آدمها.....